یکی بود، یکی نبود..

باید چهار پنج نفر را ریموو می‌کردم از کانال، که بشود ادامه داد.

پایان.

رو به گل‌ها در هوای بارانی می‌رقصم روی همین آهنگ فیروز..با دست‌هایم...چرا نگران نیستم خانه‌ی ف این‌ها ببینندم؟ دیگر؟

مهربانی یعنی پیدا کردن خودت روی سینه ی دیگری.
یعنی شناختن عطرت که مانده روی سینه ی دیگری، یعنی شناخت عطر موهات روی موهای سینه دیگری.
مهربانی یعنی این‌ها، عشرت، و انس و الفت و مهر و محبت.
سایه ی همه ی اینها انگار.
سایه ی مهربانی است نه خودش.
هیچ چیز خودش نیست، بلکه، آوازه اش است.


بی حسی برایم دردآور نیست، برایم آزاردهنده است، خفه کننده است. بعد با کمی امیدواری و نیاز، از خود می‌پرسم
آیا خود بی حسی، نوعی حس نیست؟

امصگعه

دبستان بودیم و مدیرمان آقای نوکهن. تو ظل گرمای جنوب وقتی ظهرانه بودیم مجبورمان می‌کرد صف بگیریم و ‌شعار بدهیم:
خدا خودش می‌دونه
صدام نامهربونه.
تو زندگیم شعار مفت زیاد دادم، این یکی پدر برادر شعارهای زندگیم رو یکی  کرد.

دیروز از مردی پرسیدم
این گیاه صورتی تیغ دار، فانوس‌های کوچک چیست؟ گفت سرمه.
بعد توضیح می‌دهم.

دیروز سنگ قشنگی پیدا کردم. مثل موجودی خفته بود حالا دارمش پیش خودم. روی کتابی که نمی‌خوانم، با دیدنش حس میکنم چکیده و رگه هایی از زمین کنارم است.
قرار نیست اتفاقی بیفتد، فقط سنگی زیباست که شبیه موجودی خفته است.
اوفیلیا را سالهاست بزرگ کرده ام.

شکل سنگ

زن لاغر هنوز در حس زدن والدش بود که کسی روی شانه‌اش دست گذاشت و او پرید توی هوا.

معلمِ بوی دهان پرت کن جلسه‌ی قبل گفت: فکر کرد آقاشه.

به خودم گفتم انشاءالله مرتکب جنایت نخواهم شد.

خودِ اروینِ جلسه دانش خوبی داشت یعنی از خیلی از مشاورهایی که در این خطه ملاقات کرده‌ام بیشتر و بهتر می‌دانست و سواد قانع کردن هم داشت اما الماس‌ اصلی و جواهر جمع او نبود. کوه نور و دریای نور درست وسط جلسه می‌درخشیدند.

دو عزیز که یکی‌اشان مانتویی بود و دیگری چادری.  اروین به ما می‌گفت خشم‌تان را نگاه کنید. و آن‌ها می‌گفتند چطور ؟ اروین می‌گفت و توضیح می‌داد  و آن‌ها انگار دیگری خشم آن یکی باشد به هم زل می‌زدند و می‌گفتند: مو خو نتونستوم. قضیه خوب پیش رفت ..یعنی حتی دانشمندنمایی یکی از عزیزان زیبارو را هم تحمل کردیم که در جواب تمام سئوالات دِکتور سعی می‌کرد با لهجه‌ای بی‌عیب و نقص و تودماغی بگوید چقدر می‌داند و این‌ها..اما رسیدیم به جاهای حساس آخر جلسه و زنی لاغر ..خیلی لاغر و چادری می‌خواست پدرش را بزند.
پدرش را تصور می‌کرد که دارد می‌زند. یعنی چطوری می‌زندش و این‌ها. خشمش را خالی داشت می‌کرد یا انتقام می‌گرفت یا از این حرف‌ها. من که دوست داشتم. دلم را خنک می‌کرد. دریای نور یک‌هو شروع کرد گریستن. تصور این‌که پدرش را بزند او را تحت تاثیر قرار داد و اشک‌هایش ریخت. دو سه تا زن هم احساس کردند از قافله‌ی احساس و عواطف عقب مانده‌اند پس با سرانگشت اشک‌های واقعی یا نمایشی را از نوک مژگان ستردند.  البته یک حرکت زیرپوستی هم بود برای خراب کردن زن لاغر اندام که جسارت گفتن دردش را داشت و آمده بود درمان شود نه که در خاطرات ایسنتایش بنویسد:
امشب همایش کنترل فلان.
یک‌طورهایی بد نمی‌شد اگر فکر می‌کردیم چقدر این زن لاغر اندام سنگدل و روانی است و آن‌ها حساس و ...هر گوز دیگری.
القصه که زن لاغر پدرش را می‌زد تا رسید به جایی که پدر پاها را در شکم جمع کرده بود و کوه نور درآمد که:
- خوب حالا اونم وایمیشه تو بزنیش.
چقدر خوب می‌شد اگر اروین مجاز بود تنبیه بدنی بکند. یعنی تمام چیزهایی که زن لاغر به طور خیالی و ذهنی در مورد تنبیه پدر خود می‌گفت او در مورد کوه نور اجرا می‌کرد به خاطر این حرفش.
گوزو آمدی جلسه چی یاد گرفتی خو؟!..یعنی نمی‌دانی این صرفا یک تمرین است برای شکستن رویه‌ی سخت انکار و توجیه و..
جلسه ساکت بود  زن لاغر پدرش را خونین مالین کرد و وقتی به اروین گفت خیلی زدمش اما یک چیزی مانده که هنوز باهاش انجام دادم.
توی دلم گفتم اینجاش رو بسپر به من.اوه اوه که چه اختراعاتی می‌تونم بکنم برات. چه خدماتی در این زمینه می‌تونم بت ارائه بدم.

باز هم جلسه بود. اسم جلسه یادم نیست و مهم هم نیست اما مثل تمام زندگی‌ام، دعوایی کردم با سال و رفتمش.  دو سه ردیف آدم بودند. که سعی کردم پیششان بنشینم. اما دو زن بغل دستی‌ام خیلی حرف می‌زدند و اصلا نمی‌توانستم صدای اروین سَلّوم را بشنوم. چون حوصله‌ی پی‌نوشت و ستاره‌ی ته پست ندارم از همین الان توضیح بدهم که سلوم تحبیبی و تصغیریِ سالم است. مثل سالمَک. سالم کوچولو یا همچین نمونه‌هایی. سالم اسمی مردانه و عربی است. خوب آن‌ها اروین یالوم دارند. ما هم برای خودمان یک اروین‌هایی داریم. حالا نه خیلی هم برای خودمان. برای خودشان دارند. خودشان را برای خودشان دارند.

 بلند شدم نشستم آخر یعنی جز کنار مرد چاقی که همیشه مدل چاق‌های آمریکایی احساسات به خرج می‌دهد کسی نبود. یعنی برای قصه‌هایی که درش به کسی تجاوز می‎شد آه می‌کشید و سر تکان می‌داد. سعی کردم باهاش ارتباط برقرار کنم. مثلا بگویم این زن‌های پیشم خیلی حرف می‌زنند، نه؟ نگاهش کردم و سر تکان داد. نه برای من. برای قصه‌ای که آقای سلوم داشت تعریف می‌کرد.  بعد رفتم آخر که امن بود و کسی پیشم نبود. زن و شوهری هم بودند که نمی‌دانم چرا اما حس می‌کردم مرد ضعف جنسی دارد. زن چادری و باریک و سپیدرو بود و مرد گوشش را با سر خودکار بیک تمیز می‌کرد و هر چند وقت یک بار دست می‌برد پشت گردن زیر یقه‌اش را می‌خاراند و دستش را نامحسوس می‌بویید.
زنی که از کنارش بلند شده بودم برگشت و نگاهم کرد و من با احساس گناه لبخند زدم. جواب لبخندم را با نگاهش پر از ایشششش داد. چه باید کرد؟ هیچ.

نمی‌دانم چرا دردی دارم که یک لنگش درست وسط روحم و قلبم باز شده. مثل این‌که نوک سینه‌ام زخم شده و مکیده شده باشد. آن هاله‌ی دخترانه‌ی دورش که روی تمام نقط‌های برجسته‌اش زخم‌های کوچکی شکل گرفته بود. مثل روزهای اولی که بن را شیر دادم. یا روزهای اولی که نانا را.

نوک سینه انگار کنده شده باشد. برداشته می‌شد، برمی‌گشت عقب..دقیقا کنده شده بود. من از زخم و من از درد از حال می‌رفتم. روزهای اول و ماه‌های شیر دادن لذتی نداشت. درد داشت. خستگی هم داشت. بچه بزرگ کردن خیلی سخت و طاقت فرسا بود. واقعا اذیت می‌شدم. بچه که شیرین می‌شود از داشتنش راضی می‌شوی و بعد که پیر شدی و رسیدی به بی‌حسی، گاهی آلبومی ورق می‌زنی یا فیلمی مرور می‌کنی یا از این حرف‌ها.

یک دردی دارم شبیه درد شیر دادن.
انگار باید آن درد را دوست داشته باشم اما ندارم. و بابتش انگار عذاب وجدان دارم. بابت دوست نداشتن مراسم شیردهی و حتی بچه. بچه‌داری.
حس گناه از دوست نداشتن عامل درد. بعد که درد خوابید خوب می‌شد حس. وقتی می‌دیدی داری یک موجود زیاده‌خواه را سیر و آرام می‌کنی. حس خوبی می‌گرفتی.

حالا انگار خودم زخم خودم را بمکم. انگار موجودی زیاده خواه و طماعی هستم  و هیچ دلم نمی‌خواهد خشم و تلخی و انزجارم از زندگی بخوابد. می‌خواهم سر دردم برگردد و جیغم دربیاید و نمی‌شود. دردی که حس نمی‌کنی هست. درد بی‌حسی هست.


شب نفرت‌های خفیف روز در قلبم پررنگ‌تر می‌شوند. به کسانی که باید می‌گفتم گه بخور لبخند زده بودم. به کسانی که باید می‌گفتم خفه شو..یا حداقل در کونت را بگذار ..نادیده گرفته بودمشان. بعد یک‌هو این‌ها شب خراب می‌شوند روی سرم چون به موقع‌شان خوب خرج نشده بودند و من جای این‌که صرفشان کرده باشم به آه تبدیلشان کرده بود یا یک هوف آرام. بعد گلوله شاید بشوند و بروند یک جایی. توی یکی از اندام‌ها درونی یا بیرونی. نمی‌دانم..اما  جلد یک کتابم را فراموش کردم آن‌جا. می‌دانم آخرش چیست اما در جلد یک هنوز لوین به خواستگاری کیتی نرفته بود و در جلد دو که فراموش نکردم و جا نگذاشتم دارد مقدمات ازدواج می‌چیند.
باید صبر کرد و دید که اتفاقات بی‌مزه‌ی وسطش چگونه این دو جلد را به هم ربط خواهد داد.


تو اینستا کسانی را لایک می‌کنم. الکی. یک دختر بچه ی نکبت بحرینی که پدرش دوستش دارد اسمش غدیر است و انگلیسی چیزهایی می گوید.. کمی لوس شدن هم دارد و پدرش آهنگ ملایم بی کلام گذاشته رو تصویرش.. ابروهای پدرش متصل و پیوندی اند و به نظر وضع متوسط رو به بالایی دارد.. ترکیه رفته توی برف و دستهایش زیر چانه اش زیر بارش برف به شکل تشکر هندی ها جفت شده

چون بدرریخت بود یعنی قیافه ی مردانه ی غیر لطیفی داشت اولش دنبالش کردم به نظر مردی معمولی می آمد.. که خانوده دوست است بعد به خودم گفتم این خاله چک بازی ها که چی.. مثلا دستش را جفت کرد زیر چانه اش یا روی جفت تخمش.. به من چه.

امشب به غدیر که پدرش هی برای چشمهایش شعر می‌گذارد نگاه کردم و لایک و سپس آن فالو و بلاک

دلیلش را نمی دانم اما از حس سلامت مرد نسبت ب خودش بدم آمد

بله زندگی خوبی داری اما دوست داشتن به باغچه ات نگاه کنم فقط، تحمل دیدن ابروهایت که احتمالا به اشان می نازی از شدت پیوند و قوس شان را ندارم.

نمی‌دانم چرا حسم یکهو و شدید به چیزهایی که فکر کرده بودم دوست دارم عوض می‌شود... هر وقت یاد دختر کتاب ورق زن می افتم، کسل میشوم...

گل نخودی.
چی در موردش می دونید؟
من؟ اولین بار توی کتاب من چراغها را خاموش میکنم از زویا پیرزاد آشنا شوم باهاش. وقتی که شوهرش با دو گلدان نخودی غافلگیرش میکنه.. تا که اومدیم تو این خونه و با پیرمرد همسایه دوست شدم و با اینکه در خست و کنسی زبانزد بود به من بذرش رو داد و زنهای همسایه دهان باز کردن که جادوش کردی مگه؟ آقای توسلی؟ به تو بذر داده باشه؟ هی گفتم خو ها.. مگه چیه؟ اونام گفتن پَ! چش نیس؟ اون دسشویی نمی ره که گشنه اش نشه... کیلو پونصده این بذار... چه مهم بود اگه کیلو پونصد بود یا هفتصد.. یا به قول بچگیمون یک میلیون... یه کیلو بذر مگه میخواستم من؟ یه مشت کوچولو کافی بود.. زنها گفتن زنش با ما خوبه خودش نه، نگفتم اتفاقا خودش با من خوبه، زنش نه، اما شروع کردم جمع کردن بذر نخودیا.
با نخودی خاطره های تلخ و شیرین زیاد دارم.
روزایی که از شدت بیماری سرپا نمی تونستم واسم تا روزی که جلوی نخودی ها از حال رفتم (چرا هیچ وقت غش نکردم عین فیلما؟ بعد مثلا رت باتلر طوری من را از پله های مارپیچ بالا میبره و من چون حوصله ام از این اداها سر رفته، _چون حتما ته اش حالگیری و گریه زاریه_ پس همون اولش برای تسویه حسابم در آینده‌ای که درش بم ظلم می‌کرد، گازش میگیرم و کوبیده میشم زمین.. بیا اینم تخیلات پدافند غیرعامل من) بله... نخودی ها خیلی خوبن. چرا اسمشون نخودیه؟ فرگ ای کونوم چون شبیه نخوده شکل گیاهشون؟ یا به قول مردای دیوث که حرفای قشنگ می زنن:
چون عین خنده های تو نخودی ان.
_خوب مرسی پفیوز خوش کلام.
حالا سیفون رو بکش و دور شو و بذار بدونم چرا نخودی نخودیه؟
یا چرا باید بدونم؟ فقط بوش کنیم و لذت ببریم، ها غلام؟
یس شهرزاد.
چه غلام امشب انگیریزی طور شده ذلیل مرده.
#عکس این‌ پست

اما به نیمه ی چاق کون نگاه کنیم بیائید، بوی فیبرهای خیس خیلی خوبه. خیلی.

بسیار.

اشکال نداره. فردا موقع غر غر به این بو فکر می‌کنمم

روی تخت سمت باغچه ام. فردا سال دعوام می‌کنه. چون من این تخته های فیبری رو آوردم این سمت و حالا روشون بارون باریده و شاید باد کنن.

از همین الان احساس گناه و اشتباه دارم.

چرا همیشه خرابکاری می‌کنم؟ و وسایل مردم را خراب می‌کنم و به آدم‌های مهم زندگی حرف های بد زده ام و...

یک بار دایی پدرم معروف ب حیدر آمده‌ بود خانه ی پدرم این‌ها و من دوستش داشتم. چون خوش مشرب و خوش حرف و سخن بود و کلا دوستش داشتم.. یک پیراهن بز بوزی(زبر، یعنی ابزّز، زبر زبرویی .. که ازش متنفر بودم و دورچین بود تنم بود و داشتم دور خودم می چرخیدم بعد موهایم بلند بود و دوتا گصیبه داشتم. گیسو.

یکهو نگاهش کردم. خیلی داشت حرفهای مهم میزد و پدرم تسبیح به دست تایید. مردهای دیگر هم بودند؟ دشداشه های سفید توی ذهنم می آید و تسبیح قرمز. بعد پدرم اجازه می‌داد همراهش بروم این ور آن ور. صدایش می‌زدند حتی ابوشهرزاد. بعد چرخیدم و چرخیدم و ایستادم به جمع نگاه کردم و به حیدر که لابد لافی می زد... قصة ای می گفت.. هنوز نمی دانم چی شد که از چرخیدن دست برداشتم و رو به حیدر گفتم:

ک... امک.

بلی.

مجلس ساکت شد و من فرار کردم و پدرم دنبالم دوید اما من را نزد ایستاد نگاهم کرد و خنده اش گرفت.

حالا دارم به فیبرها نگاه میکنم

فردا به سال چه جوابی بدهم.

دیگر پیراهن بزبوزی و دوتا گصیبه ندارم. 

و اگر فرار کنم به جایی نمی رسم جز خودم.

#عکس‌شان

علاقه ای به پرخوری ندارم، فقط گرسنگی بیشتر از پرخوری آزارم می‌دهد.

پیچکا بالا میرن. چیزی نمی تونه جلوشون رو بگیره. از بلندترین درختا بالا می رن و با تمام زیبایی اشون مزاحم هم هستن.
هم حفاظن و هم نابودگر.
یه مرد کشاورز از اهالی الاحسای عربستان به من گفت که اسم این پیچکا
ست الحسن هست.
ست به زبان عامیانه ی بعضی کشورای عربی یعنی خانم. الحسن هم یعنی زیبایی
خانم ِ زیبایی. نه خانم زیبا. خانمی که زیبایی ازش نشأت گرفته.
اینطور خانمی هم با تمام زیبایی و شیطنت و لوندی می تونه خیلی خطرناک باشه، نه؟ مثلا اونقدر بپیچه دور چیزی که ازش چیزی باقی نذاره.
باید کنترلش کنی.. زیاده خواهی اش رو و حس تملک‌ش رو کم کنی که تو از اون و اون از تکیه گاهی که تویی لذت ببرید..
اینطوریه که مرد حساوی به من گفت اسمت چیه و من گفتم جلنار. که اونا به میوه ی گل انار میگن.
-گلنار
گفت واو چه اسمی.. معنی اش رو گفتم و برای زبان فارسی غش کرد.
من برای ست الحسن غش کرده بودم.

# عکسش

پدرم با به دام انداختن برادرم مشغول تقلید از من است در همه چی و من خیلی خوشم می‌آید از این تقلیدها و اعتماد به نفس و روحیه‌اش علیرغم تواضع باغچه و ابزارش.
مثلا، از سال 55 یا 56 ماشین نرانده بود، از زمانی که پول ماشین را خرج حاتم‌طایی  نمایشی خودش کرده بود و ...الان بعد از این‌همه سال و در این سن پراید فکستنی‌اش را که از بغل کامیون رد می‌شود باد می‌بردش را می‌راند تا این‌جا و باکی‌اش هم نیست...از این چیزها درش خوشم می‌آید و آرزو می‌کنم در وجود خودم هم بود ازشان و شاید هم باشد و خودم ندانم یا حس نکنم...اما کلا توی این سن با استبداد تمامی که سر برادر بی‌نوایم پیاده می‌کند ازش می‌خواهد که با سنگ‌های باغچه لاک‌پشت درست کند و هر چه خواهرم رفت و برایش یک لاک پشت مثل مال من خرید همچنان بر "کاردستی"‌ درست کردنش اصرار می‌ورزد و وقتی خواهرهایم برای اذیت کردن برادرم تهدید می‌کنند عکس‌های لاک‌پشت‌های سنگی خواهند فرستاد برای پدرم یا توی گروه خانواده برادرم هی تکرار می‌کند که ناموسا نفرستید..به فنا می‌رم..این‌طور مواقع می‌خندم و یاد اختراعات عجیب قدیمش می‌افتم..که قبلا روی اعصابم بود و حالا می‌خنداندم..

#عکسش

#عکسش

#عکسش

زندگی

با مادرم خانه‌ی قبل از جنگ رو چک می کردیم... مادرم می‌گفت اینجا نشسته بودی که خمپاره افتاد.. نشستم و پا دراز کردم و گفتم پ همین‌جا می‌شینم.. قرار بود این‌جا بمیرم و نمردم. همینجا زندگی می‌کنم پس.
مادرم گفت ستون رو نگاه کن... تو گوشات گوشواره مرواریدی بود که فرات دزدیدشون.. دختر حجی حمادی.
زورم گرفت: خونه اش کجاست؟ برم براش؟
خندید و بلافاصله غمگین شد:
اونجا روبرو.. تو قبرستون.. خمپاره افتاد روشون و همون‌جا بدون غسل و کفن با پدر مادرش خاکش کردن.
باد وزید تو نیزارا. ابر اومد.
مادرم گفت هنوز محکمه.
گفتم ها
گفت می‎ذارم بمونه.. همین‎طوری.. خودم تو پر عبا و شله‎ام ‌ آجراش رو اوردم .
گفتم نه خراب نکن.. بساز.
گفت آره.. گفت نگاش کن چه پا دراز کرده کسی ندونه می‎گه تو مضیف آقاشه.
گفتم نه تو خونه آقامم.. زمین.. خودم.. خاکم.. راحتم..
راحت بودم. آروم.
زورکی کندنم از اونجا برگشتیم خونه.


#عکسش

خاک است امروز و من یاد آن روز افتادم که با پدرم و برادرم رفتیم روستای پدرم این‌ها که زمین را ببینیم.  روی لوله‌ی آب باریکی که می‌رفت پایین راه رفته بودم. پدرم گفته بود می‌تونی رد شی؟ بعد گفته بود نه نه..می‌افتی زشته. بعد رد شده بودم. برادرم جلویم راه افتاده بود. لوله روی نهر بود و باهاش پل باریکی درست کرده بودند. رفته بودیم سمت زمین‌های رزاگ.

رزاگ کرت‌های مستطیلی درست کرده بود. با نخل‌هایی که پدرم می‌گفت باید بین‌شان سه متر فاصله داشته باشد. می‌گفت قدیم شش متر می‌گذاشتند. چون نخل محترم است و نباید جفت جفت هم کاشتش. رزاگ توی زمین‌های مستطیلی تربچه کاشته بود. تربچه‌ها قرمز و سفید قد کشیده بودند. ترب کمی از سطح زمین بیرون بود. بچه نخل‌ها را رو به آفتاب کاشته بودند. که آفتاب مستقیم بر مغزشان بتابد و جان بگیرند. پدرم جلو راه می‌رفت و می‌گفت این چیزها با تجربه به دست می‌آید.

هاشم از دور برای پدرم دست بلند کرد.

زمینش نزدیک زمین رزاگ است.

- الله ایساعدهم.

پدرم جواب داد: هله هله خویه.

صدای هاشم خاص بود. چیزی بین فریاد و پرتاب و حمله و دفاع. می‌خواست بداند کی هستیم که طرف زمینش رفتیم. این‌طوری محترمانه حد می‌گذاشت. کمی از هاشم می‌ترسم. به‌خاطر اینکه در تاریخش قتل یک زن وجود دارد. قتلی ناموسی. نمی‌دانم، خواهر یا زن یا کی. یا حتی حقیقت یا بلوف. لافی مردانه در این زمینه. به‌هرحال از بچگی وقتی کلاه فرانسوی‌اش را می‌دیدم روی سرش و بیلش را کج روی شانه حس می‌کردم چقدر ازش مضطرب می‌شوم.

بعد رفته بودیم خانه‌ی رزاگ..و زنش را دیده بودم و برادرم پیچیده بود سمت زمین شاکر این‌ها.
شاکر زمینش را رها کرده بود. اما ابوعباس که پیرمردی چشم آبی بود زمینش باغ شده بود. از روی حسادت یا چی یا غریبه‌ستیزی یا هر چه شاکر که از عموزاده‌های پدرم است با ابوعباس دشمن است.

پدرم گفت:

فقرا حسودند. حسود می‌شوند.
گفت:

ابوعباس زحمت می‌کشد. ساعت دو نیمه‌شب توی نخلستانی که برق ندارد منتظر می‌ماند که مد بیاید بالا و نخل‌هایش را آب بدهد. خوب آبادش کرده و عموهای من باهاش دشمند. تقصیر ماست.

ابوعباس توی روستای پدرم این‌ها غریبه است. توانسته کلی زمین بایر را حیا کند و زمین‌های ارزان خریده و حالا باغشان کرده.
پدرم من را به او معرفی کرد:

اِخودِمتک!

عجب. یادم آمد یک‌بار پسرعمویم، ممد را معرفی کرده بود به ابوجبار این‌طوری: اخودمک. ممد قد و مغرور گفته بود من خادم کسی نیستم. پدرم و ابوجبار خندیده بودند به‌ناچار. بعد من فکر کرده بودم چقدر ممد از ابوجبار بدش می‎آید. اما وقتی ابوجبار مرد بس که عرق و الکل قاتی کرد ممد بیشتر از همه برایش گریه کرد./
من هیچ دلم نمی‌آمد به پدرم بگویم آنه مو خادمت احد. رویم نمی‌شد. بعدش هم فکر کردم حالا فمنیسم خونت را کنترل کن خواهر من. قرار است این‌جا بیایی بی‌دردسر زندگی کنی دیگر. پیرمرد یک چیزی گفت حالا. بگذار دلش خوش باشد به این‌که رویت تسلط دارد هنوز. چیزی که واقعا دوست دارد و داشته و به‌اش نیاز دارد.
ابوعباس گفته بود زمین زمین خودتان است و به پسرش گفت بیا به خاله‌ات سلام کن. یعنی من. خوب نگاهم نکرده بود که بگوید به خواهرت. پدرم ناراضی بود انگار. توضیح داد دخترم است. ابوعباس گفت الله یستر علیهه و گفت بروید زمین را ببینید و قسم هزار آیه و قرآن و خدا و پیغمبر و امام را خورد که چه مرده و چه زنده باشم زمین خودتان است و برای عیدی ..سیزده بدری..هر چیزی خواستید بیایید این‌جا.
رفتیم جلو و من کاسنی را شناختم پای نخل‌.

به پدرم گفتم اون چیه؟

گفت هندباء. گفتم این کاسنیه. ابوعباس شانه بالا انداخت که نمی‌دانم چیست اما شاید خوب باشد. باز گفتم کاسنیه. مفیده کلی. که پدرم گفت باید در موردش توی کتاب بخوانیم.

منظورش نت بود. اما جو قدیم گرفته بودش و یادش رفته بود الان دیگر مثل قدیم نیست که برای اثبات هر چیز به دردبخور یا نخوری به می‌گفت توی کتاب این رو گفتن.

همیهش این واژه برایم سحرآمیز و جادویی بود.

- کتاب.

کتابی که جواب همه چیز تویش بود. کتابی که تویش نوشته‌اند اولین جدم از کجا آمده. از کدام کشور. در مورد جنگ طوایف. زن‌های زیبای طوایف. درمورد شعر عربی. و در مورد حلال‌ها و حرام‌ها. در مورد اولین بوته‌ی قهوه. در مورد ...همه چیز را توضیح می‌داد ..پدرم لابد یادش رفته بود من چند ساله‌ام.
می‌خواست برود توی کتاب بخواند که این گیاه چیست و چه فوایدی دارد و به من در موردش بگوید. مثل قبلا.
ابوعباس با عباس که همان چشم‌ها را داشت و من خاله‌اش فرض شده بودم گفتند که بلم‌شان را می‌دزدند هی. برای همین مثل گاو و اسب هر روز می‌آورندش بیرون و شب می‌برندش تو.

بلمی که روی آب بود قشنگ بود. آن‌جا یک دیوار بلوکی بین ما و عراق بود و مشخص بود که پله‌ای هم ساخته شده برای قاچاق. دیوار پله می‌خور پایین سمت شط..می‌دانستم رفت و آمد آسان است پدرم گفت انگار بخوایم بریم اهواز..راحته.

چقدر دلم می‌خواست به کسی‌اشان بگویم جای اسلحه و دزد و راهزن می‌شود برایم کتاب عربی بیاورند از خیابان المتنبی؟!

ها می‌شود؟

نت ندارم روی لپ تاپ و سخت است با گوشی تایپ، فعلا تو کانالم.. تا بعد. 

خانه را بوی قلیه ماهی برداشته. تا برسند جا می‌افتد. از همه بیشتر از قسمت شنبلیه‌اش خوشم می‌آید. با این‌که خیلی کم می‌گذارم رویش و تازه خشک هم هست اما همان یک کار عطر خاص و جنوبی و محلی و عربی و هر چیز دیگری که باهاش خاطره دارم در من زنده می‌کند. ..یاد زمان‌هایی می‌افتم که حتی مطمئن نیستم زندگی‌اشان کرده باشم. شاید زمانی مادرم با زن‌عموهایم این‌ها این غذا را می‌پختند و من در شکمش بوده‌ام ..نمی‌دانم اما بو و عطر خوشی دارد. امروز از تمر هندی همیشگی استفاده نکردم. تمرم قهوه‌ای و هسته‌دار شور. امروز تیره بود تمر هندی‌ام و بی‌هسته و کم‌نمک. فکر کنم بار آخر که قلیه‌ی قرمز رستوران را دیدم در پختن قلیه‌ماهی تیره و سبزی‌دار و پرملات تشویق‌تر شده باشم.
یک اختراع هم کردم و آن این‌که تمرهندی را ریختم توی میکسر اول کمی له‌اش کردم بعد حلش کردم و بعد با آن غلظت خوب روی مواد ریختم. وقتی ریختمش ادویه‌های چسبیده کف قابله با حباب و پف باحالی بالا آمد و عطرش سرمستم کرد.  تندی و ترشی و شوری متعادلی داشت و وقتی زیرش را کم کردم سال گفت خوشحالم که هیچ‌وقت طلاقت ندادم که چون به اندازه‌ی سابق وحشی نیستم به گفتن موفق باشی اکتفا کردم و نگفتم مثلا بمیر و بعد لگدش کنم.
پیرمرد داستان عربی هم امروز درختش را از بریده شدن نجات داد و به جمعه نگهبان و باغبانش گفت ابن‌الکلب و من خندیدم.
خوب؟

هیچی دلم دیدن فیلم می‌خواهد. تا آن وقت بروم روی تردمیل کمی راه بروم. برگردم فیلم‌گردی کنم. و بعد کمی خوانش کتاب و بعدتر پختن برنج و بعد؟

هیچ.دوست داشتن خود.


سال و بن و نانا رفته‌اند بیرون. بن با مهربانی ِ بی‌سابقه‌ و سودجویانه‌ای از من اجازه خواست برود با دوستانش بیرون. نانا با سال رفت سیرک. بن قبل از رفتن از من خواست موهایش را شانه کنم و خاطرنشان کرد که بعدها هم ممکن است این را از من بخواهد؟ وقتی بیست سالش شد؟ موهایش را شانه زدم و گفت فکر نکنم که چون دارد با دوستانش می‌رود بیرون با من مهربان شده ها.

گفتم همین فکر را می‌کنم . خندید و گفتم البته طبیعی است. من هم وقتی می‌خواهم کاری کنم که دوست دارم خوش و خوشحال و مهربان می‌شوم. دستم را بوسید و ادای  دینی‌اشان را درآورد که می‌گوید بوسیدن دست مادر ثواب دارد. می‌دانم خیلی به این چیزها اعتقاد ندارد اما بی‌اعتقاد هم نیست. حداقل می‌دانم بدش نمی‌آید از من و دلش می‌خواهد خوشحال و شاد باشم یا همچین چیزهایی.

اما نانا امروز با خبرهای ناخوشایندی رسید. زده توی دهان آنا. چون گفته شما عرب‌ها .... تعجب کردم.
- واقعا زدیش؟

- بله

- نباید می‌زدیش. محل نده.

- نمی‌تونم. یه‌هو دیدم دستم رو دهنشه.
-عجب.

- اون از عرب بودن چی می‌دونه مامان؟

- مهم نیست..چون نمی‌دونه اینا رو می‌گه.

دیروز هم معلمشان دخترها را خیلی زده. دلمان خوش است مدرسه غیرانتفاعی. به‌اش توجیهات لازم را دادم. این‌که نباید بزندش و نباید به‌اش توهین کند و نباید و نباید و نباید.

چیزی که باعث تعجب نانا بود و البته نه من، این بود که مادرها می‌آمدند از معلم تشکر می‌کردند بابت زدن دخترهایشان.

به نظر من معلم رژِیم گرفته و شوهر هم ندارد.

واقعا این اذیت می‌کند. رژیم که واقعا داغان‌کننده است از من بپرسید. هم‌خواب نداشتن هم که توی این مملکت مترادف است با شوهر نداشتن و حس از قافله‌ای عقب ماندن که لابد دیگران به‌اش رسیده‌اند و برده‌اند را ..نمی‌دانم..اما واقعا این خانم حمیدی اعجوبه‌ای است در نوع خودش.

پس حس بد نانا و من در موردش بی‌راه نبود. اما به‌هرحال به نانا تعلیمات لازم را دادم و مطمئنم که نانا کم نخواهد گذاشت در این‌باره. گفتم نترسد، می‌تواند حتی کل سال را، باقی‌مانده‌ی سال را نرود مدرسه اگر خانم گوز گوزان یا هر آشغال دیگری تهدیدش کرد به اخراج یا چه. من پشتشم و نترسد که خندید و گفت آیا من به او اطمینان دارم ؟ گفتم خیلی...بله..

او هم چشم‌هایش برق زد و سرش را توی کوسن قایم کرد از خوشی.

بعد هم؟

همین.

نانا کتابی می‌خونه روی مبل. بن رفته باشگاه. سال گفته بیرونه. وقتی می‌گه بیرونه یعنی یا دیر میاد یا نمیاد و هر دوش هم فرقی نمی‌کنه زیاد. کتاب  عربیم پیشمه. داستانه جالبه اما پایانش ...اممممم. پایانش شهرزادپسند نیس. اون‌طوری که من حال می‌کنم با پایان‌های خوب  و شاد و زندگی‌دار همیشه. دوست ندارم کاریشم نمی‌شه کرد. دوس ندارم پایان کتاب سیاه و تلخ و مردنی باشه. اما فکر کنم این باشه. این‌طوریه که الان موهایم خیسه و پنکه بالا سرم می‌چرخه و دلم می‌خواد یه چای خوب کم‌رنگ بخورم با مویز و بقیه‌اش  رو پیش ببرم.
خونه آرومه. من و نانا دوستیم. باغچه آباد و دلم به طرز عاقلانه‌ای شاد.
راضی و تسلیم و سنگین.

حرف‌هایی هست که پوسیده. بله. کم‌رنگ شده. به قول موراکامی انگار آن‌قدر مانده زیر آفتاب که رنگش پریده و کم‌رنگ شده. خودش است اما نسخه‌ی کهنه‌ای از خودش.

برای همین اصلا گفتنی نیستند.

حتی نوشتنی.

آدم ترجیح می‌دهد به این فکر کند خوب از این به بعد، چه؟

نه؟

بله.

یاد می‌گیریم ازت نانا.

با نانا روی تختم نون پنیر چایی می‌خوردیم که به من گفت به نتیجه‌ی جدیدی رسیده؛ و اون این‌که همیشه از خودش می‌پرسیده که چرا وقتی بی‌بی‌ها می‌خوان بیان خونه‌امون ما خونه رو تمیزمی‌کنیم اما وقتی ما می‌ریم خونه‌ی بی‌بی‌ها اونا تمیز نمی‌کنن. یعنی خونه‌اشون یا معمولیه یا نامرتب. ما اهمیت زیادی می‌دیم اما اون بی‌خیالن و فقط غذایی که بچه‌ها دوست دارن رو می‌پزن.

و وقتی من دیگه اهمیت ندادم به اومدن یا نیومدن کسی به خونه‌ام و خودم رو خسته و اذیت نکردم اون خوشحال شده. و گفته درستش هم همینه.

من فکر می‌کردم عجبا. راست می‌گه بچه. آدمایی که به سن بی‌بی می‌رسن معمولا یه حکمتی، دانایی‌ای، عقلی چیزی سراغشون میاد که قبلا نبوده. این‌طوریه که دیگه حوصله‌ی اذیت کردن خودشون رو ندارن که دل فلان رو به دست بیارن و تایید بهمان رو بگیرن. دلشون می‌خواد دل نوه‌هه رو شاد کنن با غذایی که دوست داره یا کاری که خوشش میاد.
یاد می‌گیریم ازت نانا.


ادامه مطلب ...

صدای زن‌های همسایه می‌آید. هر وقت این صدا را بشنوم، استرس می‌ریزد به جانم. استرس این‌که قرار است کسی مزاحم خلوتم شود. گوشه‌ی سرم سنگین می‌شود و حس ناخشنودی سراغم می‌آید.
نانا می‌آید و پشت سرش چیزی قایم کرده. می‌بینم گل است. حدس می‌زنم مصنوعی. شاید هم طبیعی.

می‌بوسدم و می‌گویم چی پشت سرش قایم کرده. می‌گوید چیزی نیست. چیزی نمی‌گویم و تایپ می‌کنم. کم‌کم رو می‌کند. اول از همه گل را.
- از نمایشگاه برات خریدم.

- مرسی.

می‌بوسمش. گلی کاغذی. عطر ادکلن دارد. یک دستبند هم نشان می‌دهد.

- این رو هم.

- قشنگه

باز گیری کنفی و کیف پولی کنفی هم رو می‌کند. چپانده شده توی جیب روپوشش بود.

- خودت خریدی یا خانوم مجبورت کرده؟

- خودم خواستم

- قشنگن.

اما جز گل بقیه نیستند. قشنگ نیستند. اما خوشحال است باهاشان و دفتر یادداشتی نشانم می‌دهد.

- این رو جایزه گرفتم

- آفرین

- کاغذ کادوش رو هم داشتم..

صدای فاخته‌ای از دور می‌آید. دلم چای کم‌رنگ داغ می‌خواهد. به نانا بگویم برایم دم کند؟

بگویم.


سرم درد می‌کند. چرا این‌همه؟ به‌خاطر سیگارهای دیروز یعنی؟ نمی‌دانم. زیاد و غلیظ بود دود. نمی‌دانم. اما سرم درد می‌کند و حس بلند شدن ندارم. باید بروم دوری بزنم توی باغچه اما انرژی هم ندارم.
دیروز تنهایی روی مبل پرت شده وقتی لوینِ آناکارنینا درو می‌کرد همراه با کشاورزهایش حال خوبی داشتم. باهاشان بودم.
دیروز به سال گفتم برام تو روسیه توی دهاتای روسیه خونه می‌سازی؟
به جلو نگاه می‌کرد و توی چشم‌هایش که من سرم را خم کرده بودم تویش را بکاوم یک داس بود برای پراندن سرم.

رفت بیرون طرف پرایدش و سوار شد. فکر کردم چطور جا شد توی ماشین به آن کوچکی. زنی هم از ماشین آمد بیرون.جا عوضی. به نظرم رسید از خودش بزرگ‌تر باشد. موی روشن و عینکی. خواهری؟ کسی. نمی‌دانم. شاید هم خانم بچه‌ها.
سال توی ماشین‌مان نشسته بود. 

چیزی نگفت. چیزی نگفتم.

گفتم حست چیه؟

جواب نداد.

گفتم دلم سوسیس گوجه تخم‌مرغ نخود فرنگی پنیر پیتزا می‌خواد. سری به تاسف تکان داد. خندیدم. پیچید سمت سوسیسی. گفتم نه بابا شوخی کردم.

بادمجون می‌خورم. بورانی. که شبیه ازواع ابزانین می‌باشد.

گفت بهتری؟ خوبی؟

گفتم خیلی.

چیزی نگفت. رسیدیم خانه. خودم را پرت کردم روی تخت. دیدم خوبم. خیلی.

بدون دوست داشتن

 loveless را دیدم.
از این فیلم چه توقعی می‌توان داشت جز تلخی؟ تلخی‌ایی سیال و سرد. تلخی‌یی غیرمصنوعی و طبیعی. مثل همین روزهای خودمان که سر مادرها در گوشی و سر پدرها در گوشی و چشم به اخبار یا فیلم یا تحلیلات روشنفکری برای پز و اظهارنظراتی که به‌اشان مربوط نیست و ..گرم است جز به چیزی که باید گرم باشد.

اول خودشان.

بعد بچه‌ای که درست کرده‌اند. خودشان را که نمی‌شود برایش کاری کرد. خودشان باید کاری بکنند برای این قضیه اما بچه را که می‌شود ضبط و ربط کرد. اما وقتی کسی خودش را دوست ندارد می‌تواند کسی خارج از خودش را دوست بدارد؟ آن هم کی؟! بچه‌اش که باز هم از خودش و به واسطه‌ی همان خودی که دوست ندارد درست شده.

این‌جاست که با مردن بچه و از بین رفتنش چیزی عوض نمی‌شود. به دوست نداشتن خود ادامه می‌دهیم.

زنِ کشاورز، کشاورزِ زن، کشاورزی خوب است. کشاورزی برای زن خوب است.


زن گفت الزراعه حلوه للمراه.

کشاورزی برای زن خوب است.
خم شده بود و با چاقویی میوه‌خوری  از کرت‌های بغل خانه‌اش برایم شاهی عجمی و تربچه و شوید و گشنیز می‌چید.دستم را کشید و گفت:
بیا تا کشاورزی خودم رو نشونت بدم..اینا رو خودم کاشتم.
زنِ رزاگ است. اُم اِمحَمد. کسره‌ی اولش زیاد تلفظ نمی‌شود. مادرِ محمد. زمانی علیه شوهرش شکایت کرده بود. دعوایشان شده بود و رفته بود لویش داده بود که اسلحه دارد. اسلحه را توی قبرخاکی پدربزرگ مادری‌ام دفن کرده بود رزاگ،  ادعا کرده بود که پدرم است آمده‌ام فاتحه بخوانم. که مثلا پدر مادرم پدر او است و آمده برایش فاتحه بخواند. پسرعمه‌ی پدرم است و برادرشوهر عمه‌ام. اهالی روستا هم می‌خندیدند.
وقتی زن داشت از باغچه‌اش سبزی می‌چید به من گفت تو کدومشونی؟ من ندیدمت تا حالا.
گفتم.

-  چقد خوبی تو...خوب حرف می‌زنی و مهربونی..

گفتم خوبی از خودش است و نمی‌دانستم بخواهم به عربی بگویم خودش مهربان است  چه باید بگویم؟ انتی طیبه؟ الطیبه منچ؟ خنده‌ام گرفت. ذهنم داشت چرت می‌بافت در این زمینه اساسی. اگر دخترها، خواهرهایم بودند می‌خندیدم بابت این عربی‌بافی ذهنم که هیچ شبیه تعارفات مرسوم نبود. عربی من عربی کتاب‌ها و فیلم‌‌هاست. تازگی‌ها دارم یاد می‌گیرم عین مردم حرف بزنم.

وقتی از زن پرسیده بودم با رزاگ چه نسبتی دارد توی چشم‌هایش خنده و طعنه با هم موج می‌زد. این‌که بخواهد بگوید انگار، من؟! من عینی کی‌شم دیگه؟!! خو زنشم...مثلا کی باید باشم؟! دخترش؟! و نارضایتی هم بود. از این‌که زنِ شوهرش است.
از خواهرم پرسید. که طلاق گرفته بود.
- برنگشت به شوهرش ها؟!
گفتم نه.

- خوب کرد مردا امان ندارن، هیچ وفا ندارن.
به من گفت بروم پایین پیشش. پرسید بلدی بیای؟ انگار توی دلش ادامه بدهد:  برای این می‌پرسم که شهری هستی و سوسول. گفتم بله و برای این‌که نشان دهم چقدر دهاتی هستم و اصلا هم سوسول نیستم پریدم.  جایزه‌ام را گرفتم: إی والله..های خوش اتعرفین..مرا...مرا.

- آره به‌خدا..خوب هم بدی...زنی ..زن.
باز خواهرهایم را دیدم که  ردیف نشسته بودند و داشتند می‌گفتند شهرزاد باز جو گرفتش و شروع کرد فیلم اجتماعی بودن و مردم‌دوستی را بازی کردن. خندیدم و زن  ندید و گفت: بلدی چیزی بکاری؟

گفتم ها یه کمی.
باز گفت الزارعه حلوه للمراه.

دیروز مادرم گفت که پدرم می‌گوید..گفت که پدرت می‌گوید وقتی شهرزاد می‌آید یا وقتی که می‌آییم پیشش چقدر خوب می‌شود. حرف‌هایی می‌زنیم که دوست داریم. گفت که حرف زدن باهاش شیرین است.

پدرم گفت من کی همچو حرفی زده‌ام؟ دوست نداشت این به گوشم برسد. دلیلش را نمی‌دانم. شاید غرور یا شاید خجالت یا ..به‌هرحال مهم هم نبود..و وقتی مادرم ادامه داد که گفت: گرچه وقتی میاد همه میان دیدنش و شولغ می‌شه.

پدرم اعتراض کرد که نباید این‌جاش رو می‌گفتی.
راستش کلش بی‌اهمیت بود. اما حس این‌که ...بله. خوب است که کسی هم‌کلامی با تو را می‌پسندد.یکی از کشوهای ژاپنی روحم بسته شده فعلا و پشتش تاریک و گرفته است.

حالی ندارم برای بذل و بخشش سخن و احساس.

بعد شاید.

کم‌حرف  شده‌ام در تمام ابعاد و این احتمالا از کمی پست‌ها نسبت به- و در مقایسه با - سابق  در این‌جا هم، مشهود است. پشت تلفن و چت و ...همه‌جا. احساس نیاز نمی‌کنم مثل سابق که  همه چیز را بگویم. اکثرا هم چیزی نمی‌گویم. احساس نیاز و  فشار و استرسِ نگفتن، حس نمی‌کنم که برای خلاصی ازش تمام آن‌چه اتفاق می‌افتد را با جزئیات بگویم. بیشتر وقت‌ها دهان باز می‌کنم و بی‌که کسی متوجه دلیل باز شدنش بشود با خمیازه‌ای تصنعی و الکی تمامش می‌کنم. نمی‌گویم. نمی‌نویسم. به اطراف نگاه می‌کنم.  کارهای خانه را  کم و پراکنده، می‌کنم. باغچه‌داری. می‌کنم و از چرت و پرت گفتن و شنیدن هم خوشم نمی‌آید.
دنبال گوش شنوا نیستم. یا دوست زورکی. دوستی‌ها را و اظهارشان را کم باور می‌کنم و  مثل قبل از نداشتن دوست ناراحت نیستم هم. کسی آن‌قدر مهم نیست که بخواهم دوستش شوم. کسی آن‌قدر جذاب نیست که اصرار کنم دوستم شود. یعنی غصه‌ای داشته باشم از این بابت. با تنهایی و اتاقم کنار آمده‌ام.
و باغچه.

در مورد نوشتن در این‌جا هم حس خاصی ندارم.  باشد حالا. حسش آمد گاه گداری می‌نویسم.

برادرم گفت پدرم به آن گل کاغذی خیلی قرمز و قلمه گرفتن ازش فکر کرده مثل من. من توش ماشین خودمان بودم و پدرم توی ماشین دیگری. برادرم پیش پدرم بود و وقتی من گفتم کاش می‌شد از آن گل کاغذی توی مسیر قلمه بگیریم برادرم گفت بله...ها...پدرت هم به همین فکر می‌کرد و حتی گفت بریم در بزنیم ببینیم بمون می‌دن.

این فکر من هم بود و جمله‌ام را برایش آماده کرده بودم:

سلام چه گل کاغذی قشنگی..

بقیه‌اش بسته به برخورد و واکنش بعدی صاحب‌خانه  و صاحب‌درخت خواهد بود.
مادرم گفت تو مثل مادرمی..نمی‌دونستی شهرزاد؟ بی‌بی‌ات خیلی می‌کاشت..بامیه..باقلا...گوجه..لوبیا..سیب زمینی..هلو زردآلود...گاهی سیزه چهارده سبد انگور به میدان می‌بردیم..چون گرم بود و زیر سایه‌ی نخل و آب شط همه چیز عمل می‌امد..آب شط را مثل حالا نبرده بودند و برای سم زن به نخل‌ها سم نریخته بود توی آب شط که آب را سمی کند و نخل‌ها بمیرد و ماهی‌ها بمیرد و ...

قلبم درد آمد...
مادرم گفت ما زردآلو داشتیم و هلو و سیب و انگور و انواع خرما و سبزی و شیر و ماست و کره..
دلم لوبیا کاشتن خواست و فکر کردم آن‌جا توی آن فضای باز چه خوب که است نان پختن. یک‌هو پرسیدم نان پختن یادم می‌دهی؟ گفت باشه...زود یاد می‌گیری...
یاد بچگی‌هایم افتادم زمان جنگ که زیر خمپاره و ترکش و سوت و جیغ خمپاره‌ها و خمپاره‌هایی که سه چهار متر فاصله داشت با خانه و...پدرم زیر درختهای گل محمدی صورتی ازمان عکس می‌گرفت که اسمشان جوری بود...و مادرم گاهی نان می‌پخت و من کوچکترین گردی نان را داشتم که اسمش حناوا بوده. حناوه.
مال من بود و نان کوچکی می‌پختم باهاش.

پدرم لافم زا زده که بیلرسوت به تن با بیل و کلاه کار می@کند پیش عموزاده‌هایش و آن‌ها گفته بودند از اولش زن بود.

دوست دارم که نمی‌گویند مرد بود.

می‌خندم و سال تمام وقت ساکت است. نمی‌دانم نمی‌خواهد توی جمع خانوادگی شرگت کند یا ترجیح می‌دهد گوش بدهد یا ..دوست ندارم به غیر از این فکر کنم.
اما زندگی؛ خیلی سختی هم دارد. خیلی.

نوشتنش قشنگ و سرسبز و بامزه است اما چه کسی می‌داند یک‌هو گر گرفتن و همیشه گرم بودن و اضافه وزن هفت کیلو هشت کیو در ی سال یعنی چه.

من می‌دانم.

از این روزها خاطره‌های خوبی می‌ماند، می‌دانم. مثلا با پدرم و مادرم رفتیم بازار بندر کوچکی که نزدیک است. برای پدرم آبکش بزرگی خریدم که دوست دارد. آشپز است خوب. عاشق وسیله‌ی آشپزخانه است. چیزهای دیگر. مثلا پودر سیر برای من و مادرم. آدامس بستی. و روغن موی سیاه‌دانه‌دار  و چیزهای قدیمی. ناهار را در رستوران نسبتا خوبی خوردیم. ماهی گفتم بیاورند و خوب هم بود. شب کیک پرتقال درست کردم و برای پدرم برگ گل دم کردم که دوست داشت. و ..از همه مهم‌تر موقع رفتن پدرم برایم از آدم‌های قدیم می‌گفت. پدربزرگش و پدر پدرش و چطور روستا را ساختند و...تصورشان کردم روی اسب تفنگ به دست. تصورم را دوست داشتم.
رود را دیدیم که خشک شده. سد بسته‌اند و آبش را می‌برند و ما آه می‌کشیم و من می‌گویم حرفش را نزنند.
سر راه من و مادرم توله چیدیم.
و اسفناج وحشی.
شب مادرم توله‌ی خیلی خوبی پخت. عالی.همه خوردند.
دخترها شیر و کیک پرتقالم را خوردند.
پدرم چرت زد.
سال از دور بوسه فرستاد که لب گاز گرفتم و از گوشه‌ی چشم پدرم را نشان دادم. حس می‌کردم قرن‌ها بزرگ‌تر شده‌ام نسبت به قبل و چقدر خوب است این بزرگ شدن و بلوغ.
درست است که قسمت بزرگی از قلبت به شوخ و شنگی قبل نیست عوضش آرامی. بی‌دغدغه.
و مثلا از پدرت می‌پرسی آن گل کاغذی توی راه را دیدی؟
می‌گوید آره

حالا به کدوها فکر کردم..و انگار حالم بهتر شد.

امروز به بیماری‌ام فکر کردم و طول کشیدنش و ساعات عمل و جراحی...و حال بعدش. به سال که دم در اتاق عمل گریه می‌کرد.

به نظرم رسید از همه چیز خسته‌ام.

حوصله‌ای برای دوست داشتن یا نداشتن کسی ندارم. همه چیز خسته‌کننده و حوصله‌سربر است. نه دلم می‌خواست خوب باشم و نه بد. خوب‌ها خسته‌ام می‌کنند و بدها عصبانی.

گور بابای آدم‌ها.

واقعیت همین است. واقعیت من.

که مادرم که من را زاییده و درست کرده جای امن‌تر جایی که من باید توی ماشین شوهرم اشغال کنم را می‌دهد به خواهرزاده‌ام که نمیرد و من بمیرم.
بقیه‌اش زر مفت است و ور ور.

آدم‌ها همینند.

واقعیت و حقیقت آدم‌ها همین است.

خسته‌ام، خیلی.

امروز صبح مادرم و پدرم و برادرم و خواهرزاده‌ام آمدند. تا حالا در هیچ دوره‌ای از زندگی این‌همه به سر و وضع خانه هنگام آمدن مهمان چه خودی و چه غریبه بی‌تفاوت نبوده‌ام.  ناهار از باشگاه بود. عصری هم دوری زدند و حالا بی‌نهایت خسته‌ام. دلم مرده. انرژی ندارد.

وقتی بیرون بودیم به نظرم رسید پدرم گفت عین حیوونه. نمی‌دونم در مورد من بود که همیشه سرم رو می‌ندازم پایین  و دور می‌شم یا عقب می‌مونم از بقیه یا در مورد خواهرزاده و دخترم بود...به‌هرحال محل ندادم اما از قبل زمینه‌ی خستگی و دل‌‎مردگی داشتم. یک‌هو دلم خلوتم را خواست. کتابم را. دلم اتاقم را خواست. دلم خواست نه حرفی بشنوم و نه حرفی پیشم زده شود...حس می‌کردم سلول‌های مغزم مستهلک شده. زنگ زده. زیادی ازشان کار کشیده شده.
مادرم موقع رفتن خواهرزاده‌ام را گذاشت توی ماشین سال چون به رانندگی سال اعتماد دارد و من را نشاند به اصرار توی ماشین برادرم. چون به رانندگی برادرم اعتماد ندارد.

می‌ترسید اگر برادرم تصادف کند بلایی سر خواهرزاده‌ام بیاید. بعد من توی ماشین برادرم نشسته‌ام و نانا و دخترخاله‌اش توی ماشین سال هستند. آن‌جا امن‌تر است. واقعیت همین است.

بقیه‌ی چیزها بیخود و تعارفی است.

الان هم خسته‌ام بی‌که خودم را خسته کرده باشم بابت‌شان.
می‌دانم سال به اندازه‌ی تمام آدم‌های مرده و زنده‌ی دنیا با تمام بدی‌ها و خوبی‌ها و کمی‌ها و کاستی‌هایم دوستم دارد. با تمام نقاط مثبت و منفی وجودم. می‌دانم. همین کافی است و با این وجود خسته می‌شوم و به خودم می‌گویم چقدر خسته‌ام و داغان.

خواهرزاده‌ام بی‌اجازه شمع روشن می‌کند. کبریت..چیزهای دیگر. خراب‌کاری. خسته می‌شوم. خسته.

دلم می‌خواهد زود برگردم ببینم لوین چه کرده با برادرش که به نظرش دهاتی‌ها خوبند و لوین دهاتی‌ها را غیر از انسان‌های دیگر نمی‌بیند که به‌اشان حس خاصی داشته باشد.

می‌خواستم برای فردا قلیه بپزم برایشان که سال ماهی گیر نیاورد. به چیز خاصی فکر نمی‌کنم دیگر.

موهای نرم  و تیره‌ام را می‌ریزم دورم و بویشان دوروبرم را پر می‌کند. بعد از سال‌ها دلم می‌خواهد موهایم بلند شود.. از زیر سرشانه‌هایم رد شود و برسد تا آرنج. نمی‌دانم چرا. حس خوبی است انگار.

به‌هرحال.

از اتاقم بیرون نمی‌آیم دیگر  و  سال می‌گفت: آره دیگه! شب هم نمیای اون‌جا بخوابی. قبلا دم صبح می‌اومدی رو سینه‌ام و ...تا همین چند وقت پیش می‌گفت اتاق مطالعه رو درست کردم که باز رو سرم کتاب بخونی؟ کاش تشک نمی‌خریدم برای تختت.

همه این‌طوری هستیم. حس از دست دادن اذیت‌کننده‌ است. گرچه یاد گرفته‌ام بگویم مهم نیست. توی دنیا گم می‌شود این چیزها. هر کس قرار است از دست برود خودش زحمتش را بکشد.

اتفاق خاصی نمی‌افتد. هر کس می‌رود برود. ما می‌مانیم تا نوبت رفتنمان برسد.

سعید مجله‌ی فال و طالع‌بینی آورده بود. شروع کرد خواندن طالع آدم‌هایی که می‌شناسد. اول از همه قرعه به نام ابوعلی افتاد. راننده‌ی سال. که قرار است برود و سعید عزا گرفته و گریه می‌کند و دعا می‌کند نرود.  چون دوستش دارد و به سال در این مورد گفته او و ابوعلی و محسن و غلام را مثل برادرهای خود و شاید مثل بچه‌های خود دوست دارد.
سعید یک سال از سال بزرگ‌تر است و از بقیه کوچک‌تر. نوشته که وابستگی‌اش به‌اشان به خدا از روی دوستی است. چون زن و بچه ندارد و مادر و...
سعید در مورد ابوعلی همچنان خواند که زنش پشت سرش حرف می‌زند توی طالع این‌طوری نوشته شده بود... نوچ نوچ کرد و گفت بی‌چاره ابوعلی ...گیر کی افتاده. برای بن خواند که منزوی است و چون بن رابطه‌ی خوبی با او ندارد گفت واقعا...بداخلاق هم شده بن، مهندس..قبول داری؟!  و طالع من  را هم:

ارثی هست که سرش دعوا می‌شود اما نتیجه می‌دهد. نگفتم که واقعا همچین چیزی در پیش است. چون دیگر دل نمی‌کند از خودش.حس پیامبری می‌کشتش... برای سال هم خواند. سال گفت که الکی چرت و پرت نخواند ...این حرف مفت‌ها چیه آخه و تازه تاریخ تولدش واقعی نیست... الکی توی شناسنامه‌ نوشته‌اند: یکِ یک..سعید گفت نه خوب گفته‌اند که به تاریخ توی شناسنامه توجه کن نه تاریخ واقعی...چیزی در این مورد توی مجله ندیدم...به‌هرحال.تاریخ واقعی تولد سال را کسی نمی‌داند چون مادرش این‌ها اهمیتی نمی‌دادند...

بعد خواند و خواند که سال!  دوروبرت دوست‌های خوبی پیدا شده اما از بعضی‌هاشان ح...و ساکت شد.

احتمالا حذر کن.

پس سعید نگران مجله را بست...واقعا نگران و دیگر ادامه نداد و گفت حالا که دوست نداری نمی‌خونم.


شدن یا بودن

 نسل موجودی به نام نویسنده تقریباً ور افتاده است. اشتباه نکنید! این حرف تنها اشاره به خاک پهناور! خودمان ندارد. دوره، دورۀ قلمفرسایی ست. یعنی پرنویسی و چاق و چله نویسی. بسیاری از قلمفرسایان و پرنویسان، نویسنده به آن معناها که سابقه داشته است و می شناسیم، نیستند. اینها لفّاظ اند بر وزن خرّاط. نامدار بودن را برهان نویسنده بودن نگیرید. خیلی چیزها دست به دست هم می دهند تا قلمزنی نامدار می شود. از همه بیشتر زد و بندها، و خود نخود هر آش کردن ها. برای قلمزن، قلم به دست گرفتن کار آسانی ست. از انگشت در بینی گرداندن هم آسان تر است. و به همان اندازه مفرّح!

خلاصه هر کس قلم به دست گرفت، و هر چه دلش خواست، و هر جور که به خیالش رسید، و به عقل نداری اش راست آمد، نشست و صفحاتی را سیاه کرد، آن سیاهکاری اسمش نمی شود نوشته و نویسندگی. حتی اگر سندیکا یا انجمن یا کانون نویسندگان هم، به مجازی بودن یا حقیقی بودنش کاری نداریم، آمد و کس یا کسانی را مصلحتاً، یا به حکم ضرورت سندیکایی، به عضویت پذیرفت، آن کس یا کسان نویسنده نمی شوند. آشنای قدیم من "جمال" در تذکرۀ نویسندگان معاصر آب و خاک شما، همۀ آنهایی را که بیش از سه کتاب دارند، خلعت و لقب نویسندگی بخشیده است. از قدیم گفته اند بشر جایزالخطاست. شما این حکم عددی آمریکایی مآب را جدّی نگیرید. سعی هم نکنید از سه تا بزنید بالا تا اسمتان در چاپ بعدی تذکرۀ فوق الاشعار! در زمرۀ نویسندگان بی چانه!! درج بشود.

بدیش این است که برای نویسنده شدن هیچ کاری نمی شود کرد. بخصوص با زور اصلاً نمی توان نویسنده شد. اگر خودت را بکشی هم، وقتی جوهرش نباشد، نویسنده نمی شوی. دوستی داشتم که در عنفوان شباب تریاک خورد و مرد. اما روی سنگ قبرش نکندند "آرامگاه صادق هدایت". بچه محلی داشتیم که خودش را از پشت بام پرت کرد و غزل خداحافظی را خواند. روی سنگر قبر او هم حکاکی نکردند "مرحوم مغفور فرانتس کافکا که می خواست سوسک بشود اما نویسنده از کار درآمد." خلاصه نویسنده بودن چیزی ست که نمی توان شد!

اما برای نوشتن بردباری لازم است. نوشتن و کنار گذاشتن لازم است. بعداً به سراغ نوشته رفتن و پاره کردن آن لازم است. پیزی و پشتکار لازم است. جوهر، و خایه، بر وزن مایه؟! لازم است. چشم لازم است. چشمی که زندگی را با حواس جمع، و در عمق ببیند. نه در سطح و به صورت عکسی انباشته از اشیاء و موجودات خُرد و خالی ِ دور و بر. نویسنده باید خود ِ زندگی را ببیند. زندگی ساده و باز و گشاد و مسخره و جدی و .... را!

برای نوشتن پا لازم است. پایی که برود و برود و برود. هوا کردن ماهی یک شعر در مجلۀ زرتمغوط شاعری نمی شود. در! کردن فصلی یک داستان در فصلنامۀ عرنعوط نویسنده نمی آفریند. آروغ پراندن بطور یومیه در نشریۀ هپروت و عملیاتی همانند اینها، اسمش می تواند باشد: همچشمی. می تواند باشد: شرکت در مسابقۀ تنفس روزانه. حضور در دباغخانۀ هستی.

نگاهی بین خودمانی به دور و بر بیندازید، خودتان می بینید صحبت از کدام مسابقه است. صحبت از کدام خشتمال ها و بافنده هاست. اینها، به قول داش های بددهان، فقط یاد گرفته ایند به شیوۀ تخماتی کلمه قطار کنند. وقتی هم قطار می کنند، بی خیال ِ هدف و پیام و مخاطب. بین اینها فقط صحبت از مقایسه است. مقایسه چند جلدی بودن و درازی و کوتاهی و کلفتی. و اینکه کی کدام ادبیات را زنده کرده یا اصلاً بنیاد گذاشته است.

اصلاً بگذارید خیال تان را راحت کنم. من خیال می کنم تقّ کلمه درآمده است. بنای ِ کلمه بر آن بود که منظور آدمیزاد را منتقل کند. که روشن کند و بفهماند. اما قلمزن ها، کسبۀ کلام به کلمه خیانت کردند. با آن بیشتر دروغ و فرمالیته چاپ زدند. فرمان برای شاهان، نطق برای رهبران، تفسیر و توجیه برای دغل بازی های سیاسی و اخلاقی و اجتماعی نوشتند. نقد و بررسی قلابی برای قالب کردن خودشان و هم آخورهاشان نوشتند. و همه اینها معنی و اعتبار و آبروی کلمه را کشت. دیگر کلمه پلی از آدمیزاد تا آدمیزاد نیست. امروز کلمه پرتگاه است. معذالک، با این همه، پس، عیناً، هرآینه، نه، بله، یعنی...


از کتاب "با شما نبودم"، بهمن فرسی

نانا شروع کرده خواندن کتاب‌هایی که وقتی بن سوم دبستان بود شروع کرده بود خریدن و خواندن‌شان.  فعلا رسیده به "هالووین عوضی". خوشحال است و کم‌حرف شده. نشانه‌ی خوب و برای منِ مادر، غمگین‌کننده است خوب. بچه‌ام دیگر بچه‌ام نیست، خودش است. اما در عین حال آسودگی خیال برایم به ارمغان می‌آورد. بن را هم به رویش آوردم که آن‌همه سرچ کردن انیمه‌ی س.کسی و ک.ون شکیرا را فکر نکند نمی‌دانم و دارد مطالعات و دفاعی می‌خواند. خوب کمی رنگش پرید و برگشت عقب. دلم سوخت اما لازم بود بداند آن‌قدر که فکر می‌کند خر و احمق نیستم. خودم اجازه داده‌ام سنش را زندگی کند پس خیلی حالا دور برندارد که با مادری طرف است که برایش مهم نیست وقتی قرار است چه بخواند چشمش به سینه‌های نقاشی شده‌ی ذهن مریض ژاپنی‌های مریض یا کونِ ارجمند شکیرا باشد.

بد نیست اما هر چیزی به وقتش و اندازه‌اش.

نمی‌داند سرچ‌ِ خانه را روی گوشی و لپ‌تاپم دارم.

چیزی نگفتم البته بیشتر. غذایش را دادم خورد. و وقتی دستم را بوسید و بغلم کرد و خندید. نخندیدم.

بعد این می‌شود برایش تنبیهی که لازم دارد. می‌دانم کی چه لازم دارد. برای بن زدن و فحش دادن مهم نیست. مهم این است که نخندی به چیزهایی که منتظر است بخندی.

این هم گزارش مادری ما.

در مورد آن ترانه‌ی سهیلا گلستانی حرفم را پس گرفتم.

از جایی به بعدش را دوست دارم دقیقا از دقیقه‌ی 6 و 48 ثانیه: در این هیاهو اگر خموشم...سرود سردی پر از خروشم...به سینه‌ام خروش طوفان‌ها دارم...ز دیده‌ام سرشک حسرت می‌بارم.

هی از صبح خواندمش و حس کردم خودمم...پار فر با بوی پرتقال...می‌خوانمش بلند. چون سال خانه نیست که بگوید یواش خانه‌ی محمدی می‌شنوند. برای سال مهم است اگر خانه‌ی مخمدی صدای خواندنم را نشنوند اما اگر صدای دعوایمان را بشنوند اتفاق مهمی نیفتاده.

"اما شما محیط اطراف من رو نمی‌شناسید احتمالا"

چه روز خوبی تا این لحظه و امید به امتداد این لحظه.

باورتان بشود یا نه من چند وقت پیش مطلبی کوتاه نوشته بودم از آدمی که از صحبت‌هایش خوشم می‌آمد و دلم می‌خواهد نامش را مثل یک راز تک‌نفره برای خودم نگه دارم. بله حریصم در حفظ لذت‌های کوچکم. اگر از شما مرتب سلب لذت شود و گند زده شود به همه چیز کم‌کم یاد می‌گیرید حتی از نام  چیزهایی که واقعا دوست دارید محافظت کنید و احتمالا در این زمینه محافظه‌کار و کنس به چشم بیایید که مهم نیست.

بله، برای این آدمی که دوست می‌دارم، که آمار خواننده‌هایش به پنجاه‌هزار و بیشترمی‌رسد...چیزی نوشتم. که قسمت قابل‌نقل و تقریبا لونادهنده‌اش این‌طوری بود:

"من در« این لحظه» مملو از لذت دانایی ،تحلیل ،فهم و شعوری هستم که صحبت‌های شما به من منتقل کرده.  بابت  دانشی که با وجود طالبان خاص و حرفه ای و آکادمیک،  همه فهم عرضه‌اش می‌کنید ممنون."..
فکر نمی‌کردم هم اثر مهمی بگذارد. امروز از من خواسته شد این مطلب را سر و سامان دهم که خود آن آدم به من زنگ بزند.

حال روزی را دارم  شبیه روزی که رضا قاسمی شروع کرد جواب جی‌میل‌های من را دادن.

خوب و خوش و راضی‌ام.

می‌روم کیک پرتقال درست کنم و منتظر تماس می‌مانم. با بوی پرتقال.


عنوان: از آن نوشته به آن آدم


تصویر نادرست ما از وضعیت زنان #عربستان
سویل سلیمانی
اصلاحات اخیر در عربستان و خصوصا اجازه ورود زنان به باشگاه باعث تعجب بسیاری از ایرانیان شده است. عدم آگاهی ایرانیان از جامعه عربستان از یک طرف و داشتن تصویری نادرست از این جامعه باعث عجیب دیده شدن این اصلاحات شده، اما چرا ایرانیان اینقدر تعجب زده اند؟
آشنایی من با #جنبش_زنان عربستان به زمانی بر می گردد که منال الشریف بخاطر رانندگی دستگیر شده بود و رسانه های غربی شروع به پوشش خبری زنان عربستان کرده بودند. از طرف دیگر بعد از ورودم به دانشگاه سن دیگو هم کلاسی و دوستان عربستانی باعث شناخت بیشترم از این کشور شد. در کلاسی که گاهی از ۳۰ دانشجو نزدیک ۱۰ دانشجو از کشورهای خلیج بودند.
تصویری که جامعه ایران از عربستان به من داده بود هنوز مربوط به عصر اولیه اسلام بود، تصویری که باعث می شد عربستان را جامعه عقب افتاده ای تصور کنم تا حدی که فکر میکردم هنوز با شتر سفر می‌کند.
دیدن عکس های همکلاسی هایم از شهرهایشان با ماشین های آخرین مدل، خانه های مدل اروپایی و امکاناتی که حتی ما در آمریکا هم آنرا نداشتیم تازه مرا به نادرست بودن این تصویر ارائه شده از عربستان وا می‌داشت.
این تصویرهای تولید شده غیرواقعی دلایل زیادی هم دارد، دولت های ما سالهاست رابطه حسنه ای ندارند و رسانه های دولتی مان عملا در مورد این کشور ها سخنی نمی گویند، یا تصویری که هر دو طرف می‌سازند با واقعیت ها همخوانی ندارد. رسانه های خارج نشین ایران هم عملا در دست ملی گرایانی است که دل خوشی از سعودی ها ندارند. مدام تصویر سنت گرایی سعودی را بزرگ میکنند.
این مسئله فقط محدود به عربستان هم نیست. ما عملا با کشورهای همسایه بیگانه ایم‌. از سیستم پاکستان چیزی نمی دانم مثلا باعث تعجب ما میشود وقتی میشنویم پاکستان در قانون تقریبا سیستمی فدرالی دارد و دولت مرکزی نمی تواند در قانون مناطق دیگر دخالتی کند. یا وقتی چند زبانگی هند را میشنویم و جنبش های اجتماعی این کشورها که در تولید ادبیات اجتماعی از ما خیلی قوی ترند باز دچار تعجب می شویم.
رسانه های ایرانی عملا غربگرا هستند تا همسایه گرا. مدینه فاضله ما لندن یا شهرهای آمریکا است، آنتن های تلویزیون ما زمانی روی پاکستان زوم میکند که گروههای افراطی بمبی را منفجر کرده باشند. لزومی نمی بینند از جامعه مدنی پاکستان یا حتی افغانستان برای ما بگویند. همین تصویرها باعث شده مردم عادی هم علاقه ای به خواندن از این کشورها نداشته باشند.
همین بی خبری ما از همسایه ها باعث شوکه شدنمان در مقابل اخبار اصلاحات عربستان میشود. چون هنوز خبر نداریم که در چند سال اخیر عربستان بیشترین دانشجویان را در دانشگاههای اروپا و آمریکا نسبت به جمعیت خود دارد. دانشجویانی که با بورس کامل دولتی در خارج درس می‌خوانند و حتی برای این درس خواندن از دولت حقوق می‌گیرند. وقتی موج تحصیل کرده های خارج از عربستان به داخل برمیگردند، با خود افکار و ایده های نوینی را نیز می آورند. آیا در چنین وضعی نباید انتظار اصلاحات را داشت؟ یا مثلا برای ما تعجب آور است که بدانیم زنان عربستان بین کشورهای عربی بیشترین درصد تحصیلات را دارند، حتما باز هم خواهیم خندید که چطور زیر نقاب درس میخوانند. جواب ساده است همانطور که زنان ایران زیر چادر میخوانند.
همین بی خبری ما از همسایه ها باعث نگاه غیرواقعی ما از بالا به همسایگان می شود که جرات میکنیم بنویسیم «حتی زنان عربستان اجازه ورود به استادیوم را گرفتند و ما مانده ایم». بله! این جمله، همان نگاه نژادپرستانه و توهم ایرانی را هنوز با خود حمل میکند؛ بجای #یادگیری از همسایه، انرژی مان را صرف تحقیر و توجیه بدبختی خود میکنیم.
feminismeveryday
#آگاهی
@WomenDemands

موسیقیِ ترانه‌ی عاشقانه‌ها از سهیلا گلستانی موسیقیِ زیباییه. خودش هم بد نیست بخونه. اما چه بهتر که آدم موسیقی اون ترانه رو بدون صدا بشنوه. شعر چرتی داره. اما موسیقی‌اش رو دوست داشتم.

تو نت هست لابد...این‌جا گذاشتم..خواستید بشنویدش.

با پدر و مادرم و سال رفته بودیم بذر بخریمو ابزار کشاورزی و...مهندس هم بود. دهیار. و شیخ که از پدرم بزرگ‌تر است و زن و بچه‌اش فرانسه هستند و دختری همسن نوه‌اش را به زنی گرفته و دخترش ازش دارد...
همه چیز عین قصه‌هاست.
پدرم می‌خواست به وسیله‌ی من به شیخ و دهیار نزدیک شود. می‌گفت خانه‌ات را درست کن و باغچه‌ات را و بعد می‌روم دهیار و شیخ را می‌آوریم که ببینند دختر من آبادش کرده.

من از آبادش کرده در دل خودم می‌خندیدم. چون من روش‌های نه چندان دلپسندی برای آباد کردن داشته‌ام پدرجان. بعد می‌گفتم باشه.

مهندس کشاورزی عکسههای گل‌هایم را به اصرار پدرم دید و گفت مصنوعی‌اند؟ که پدرم ذوق زده گفت نه راستکی‌اند..مادرم به دلیلی که نمی‌دانستم چیست هی نیشگونم می‌گرفت زیر زیرکی و می‌خندید. شاید چون مردی عراقی یا کویتی نمی‌دانست کدو حلوایی به عربی یا فارسی چه می‌شود و من به‌اش گفتم و مرد مفتخر به زن عبا به سری که من بودم نگاه می‌کرد و سعی می‌کرد نزدیکتر شود و پدرم و شوهرم بودند و مادرم هی نیشگونم می‌گرفت یعنی از دست تو دختر شیطان که با مردهای غریبه همکلام می‌شوی و هی می‌خندید....همه چیز آبرومندانه پیش رفت تا به دلایلی عجیب حجی عبد ، بابام، تصمیم گرفت پانصدتا یک تومانی‌اش را از مهندس بگیرد که زمانی ازش طلب داشته.

خدای من.

یک‌هو دیدم دارد می‌گوید مهندس پانصدتومانم.

مهندس عادت داشته باشد گویا گفت تومان یا ریال...و خندید. پول پدرم را داد. پدرم پانصد تومان نکبت را تا کرد گذاشت در جیب دشداشه. من به سال نگاه نکردم سال به اره برقی نگاه می‌کرد و احتمالا داشت به *سبک ایتالیایی به بریدن گردنم  به همراه خانواده‌ام با همین اره یا تبعیدم به فضا فکر می‌کرد..


* فه‌فه و تصوراتش در طلاق به سبک ایتالیایی