الان آبپاشی کردم با سال نشستیم. سال یه کمی دور و برمون رو خیس کرد. چای خورد و به این امر اهتمام ورزید که:
زنی با شوهرش میره آفریقا و اونجا داغون میشه از شدت توحش. اون از شهرای مهم اروپا رفته بود آفریقا. ( چه برسه به ما که خودمون از وحشت اومدیم نه تربیت داریم نه خونوادگی)بعد به پدرش زنگ میزنه میگه بابایی خیلی تنهام ...الخ. باباش میگه دو نفر میرن زندان یکی میلههای زندان رو میبینه اون یکی ستارههای پشت میلهها رو.
زن متحول میشه و شروع میکنه ستارهها رو از پشت میلهها دیدن. همهجا تو دشویی وقتی غذاش بده وقتی کسی بش تجاوز میکنه وقتی پشهها میخورنش وقتی شیر و پلنگ و ببر و ...قتی چونش رو پاره میکنن زن در حال دیدن ستارههاست. تا که امیدوار میشه و به یه نویسنده تبدیل میشه.
خوب سال دقیقا اینطوری تعریف نکرد اما این تفسیر منه از قصه.
تمام این قیل و قال برای این بود که گفته بودم اینجا آرومه درست. اما بعضی وقتا مثل امروز عصر که او و بچهها خواب بودن. تمام روز حوصلهام سر میره و کسل میشم. میرم روبهروی خونه کسی نیست. پشتش هم. عصر زل زدم به بیابون. حس کردم تنهاترین آدم تو دنیام. بد هم نبود. همسایه این ور اون ور ندارم. فقط زیلایی که اونم قابل اعتماد نیست. چه بسا بخواد دست تطاول سمت من دراز نمایه. اتفاقا امروز گفت خانم مهندز اگه کسی بت متلک بگه چه ایکنی؟ دمپایی را نشان دادم توی پایم. بهاش اشاره کردم در واقع.
القصه سال گفت ستارهها رو ببینم.
الان دارم دنبالشون میگردم و صدای سگ و روباه میاد و پشهها از توی منخرینم زدن بیرون.