نشسته بودم توی هال پیک نیک گذاشته بودم و سیب زمینی برای بچهها سرخ میکردم...فیلمی مصری هم شروع شده بود...اتفاقی موقع عوض کردن کانالها دیدمش. روی کانال کلاسیک.
بیشتر فیلمهای کلاسیک از روی رمانهای عربی ساخته شده و برایم جالب است کتاب و فیلم را مقایسه کنم.
فیلم امروز البیه البواب بود.
آقای نگهبان. نگهبانِ در اصلی مجتمع مسکونی.. البته نگهبان معنی کامل را نمیآورد. همان نگهبانِ در. از باب میآید. بوّاب. بیه یا به به لهجهی مصری یعنی ارباب. آقا. یکی از معانیاش این است که ممکن است ریشهای عثمانی داشته باشد. یا قبطی.
یک تکهی بامزه داشت و آن اینکه این نگهبان به دام زنی اغواگر و بدجنس و بدذات میافتد که میخواهد از زور جسمانی و پولی که بعد با حیله به دست میآورد سوءاستفاده کند.
زن خوب شروع میکند اغواگری و به این آقای روستایی نگهبان سادهدل میگوید بیا چای بخوریم و مرد میگوید نه خانم خودم دم میکند و دم میکند و چای را میآورد. زن میگوید خودم میریزم و از مرد میپرسد چند قاشق شکر؟ او هم میگوید هشتا! من شیرین دوست دارم خانم..خیلی شیرین..چیزای شیرین دوست دارم خانم...
بعد برمیگردد خانهاش پیش زن روستاییاش و زن برایش چای میآورد:
- چای آ عبسمی( آقای عبدالسمیع)!
- زینب! نباید ازم بپرسی چند قاشق شکر میخوای؟ مگه من بشکهام؟ آدم نیستم؟ سلیقه ندارم؟
- خوب من میدونم همیشه شیرین میخوری آ عبسمی!
- بدونی! باید بپرسی...یه زن خوب و فهمیده میپرسه
- من از کجا اینا رو بدونم آ عبسمی..وقتشم ندارم..
زن میرود. چای را گذاشته میرود.
مرد چای را میچشد و بعد تفش میکند. زیر لب میگوید: آره از کجا بدونی..مگه زن دیدی تو که ازش یاد بگیری.
سیبزمینیها را هم میزنم و فکر میکنم چقدر خوب نوشته شده این دیالوگ. هوشمندانه و بانمک.
چقدر سال است که فیلم عربی ندیدهام. وقتی تمام میشود فکر میکنم قبلا فقط به بوس و بغلها برای تغذیهی خیالپروریهای جوانی و نوجوانی دقت میکردم. چقدر حالا دستم باز شده وقتی نقاط فشار فکریام عوض شده و دغدغههایم عوض شده. چه منابع لذتورزیام متعدد شده. دری که باز بود و باد و نور خیرهکننده و طوفانی که ازش میوزید به من اجازه نمیداد چیزهای دیگر را ببینم کمی بسته شده..و درهای دیگر باز شده.
اتاقهای متعدد ذهنم نورانی شده و تازه فکر میکنم زندگی چقدر روشن است.