نمیدانم اینها را بگویم یا نه.
بگویم که اینجا یک جایی پیدا کردم که تخصصش نخل است و مخصوصا برحی. که خانمه به من کود داد.
بگویم که امروز صبح سال باغچه را آب داد و دور نخل را گذاشته بود. بعد زیلایی آمده بود نخلها را آب داده بود که یعنی خیلی زرنگ است و سال گفته بود آخر من گذاشته بودم کودشان بدهم.
بگویم که رفتم خانهی روستایی پس از هشت ماه. نه ماه که نرسیده بودم بروم. دیده بود چقدر نم گرفته. کپک زده. سکو هنوز ندارد. حیاط شلوغ است. حوصله ندارم به خودم سختی بدهم اگر مرتب شد باز میروم. اما اینطوری سختم است. سکو برای نشستن نیست. حیاط داغان. گاز هم ندارد. یک فکرهایی بکنند بعد میروم.
بگویم که مچ زیلایی را گرفتم که پشت سرم دو دستی برایم بوس میفرستاد و به روی خودم نیاوردم. در موردش به برادرم و خواهرم گفتم. گفتند به رویش نیاور اما اصلا دیگر باهاش حرف نزن.
خوب من از اولش هم همین بود برنامه. بعد سال گفت نه تو مثل رعیت باهاش برخورد میکنی خوب نیست.
خوب مهم نیست. فوقش بترسانمش. دیگر حسرت سلام را به دلش میگذارم. بگذار بماند کارها را بکند واقعا تنهای تنهایم.
بگویم دیشب یک مار کشتیم سیاه کت و کلفت و بلند. خیلی بلند.
اگر خود همین مردک نبود نمیدیدیمش.
دیگر چه بگویم؟
هیچ.
بگویم که خانم مهندس کشاورزی از عکسهایم تعجب کرد؟ از بذرهایم که گفت ببرم برایش؟ از اینکه میدانستم چرا گلها رنگ رنگی میشود دچار چه جهشی میشوند و گفت کشاورزی به درس نیست به تجربه است.
بگویم که دلم میخواهد عکسها را بگذارم؟ و شاید گذاشتم بعدا و شاید ...
بگویم گرسنهام و نه ناهار پختم و نه نماز خواندم و نه کاری کردم و فقط وقت گذاشتم برای شما نوشتم؟