خفه‌ات می‌کنم ... طلاقت می‌دم....

باران که مدتی است می‌بارد بند نیامده و صدایش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز می‌شنوم. من روی تخت تولستوی می‌خواندم. بازخوانی می‌کردم. رسیده‌ام به‌ آن‌جا که کیتی و لوین با هم بازی حروف دارند. که مثلا با اول حروف باید حدس بزنند چه قرار است به هم بگویند و برسانند.

گوشه‌ی برگه را تا می‌زنم و به خواهرم می‌گویم: خوب خوندم..فکرش رو نمی‌کردم اما خوب پیش رفتم..رسیدم به اون‌جایی که لوین و کیتی با اول حروف با هم حرف می‌زنند..

خواهرم سرجایش بین خواب و بیداری می‌گوید: خیلی کار بیخود و غیر عقلانی‌اییه به نظرم..می‌گویم نت و این‌ها نبوده با این چیزها سرشان را گرم می‌کردند. خواهرم با چشمان نیمه‌باز می‌گوید می‌گن تولستوی این‌طوری، و از این روش با زنش آشنا شده بوده..یعنی حرفاش رو این‌طوری زده به زنش..
می‌گویم احتمالا حاصل خیال‌بافی‌های تولستویه..بعد به زنش گفته صدات دربیاد و منکر شی...
می‌خواهم ادامه بدهم خفه‌ات می‌کنم که خواهرم می‌گوید:
طلاقت می‌دم..
خواهرم می‌خندد.

من می‌خندم.

خواهرم برمی‌گردد بخوابد. من می‌روم یک سیب بخورم.

فکر می‌کنم خواهری باید چیزی در این مایه‌ها باشد. به این شکل و شیوه یعنی.

کار دارم باهات.

آناکارنینا رو می‌خونم همچنان. یه جایی هست که  فصل بهاره و نوبت کاره و لوین داره به مزارعش سر می‌زنه و با مباشر و کارگرا حرف می‌زنه و بحثش می‌شه... از دست هیجان دل تو دلم نیست. هیچ فکر نمی‌کردم زمانی در این کتاب پر از حادثه و شخصیت ذوق کنم از دیدن واژه‌های "سرند"ِ کود یا کمپوست ...که کارگری دهاتی به اشتباه می‌گویدش: کمپوت.
کلمه به کلمه‌اش را با دقت می‌خوانم و کند پیش می‌روم چون وسط خواندن چشم می‌بندم و آن هوا و آن دشت‌ها را تصور می‌کنم و آن رنگ سبزی که میان چمن نو و تازه است یا جوانه بر سر کاکل‌ها و ...
بله.

حالا دیگر آناکارنینا را به چشم کسی می‌خوانم که با واژه‌هایی که زمانی بی‌اعتنا از رویشان می‌گذشتم"کار" دارد. با این‌که این بار سومه که دارم این کتاب رو می‌خونم همچنان فکر می‌کنم: ئه؟! چی خوندم یا چطوری خوندم من پس؟!