دیشب برادرم این رو برام فرستاد. همین عزیز رفته سفر. الان عکس چای و سیگار رو براش فرستادم و نوشتم با ترانهی دیشب. نوشت:
آخخخ! میارتش:))
این تکهاشه: میاااارتش.
یعنی خودِ خودشه.
به من بگو یک آدم لال احساساتش را چگونه برای آدمی نابینا شرح میدهد که به تو بگویم چگونه عاشقت شدم.
گاهی هم میایستم روبروی اینها ظرف میشورم. سعید آورده همهی اینها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانهی مادرم آوردم. به لباسهای بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان میاندازد. موقع پهن کردن یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شدهایی که گنجشکها یا مورچهها نصفش را خوردهاند و بقیه را برای من گذاشتهاند، میخورم و مینشینم روی چهارپایهی گوشهی حیاط. همینطور به پنجرهی آشپزخانه نگاه میکنم. کمی با هستهی کنارها یک قل دو قل بازی میکنم . بعد میروم تو و نقشههای به درد نخور میریزم که ازشان راضیام.
امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.
کمی بد میخورد و سعی میکردم نگاهش نکنم. سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پردهی آشپزخانهاش که نارنجی جیغ است نگاه میکردم و فکر میکردم شاید حق با عمهی سعید باشد که سعید علیهاش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پردهی بدرنگی است گذاشتی...چرا یک بنر سفید نصب نمیکنی..عمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پردهی به قول خودش چشمکورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمیدارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پردهی آشپزخانهی سعید نارنجی است یا رنگ گلهای آدمخوار سیارهی تکشاخهای جادویی. سعید من را کمی از تنهایی میآورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت میآورد که به درد چیزی نمیخورد جز اینکه بگذارمشان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمعشان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همانها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف میکرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش میکرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زنهای اطرافِ من، دیگر از مادری کردنهای قبلی و همسرداریهای سابقشان و وظایفی که دواطلبانه به دوششان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته میشوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها میشود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوسهای سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد میدویدم و میدویدم و اینا دنبالم بودن...بابام بود...خدابیامرز مامان بود...مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن...میدویدن دنبالم...مرتیکه عباسعلی هم بود..و حاجی نیازی هم بود...رئیسامَن اینا...سال هم بود.. میگفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله ..دیگه تموم....کت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدی..دودی رنگه...اون تن سال بود...بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکش..ببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه...منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدم..تا رفتم بالای پلیت...پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا میکردم که پایین بودن و هی میگفتن اتاقا و راهروها رو بگردین...بعد چی شد؟ داشتم فکر میکردم که یه ساعت دیگه خسته میشن میرن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گرد..چشای آبی و عصّابه بسته بود..انگار کرد بود..گفت بابام میخواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردم..منم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن...بعد اومدم پایین اُ گفتم اینا..ایناها..زنم اینه...مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی...من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده ...بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم...
واقعا کیف کرده بودم از خوابش.
گفتم سعید همیشه از این خوابها ببین اُ زن نگیر.
گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا...زن برای چیمه..اما شهرزاد نمیدونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم
- ها میدونم خودمم از اینا خوابا در موردش میدیدم قبلا..خیلی با کیفیتن این خوابا
- ها..خیلی
سال گفت بسه دیگه..تمومش کنید
و سعید گفت میرود چای بیاورد. بلند شدم ظرفهای سعید را بشورم که سعی پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزاد..تو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.
بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو...نباف. در لحظه به خوابت افزوده میشه...بس که ام بی سی بالیوود میبینی..میبینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.
سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر میخورد ..سعید قندان را پر از شکر پنیر کرد..و برای من یک شاخ نبات گذاشت..و به من گفت بروم پیششان زود..
بعد انگار خندهاش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.
داوودیها رنگای متنوع دارن. پارسال بود که هر وقت بشون نگاه میکردم فکرمیکردم سبحان الله. چه نقاشی. دیروز بود که بابام اومد و دیدشون..امسال اینکار رو به شدت پارسال نمیکنم اما همچنان فکر میکنم چه ظرافتی. ابراز تعجبم کمتر شده اما همان حرف رو توی قلبم تکرار میکنم.
- سبحان الله چه نقاشی!
این رو گفت و بعدش گفت ببین..ببین چقدر متنوعن..ببین حتی یکی شبیه بقیه نیست...ببین چقدر ظریف...بعد یه آیه در این مورد خوند که یادم نمونده اما معنیش این میشه که اینها رو بدون زحمت و سختی خلق میکنه...گفته بود ببین چه قلم موی ظریفی..ببین چه رنگ درخشانی..ببین چه دقتی..ببین یه نقاش چه مدت برای کشیدن اینا زحمت میکشه و از این حرفا. حرفا جالب بودن خوب..ولی بیشتر خودش درگیر ابراز بود تا من آمادهی دریافت. اما در هر حال داوودیها از زیباترینها هستند.
چن وقت پیشا قلیه پختم. دقت کرده بودم که خوب دربیاد چون میخواستم ببرم برای مشاور. یعنی گفته بود یادم بده و عجب عکسای خفنی توی وضعیت واتساپت هست از قلیه و اینا...بعد گفتم نه. عاقل باش و حد و مرز رو رد نکن. رعایت کن. خوب این عجیبه و اینا و احتمالا در مورد من اما واقعا موقع کشیدن گفتم نه نمیبرم.. اما اونقدر خوب شده بود که دلم خواسته بود بابام که ازش بخوره. یعنی با حسرت فکر کرده بودم کاش بابام بیاد یا من برم و براش ببرم...اینطوری شد که فرداش اتفاقا بابام یههو اومد! اصلا قرار نبود بیاد و اصلا قرار نبود اگه بیاد شب بمونه و شام بمونه و خیلی خیلی عجیب بالاخره بابام از اون قلیه خوردش. خوب خیلی دوستش داشت. از همون قاشق اول هی گفت دستت درد نکنه و *" واید لذیذ اشلون سویتهه بیهه طعم خاص" تا بعد که اومد دنبالم آشپزخونه و گفت شهرزاد خیلی خوب بود..یه طعم خاصی داشت. ادویهات رو ببینم..نشونش دادم و گفت نه اصلا یه چیزی...مامانم بودش..یعنی رسید اون وقتی که بابام داشت ادویه رو بو میکرد و یه هو حس کردم یه چیز سنگینی دوروبرم هست...سر بلند کردم دیدم مامانم تو خودشه و لباش مثل وقتی که تو بچگی بش میگفتم: مامان چرا لبات بغل گوشته..لباش بغل گوشش بود از شدت انزجار...یا حال گرفته شده..یا هر چی...راسش دلم براش سوخت..یعنی دیدم آدم باید خیلی چیزا خیلی حفرههای خالی تو روحش باشه و از دسشون اذیت باشه که حالش بگیره اینهمه...بابام چی رو حس کرد نمیدونم که گفت شهرزاد خیلی قلیهی خوبی بود بابا..میدونی چرا؟ چون من به دسپخت عالی مامانت عادت کردم و برای همین هر غذایی رو نمیپسندم...نیست که مامانت قلیه رو خیلی خوب میپزه و درمیاره فقط قلیههای خوب رو میپسندم...دستپختت به مامانت رفته بابا.
من نمیدونم چرا منگ شدم..یعنی از اون وقتایی که خل میشم و هنگ میکنم. اومدم بگم که بله که گفتم آره به دستپخت شما هم که آشپزید..شما هم دستپختتون خیلی خوبه ماشالا..بعدشم من همه غذاهام مثل شما خوب نیست..بعضیاش معمولیه..بعضیا بد..بعضیاشم خوب میشه مثل این که مامانم گفت نه من همه چی رو خوب درمیارم اگه برام مواد تازه بیارن.
بعد رفت بیرون.
من و بابام موندیم و حرفایی که لازم نبود به هم بزنیم.
بابام یه قلپ چایی خورده بود ایستاده و گفته بود از ادویههات بده به من.
گفته بودم همهاش رو ببر.
اونم گفته بود نه لازمت میشه ..بابا هیچ وخ به کسی نگو همهاش رو ببر...حدیث داریم زن باید یه کم خسیس باشه..
تو دلم گفته بودم شروع شد ..و فکر کرده بودم جای مامانم خالیه که این موقعها جوابای خوب میده.
* خیلی خوشمزه شده..یه طعم خاصی داره.
فکر کنم سال هشتاد و هفت یا هشتاد و هشت بود...تو وبلاگم نوشته بودم خواب دیدم یه میز غذاخوری گرد دارم که رو به باغچهاس و توی شیشهی مربا گلهای باغچه گذاشتم. اون روزا با توجه به موقعیت و وضعیت شغلی و زندگی این آرزو دور از دسترس به نظر میرسید. آروی به این کوچیکی هم به دست اوردنش سخت و بزرگ بود..یادمه دوستی به اسم نینا از نیوزلند برام کامنت گذاشته بود که شهرزاد برو دنبال تحقیق خوابای خوبت...خوب من به این حرفا و شعارا همیشه بیاعتقاد بودم..یعنی یه جور انکار و جبههگیری درونی دارم همیشه نسبت به ماوراء و اینا...حداقل اون موقعها خیلی بیشتر بود این انکارم.
آیا این یه آرزوی پنهان بود که تو خوابم نمود پیدا کرده بود؟ یا وقتی خوابه رو دیدم شد یه آرزوی پنهان و طوری امور رو پیش بردم که تحقق ببخشمش؟
بههرحال این یا اون، جز خوابهایی هست که تعبیر شدند.
الان میتونم بگم چقدر شبیه خوابمه..شاید حتی عمدا من این میز رو شبیه خوابم چیدم ناخودآگاه..امروز که این شیشه رو پر از آب کردم گذاشتم رو میز به خودم گفتم کجا این صحنه رو دیدم دقیقا...کجا.
بعد نشستم رو صندلی و یادم اومد.
آخی:)
روی میز پدرم چیزی می بینم، مطلبی که قلبم را به درد می آورد
شعری به زبان عربی فصیح در مورد عمویم
که درش گفته
و انت انت اخی و إنت منتهی املی
و لا طردناک من خوف و لا من قللی
و لکن خشینا علیک من وقفة الخجل
که ترجمه اش می شود این
که تو برادر من و انتهای آمال من هستی
ما تو را از سر ترس یا کینه بیرون نکردیم
بلکه از اینکه پیش ما خجلت زده شوی یا شرمسار نگران بودیم
آه پدر با احساس و ادیب من که هیچ وقت فرصت بروز استعدادا را نداشتی که هیج وقت توی مجلسی شعر نخواندی و تلویزیون عربی ایی نشانت نداد و با اشعار زیبای خودت با بی اهمیتی برخورد می کردی
تو قدر خودت را نشناختی .. قدر کلمات زیبا و قلب مهربانت را .. نوشته هایت را قایم کردی ... برای کسی نخواندی و بعد من روی میز بغلی روی تکه ای کاغذ با خط کوفی ات این شعر را می بینم و قلبم می خواهد از غصه برایت بایستد ...
زمانه با تو چه کرد .. تو و زمانه با ما چه کردی ...
عزیزترین مرد من.
عنوان شعری از پدرم:
ما قدر و منزلت خودمان را نشناختیم و نفس اگر قدر خود را نشناسد از بین می رود
سال میز را چیده بود و چریک چریک از سلیقهی سادهی مردانهاش عکس میگرفت و میگفت: *یه گلیَم میذاره وسطش.
*زن ضیغم در تعریف از سلیقهی دخترش این را چندینبار برای ما گفته که دخترش هنگام چیدن سفره و یا آماده کردن سالاد یه گلیام میذارم وسطش. و دستش را شبیه غنچهی یک گل میبندد و میذاردش وسط ما . یعنی بین ما و دیگرانی که نشستهاند. قشتگ وسط نشست دایرهاییِ دور همی. دستش با انگشتهای تپل سبزهی رو به بالا وسط جمع میآید و ما هر بار تصدیق میکنیم که چه کمالاتی.
نور ماه پاشیده بود روی برگها. فردا میتوانم مرضیه را کمی گول گولان کنم و ازشان بچینم و ببرم برای دلمه؟
بیایید امیدوار باشیم.