پدرم اینجا بود.
دیشب سال دشداشهی قهوهای پوشیده بود و پدرم دشداشهی سفید. سال چفیهی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانههای شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان میخواست کمی راه بروند. باد خنکی میآمد و مادرم گفت پدرت چه میگوید؟ گفتم نمیدانم که چیزی نپراند بهاش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن بهاش گفته بود چیزی سرت نمیکنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقهای پیراهن مردانهی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.
فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقعها به نظرش تمام اینها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟
گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد میدیدیم. برایش ترجمه میکردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یکجا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدیهایی که خواهر و شوهر خواهرش بهاش کرده بودند برایشان پول میفرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.
برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانیاش روی لبهی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن میکنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمیگیرم. و چرا پسر و دخترم نمیرانند و از این حرفها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمیگیرد. ازدواج نمیکند. همهی فامیل میگویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمیتواند".
با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت میگفت" بایستی"..یک چیزی برای زیلایی تعریف میکرد.
گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.
خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکیاشان غریبهی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم میسوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پختهاند و کلی ظرف شستهاند و جارو و چیدهاند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن بهاش رو نده. من میدانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر میزد بله مهمان میآید خانهات تو میخوابی و کارت را میکنند و هی به کار میگیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شدهام و وقتی تازه بیدار میشوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.