پیادهروی رفتم بیرون. از طرف خانههای کارمندی و یادم آمد عکسی دیده بودم از اولین انگلیسیهای اینجا. مو بور و ترتمیز. با گلهای اطلسی در این کرتها. توی بنگلهها که اولین خانههای انگلیسی اینجاست.
توی باغچهها را دیدم. روبروی باغچهها پا کند میکردم.
و دیدم سبزیها بزرگ شده و گلها بزرگ. یا زود کاشتهاند خودشان یا باغبان دارند. من از خودم خیلی توقع دارم. نمیشود همهی کارها را با هم کرد و همه چیز را با هم داشت.
زنها را کمتر دیدم کار کنند توی باغچهها. بیشتر دوری میزنند و میروند. من وقتی توی باغچه میمانم کار خانه میماند و خودم را ملامت میکنم. ورزش نمیکنم و خودم را ملامت میکنم و چیزهای دیگر.
خوب بهتر است باغچه را مدتی بدهم به سال. شد چه بهتر. نشد هم این کاری است که از دستم برآمده. امسال هم باز سال خیلی دیر شخم زد. من زورش را ندارم شخم بزنم. دستهایم تاول میزند از بیل. حالا نمیخواهم بگویم نانازی و شاهزاده و لوسبازی. ولی واقعا نمیتوانم شخم بزنم. حداکثر دیگر با بیلچه خاک را زیر و رو کنم.
خوب نمیشود.
شاید هم سال نرسد. اما بوتههای درشت غرق گل خانههای کارمندی حسابی دلم را آب کرد. درشت و بزرگ. لابد باغبان دارند. شاید هم مردهای دل و دماغ دار.
کاش زودتر این خانه عوض شود. اگر گرید ساال برود بالاتر میشود امید داشته باشم اینجا عوض شود و جایی بهتر نصیبم شود.
مثلا باز هم برادرم مثل همهی آدمهایی که با من پیاده میآیند تا قسمت کارمندیها از من میپرسند چرا سال بلند نمیشود برود دنبال خانهی بهتر؟ چرا و چرا و چرا...کی پس خانه میدهند به شما این سمت؟ مگر فلان سمت را ندارد؟
نمیدانم حتی سال چه سمتی دارد. یادم نمیآید. اما مثل اینکه مسئول یک قسمتی است که چندتا کارگر داغان هم دارد. بههرحال دوست دارم یکی از این خانههای تمیز مهندسیساز داشته باشم با دوتا باغچه و باغبان و..میز و صندلی و تاب...
خسته برگشتم.
به سال گفتم باغچه از این به بعد تقدیم به تو. اگر قشنگش کردی تویش دور میزنم نکردی هم به چندتا گلدان میرسم گلهایش را بو میکنم. نمیتوانم. کارها میماند و شما کمک نمیکنید.
چیزی نگفت. احتمالا قبول کرده دیگر.
خستهام و دارم توی حیاط ماهی کباب میکنم. هر کی آمده پیف و پوف کرده. پسره دماغش را کرده یکور. دختره صورتش را. برادرم خوشش آمده کلی و خانهی ف و بوسی. ماهی شیر را من هم سرخ کردهام هم کباب هم قلیه. قلیهاش از همه بهتر است اما اگر از قبل بخیسانی توی آبلیمو نمکی تو هر چیز که دوست داری به نظرم کبابیاش هم خوب است. توی فرش که حتی میشود گفت از روی ذغالش بهتر.
بههرحال زنِ ف در زد و یک قابلمه آش آورد. دستخورده بود . مشخص بود. فکر کردم خوب برای بن که هیچ نوع گوشتی نمیخورد گرمش کردم. بوی ترشی و ماندگی میداد. خندهام گرفت. زنِ فهی بَنجنس. وقتی خواهر برادرهایم کوچک بودند و کار بدی میکردند بهاشان مثلا میگفتم کوتلاسِ بَد بَدو. جای اسم کوتلاس میشود اسم هر کدامشان را بگذاری.
حالا نقشهی زن ف چنان رو بود و کودکانه که خندهام گرفت. ماهی میخواست. بویش رسیده بود بهاش. قابلمه را بردم توی حیاط که بعد بریزم دور و بشورم ببرمش برایش. آهی کشیدم و دیسش که مانده بود پیشم راپر از سبزیپلو و تکهی ماهی حشودار و بدون حشو کردم.
بردم برایش و او ذوق کرده بود. از آش پرسید که ماندم چه بگویم و گفتم دستش درد نکند ظرفش را میآورم و بعد گفت چرا صدایم گرفته؟
گفتم دیشب توی باغچه ماندم و سرد بود فکر کنم کمی سرما خورده باشم. گفت صبر کنم که بیاید. صبر کردم که بیاید. آمد. توی دستش یک چیز تیره توی کیسه فریزری. گفت که این عنبر بو است. آیات از روی تخت خندید. گفت عنبرنسا دا عنبربو خو برنجه...و بلند خندید. صبر کردم تا بقیهی حرفهایش را بزند. گفت این را بگذارم روی آتش و تمام خانه را باهاش بو بدهم خانه را ضدعفونی میکند. گفتی پیپی الاغ ماده است و خیلی خاصیت دارد.
گفتم دستش درد نکند.
ازش گرفتم.
برگشتم. دستهایم را شستم. گذاشتمش یک گوشهی حیاط. ناهار کشیدم.
بچهها نق و نوق کردند. برادرم با اشتها همه را خورد. من از دیدن نخوردن بچهها خیلی لذت نبردم از خوردن. رفتم توی حیاط ظرفها را بشورم عنبربو را دیدم انداختمش روی منقلی که رویش ماهی کباب کرده بودم. بوی خاصی نداشت.
نانا آمد و پرسید این چیه.
گفتم.
جیغ زد و آب ریخت روی آتش. گفتم چرا دخالت میکند؟ گفت غذای بد که میدهم بهاشان و چیزهای ترسناک هم دود میکنم..مگر جادوگرم؟
خو میگید چطور دلم میاد این رو بزنم؟ دمپایی بود که سمتش پرواز کرد.
فیلم نفس را دیدم. خوشم میآید از هنرپیشهی نقش مرد(پدر) فیلم. از بازیهایش خوشم میآید. توی سریال پایتخت هم خیلی از شخصیتش خوشم میآمد. خندهام میانداخت بازیاش.
کل فیلم خوب بود. کمی کتک خوردنهایش درد داشت اما عوضش در و دیوارش کلی مرد مرغی داشت
از زمان نوشتن پست قبل تا حالا کار میکردم. کمی قبلش البته رفتم گلدان اینها گرفتم و قهوه.
قهوه به خوبی همیشه نبود اما قابلتحمل. قهوهی خوب را بعد میگیرم. هر وقت رفتم آن طرف. آن طرف کجاست؟ جایی که قهوهی خوب دارد.
یک باغچه برای کاکتوسها درست کردم. بن همیشه میخواست باغچهی کاکتوسی داشته باشد. درخت توت را هرس کردم و زیرش کاکتوس گذاشتم برای بن. ماسه ریختم و کاکتوسها را توی ماسه چیدم.
بعد نعناعها را چیدم که جایش شوید و گشنیز و جعفری بکارم. گلایلولها را از ریشه درآوردم که بعد لابهلای آلووئهرها بکارم. گلدان بنت قنصول و گلدانهای دیگر را عوض کردم.
اما کار مهمتر. هرس کردن تکوما بود. یک عالمه برگ خشک و بار خشک داشت. سنگین و افتضاح.از ته تنه چیدم تا رفتم بالا. سبک شد. دورش را تمیز کردم. شاهپسند را کاشتم توی باغچه و کاغذی سفید را بستم به فنس بین ما و همسایه. کاغذی سرخابی را رد کردم روی سیمها. پیچکهای آمده توی حیاط را دور ستونهای زیر پلیت پیچاندم.
نعناعها از همه سختتر بود. درآوردن ریشهاش یعنی شگ حلگ مو هیچ..
حالا آن طرف، طرف باغچه شلوغ پلوغ است اما دیگر نمیکشم. کمی بخوابم. زیر تکوما خاک خالی شدم. نمیشد بدون دوش آمد توی تخت.
بعد ببینیم چه کنیم.
لیدی شیل را هم فعلا توی روستایی نزدیک تبریز رها کردهام. اینها هم هدیههای صبحگاهی باغچهاند که خیلی خوشبویند.
فعلا.
حالا چند روز است گوشی ندارم. راحتم. اولش کمی عادت نداشتم. تلگرام روی لپتاپ است و حس گوشی به دستی و اعتیاد ندارم. ممکن است باز گوشیدار بشوم اما فعلا احساس نیاز نکردهام.
باید خاک پتوس و گلدان بنت قنسول را عوض کنم و ذرت رنگی بکارم.
چه اسمهایی. کمی شبیه خاطرات لیدی شیل است اسمها.
قهوهام مدتهاست تمام شده. نسکافه دارم اما قهوه نمیشود که نسکافه. من هم گاهی ادا اطوار دارم ها. حتما باید بروم از آنجایی که همیشه میخرم، بخرم. هی الان دلم یک فنجان قهوهی هلدار میخواهد بعد از اینهمه کار و نیست و فکر میکنم بهتر است بروم از همین دوستان اینجا یک چیزی جور کنم. دلم برای عطر دم شدهاش توی خانه تنگ شده.
سلام.. چندتا وسیله خریدم بعنوان سوغات از کربلا ..بزرگ دخترا تویی باید می دادم به تو دستشون برسونی.. نبودی دادم ... بده بشون مال خودتم پیششه.
اینچیزها را مینویسد و دلم میسوزد برایش. با احتیاط و ترس و لرز نزدیک میشود. رفته کربلا توی همان اربعین و سوغاتیهای کوچولو گرفته.. نمیدانم چیاند. لابد کلیپسی، چیزی..خیلی دلم میسوزد برایش و اشک به چشمم میآید موقع خواندنش. اما او هم از آن دسته آدمهاست که نمیگذارد بدون دردسر و حاشیه دوستش داشته باشی و باهاش دوست بمانی. میزند خراب میکند همه چیز را.
همیشه با خودم فکر میکنم کاش ظرفیتش را داشت و جنبهاش را و میتوانستم از ته دل بهاش محبت کنم بدون اینکه مبحتم بهاش به ضرر خودم تمام شود و دردسر بشود برایم.
بس که اگر محبت ببیند ...با تمام ظاهر خشن و هیکلش همیشه حس کردهام پسربچهای هست توی روحش که فکر میکند: هیچکس هیچوقت دوستم نداشته، من بدم.
مینا فیلمی از سول برایم فرستاده که سول درش شیرینی فروش است و نانی است. نانی منم به زبان سول. بعد دارد حلقههای اسباببازیاش را به اسم دونات به مادرش میفروشد.
- امممممم خیلی خوشمزهاس بخر..من نانی هستم..شیرینیفروشم...
بعد به مادرش میگوید اول اجازه بگیر بعد شیرینیها را بخور. البته خودش همینطوری بیاجازه و مثلن مثلنی حلقههای دونات مانند پلاستیکی را میخورد. آخرش شروع میکند پریدن روی مبل. مینا میگوید نانی نباید بپری روی مبل. تو دیگه بزرگی. خالهی سولی. سول ازت یاد میگیره ها.
سول همانطور که میپرد میگوید: نه اینجا نانی کوچیک بود، بعد اخم میکند الکی و میگوید: کمتر حرف بزن مینا.
مینا زیر فیلم نوشته: دستپروردهات.
خواب دیدم چیزهایی در بینی دخترِ خواهر آخری هست. چیزهایی مثل سنجاق. مثل سکه. مثل قفل کوچک. مثل..پیشم بود بچه و درشان آوردم از بینیاش آن چیزها را. بعد بچه غیب شد. نامرئی شد. وجود داشت اما نمیتوانستم ببینمش. سراسیمه سراغ مادرش رفتم که بگویم چه شد و از خواب پریدم.
کارل یونگم درآمد با این خواب.
پ.ن:
بعد از کمی فکر کردن و تحلیل به این نتیجه رسیدم که قسمتهایی از خودم را گم کردهام. در واقع بعدی که دوست دارم اما تمام من نیست و حتی میشود گفت برای نگه داشتنش و وصل کردنش به خودم متوسل به استفاده از قفل و سنجاق شدهام- سمبل سختی و تلاش- را به اشتباه و به خیال اینکه- این مایهی اتصالم به کودکی که میتواند نماد امید، معصومیت و سادگی، تحول و نوآوری باشند، به اشتباه در مسیر حیات و زندگی و(تنفس) من قرار گرفته است- پس به همان خیال رهایی و اینکه دارم خودم را آزاد میکنم و نجات میدهم دست از تلاش برای نگه داشتن کودکی و امید و رسیدن به نتایج تازه را گم کردهام.
بعد شیرین دوستداشتنیِ وجودم. بعد بامزهای که در خودم دوست دارم که انگار دختربچهای شیرین و معصوم و بانمک است. من کاری کردم با خودم که دیگر نتوانم یا نشود که ببینمش.
آن بعد را با باز کردن قفلها و سنجاقهایی که به من وصلش میکرد نامرئی کردهام. آن بچگیای که در وجودم همیشه باهاش در نبردم چون به نظرم آسیبپذیر و ضربهخور است و باعث ناراحتی من بوده همیشه.
آن بعد انگار غیب شده به دست خودم. اشتباهی هم.
خوب متوجه شدم حالا؛ میتوانم به خوابم بگویم: پیامت رسید. متشکرم.
دیروز پاییز را دیدم. تا حالا دربارهاش شنیده بودم فقط. دیده هم بودمش: عکسی، فیلمی، کلیپی..حالا خودش را میدیدم که دور و برم رقصان و برگریزان خودش را جشن گرفته بود.
غمگین هم نبود. خوشرنگ با رنگهایی زنده دور و برم میپیچید..صدایش، رنگهایش، قشنگی خیرهکنندهاش..پیرمردی از دور سلام کرد. با لهجهای غلیظ. متوجه نشدم دقیقا چه گفت. تهاش عمو بود.
پرسیدم سلام عمو، با منی؟
چیز دیگری گفت.
متوجه نشدم. گفتم ببخشید متوجه نمیشم چی میگید. لبخند زد و گوسفندهایش را های کرد. داشت میرفت که گفتم اگه آروم بگی متوجه میشم. آرام گفت. متوجه شدم
- از درختها خوشت میاد؟
این میشد مفهوم حرفش.
گفتم بله.
بعد گفتم بله و گفتم ببخشید که اولش متوجه نشدم ...گفت خواهش میکنم عمو و لبخند زد.
معنی این یکی را دیگر خوب میفهیدم.
مثل خود پاییز خزانزده و جذاب دور شد.
هزار برگ هزار رنگ دورم رقصیدند.
برای وان؟ خوب هنوز تصمیم نگرفتهام. از طرفی کمی(واقعا فقط کمی؟!) ندیده و عقدهای هستم و دلم میخواهد قبل از مردن چندباری توی یک وان دورشمعی با موزیکی آرام شبیه از ما بهتران اداهای پولدارها را دربیاورم و به ریلکسیشنی روستایی بپردازم و از طرفی دیگر، ورِ دهاتی وجودم میگوید: ولمون کن پسر! ریلکسیشن برای ما نیست. زیاد کار کن. خسته شو. بخواب.
این یعنی ریلکسیشن.
عملهها کمسن و سال بودند و تند کار میکردند. خیلی نزدیک نشدم. خجالت میکشیدم. خیلی هم زباندراز نیستم و جز در روابط خیلی نزدیک و شخصی، روحیهی طلبکارانه ندارم و به غیر از این، یک جای وجودم تودهای و طرفدار حزب کارگر است و نمیتواند خجالت نکشد وقتی احساس میکند دیگران(حتی در برابر پول) برایش کار میکنند.
این است که گفتم خودش نظرش چیست؟ گفت آنجا سرد است خوب. زیاد نمیشود آببازی کرد اما اکثر شهریهایی که برایشان بنایی کرده از این چیزها ازش خواستهاند. حتی بعضیها خواستهاند ازش جُکوزی هم بسازد.
سرم پایین بود و سعی کردم یادم بیاید جکوزی چی بود. یک چیزی بخاردار فکر کنم. که پول و حوصلهاش را نداشتم. اما وان پِرتیوومنی است. خوب وان قبول و بعد پرسید خوب آشپزخانه...میخواهم اجاقگاز کجا باشد و ظرفشویی کجا. که گفتم رو به سپیدارها. گفت دوتایش نمیشود با هم. گفتم پس یکجوری بسازد که سپیدارها دیده شود. ظرفشویی و اجاق گاز که مهم نیست.
خندید و گفت باشه. همسرت گفت سپیدارها سیت خیلی مهمن.
"همسرم" که داشت جایی را با متر فلزی اندازه میگرفت به اتابک دستور داد که خیلی به رویاهای من اهمیت ندهد و پنجرهی روبرو را طوری نصب نکند که در اگر به تو باز شد ...بقیهی حرفها را نشنیدم چون دور شده بودم و سرم را کرده بودم توی جایی خالی توی دیوار که قرار بود پنجره بشود. یک میز کوچولو تصور میکردم که پشتش بنشینم وهزار کار دوستداشتنی بکنم. مثلا ببافم.
گاهی رومیزی و گاهی رویا.
اینجا سرد شده. اینجا کجاست؟ خانهی یدالله. صاحب زمین. ارشدش را در زمینهی حق مالکیت زمینهایی که عموزادهها سرش با هم با بیل دعوا میکنند گرفته. توی طاقچهی خانهاش کتاب دارد. کتابهای تاریخ سرزمینش(استانش). طوایف و عشایر مختلف همتبارانش و کتابهای حقوقی دیگر.
ثبت اسنادی است برای خودش و به نظرم کلاهبرداری حسابی. مهم نیست. فقط زمینم را بسازد و هر وقت میآیم اینجا اتاقی بدهد به من برای خواب، دست معرفتش درد نکند، حالا دیگر هر چقدر دلش میخواهد کلاه بردار و بگذارد. اینش به من مربوط نیست.
سر شام یدالله خان، برایم از تاریخ سرزمینش گفت. اینکه قوم و خویشش جواهری را از روی تاج ملکهی انگلستان دزدیده بودند و به من اطمینان خاطر میداد که همیشه پیش دزد خانه بگیر زیرا که کسی از دزد نمی دزدد. دیدم حکمت اصیل این سرزمین همین است. خوب است فقط من با وجود علاقهام به حکما خیلی در به کار بردن حِکم زندگی موفق نبودهام.
طاقچهی اتاقش را به من نشان داد و گفت دلش میخواست چهارطبقهاش کند اما به اش گفتند(یا به نظرش رسیده ؟) اینکار دیگر خیلی دهاتی است.
پس سه طبقه درآورده.
توی طبقه ی اول عروسکی سبز رنگ بود. شبیه آنابلی سبزپوش. طبقهی دوم یک قبضه برنوی خوشدست و طبقهی سوم یک عقاب سنگی و یک گرگ.
سوم چندتا کتاب.
گفتم میشود تاریخ سرزمینش را بخوانم؟
گفت
پ چرا نمیشه؟ خیلی هم خوبه.
پس از شام رفتم با زنش نسا ظرفهای شام را -که
ساده و بسیار خوشمزه بود و حسابی چسبید- را شستم. ازش آدرس محل فروش سیر کوهی و آویشن و عسل
گرفتم و کرفس کوهی یا آنچنان که خودشان مینامندش: پرکلوس.
رنگ موهایش را هم دوست داشتم از تیوپها عکس گرفتم که شمارهی رنگ را داشته باشم و نسا از این بابت به خودش افتخار کرد و با چشمانی که کمی ناز داشت و برق افتخار و غرور تویش بود گفت کلاس رانندگی قبول شده که کلی برایش خوشخال شدم و ذوق کردم.
چقدر خوب که همولایتیهایم دارند پیشرفت میکنند، اما کاش همهجا را ماشینی نکنند.
حالا دیگر دورهی فَلس داشتنم به پایان رسیده. فلسهایم کنده شده و نوبت پوستاندازی رسیده.
دیگر آدم فلسدار چند ماه قبل نیستم؛ که چندزیست بود و میتوانست اگر بخواهد به اعماق تاریک خودش و دیگران برود و در آن وادیهای مخوف غوص و غور کند و چیزهای به دردبخور و بیشتر آشغالهای به ظاهر ارزشمند بکشد بیرون از دل آن اعماق.
بانوی موسپید و سیاهزبان و فحشبده و(مثلا بیخیال) نبراسکا هم نیستم. موجودی هستم از همین دوروبر که خواب میبیند و خوابهایش تعقیبش میکنند. فقط شاید دیگر دلش نخواهد از دست خوابها بگریزد. شاید دلش بخواهد بایستد و به خوابها نگاه و سپس تماشایشان کند. ببیند که این خوابهایی که اینهمه سال روی زمین و روی مریخ و در دل سیاهچالههای روحی که شنا درشان آدم را بیجان و خسته میکرد و هر جای دیگری که رفتن بهاش میسر بوده، تعقیبش کردهاند چه میخواستند بگویند واقعا. حرف حسابشان چه بوده آخر... شاید هم بردارد خوابها را بیاورد به همین دنیا و بنشینند مذاکره کنند و مسالمتآمیز باهاشان زندگی کند یا زندگیشان کند یا اگر خسته شد از دویدن و تحت تعقیب بودن و نشد که از پسشان بربیاید، خودش اصلا به دنیای خوابهایش برود و هیچوقت از آنجا بیرون نیاید.
سر شام یدالله خان، برایم از تاریخ سرزمینش گفت. اینکه قوم و خویشش جواهری را از روی تاج ملکه ی انگلستان دزدیده بودند و به من اطمینان خاطر میداد که همیشه پیش دزد خانه بگیر زیرا که کسی از دزد نمی دزدد.
طاقچه ی اتاقش را به من نشان داد و گفت دلش میخواست چهارطبقه اش کند اما به اش گفتند(یا به نظرش رسیده ؟) اینکار دیگر خیلی دهاتی است.
پس سه طبقه درآورده.
توی طبقه ی اول عروسکی سبز رنگ بود. شبیه آنابل. طبقه ی دوم یک قبضه برنو و یک عقاب سنگی و یک گرگ.
سوم چندتا کتاب.
گفتم میشود تاریخ سرزمینش را بخوانم ؟
گفت پ چرا نمیشه؟ خیلی هم خوبه. بعد رفتم با زنش مرجان ظرفهای شام را که خیلی خوشمزه بود و حسابی چسبید را شستم. ازش آدرس سیر کوهی و آویشن و عسل گرفتم و کرفس کوهی.
رنگ موهایش را هم دوست داشتم از تیوپها عکس گرفتم که از این بابت به خودش افتخار کرد و گفت کلاس رانندگی قبول شده که کلی برایش خوشخال شدم و ذوق کردم.