هلیا هستی؟

هلیا هستی؟

سلام.

باید بنویسم.

کسی اینجا را می‌خواند؟

خنده‌دار است که هنوز من را می‌خوانید. خنده‌دارِ مهربان نه خنده‌دار مسخره. امشب برایم جی‌میل آمد: آمده بودم بخوانمت که شاید نخواهم خودکشی کنم نبودی خودکشی نکردم اما گفتم کصافط.

کصافط جز لغات نوظهوری است که من به کار نگرفتمش هیچ وقت و از آن شدیدتر جز چیزهایی است که نخندانده مرا هرگز اما امشب یک سایه‌ی لبخند مهربان افتاد روی لبم از لحن این پیام.

آن طلبکاری جوانانه و حق به جانبی تویش بود که صاحبش نشسته با همان طلبکاری و ادبیات برایم جی‌میل داده. گاهی فکر می‌کنم که خوب می‌خواهند بخوانندت دیگر.

همین.

- کیف بَنَیت نفسک؟

+ وضعتُ جراحاً علی جرح و رفعت جداری.


- چگونه خودت را ساختی؟

+ زخم روی زخم گذاشتم و دیوارم را بالا بردم.

بوسه مگر چیست فشار دولب

این که گناه نیست چه روز و چه شب


شعر مورد علاقه ی دوره نوجوانیم.

والا چرا گناهه مخصوصا ماه رمضون با اون بوی راسوی مرده تو دهن مومنین.

هنوز قلبم موقع یادگیری می،زند.

توی خواب حس غربت داشتم.

کاش‌ چیزی من را به مدت سه روز بدون یک لحظه بیداری می‌خواباند.

وُرو خونه‌اتون شهرزاد

می‌خواهم برای خواهر چیزی بخوانم بچه‌اش با دوتا دایناسور نزدیک می‌شودو می‌گوید مامان نگاه کن این رکسه علف‌خواره اون خشم شبه که مدادای آتیشی پخش می‌کنه. مامان من فیلمش رو ندیدم الان. بعدا آب‌ها آتیش گرفتن. وردش خونه‌اشون. این‌طوری وردش. مامان اون داستانا قوجاس؟ می‌شه بیاریش پایین ندیدمش.
خواهر گفت: ببین اما خرابش نکن مال داداشیه.
بچه‌اش می‌دود دنبال خواهر و کتاب را ازش می‌گیرد.
خواهرم می‌گوید بیا مدادرنگیات رو جمع کن.
آن چیزی که می‌خواستم را بخوانم می‌گذارم سرجایش که کیفم است.
بعد فکر می‌کنم باید وِرم خونه‌امون.

نوشتن این حر‌ف‌ها فایده‌ای ندارد. انگار چیزی رنگش پریده.کهنه شده. قدیمی شده. رنگ و رویش رفته. انگار چیزی را فراموش کرده ای توی آفتاب  تند جنوب چون افسرده ای و حوصله نداری و برایت مهم نیست. این را زمانی می گویم که حالا حواسم بهتر از همیشه هست چیزی توی آفتاب نماند. کف‌های ماشین، سطل‌ها، لباس‌ها، می‌خواهم ثابت کنم زنده‌ام. ول نکرده‌ام خودم را زندگیم را خانه را دیگران اما ته اش در سینه‌ام سقوط رخ می‌دهد.

دوست دارم بروم بیرون حالا خوابم می آید خیلی اما دوست دارم در خیابان خلوت و کسل کننده ی اینجا بروم بیرون پفک بخرم. پاستیل. بستنی میهن سفید وانیلی. نمیدانم دیگر چی. اما خوب موسیقی و حرف توی راه نباشد و انسان هم نباشد. باید ذهنم روحم را ببرند پفک فروشی. یعنی من همینجا بمانم اما روحم برود پفک بخرد برگردد.

فردا می روم یک کارگاه احتمالا.

نمیدانم بروم یا نه. چشم داشتی از نتیجه ندارم اما کاری است ک دیگران می کنند.

 حیاطها را می شورم. روی خاک را آبپاشی می کنم. که حخاک بلند نشود. گلدهی می دهم ب گلها. به آهار. رزها. بذر جمع میکنم. بعد فکر می کنم یک سکو بسازم اینجا بنشینم. می دانم نمی نشیتم. اگر می خواستم بنشیتم جاهای بهتری بود.

میروم سعید را می آورم او ظرف می شورد. کوکو درست می کند. من به اش پودر پیاز می دهد. ذوق می کند. سعید هم دارد پیر می شود. غصه اش این است که سال مرخصی نگیرد و او تنها نماند.

راه‌های جدید.

مسیرهای نرفته و نو.

هنوز هم لذت یاد گرفتن، آموختن است که زنده نگه‌ام داشته.

کم‌تر می‌گویم.

بیشتر می‌شنوم.

بیشتر می‌بینم.

لم یقتل الحزن أحد، ولکنهُ جعلنا فارغین من کُل شیء..

محمود درویش

تنسی کانک لم تکن

قلبم توی سینه‌ام مرده است. یک تکه سنگ بزرگ شده. روحم توی وجودم سنگین و خفه است. چیزی خاموش شده که روشن شدنی نیست.

دوست ندارم با کسی رابطه داشته باشم.

حتی رشد گیاهان من را یاد دنیای زیر ریشه اشان می اندازد. گویا از تاریکی تغذیه میشوند.

بروم بخوابم امید آنکه هرگز بیدار نشوم.

تنهایی.

محض.

ملاک.

ردت احلم ابغیرک استحت عینی.

خانه قدیمی است و پر از،سوراخ سمبه. دورش تپه و صحرا تقریبا.

خوب عجیب نیست اگر زندگی پر از همزیستی نامسالمت‌آمیز باشد با کلی جک و جانور موذی و غیر موذی.

 یک مارمولک توی اتاق خوابم. یک مارمولک که بن نتونست بندازدش بیرون.

یک وقت‌هایی آدم‌ها به گل و گیاهم نگاه می‌کنند و می‌گویند اوه مای گاد چه خونه زندگی‌ایی.

خواستم چشم‌انداز دیگرش را ببینند.

نمی‌دانم چرا

نمی‌دانم چرا هیچ وقت شاملو و صدا و اشعارش را تحمل نکرده‌ام.

دوستش نداشته و ندارم.

حوصله سر بر است برایم.

شاید دیگر نخواستم یا نتوانستم عمیق باشم. ها؟

دنیای وحشی وحشی

خوب امشب دارم در اتاقی می‌خوابم که روح یک موش درش سلب شده.
پ.ن:
چند روز پیش در حمام یک مارمولک داشتیم.
پ.ن:
چند شب پیش در اتاق بن یک موش داشتیم.
پ.ن:
دیشب یک مار سیاه داشتیم.
با سه کتاب وارد تخت شده‌ام.
نام این عزیزان هست:
 شکوه زندگی، در غرب خبری نیست، گرگ بیابان، نیمه‌ی غایب، ۲۴ساعت از زندگی یک زن هست.
امید به خواندن‌شان.
پ.ن:
دلم باز دیدن فیلم به صورت جدی خواست.

یک موش توی اتاق خوابم دیدم. 

نمی‌دانم این‌ها را بگویم یا نه.

بگویم که این‌جا یک جایی پیدا کردم که تخصصش نخل است و مخصوصا برحی. که خانمه به من کود داد.
بگویم که  امروز صبح سال باغچه را آب داد و دور نخل را گذاشته بود. بعد زیلایی آمده بود نخل‌ها را آب داده بود که یعنی خیلی زرنگ است و سال گفته بود آخر من گذاشته بودم کودشان بدهم.

بگویم که رفتم خانه‌ی روستایی پس از هشت ماه. نه ماه که نرسیده بودم بروم. دیده بود چقدر نم گرفته. کپک زده. سکو هنوز ندارد. حیاط شلوغ است. حوصله ندارم به خودم سختی بدهم اگر مرتب شد باز می‌روم. اما این‌طوری سختم است. سکو برای نشستن نیست.  حیاط داغان. گاز هم ندارد. یک فکرهایی بکنند بعد می‌روم.

بگویم که مچ زیلایی را گرفتم که پشت سرم دو دستی برایم بوس می‌فرستاد و به روی خودم نیاوردم. در موردش به برادرم و خواهرم گفتم. گفتند به رویش نیاور اما اصلا دیگر باهاش حرف نزن.

خوب من از اولش هم همین بود برنامه. بعد سال گفت نه تو مثل رعیت باهاش برخورد می‌کنی خوب نیست.

خوب مهم نیست. فوقش بترسانمش. دیگر حسرت سلام را به دلش می‌گذارم. بگذار بماند کارها را بکند واقعا تنهای تنهایم.

بگویم دیشب یک مار کشتیم سیاه کت و کلفت و بلند. خیلی بلند.

اگر خود همین مردک نبود نمی‌دیدیمش.

دیگر چه بگویم؟

هیچ.

بگویم که خانم مهندس کشاورزی از عکس‌هایم تعجب کرد؟ از بذرهایم که گفت ببرم برایش؟ از این‌که می‌دانستم چرا گل‌ها رنگ رنگی می‌شود دچار چه جهشی می‌شوند و گفت کشاورزی به درس نیست به تجربه است.

بگویم که دلم می‌خواهد عکس‌ها را بگذارم؟ و شاید گذاشتم بعدا و شاید ...
بگویم گرسنه‌ام و نه ناهار پختم و نه نماز خواندم و نه کاری کردم و فقط وقت گذاشتم برای شما نوشتم؟


آن روز رفتم خانه‌ی پدرم و پدرم گفت:

شهرزاد خیلی رنگ موهات قشنگه.

مادرم گفت به تو چه.

طناگیر

چند وقت پیش من و خواهرم یک کلبه پیدا کرده بودیم که کلی بخور داشت. برای پدرم تعریف کرده بودم و پدرم گفته بود اگر باز آمدی بیا با هم برویم. گفتم باشه. رفتیم با سال و خواهرم. کلبه نبود. هر چه گشتیم. نبود. نه خودش و نه صاحبش. از هر کسی می‌پرسیدیم می‌گفت نه همچین جایی نبوده و نیست. پدرم خسته شده بود. من هم. پادرد گرفته بودیم بس که تمام لین هفت را گذاشته بودم زیرپا. لین چهار هم. اصلا خبری از کلبه نبود.  تا که سال عصبانی شد و گفت برویم. وسطش البته یک کلاه حصیری خریدم از پیرزنی شبیه بی‌بی‌ام. که گفتم برای باغچه باشد. اما الکی بود. برای هیچی نیست جز دلم.

بعد سال و پدرم رفتند و من به خواهرم گفتم برویم. باید باید پیدایش کنیم. خواهرم هم بدتر از خودم خسته شده بود. پسردایی نحسم را هم دیده بودیم و این فال خوبی نبود. بعدش پدرم گفته بود حالا پسر دایی‌ات می‌گوید حجی دخترش را رنگ کرده آورده با خودش بازار. من را می‌گفت. به خاطر موهایم که قرمز است. و کمی خیلی کم آرایش.

وقتی چیزی نگفتم زود گفت البته شهرزاد که آرایش نکرده بود. این‌ها خودشان مریضند.

چوب توی کون پسر دایی‌ام و نظراتش. برود بمیرد با آن صورتش که شبیه یک بشکه‌ی شفاف است که تویش روغن سوخته ریخته‌اند. باد کرده و تیره. با تیرگی‌اش مشکل ندارم با این بادکردگی و بدجنسی خاندان مادری مشکل دارم. با سر سلامی کردم به خاطر پدرم هم. وگرنه کلا این‌ها را نمی‌بینم من. حوصله ندارم برایشان.

القصه که چی؟ پدرم حتی دست کشید روی سر پسرشان که شبیه یک شخصیت کارتونی مضحک بود.

خوب می‌کنم مسخره می‌کنم. ها دختر زکیه‌ام.

خلاصه که هیچ.

به سال گفتم اگر پیدایش نکنم اسمم را می‌گذارم سال.

و بعد؟ دست خواهرم را گرفتم که طفلی دستش هم خیلی نرم و بی‌جان بود و دویدم. و مرد را دیدم. همان بخور فروش بود. تقریبا از یقه گرفتمش.

انگار به‌اش طلب داشته باشمش ازش. گفتم می‌گم کجایی تو؟! ها؟ از صبح؟ چرا نیستی؟مِی نه بخور می‌فروشی؟  خندید و گفت خو درآمد نداروم داروم صراف شدمب را عراقیا ..گفتم به من مربوط نیست برای کی صرافی می‌کنی بخور می‌خوام آقام رو از صبح دور این جا ده بار چرخوندم و تازه جلوی شوهره هم کم آوردم که این چشه زنه که آدرس بلد نیست. حیثیتیه برام باید باز کنی مغازه‌ات رو.

واقعا هم بسته بود. و مردم خنگ و شاید عوضی نه..نه خنگ واقعا نه بدجنس..حواسپرت نمی‌دانستند کجاست.
گفت باشه. بعد زنگ زدم سال و پدرم آمدند کلی بخور خریدم. خیلی زیاد. برای بابام هم. شاید چون دفعه‌ی پیش که پدرم آمده بود خانه‌ام گفته بود شهرزاد بوی خیلی خوبی می‌ده خونه. چی هست؟

بخور ماما اند بی بی بود.

عودش.

بعد برگشتنی یک چاقوفروش دیدم. ایستادم نگاه می‌کردم به چاقوهای زنجان چون پدرم چاقو دوست است مثل من. که مرد آمد. جایی درب و داغان بود. به سال گفتم این خوب است ببرم؟ سال گفت نه و مرد یک هو دست سال را کشید. کف دستش را نگاه کرد و گفت:

تو دلت چیزی نیست. طنگوره هستی خیلی خیلی. لج بازی. سفت و سختی .

شماره داد که من از همه جا مشتری دارم و طالع می‌بینم.

سال آب دهان قورت داده و راه افتادیم. پدرم شب برای مادرم تعریف می‌کرد و مادرم می‌گفت طنگوره را راست گفته.

سال گفت نه اگر من بودم شهرزاد برنمی‌گشت حتما دکه را پیدا کند.

پدرم گفت دعوا نکنید هر دوتان هستید.

طنگوره: کله‌ای. به کله‌اش بزند لج بدی می‌کند.


عنوان: جمع طنگوره طناگیر

السلام علی الشیب الخضیب

پدرم رفته بود روی یک تپه که زمین‌های ابوعباس را نشانم بدهد. می‌داند این مرد را دوست دارم. این مرد پیر محترم را که زمین را چون  زنی پر از اسرار و بخشنده پاس می‌دارد. اشاره کرده بود به آن طرف که پایش به پر دشداشه گرفت و یک‌هو پرت شد پایین. بدترین صحنه‌ای که در مورد پدرم دیدم. قلبم به درد آمد. مادرم رویش را کرد آن طرف که بخندد که چشم غره رفتم. مسخره کردن حدی داشت. خوب شد دست‌ها را گذاشت روبرویش. اگر با صورت روی زمین می‌افتاد. دماغش. دماغی که مادرم به خاطرش مسخره‌اش می‌کرد می‌شکست. مرد بلند شد. مرد پیر. پدرم. دست‌ها زخمی و زانو هم. وای مردم وقتی روی پر دشداشه دیدم قطرات خون را.
یک مرد پیر یک پدر نباید خونین و مالین شود یا درد بکشد.

این‌جا بود که یاد امام حسین افتادم و این‌جا بود که علت علاقه‌ام را به ایشان فهمیدم: مظلومیت و بزرگی.
بعد رفتم پشت نیزارها و برای امام حسین و الشیب الخضیب گریه کردم. موی سفیدی که به خون عزیزش آغشته شده بود.
بعد که برگشتیم خانه و پدرم داشت می‌گفت این به خاطر صدقه‌ای که داده بودیم رفع شده بلا. اگر روی دماغم افتاده بودم... مادرم منفجر شد.

خوب بخشیدمش.

نظر یک محلی

رسیدم. مثل همیشه. منزل پدر یک کاروانسرا. صبح یکی با بچه. ظهر یکی. عصر یکی. شب یکی. این بچه‌ی آن را دوست ندارد. این پشت سر آن گفت این رنجید آن خندید این گوزید و آن یکی پوکید.

جالب بود البته. اما فشارم رفت بالا. زود می‌رود بالا. مادرم ترسید. قرص زیرزبانی به من داد گذاشتم زیر زبانم. کمی قرص فشار و فلان. دارم می‌بینم فشار تا حالا زندگی بالاخره ریخت توی خون.

حالا تا سکته نزده‌ام قول می‌دهم به‌اتان کتاب را تمام کنم.

باور کنید.

هم ترجمه‌هه و هم چیزهایی که بعد خواهید دانست.

اما بعد.

گلدان خریدم. پول داشتم برای پوستم. که بروم بوتاکس و این‌ها. اما بعدش رفتم گلدان خریدم. گلدان‌های قشنگ و سبز. خوشحالم این کار را کردم. بعد پدرم گفت شهرزاد با ما می‌آیی روستای مادرت این‌ها؟

گفتم باشه. خیلی خسته بودم اما رفتیم.

و آن چیزی را دیدم که باعث شده بود این‌همه سال مادرم لافی را بزند جلویم که ما این طور داشتیم و آن طور داشتیم و من فکر می‌کردم دروغ است. نه راست است. آن دهیاری که گفته بود این جا اسمش جُنینه بوده راست می‌گفته. یعنی جنت کوچک. بهشت کوچک. در مورد آب چه بگویم که شط پر پر بود. برای همین مادر مادرم آن قدر بامیه می‌کاشته که مردم می‌آمدند به‌اش می‌گفتند:

*اُم عَبد ما عندج اصوبیعات بامیه؟

و در جواب‌شان می‌گفته برو بچین. آن‌قدر  زیاد بوده که نمی‌فروخته می‌بخشید. همین بامیه‌ای که امروز پدرم می‌گفت پنجاه بوده کیلویی. بعد شده چهل. حالا که ماه رمضان است شده شصت.

بله آدم می‌ماند چرا در جایی که اسلام اسلام می‌کنیم و روزه روزه دم ماه رمضان همه چیز را گران می‌کنند. در کشورهای اطراف دم ماه رمضان همه چیز نصف قیمت می‌شود. قیمت‌ها ثابت است. گاهی به خودم می‌گویم چرا آن اول اول‌ها که می‌شد برنداشتم بروم توی کی از این کشورها زندگی کنم.

نمی‌دانم. فکر می‌کنم یک چیزی‌ام می‌شد. دوست ندارم در چیزی غلیظ شوم. پررنگ. حتی همین زبانِ خودم.
بعد می‌گفتم به‌اتان. آره. زمین‌ها بغل رود خروشان. نخل‌ها و علف‌ها و چولان و هر چیز دیگر. برای همین سیب داشتند و هلو و زردآلو و هنداونه و خربزه و خیار و گوجه و کدو و انواع لوبیا و فلفل و موز و انجیر و توت و انار. برای همین هر خانه‌ای فقط یک گاو داشت. حیوان لازم نداشتند. یک گاو شیرده کافی بود. مثل بقیه‌ی طویله نداشتند. برای همین مادرم این‌همه به نظرم فیسو می‌آمده. کمی حق داشته بابا. توی خیر و نعمت بوده‌اند. روستایش چهل سال است بسته شده  حالا تازه باز شده. اولین بار بود می‌دیدمش.

وقتی رسیدیم به جایی که زمانی خانه‌ی بچگی‌های مادرم بود. مادرم ایستاد. به نخلی که زیرش بازی می‌کرده دست کشید. مادرم گریه نمی‌کند جلوی کسی برعکس پدرم. گفت این را ببین این نخل من است. بعد سنگی پرت کرد وسط آب و گفت آن‌جا پیش آن بوته خانه‌امان بود. نانا ایستاده بود و نگاه می‌کر د به آب. به مرز. به آن ور که عراق بود.
روستای پدرم کمی فقط با روستای مادرم فاصله دارد اما مادرم مثل رعیت با پدرم برخورد می‌کرده چون پدرم این‌ها شط داشتند. اما با نهر آب را رسانده بودند. روستای مادرم بغل شط‌العرب بود. قشنگ مثل یک روستای نازپرورده بوده. برای همین وقتی من رفتم خانه‌ی روستایی را خریدم مناطق سردسیر و دور،  مادرم غر می‌زد که چقدر سنگ. چقدر سنگ لاخ. چقدر کوه. چرا آب نیست. چرا.. سنگ و کوه و سختی ندیده. همه چیز به وفور دم دستش بوده. هی غر می‌زد که خودت را کشتی این‌جا سیب و گلابی و هلو و زردآلو عمل بیاوری. باید روستای من را می‌دیدی شهرزاد.

چه بگویم.

غصه‌ام شد. مادرم نشانم داد که چطور با پدرش که نابینا بوده می‌رفتند مسافر از عراق رد می‌کردند با بلم. چطور پارچه و شکر می‌آوردند. چطور پدرش بهترین نی‌ها راب رای گاوشان می‌چید و مادرم روی کولش بوده و پدرش تا سینه توی آب بوده.

آن‌جا توی آن روستا هوا یک چیزی داشت ای عزیزان من. باور کنید. هوا و آسمان و خاک و زمزمه‌ی طبیعت و سکوت من را گرفت. این‌ها را دارم تند تند برای شما می‌نویسم فقط برای این‌که در این حس شریک‌تان کنم.
من فهمیدم چرا مادرم به نظر من نگاهش همیشه از بالا بوده. حالا دارم می‌بینم نه فقط او چیزهایی داشته و دیده که برای من باورپذیر نبوده. یک چیز بامزه بگویم. می‌گویند وقتی آبادانی‌ها می‌رفتند جاهای دیگر و از سینما و استخرها و بازارها و امکاناتی که فقط تهران داشت می‌گفتند مردم فکر می‌کردند بلوف زده‌اند و لاف زده‌اند ...حالا این در مورد مادرم صدق کرده برایم.

من فکر می‌کردم آره جون خودت یک نهری بوده دیگر. یک شطی. اما کجا می‌توانستید آن قدر گل بچینید که شب‌ها رویش عین رختخواب بخوابید. یا کجا آن قدر نارنج و لیمو و پرتقال داشته‌اید که...بعد دیدم.

و غصه نخوردم. دلم خواست بشینم آن‌جا و بنویسم. خیلی بنویسم.
مادرم از عشق‌ها و بوسه و بغل‌هایی می‌گفت مه لای همین نیزارها بوده و این‌ها بچه بودند. از دخترهایی که به این جرم تبعید می‌شدند. از پسرهایی که دیوانه می‌شدند و وقتی ماه کامل می‌شد. جنوب چیز عجیبی است.
به گاومیش‌ها نگاه می‌کردم که انگار از ماقبل تاریخ آمده‌اند. به قومی به اسم معدان که گاومیش پرورند و مردم با تحقیر نگاهش می‌کنند. گاومیش‌ها توی شط و نهرها شنا می‌کردند. آرام و نجیب بودند. باوقار. کاری نداشتند به ما تا وقتی که سال سر به سرشان گذاشت و یکی‌شان به ما خیر شده. توی نگاهش اخطار بود.
که رفتیم.

مادرم گفت برویم. یعنی در واقع این طور گفت به فارسی:

بهتره نظر یه محلی رو هم بپرسیم

این را از کارتون کوسکو یاد گرفته. کوسکوی امپراتور. با دوبله‌ی اینترتیمنت.
که این محلی خودش بود.
گفت: سر به سرشون نذارید این‌ها گاومیش‌های حمدی هستند.

چقدر حمدی اسم قشنگی است. من را می‌برد به هورهای عراق که نرفته‌ام و دوست ندارم زیاد بروم اما به من حس سومری‌ها را می‌دهد. تمدن بین‌النهرین و ..

مادرم دختر این فضا بوده پس. با آن غرور عجیب.


* ننه عبد چندتا قلم بامیه نداری بمون بدی؟

روزمرگی‌های کمی دیوانه و بسیار احمق

به سال می‌گفتم بریم خانه‌ی پدرم.  چند روز پیش بود. گفت نه. گفتم خوب از ترمینال می‌روم. سفت  سخت گفت تنهایی نه. اعصابم خرد شد و داد زدم خفه‌ام کردی. توی همه چیز زندگی‌ام سرت رو کردی داری نظارت می‌کنی و همان لحظه عصبانیتم رفت.

گفت نه.

خواستم چیزهای دیگری بگویم. بگویم وقت‌هایی که بهتر بود حواست باشد چرا نبود. وقت‌هایی که ..اما چقدر برای این‌چیزها دیر بود. چقدر این حرف‌ها تکراری بودند و حوصله‌سربر و چقدر حس می‌کردم بزرگ شده‌ام برای این بحث‌ها. در سکوت وسایلم را جمع کردم. گفت می‌رساندم. گفتم یا ولش کن، رهایش کن طلاق بگیر یا غر نزن.

غر نزدم.

عبایم را سرم کردم. چمدان سیاهه را بستم. رفتم نشستم بیرون آمد چمدان را گذاشت توی ماشین. گفتم خودم می‌توانم. ادایم را درآورد.

- هه هه باشه هرکول! می‌تونم می‌تونم! فقط ادعایی. خوبه پسر نشدی.
گفتم نمی‌تونم اما نمی‌خوام تو بلندش کنی.

گذاشتش زمین.

نشست پشت فرمان. سعی کردم بلندش کنم مچ دستم درد گرفت. مچ دستم را دور از چشم سال بوسیدم. به خودم گفتم اگر عصبانی شوم زورم زیاد می‌‎شود.  سعی کردم خودم را عصبانی کنم. فقط سکون بود. چیزی تکان نخورد. به چیزهای بد فکر کردم. گوشه‌های لبم کش آمده بود سمت پایین.

چمدان را سبک کردم که دوتایش کنم.
آمد چمدان را باز یکی کرد بی‌حرف. گذاشتش توی صندوق . صندوق را بست. دستم را گرفت در ماشین را باز کرد. من را نشاند. کمربند را بست. روی سرم را بوسید. گفت دیونه.

گفتم احمق.

راه افتاد.


ولک! رفتی اُ رفت از چشام نور عِمیده

دیشب برادرم این رو برام فرستاد. همین عزیز رفته سفر. الان عکس چای و سیگار رو براش فرستادم و نوشتم با ترانه‌ی دیشب.  نوشت:
آخخخ! میارتش:))

این تکه‌اشه: میاااارتش.

یعنی خودِ خودشه.

یه چای دم کردم اصولی و زن‌افکن.

برگ گل و هل.
اُ سیگار اُ تنهایی و صدای حمیرا که می‌خونه عزیز رفته سفر.

خوبه.

تنهایی خوبیه.

خوب؟ باز هم خوابم می‌آید. 

تو باغ نشستیم روی زمین. روی زیر اندازه. هوا خنکه. یه ترانه‌ی قدیمی گذاشتیم. خیلی غمگین دلم سیگار می‌خواد. برم پیدا کنم ببینم کجا قایم کردم. یه جیرجیرک یه کیلویی اومد روم. سیاه سیاه. اگه می‌ترسیدم از حشرات این‌جا زنده نمی‌موندم.

دوست دارم بنویسم. اما جو گرفتتم. خیلی جو دوستانه و رفاقت‌مندیه. نمی‌تونم ازش بیام بیرون. بوی خاک نم‌خورده و نسیم نسبتا گرم من رو می‌بره به شهرای بندری زمان جنگ‌زدگی‌مون.

در مورد دیدن ستاره‌ها

الان آبپاشی کردم با سال نشستیم. سال یه کمی دور و برمون رو خیس کرد. چای خورد و به این امر اهتمام ورزید که:

زنی با شوهرش می‌ره آفریقا و اونجا داغون می‌شه از شدت توحش. اون از شهرای مهم اروپا رفته بود آفریقا. ( چه برسه به ما که خودمون از وحشت اومدیم نه تربیت داریم نه خونوادگی)بعد به پدرش زنگ می‌زنه می‌گه بابایی خیلی تنهام ...الخ. باباش می‌گه دو نفر می‌‎رن زندان یکی میله‌های زندان رو می‌بینه اون یکی ستاره‌های پشت میله‌ها رو.

زن متحول می‌شه و شروع می‌کنه ستاره‌ها رو از پشت میله‌ها دیدن.  همه‌جا تو دشویی وقتی غذاش بده وقتی کسی بش تجاوز می‌کنه وقتی پشه‌ها می‌خورنش وقتی شیر و پلنگ و ببر و ...قتی چونش رو پاره می‌کنن زن در حال دیدن ستاره‌هاست. تا که امیدوار می‌شه و به یه نویسنده تبدیل می‌شه.

خوب سال دقیقا این‌طوری تعریف نکرد اما این تفسیر منه از قصه.

تمام این قیل و قال برای این بود که گفته بودم این‌جا آرومه درست. اما بعضی وقتا مثل امروز عصر که او و بچه‌ها خواب بودن. تمام روز حوصله‌ام سر می‌ره و کسل می‌شم. می‌رم روبه‌روی خونه کسی نیست. پشتش هم. عصر زل زدم به بیابون. حس کردم تنهاترین آدم تو دنیام. بد هم نبود. همسایه این ور اون ور ندارم. فقط زیلایی که اونم قابل اعتماد نیست. چه بسا بخواد دست تطاول سمت من دراز نمایه. اتفاقا امروز گفت خانم مهندز اگه کسی بت متلک بگه چه ایکنی؟ دمپایی را نشان دادم توی پایم. به‌اش اشاره کردم در واقع.

القصه سال گفت ستاره‌ها رو ببینم.

الان دارم دنبالشون می‌گردم و صدای سگ و روباه میاد و پشه‌ها از توی منخرینم زدن بیرون.

خیلی خوبام میاد...

تایپکم شخمیه بعد می نویسم...بعد کیه؟ نمیدونم..هر وخ نویسنده شودم.

وقتی جریان رو برای زیلایی تعریف کردم(خوابم رو) گف یه زن قدبلند دیده از روی سدر توی حیاط رد شده اومده تو . کلا حرف زدنش با جن و ارواح خیلی به راهه. موضوع کاملا براش عادی و حل شده اس. پذیرفته شده اس. می گفت خوابیده بود و ساعت سه شب پیش پای یه جن دیده. سیاه عین ذغال. بعد نگاش کرده فنس رو شکافته رد شده. نیس اینجا بیابونه هی دچار توهم میشه زَلاو.

البته دروغ هم خو هس. همیشه مسخره اش می کنم اما دیروز پریروز باعث شد بترسم. گفتمش تقصیر منه که آدم حسابش کردم دارم باش حرف میزنم حالا وقت خوبی نیست برای دروغ گفتن ها. گف به خود خدا قسم خانم مهندز.

هی خدا.

الان از ذهنم همه چیز رفته. چیزهایی که می‌خواستم بنویسم. پاک شده. شاید چون خوابم می‌آید.  وجود کاکتوس در پذیرایی لیس مُحُبُب الی. اما چاره‌ای نیست. چرا چاره‌ای هست اما حوصله‌ای نیست. دیروز استند دیدم برای گیاها. فلزی. سال گفت فلزی برای بیرونه راست می‌گفت اما قشنگ بودند. حالا باز خوابم می‌آید. پریروز با زیلایی چای می‌خوردم. چای دم کرد از پشت فنس یک سیگار رد کرد گفتم نه. فقط چای. رفته بودیم خونه‌ی بابام کلی وسیله‌ی عموم رو اورده بودیم. عموم که فوت شد. من جاسیگاری قدیمی انگلیسی بی بی ام رو برداشتم. چندتا دیگ و یکی دوتا چیز قدیمی که تو بچگی خونه عموم می‌دیدم.

شب خواب دیدم زن عموم سرک میکشه به اتاقم. زن عموم بلند و باریک بود و شال کتونی سیاه سرش می‌ذاش. وقتی بیدار شدم حالم گرفته شده بود. حس می کردم دلش هنو پیش وسایلشه. بعد رفتم بیرون و از تنهایی به زیلایی گفتم اینا رو. گف فکر بد نکنم و بشینم چای بخورم باش. اون اون ور فنس بود من این ور. چای اورد از زیر در رد کرد. خو چه کاریه؟ چه میدونم؟ خیلی حس عمله بودن دارم همیشه. یه نخ باریک از سیگارش هم داد از لوزی های فنس گفتم دسش درد نکنه.

 حرف زد و زد.

عصر هم اومد شخم زد اینا.

گف مرغ و اردک و غاز و بز بیارم. سرم گرم شه. می گفت اعصابم برای این خورده چون حیوون ندارم. دیروز هم چای دم کرد. اورد با صبحونه. چای رو خوردم صبحونه رو نه. امروز نه دیگه نرفتم. خیلی دیگه بش رو نمی دم. کلا اینطوریه. اگه یه قدم رفتی طرفش باید ده قدم عقب تر برداری اگه یه قدم بیشتر برداری به خودت میای که قدمش روته. القصه که دیروز بش گفتم ناهار خورده؟ چون داش برام راه درست می کرد. گف پ تو نپرسیدی مو مرده یوم زنده یوم ...گفتم سرم گرم ناهار بوده.

گفت نه مرسییی. مرسی اش رو با عشوه ای نه در جای خود گف. انگار توی ذهنش یا خاطراتش زن عزیزی بوده که اینطوری کجکی ایستاده به اش گفته مرسییی او هم از فرط علاقه به اش و هوش کم ناخودآگاه ازش تقلید کرده. مرسی اش خیلی زنانه و پر از عشوه بود.

گفتم اوی فدوی  ال‌الله زیلایی یاد گرفته بگه مرسی.

دساش رو برد طرف آسمون و گفت ای خدا چه کنیم از دس این عربا که هر چی می گیم راضی نیستن. گفتم عربا کاریت ندارن. هر چقد دوس داری بگو مرسی.

بعد گفت به خدا قسم که یه زن عرب آبادانی که دوتا بچه داش بیچاره اش کرده. وقتی ملاقه را محکم کوبیدم کف دستم یعنی خوب بقیه‌اش رو هم بَفرما اما مواظب باش چون این ملاقه کجا قراره بشینه بعد از پایان قصه ات گفت خودش چسبیده بود به من. من می رفتم دزفول..می رفتم شوشتر همه اش دنبالم بود. می گفتم خو تو شوهر داری می گفت نه زیلایی عانه حیبچ.

از عربی اش نگویم که اشک به چشم می آورد از شدت اشتباه.

آنه رو می گفت عانه که معنی بدی می دهد.

حیبچ هم اگر صرف نظر می کردم از ی قبل از ب در حیبچ خطاب به زن گفته می شود نه مرد.

گفتم زیلایی برای چی دنبالت بود؟ چی داری؟ وجدانا یا جادوش کردی براش سحر درست کردی یا دروغ می گی..به هرحال خاک تو سر اون زن بدیش به من اونقدر با دمپایی می زنمش تا بگه بس توبه. تف تو روش.

گفت نه پ مو چمه..گفتم چیت نیست.

بعد فکر کردم نکنه بش چای داده .

وقتی سال اومد و تعریف کردم براش گفت زر زده.

که خودم می دونستم.

چقدر آمدن پدر و مادرم پر از خیر و برکت بود برایم.  پدرم پرپین‌ها را جابه‌جا کرد برایم. مادرم دستور داد حیاط را تمیز کنند سال و برادرم و کردند. مادرم همه‌ی کنارها را جمع کرد برایم مثل یک تپه. پدرم برایم کلی توت جمع کرد که باهاش شربت فیمتو و مربا درست کردم.
ماهی خریدیم باقلا برایم تمیز کردند. حرف زدیم.

خوب هم بود..

پدرم امروز اصرار که بیا با ما. بهانه آوردم که سال تنهاست. اما خسته بودم. راستش فشارم روی شانزده و شش بود. هر شلوغی هر حرف اضافه‌ای هر چیزی فشارم را زود می‌برد بالا. دلم خواب می‌خواهد اما نه چندان زیاد.

زبد و تمر

وقتی بیدار شده بودم مادر و پدرم هزارتا دعوا کرده بودند. سر این‌که ادویه‌ی قلیه زردچوبه داشته باشد یا نداشته باشد. تویش آرد بریزند یا بنابر پیشنهاد مادرم لعاب برنج آبکش شده -که تازه بعد از سی و اندی سال خوردن دست‌پختش فهمیدیم که توی قلیه می‌ریخته دور از چشم ما و تازه امروز هم ناراحت بود که

-حیف! کون ما بعت سری علیکم و ماگلت شی.

که حیف کاش رازم را برملا نکرده بودم چون خواهرم و پدرم دست گرفته بودند که پس بگو برای همین قلیه‌هایت رنگپریده می‌شود نه خوش‌رنگ-. دعوا سر مقدار ریختن نمک، دور انداختن یا نگه داشتن و استفاده کردن از ساقه‌ی گشنیز در قلیه، تمر هندی و مقدارش، ریختن لیمو عمانی یا نریختنش در قلیه، مقدار رب گوجه و چیزهایی از این دست بود.

من منگ سر تکان می‌دادم که درست درست. هم به پدرم. هم به مادرم. حق با هر دوی شماست.
-بله بله قلیه بهتر است بدون آرد باشد

-بله بله لیموعمانی نریزیم تلخ می‌شود تمرهندی باشد.

آرد را تفت بدهیم نه اصلا آرد بدرنگش می‌کند. آخرش من داشتم چای لپتون توی ماگم که رویش ستاره‌ی داوود هست  می‌خوردم. لیوان را از نت خریده بود برایم. پدرم یک‌هو با *"ارجو المعذره" از دستم درش آورد و جایش ماگی که خط الرسم عربی دارد گذاشت که ازش بخار بلند می‌شد. برای تزیین هم یک غنچه گل محمدی رویش انداخته بود. گیج‌تر از آن بودم که دقت کنم توی چی دارم چای می‌ریزم. فقط دلم چای می‌خواست. حتی بعد از نشستن پشت میز حس می‌کردم یک جایی هستم خیلی بالاتر از سطحی که پدر مادرم مشغول زد و خورد بودند.
تازه شروع کرده بودم لذت بردن از چایی که ماگش پر از حروف در هم برهم بود که مادرم قهر کرد رفت. گفت اصلا خودت بپز و پدرم با خنده می‌گفت که من پنجاه ساله این کارمه زن..مادرم گفت برو بابا. به فارسی گفت و زد بیرون. چای‌ام که تمام شد پدرم زیر لب می‌خواند

-السمره تمر گنطار

زند گندمی عین خرمای گنطار شیرین است.

خنده‌‌ام را خوردم که فکر نکند به خودم گرفته‌ام و لوس شده‌ام. اصلا خیلی هم خنده نمی‌آمد روی لبم با آن همه منگی دم صبح. لیوان را آب کشیدم و گذاشتمش روی نم‌گیر بغل ظرف‌شویی. پدرم ادامه می‌داد و البیضه زبد هوش

که زن سفید هم عین کره‌ی گاو اصیله و یعنی ترکیب این دو عالیست. خرمای گنطار و کره‌ی خوشمزه‌ی شیر محلی. صدایش لرزش خش دار مسنی داشت.
فکر کردم اگر مادرم بشنود چی می‌گوید؟ هیچی. محلش نمی‌دهد و می‌گوید مردها هر چقدر هم پیر شوند فکرهای کثیف می‌کنند. تا پایم را گذاشتم از آشپزخانه بیرون صدای شکستن شنیدم. برگشتم. پدرم بی‌خیال ظرف می‌‎شست. گفت لیوان صهیونیستت شکست. ناباروانه نگاهش کردم.

چهار تکه شده بود روی موکت. گفتم عجب! هدیه‌ی بن بود.

گفت مهم نیست بابا. لیز خورد. بهترش رو داری.

لیوان حاوی حروف عربی را گذاشت روی جالیوانی.
گفت برو پیش مادرت انگشتت می‌بره. خودم می‌ندازمش دور.


عنوان: کره و خرما


* معذرت می‌خوام، در واقع:پوزش می‌طلبم.



پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"..یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.

پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"..یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.

ما ردنه غیره

فوگ النخل ترانه‌ی بچگی من است. ترانه‌ی جوانی. تمام کودکی‌ام با زمزمه کردن این ترانه گذشت. چه وقتی پدرم با صدای زیبایش می‌خواندش و چه وقتی که رادیوی یکی از کشورهای اطراف پخشش می‌کرد.

فوگ النخل ترانه‌ی عاشقی‌های من است.

بچگی‌ام گذشت. عاشقی‌ها رفع شد. ترانه ماند.

حالا مهدی یراحی که پیجش در اینستا و کانال تلگرامش هست  ترانه‌ای به این سبک و سیاق برای سیل مردم عرب خوزستان خوانده با زیرنویس. شعر و فیلمبرداری این ترانه را دوتا از هنرمندان خوب خوزستان انجام داده‌اند که نگاه زیبایی دارند.


این‌جا بشنوید و ببنید.




شُره

از وقتی آمدم توی این خانه چقدر گذشته؟ هر چقدر هست ( چقدر را نوشتم چه قدر و هی نگاهش کردم. به نظر ناآشنا می‌آمد. طول کشید تا یادم آمد چقدر را چطور می‌نویسند و اصلا چه مفهومی دارد و احساس کردم یک جاهایی از ذهنم، از فکرم دارد پاک می‌شود) هنوز جاصابونی‌شامپویی زرد رنگ ساکن قبلی  روی دیوار حمامم را برنداشتم. ازش استفاده نمی‌کنم و  چند عنکبوت خیلی درشت که شاید اسم‌شان رتیل باشد زیرش مرده‌اند گیر افتاده در تور خود. همان‌ها را هم برنداشتم.  برچسب ماهی شکل مقوایی و چسبی ساکن قبلی را و شره‌ی گچ و رنگ روی کاشی دیواری حمام. که فکر نکنم اسمش سرامیک باشد. باید با یک چیز تیز که الان اسمش یادم نیست می‌تراشیدمش.

از حمام می‌آیم بیرون و چراغش را که خاموش می‌کنم همه‌جا تاریک و سرد و ترسناک می‌شود. می‌دوم توی اتاقم که روبروی حمام است و به سال می‌گویم نخوابیدم..نخوابیدم..خیلی هم دم‌نوش خواب خوردم. اما نخوابیدم. سال دستی در خواب روی سرم کشید.

بعد من دیدم دلم برای کتاب خریدن تنگ شده. یعنی می‌دانی چطوری‌هاست شهرزاد جان؟ وقتی با خواهرم و دختر خواهرم و نانا داشتیم فیلم ترسناک می‌دیدم که درمورد خفاش‌ها یا موجوداتی از میلیون‌ها سال قبل‌تر که به آمریکایی‌ها حمله کرده‌اند و دارند گازشان می‌گیرد و خون‌شان می‌پاشد روی دوربین همان موقع حوصله‌ام عمیقا سر رفت. یعنی قبلش هم وقتی با خواهرم دور جایی که در زمستان آتش روشن می‌کنم نشسته بودیم و او خودنمایانه موهایش را باز کرد و بعد به آسمان نگاه کرد و دست زیر چانه زده گفت بله بله می‌فهمم چه می‌گویی هم حوصله‌ام سر رفته بود. قبلش هم و یادم نمانده قبلش چه..فکر کنم قبلش مشغول تمیز کردن آشپزخانه بودم.
بعد توی تخت فکر کردم داشتن دوست خوب است؟ مثلا ناهار درست کنم یا شام و بیایند چیز بخوریم و حرف بزنیم؟ دوست‌های واقعی که شبیه‌ات باشند. شبیه‌ات فکر می‌کنند و علایق‌شان با تو یکی باشد.

دیدم هشت نه ماه است زن هاشم را که یک ذره به من شبیه نیست را ندیده‌ام. شریفه خیاطه هم ازدواج کرد رفت. و سرور خواهر سعید هم عقد کرد. البته هنوز گریه می‌کند که دلش نمی‌خواهد مثل مادرش قربانی پدرش شود. اما این‌ها دوستند؟ آدمند. بد هم نیستند. اما دوست نیستند.

خوب خواهر هست. بله. خواهر خوب است. از دوست ظاهرا بهتر است. اما دوست حتی اگر باطنا از خواهر بهتر نباشد چیزی جز خودش جایش را نمی‌گیرد. وقتی از مادر پدرت یا خود خواهرت حوصله‌ات سر رفته یا دلت گرفته. وقتی دلت بخواهد بگویی زندگی با تمام متحوایش حوصله‌ات را سر می‌برد دوست از خواهر بهتر است چون مقایسه کم‌تر است. اگر باشد از هم گذشته‌ای مشترک کم‌تر سراغ دارید. مادرت باهاش یکی نیست که نتوانی هر چه دلت می‌خواهد بگویی.

بگذریم.

دارم کمی ظلم می‌کنم. راستش الیوم بهتر از هر یوم دیگری خواهرها و رابطه‌اشان بهترند با من. خوب و خوب‌ترند. گاهی گرچه کم‍‌تر از گذشته می‌‍خندیم. تشویق می‌کنند.  عاقل‌تر و قدرشناس‌ترند.

بگذریم.

جو گرفته مرا. چند صفحه کتاب خواندم که پر از دوست بود. دوست‌های کتاب خوان و با هم بیرون برو که هوای هم را دارند و از این حرف‌ها.

خواهرها در دنیای واقعی هستند. دوست‌ها در کتاب.

حسرت کدام را بخورم؟

برای خواهرها شاکر باشم و حسرت دوست نخورم. فکر کنم به این‌که یک خواهر دوست چقدر می‌تواند مفید باشد.

راستش؟ خیلی.

یعنی تجربه برایم ثابت کرده که از وقتی گرگ‌ها به ما حمله می‌کردند و ما برای نجات جان خودمان و کوچک‌ترهایمان بیشتر به هم می‌چسبیدیم و مرزهای شخصی‌مان در هم برهم می‌شد و در هم تداخل پیدا می‌کرد و قلب‌هایمان به هم متصل می‌شد چیزی نتوانسته جای این احساس را بگیرد. خوب معلوم است که به هم چسبیدن باعث می‌شود خیلی سرمان توی زندگی هم باشد. اما گرما هم دارد.

خوب.

آیا در مورد یک چیز طلایی بسیار براق حرف می‌زنم؟ که خیلی مقدس و بی‌عیب است؟

نه یک چیز خوب معمولی که گاهی هم بد می‌شود.

بله.