از الان بتون بگم.
اولش یه چی بگم ..آقا من وقتی عمل نکرده بودم حال خوشی نداشتم،تقریبا روح و جسم و جوارحم به قا رفته بود، یکی دو بار سرد یا کمادب بودم با بعضیهاتون.
شرمنده.
حالا میام بازم.
به جون خدا من کسی رو از کانال ننداختم بیرون،حذف نکردم، بلاک نکردم یا هر کاری در این مایه، کل کانال رو برداشتم . همین به جون غلام.
اصلا چه کاریه.
یکی دیگه میزنم...توش عکس قلیه ماهی میذارم و آسمون و چغندر و کلم و گردن سال و کلهی نانا.
هر کی دوس داش قدمش وسط تخم چشام. فقط اگه زد به سرم حذفش کردم گله نکنید؟باش؟آفرین.
عزیزومی. بوآمی.
در مورد قاشقچی.
اولینبار سال 2007 دیدمش. در روتانا الخلیجیه بود. یادم نیست چه میگفت اما ازش خوشم آمد. یعنی جالب بود. جذاب بود. دلیلش؟ با بقیهاشان فرق میکرد. صدایش خیلی بم و مردانه بود. و خیلی خیلی قشنگ حرف میزد. با معلومات بود.
باسواد.
وطنش را دوست داشت. فامیلش را دیدم. فکر کردم شاید اصالتا ایرانی باشد. اما بعد دیدم ترک است.
عدنان قاشقچی هم عمویش بود که تاجر اسلحه بود و بسیار پولدار و یک کارهایی علیه ایران کرده بود. گاهی توی شبکههای مختلف میدیدم باهاش مصاحبه میکنند. ازش خوشم میآمد چون قشنگ حرف میزد.
ازش کمی خوشم نمیآمد چون انگار دوستدار وطن بودن همیشه مساوی دشمنی کردن با کسانی است که حکومت آن وطن باهاشان دشمن است. واضح است منظورم ایران است.
خوب به صراحت نشنیدم چیزی بگوید. من نشنیدم یا ندیدم ولی با کنایه و اینها میتوانستم حدس بزنم منظورش چیست از ایما و اشارهها.
برایم شکلش جالب بود. چون پوستش نسبت به عربستانیها روشن بود و چشمانی تاتاری داشت. شبیه عربستانیها نبود. چند جا توی نت ازش مقاله خوانده بودم. کلا از سواد سیاسیاش که با شعر و ادبیات و فلان قاتیاش میکرد خوشم میآمد. توی یوتیوب مردی به نام غ.انم الدو.سری را دنبال میکردم که با طنز و شوخی و هجو و هزل آلسعود را دست میانداخت و کلا مخالف ن.ظامشان بود. این آدم راست یا دروغ از عدنان قاش.قچی میگفت و از دودی الفاید که از همین خانواده است و ساکن مصر و دیانای انگلستان کشته شد در تصادف و فلان...(دودی اسم تحبیبی حمودی است که همان اسم تحبیبی محمد است برای پسران) غانم که مرد با دل جراتی است و سری نترس دارد و از آل سعود و کشت و کشتارشان و کشتن مخالفها در داخل و خارج نترسیده تا حالا و هی هر چه میداند میریزد بیرون شرح مفصلی داده بود از عدنان...و فلان و اینها...تفاوت غا.نم الدو.سری با دکتر س.عد الفق.یه که او هم مخالف عربستان و نظامش است در این است که دومی زبانی مودب و علمی وسیع دارد و اولی فقط دشمنی میکند و میخنداندت.
بعد اینستا آمد و من جمال قاشقچی را فالو کرده بودم. مثلا این اواخر عکسی گذاشته بود از خودش که زیرش نوشته بود: سعید فی اسلو.
خوشحال در اسلو.
خندهاش صورتش را پر کرده بود و آدم از کپشن خندهاش میگرفت که کسی به طعنه و کودکانه در مورد خودش بگوید: خوشحال. بله همان معنای کنایهآمیز و معاصر خوشحال را دارد به زبان ما.
بعد بن. س.لمان آمد و شبکهی العرب بود که آن مصاحبه را با جمال انجام داد و جمال گفته بود دلم میخواهد وقتی از قطر یا کانال الجزیره که متعلق به قطر است و قطر دشمن عربستان و کانال العربیه با کانال الجزیره مشکل اساسی دارد) حرف میزنم بعدش نترسم.
چیزی که کارکتر جمال توی ذهنم مانده یکجور آرامش است. و بیآزاری..یکجور اعتماد به دنیا..آینده..و علاقه به ترکیه.
جایی میگفت من عربستان را دوست دارم. کشورم است. علیرغم اینکه من را به خاطر رنگ پوستم همهجا مسخره میکردند و تحقیرم میکردند و توهین بر من روا میداشتند...
بعضیها به حق یا ناحق ازش به عنوان جاسوسی دو طرفه یاد کردند. برای کجا؟ شاید ترکیه یا قطر...اینها را نمیدانم.
میدانم توی اینستایش هروقت چشمم میافتد به سعید فی اسلویش به این فکر میکنم که شدت سعادتش در آن لحظه چنان بوده که به ذهن سعیدش خطور نمیکرده زیر ارهی عوامل بن س.لمان قطعه قطعه شود..و اثری ازش نماند.
چند وقت پیش توی سی سی ان ان به عربی فکر کنم بود که دیدم تیتری هست که نوشت: لو النظره کانت رصاصه.
یعنی اگر نگاه فشنگ بود.
پسرش را میگفت که زل زده بود توی چشمان بن.سلمان.
اما مصاحبهی پسرهایش را با سیسی ان ان که دیدم، متوجه شدم باز رسانهها قصه بافتند. پسرش میگفت به شاه عربستان( نه بن.سل.مان بلکه پدرش) اعتماد دارد برای پیدا کردن قاتل. .مجری میپرسید: اعتماد داری؟ زود و محکم گفت بله.
بعد گفت پدرش دوست داشت در المدینه دفن شود. توی بقیع.
سنی بودند البته و ذهنمان نرود به بقیع و دفن شدگان درش بنابر اعتقادتمان. کلا برایشان قبرستان خوبی است خوب.مجری گفت البته اگر جسدش پیدا شود.
توی راهرویی نشستهام که به دوتا راهروی دیگر ختم میشود یکی از راهروها اتاقهای خواب را در برمیگیرد و از ته آن راهروها صدای خر و پفهای کون فلک پارهکنی به گوش میرسد که یا از سال صادر شده یا پسرش بن. پسر من هم هست البته اما در این زمینه ترجیح میدهم ببندمش به ریش سال.
چه میگفتم بهاتان؟
راستش یک عمر است کتاب نخواندهام. حیف! کتابخوان قهاری بیدوم. اما دست روزگار تا دسته ماتحت زندگی را میکاود همیشه و نمیگذارد...زر اضافه نزنم: هنوز وقت نکردم.
من خیلی کار دارم. کمکدست هم ندارم. دلم میخواهد نوکر و کلفت و کارگر بیاورم اما جدای اینکه پدربزرگم که زیر سلطهی انگلیسیها در شرکت نفت با صدای فیدوس میرفته شرکت و با صدای فیدوس برمیگشته خانهاش در احمدآباد روی دوچرخه و کارش سخت بوده و حقوقش کم و بر اثر همین امور عورت خل شد و آخر عمری تودهای کمونیستی شد که پدرم را تولید کند: مذهبی دو آتشه و پدرم هم جهان را با ورود من بهاش مفتخر کند که از هر چه اعتقاد چپ و راستی و فلان بهمانی گریزان است و دلش میخواهد شبها خوابش ببرد و زندگی طوری بود که تو هر چه هم سبموسه میخوردی چاق نمیشدی.
بله بهخاطر اعتقادات پدربزرگم که کارگر گرفتن و نوکر و کلفت آوردن را خیلی نامردانه میدانست و اعتقادات پدرم که این کار را بر خلاف اعتقاد پدرش کاری میدانست بسیار پسندیده و کمک به غیر برای همین است که انگار با انجام این مورد تایید کردم این دو آدم موجود و ناموجود را.
پس؟
حرف مفت.
راستش کسی نیست دوروبرم که بیاید کمکم.
اگر بود گور بابای تودهای و سلام بر مذهبیها..هر دوی اینها به من چه هستند فقط اعتماد نمیکنم. فقط کسی نیست. فقط کسی را نمیشناسم و چون قرار است سال پولش را بدهد پس یک دوره نق و نوق و غر و به قول مادرم شیل ابوک و احط اخوک را خواهیم داشت.
ترجمهی گفتهی مادرم: پدرت را بردار و برادرت را بگذار جایش.
خیلی بیمعنی است وقتی ترجمه میشود اما مردا ازش این است که قسم به روح پدر و برادر و فلان که یعنی اصرار و قیل و قال برای هیچ.
بله.
سال عادت کرده زنش مادرش خواهرش و هر چیزی که سوتین ببندد و دامن بپوشد کارهایش را بکند.
خوب حالش را میگیرم اما تهاش به کارها نمیرسم و کتاب نمیرسم مثل قبل بخوانم با فیلمهای هنری شخمی شخیلی ببینم که هیچیاش را نمیفهمم اما حس میکنم دارم به جامعهی هنری یک خدماتی ارائه میدهم با تماشای زرزرشان.
چقدر سرعت در این خانه بد است. خوب انگیزه نمیماند برایم که بردارم وبلاگنویسی کنم. به خانه بیشتر از قبل عادت کردهام. دیگر از بزرگیاش(بزرگ برای من) و قدیمی بودنش( قدیمی برای همه) و چیزهایی مثل مردن خانمِ قبلی و مردنِ دختر خانم قبلی نمیترسم.
اصلا چرا بترسم حالا که مردِ قدیمی را(ساکن قبل از ما که حالا منازل قسمت Bتایپ سکنی گزیده ما Gتایپ بودیم و حالا نمیگویم کجا هستیم چون کسی سرچ میکند و بس که تابلو است اسم منطقهی خانهی جدید و منحصر به فرد پیدایم میکند و فردا کسی با اسپری روی دیوار خانه نوشته: تو ای خونه یه زنی وبلاگه..چنه..نونم چی اینویسه ای بابا مو بخت تخت- ، باورتان میشود توی شرکت نفت هنوز جونیور و سونیور داریم؟ و اندازهها به فوت است؟..من که همیشه انگلیس استعمارگر را دوست داشتم) با زن نویی دیدم. یعنی زن نواش را برداشته بود آورده بود خانهی قبلیاش را نشان بدهد( لعنت به پرانتز و مخترعش اما لازم دیدم خاطرنشان کنم قبلی برای او و فعلی سی مو) خوب خانه قدیمی و انگلیسیساز است و آدمهایی که ساکنش بودند ازش خاطره پیدا میکنند. خاطرات بدی مثل مردن زنشان بهوسیلهی سکته بهخاطر مردن دخترشان بهوسیلهی سرطان. اما خوب تقصیر خانه چیست، نه؟
خاطرات خوبی هم مثل سبب خیر شدن هر دوی این ماجرا برای مرد مو رنگ کردهای که زنی همسن و سال من و شاید جدیدتر و نوتر را نشانده بود بغل دستش و برایش توضیح میداد که با زن و بچه اینجا والیبال بازی میکرده.
میآیید ازمرد متنفر نشویم و به گفتن کون لقش اکتفا کنیم؟
بلی. اکتفا کنیم.
بله.
روزی روزگاری من....حوصله ندارم ادامه بدهم. اما بند قرمز سوتین روی سرشانهی گندمی رنگ و لاغرشونده زیباست و جذاب. در آینهی روبرویی دیدم. و کمی دلم خواست قر غمزه بیایم که آن را هم حوصله ندارم.
پس چه کنم؟
کمی دیگر وبلاگنویسی.
قربان شما.
قبلن با ننه خلف رفته بودیم خونه ی همکلاسیم .. فک کنم دزدکی هم بود .. یه برادری داشت که هی انگار دارای رسالت ریدن تو دماغ ما باشدهی بیصدا و با صدااتفاقاتی براش افتاد و هی ما نگای مادره کردیم هی اون گفت اشکال نداره خاله بچه ییه ولک کجاش بچه یه بودش به قول مادرم با موی اونجاش(از شدت درازی) می تونه لب شط بشینه ماهی بگیره اُ زنه گرفتتمون به اشکال نداره بچه یه
أسلمةةاصکچچ
طاح حظ البچه یه
تولد عسل هست که ما صداش می زنیم سول و عسولة..سول مخفف و لوس شده ی عسولة هستش عسولة هم مونث و دخترونه ی عسل هست که یعنی عسلک یا عسل کوچولوی شیرین
از دور صدای دخترها و کل میاد... و شلوغی بچه ها ... خودم را از دم پرت میکنم تو بغل خواهرانه اشون
بغل های محکم و سفت می کنیم و بوس های شل و با فاصله به خاطر رژ... همه خوشگل و خوش لباس و گرم و باحال .
من آرایش ملایم کردم .. لباس مشکی بلند تنم هست با گل ریز قرمز سبز و به علت وجود مردها رویه ی سبز... زلم زیمبو ندارم اما بوی عطر تا دلت بخواد
خواهرا محکم بوم میکنن و میگم یا عینی علی الریحة... و شیهه وار که میخندن و اینا کمی ادا اطوار میایم و چنتا نیشگون و چلوندن گیرم میاد
سال تو مسیر اونقدر شجریان شنیده که صداش شبیه گلشیفته مپرس شده
سول عین عروسک قشنگی هست که چشای دکمه ای داره و به مامانش میگه
ماما خالتی لیش عصبانیه؟
خاله ام چرا عصبانیه .. بعد ابروهاش را می دهد بالا و ادای اخم کردن در می آورد
منظورش ننه خلف هست که به خاطر تزریق ژل و بوتاکس ابروهایش بالا است
مینا مامان سول می گوید مو عصبانیه ماما ... بس شکلهه هیچ
عصبانی نیست ماما .شکلش اینطوریه
عسول می خندد و می گوید امن اتحبنی : اما دوستم داره
جیغ می زنم ولچ ام السان :زبون دراز
می بوسم. ننه خلف می گوید بیا با ای بچه هم شانس نداریم .. هم عیب گذاش رو ابروهامون...
گفتم اشکال نداره بچه یه و هر دو بلند خندیدیم
رمز و راز این جمله. ا می داند
بقیه برگشتند نگاهمان کردند باز من و ننه خلف رسیدیم به هم و گروه گروه دو نفره تشکیل دادیم.
مادرم صبح زنگ زد که به من بگوید طلاهایم را فروخته. خوشحال بود و صدایش پیروزمند و فاتح بود. گفت با آقات رفتیم.. فاکتور نداشتن اما چون آقات همرام بود ازم خریدن .. بعد سفارش های لازم را کرد که پول را حیف و میل نکن گفتم باشه . گفت پول موکت خانه را بده و برای خودت تحت و میز آرایش بخر و یه دست مبل... گفتم باشه .
گفت اون سکه ای ها رو نفروختم دلوم نیومه .. گفتم شهرزاد سکه ای بش میاد گفتم دستش درد نکنه و بعد از خندیدن به آقام که همان جا نشسته بود و با احساس آدمی دارای وجهه و کار راه بنداز و دارای پارتی و روابط اجتماعی بالا می گفت که بگو اگه میخواد طلا بخره از حاجی بدرانی بخره .. مامانم می خندید که اگه میخواس بخره چرا فروختشون آخه مرد عاقل
پدرم سرفه می کرد که خجالت نکشد.
بعد مادرم گفت به عزیزم و پسر ماهم سال بگو براش شانگ و شوریده گرفتم برای ناهار بیاد
نخواستم اینجایش را به سال بگویم اما سال صدای بلند خانم والده را می شنید
توی تخت غلت ذوق مدارانه ای کرد گفتم لوسش نکن
سال گفت بوسش بکن
مادرم گفت نههههههه دلت میا؟ سال به این خوبی .. ناهار فردا بیا پیشوم برات تثخانه درست کنم .. گربه ای تو خو بدتر از خودوم بو ماهی می کشونتت آخر دنیا گفتم اما آقا برا سال شانگ و شوریده درست نکن فقط به من برس
مادرم بلند خندید و به آقام گفت عبد ببین دخترت چی میگه انگار هشت سالشه
آقام یه چی گفت کهنشنیذم اما سال را شنیدم که سرش را کرد زیر پتو گفت الحسود لا یسود
گفتم من؟ حسود؟ به قول عسولة بلو بابا.
نانا میگه میخواد فضانورد شه اما تو آشپزخونه ی فضا کیک درست کنه
گفتم ننه بگو کیک پز جیگرم .. جیغ کشید به اعتراض
والا من از بچگی میگفتن میخوای چیکاره شی میگفتم خونه دار یه بار نگفتم معلم یا دکتر یا مهندس یا چی و چی... حالام خوشبختانه هستم .. حالشم می برم... دیگه کیک تو فضا؟ سال گف باید تشویقش کنی گفتم چشم مامان نانا عزیزم تو می تونی تلاش کن
ننه ات هم تونس تلاش کرد زن بابات بشه و شد الحمدلله .. یه کم بزن بزن داریم .. اما از فکرای کیک پزی تو فضا معقولتره
القصة که خوب بخوابی غلام.
پرده های سفید تور توری برای اتاقم دوختم .. یه کم از خط قرمز نخوردن رد شدم ک مهم نیست... باز می رم اون طرفش..
ظرفا. و شستم... سینک رو با وایتکس... برادر خوبم سامورایی رفت .. جاش خالی .. عادت کرده بودم پسرم باشه
اون برام پسر خوبی بود من مادر و خواهر... امممم ایشالا خوبی بوده باشم.
برادرم هانی قراره آخر هفته بیاد ایشالا .. اون بیاد پرده های پذیرایی رو می دوزیم با هم... اون خیلی زرنگ و ماهه... خیلی کار بلده .. عزیز النفس منه
اما گلنار جون الان پیش نانا خوابه یه ژله رولی درست کرد امشب مادر ژله های رولی این منطقه.. با بسنی و خامه ی زده شده من یه نمه خوردم فقط
برام یه زیرپایی دم ظرفشویی دوخت.... بییییییسسسسست.
آرزوهام دارن متحقق میشن
به زیر پایی زیر ظرفشویی خواهر دوز دارم
از اینام دارم که رو کیک باشون گل درست می کنن
چای سیب و دارچین دم کردم به دارچینای دیلم... اوووو ف جنسشون خوبه و تندن. .. با یه کم زنجبیل به عرق نشس تنم
حس خوبیه
دیگه اینکه بریم تو بگل سال بخوسیم
خدایا خونواده ی هنرمند و خوب و مهربون و جینگل ملانی شامپلا پینکوی من رو حفظ کن
بای تا های
با خواهرم کلی خیاطی کردیم. با نانا کیک نارنگی درست کردن. مزه ی نارنگی رو حس نکردم توش اما خوشمزه بود به هرحال . بافت خوب و خوشرنگی_ کرم /زرد_ داشت و عطر کیک سیب و دارچین چن شب پیشا رو نداشت اما ترد و خوش بافت بود.
عصر رفتیم از این نوار سفیدا برای گل روی پرده گرفتیم و یه زنه خیلی حرف می زد... هنوز برام عجیبه تا این ساعت قدرتش برای حرف زدن و بحثش با فروشنده سر همه چی .. از خرازی به خاطر همین شلوغی و کش دادنهای مشتری ها خریدشان را، خوشم نمیاد
خلاصه پرده هه قشنگ و خوب شد . در حد پرده های سایت پینترست..
***
با اینکه الان چندین و چند ماهه که تلویزیون نداریم و تلویزیونی نیستیم امشب حس کردم صدای تلویزیون کمه تو خونه... دلم صدای اخباری، فیلمی، سریالی مزخرف و یا حتی یک گزارش تخمی تخیلی صدا و سیمایی میخواد
***
خواهرم فکر کنم داره طرز پخت کیک خامه ای سرچ میکنه و مینا چند ساعت پیش برام کلی عکس کیک فرستاده بود... که خودش پخته بود... با خامه های رنگی و تزیین اسمارتیز و ال و بل و ..
مینا تو همه چی که دست می بره کامل و جامع انجامش می ده... در واقع مایه ی افتخاره برام.
اما من فکر میکنم نکنه ندیده و الکی راضی و دائم الرضا باشم چون تقریبا برای بیشتر چیزا غش میکنم از رضایت و خوشی ..
مثلا پرده ی امشب که خواهرم _گلنار جون_درستش کرد و کیف دنیا رو بردم ازش...
حالا یه وقت منم از اون کیکای مینا بپزم ببینم چی هست .. شیطون.
مینا طی پیام رسانی اش به بنده گفته پیمونه بخر و قاشق اندازه گیری لطفا، نه که باز با دستت اندازه کنی و ندونی ساعت و زمان و مقدار چقده و هی بگی نمی دونم اما ذهنیه اندازه ها... نمی دونم اما حسیه مقادیر . . گفتم باشه بابا حتی می رم از این قیفها که خامه رو پی پی طور _پیچ در پیچ _درمیاره می گیرم برای گل روی کیک . باشد که ازم راضی باشی . . گفت اسمش قیف ماسوره اس گفتم ها همون .. نوشت پس کیکه رو خودت بخور با اون قیفه که گفتی
مردم از خنده و افغانی گونه صدا ضبط کردم که نوکرتم با فتحه روی نون و ک و ر..
آفلاین شد.
ملکه ی انگلیسه... اصیل و مقرراتی و لیدی گونه...
من کی ام؟
شهرزاد نزدیک صبح در بغل سال خزنده.
خِلاص
نشستم زیر پلیت داره می باره .. برادرم با مدل موی سامورایی بیل به دست ایستاده... درختای بی عار خیلی بلند و وحشی تو باد خم و راست می شن... از وقتی درپوش احساسات رو گذاشتم بارش باران فقط بارش بارانه الکی شعر و قلب و احساس قاتی اش نمی کنم ازش یه چیز سانتی مانتال دربیاد
باران تغییرات جوی دلچسبی بیش نیست که کمش بد زیادش بد و میانه اش مفید است.
من زیر پلیت باران خور قهوه میخورم و گاهی سیگار می کشم ب خیابان روبرو و سگ همسایه هم نگاه میکنم.... یه خانه ی روبرو که زرد رنگ است و دختری نوجوان دارد که عاشق بن شده و گاهی سعی میکند با من حرف بزند.
باران اریب می بارد... زیاد ..
چه اتفاق دیگری قرار است برای من بیفتد ؟
هیچ.
صدای ناودونها و شرشر آب ازشون ..
سال خوابیده بود بغل قالی رو زمین... گفتم بیاد بالا رو تخت... گفتم تخت... بیاید به تختم بخندیم.
چه تختی اونم.. بگیم تخته . بهترتره.
اولش یه قاب فلزی هزار سال پیشا داشتش پارسال شیکس، اونم کی؟ وقت گل نی؟ نو نور. بلکن روزی ک زن برادر سال و ترون اومدن .. حالا باز این دوتا بام خوبن و میگن دوسم دارن هی اصرار به سال ک بابا تخت بگیرید دیگه اونم میگف حالا .. بیشتر بدش اومده بود ک کل زنهای فامیل با هم سرویس عوض کرده بودن میگف اینا چشم همچشمیه... تو که همچین نبودی... منم ک اصلا حوصله نداشتم خلاصه قاب فلزی دورش رو یادم نی کی برد .. عمه ام نبود اما فکر کنم کارگر سال بود یا نون خشکی . دوتا تخته رو الان چسبوندم ب هم
اما یه چی بگم
یه اعتراف
بیشتر خوشم میاد ازش نسبت به قبل چونکه شبیه تخت باکلاس ها شده ک هیجی ندارن فقط تشکن .. خیلی ساده و خلوت و اینا... از جاهای خلوت و ساده و کمرنگ خوشم میاد .
نه همیشه .. اما برای تخت همیشه
حالا شاید بعد براش روتختی دوختم خودم سفید... عین اتاق خوابای ژاپنی
بعد .. امممممم
سال اومد رو تخت و خوابید من یه نمه بوی تینر می دم...
میز آرایش هم ندارم
هر وخ ب درخت بیعارای اطراف خونه نگا میکنم خودم رو تصور میکنم در حال
بریدنشون و درست کردن تخت و میز آرایش ازشون ..
اینهمه کارتونی
خونه ساده و تقریبا خلوت و روشنه .. کم کم قشنگ تر میشه ..
فردا ماهی درست کنم؟
اگه بارون نبود و مجبور نبودن تو حیاط زیر بارون زفری ماهی رو چندبرابر کنم موقع تمیز کردن ش...
سرخو دارم ک ننه خلف داده ب من
بی چاره دوستم داره اونم ... از این میفهمم ک وقتی رفتم خونه اش گفت مطمن بودم می بینمت .. انگار حالا دیدن من چ چیز مهمیه
گفت حس میمردم می بینمت . برا چن ساعت حتی .. بعد موقع رفتن همیشه صورتش و قائم میکنه می گروه . هاها چ خوبه می گروه . خیلی وقته ننوشته بودم ش
اما من دیگه نمی گروم ..
چون بزرگ و با ادب شدم
بوس ب من.
از بغل اجاق به دستام روغن زیتون زدم که اثر تینر رو پاک کنه. بعد برگشتم تو اتاق نانا که خواهرم طبقه پایین تختش بود.
از پنجره ی اتاق نانا به کرتهای گرد نگاه کردم که دورشون آجرچین شده بود
... طرح از من اجرا از سال و برادرم .. دستام رو می مالم ب هم .. با صدای آقای توکلی همسایه ی قبلی امون داد می زنم تو دلم آباد شد انشالا .. اون موقع ها... اردیبهشت نود و دو .. تازه رفته بودیم تو جی تایپ و باغچه ی قبلی رو داشتیم .. از تو باغچه ی قبلی به سال گفته بود مآشالا به این پریوش ها... آباد شد انشالا ..
صداش خیلی بلند بود و یه هویی بودش و سال پرید تو هوا.. من برای اذیت کردن سال زیر عبا با لباس کم رفته بودم تو باغچه و سال قاتی کرده بود .. دیگه کمتر اون َطور ی قاتی میکنه برای ظاهرم .. شایدم من دیگه دیوونه ی قبلی نباشم .. به هرحال اولش از دست سال گریه کرده بودم بعدم کلی خندیده بودم چون سال عین وزغ پریده بود ..
حالا کرتها گرده... نقشه رو کشیده بودم برای سال . کرتهای گرد و نیم دایره اطراف و جوب های چمن دار و آلاچیق و فواره اگه شد و نمردیم و پول بود و ترامپ و چیزهای مشابه ترامپ اجازه دادن و... از این حرفا.
سال امشب گفت سعید میخواد از کافه ات تقلید کنه نمی تونه .. داره دیوونه میشه
دلم برا سعید می سوزه بی که واقعا ازش خوشم بیاد
خلاصه از دنیای کتاب و فیلم و موسیقی خیلی وقته که کوچ کردم...
اگه بشه می رم پیاده روی .. کمتر می خورم... دور و برم رو مرتب میکنم اگه بشه... گاهی به جدا شدن از بقیه فکر میکنم اما می دونم حوصلم بدون سال سر می ره چون واقعا دوست و رفیقی ندارم .. دیگه؟ مشاور که اولش گفته بود اینجا رو نمی خونه بعد وقتی سر موی برگشتی و و و و. نوشتم رنجیده بود و مشخص شد ک میخونه دوره گذاشته برای دوری از آدمای سمی و ... دلم خواست برم اما پولش رو نداشتم .. روم نشد به سال اصرار کنم ..
یه دردهای زیادی هست تو زندگی ... واقعا
مثلا دلت ک همیشه گرفته .. همیشه یه خالی بزرگ توشه
یا مثلا ماجرای عموم و زنش و حالاش و... یا حسم نسبت به آدما ک تغییر میکنه و نتیجه اینه که کم کم از دل و ذهنم سقوط میکنن و بعدش نمیشه جای اون خالیه رو با چیزی پر کرد مثلا خدا ... خدا چیز خوبیه .. باحاله . دمش گرم
خواهرم داره پرده ی آشپزخونه رو می دوزه برام. سال با نارضایتی از اجبارش برای خرید چوب پرده مشغول اندازه گیری عرض پنجره اس.
نانا چیزهایی در مورد کافه های موجود در این شهر سرچ میکنه و چیزی دستش رو نمی گیره پس ناامیدانه به سال میگه
چی شد به این شهر اومدیم بابا ؟
سال میگه چوب پرده نداشتیم..اومدیم چوب پرده بخریم برای مامان...
خنده ام رو میخورم و میگم زن هاشم میگه باید می بردی پرده های خونه رو پرده سرا .. من که کم خرجم چقدر .. خواهر جون رو آوردم پرده ها رو داره می دوزه...تازه کتیبه هم نمی خوام روی پرده ها
خواهرم با شنیدن اسم کتیبه بلند می خنده .. یاد زن هاشم افتادیم و تبلیغش برای کتیبه و کتیبه گری..
صدای چرخ میاد.. سال مطمءنه ک خواهرم صداش رو نخواهد شنید زیر لب میگه چوب پرده و کتیبه از عرض تو ک.. ن شوهر زن هاشم.
یاد هاشم می افتم و ریختش و لاف هاش و .. میگم ای وای مهندس تو که همچین نبودی
میگه من خودم الان کتیبه شدم... ماتحتم کتیبه شده که کلی خرج روش کتابت شده ..بله که همچین شدم و به عبارتی همچین خواهم موند.
خوب حرف دیگه ای ندارم سال به عبارتی مفقق باشی.
حالا قرمه سبزی پختم، اینطوری که با سبزی خشک شده. اولین بارمه . گفتم اگه فردا رو دیر بیدار بشم باز چیزی داشته باشم که بذارم دهنشون
اینجا سرعت نت خوب نیست و لپ تاپ رو فرستادم اهواز واسه تعمیر ..
امشب سال تو سینی نشا کلی گل کاشت .. با خواهرم داریم چای لیمو می خوریم .
بلند شم ظرفا رو بشورم و کمی بغلمند شم در سال.
خوابم میاد .. خوب حالا نه دوازده کیلو ... چیزی تو همون مایه .. سردمه از خستگی و کرم تماشای فیلم ترسناک افتاده ب جانم در این ساعت... با قیمتهای چهار برابر شده راه حل بهتری هست ؟
نات رلی.
باچر فرحة الزهرا روحن حفن... احنه حطنه حرمل و حرگنه ذاکه الی مایسمه و هسه رایحه اشتری اجگایر ..
بکلت ارجع تالی...
انتوا شکو ماکو؟
بوی دارچین و سیب آشپزخانه را پر کرده بود. خواهر جان و نانا کیکش را پخته بودند... چه عطری!
آشپزخانه را می چیدم. .. کلی چیزها که برداشته بودم باز گذاشتم . بافتنی ها و چسبانکها و هر چه... کابینتها هر کدام یک رنگ بودند.. رنگشان کرده ام خودم.. خوشی اش به درست کردن رنگ است... عود روشن کردم توی کافه ام .. اسمش اول کافه جغد بود بعد شد شهرزاد کافه بعد ترنج نارنج بعد گندم آخرش خواهرم گفت بشود یکی بود یکی نبود . من گفتم دارچین
خواهرم گفت خوبه
بالخره کافه ام خیلی حال خوبی، می دهد .. حالا کانترش را نصب کنم و عکسهای دوازده کیلو لاغر شده ام را هم بزنم به اش .. پس فکر کردید این همه مدت کجا بودم؟
مثلا چی؟ خو ورزش و ورزش و ورزش و ورم کردن انگشت و درد و سرکوب سال و باز ورزش. میگما .. ..
هیچی نمی گم.
شستن کلی ظرف.
مانده جاروی آشپزخانه و مرتب کردن اتاقم.
میخواستم بنویسم و نانا بدو بدو در مورد فنگ شویی چرت و پرت نشانم می دهد دارد.
باز هم کنسلینگ
اما دارم ب خانه ی نو عادت میکنم.. به روح زن و دختر قبلی که بین راهروها می خزند حتی.
شما هم آفتاب و موسیقی بی کلام و جاده و تنهایی... باسمه م چوی اصلی و . عاشقتان می کند و غمگین؟ بیایید دست بدیم.
_خوشبختم ...دورهای نزدیک.
نانا گفت:
بیام باهات منم. پیادهروی رو میگفت. گفتم بیا. سرد بود..برای من سرد بود. مسیر تاریک بود و خنک. نانا گفت ماما چه بوی خوبی، بوی پارکِ شادی. هوا بوی اکالیپتوس خیس میداد. بویی غلیظ به شدت. از این بو خاطرهی خاصی نداشتم اما میدونستم برای بعدا، شاید زمانی دیگر که در جایی دیگر این بو رو حس کنم برام تداعیکنندهی این پیادهروی با نانا میشه.
بوی اکالیپتوس غلیظ برای من بوی جنوبه. جاهایی رفتم و از هر جایی عطری خاطرهای توی ذهنم هست. ولی بوی جنوب وحشی در پاییزی رو به سردی که احساسات و عواطفت یههو از روشون روپوش برداشته میشه بعد عین مغز و دلِ یه میوهی رسیده آمادهی چشیدن میشه. داشتم احساسات و عواطف و محتویات روحم رو که رسیده بود و موقع ناخنک زدن بود بهاش رو مزه میکردم و نانا جلوم لیلی میکرد.
توی خونههای سمت منازل کارمندی که خلوت و تاریک و سبزه راه میرفتیم و نانا خونهای کاملا انگلیسی دید. با در و دیواری گلی.
گفت چه قشنگ..حتی اگه رنگ نشده باشه.
گفتم آره..قشنگتر از خونهی ما؟
- مال ما هنوز مرتب نیست ماما..بعدا قشنگتر میشه
- باشه
- ماما مهریه چیه؟
- یه پولی میدن به زن موقع ازدواج
- چرا؟
- نمیدونم..یعنی حوصله ندارم توضیح بدم..چون راسش زیاد هم نمیدونم چرا و اینا ولی تو نت هست..در موردش بخون
- اون زن و مرد فک کنم ناماَزد هستن
توی دلم به ناماَزد لبخند زدم. به زن و مردی که به نظر نانا نامزد رسیده بودند نگاه کردم. با فاصله. دختر ریز میخندید. آها! اولین دیدارهای قبل از ازدواج
- آقاهه میگفت" بحث دیگه بحث مهریهاس"..برای همین پرسیدم
-چه بامزه
- مجبور نیستی جوابم رو بدی ماما..لازم نیست الکی بگی چه بامزه.
برای اینکه ناراحت نشوم بعد از زدن این حرف لبخند زد. که یعنی هنوز با من دوست است. دعوا ندارد.
- واقعا؟ چه بامزه.
- ماما تو بابا رو دوست داری؟
- بله
- چرا سیوش کردی بوگندو پس؟! .. سهتا بودگندو پست سر هم
- باش قهر بودم..حالا ببین چی سیوش کردم
دید و راضی بود.
نشست روی نیمکت. پاهایش را بازی داد.
- تو و بابا هم ناماَزد بودین؟
- نه
- چرا؟
- وقتش رو نداشتیم
میداند جوابم واقعی نیست. گوشیم زنگ میخورد.
"آقامون" روی گوشی ظاهر میشود. با عینک و دماغ و ریش اینا..نانا میخواند: ماما..آقامون..درستش میکند: آقاتون..اَه..بابا...شوهرت..بابایی.
میگویم جواب بده.
جواب میدهد و گزارش میدهد که ماما در حال خوردن چمن است. فکر میکنم چه لزومی داشت حالا.
تصحیح میکند: چشیدن یه علف و داره سعی میکنه یه شاخه علف رو از لای دندوناش رد کنه..نه بابا من این رو به ماما نمیگم..ئه! بابا!..نه خیرم..
حدس میزنم سال چیزی در مورد گوسپندیت یا بزیّت به نانا گفته.
گوشی را میدهد به من که فقط میچسبانم به دهانم و میگویم: خدافز.
- بابا چی گفت به تو؟
- هیچی گفت زود بیاید
- بامزهاس
- ماما آقامون یعنی چی؟
- یعنی ...یه چی الکی..برای مسخره بازی اینا
می گوید:
- چه بامزه
میخندم.
اسم سال را عوض میکنم. نانا زل زده توی صفحه. میگوید بنویس: آقای بامزه.
می نویسم: بابای یه دختر بی مزه..
چشم باز کرده متعجب و مثلا ناراضی است.. بلند می شود و می چرخد و مثلا معترضانه داد می زند رو به آسمان ... و کلی موی فر دور سرش می چرخد.
هی.. چه عاشق هایی پیدا کند همین روزها..
خدا کند هیچ کدامشان را نخواهد با سه تا بوگندو سیو کند توی گوشی اش یا خاطراتش یا قلبش یا زندگی اش یا..
قبل از خواب موهای سال را کشیدم. راستکی. نه که مثلا لوس بازی یا شیرین کردن خود برای ایشان. نوچ. هیچ هم از این خبرها نیست. داستانش اینطوری است که من برداشتم یک عود لاوندر روشن کردم در آشپزخانه.
قبلش داشتم بعد از عمری دستمال خیس میکشیدم به برگهای خاکی و گردگیری نشدهی یکی از گلدانهای نه چندان شاداب و سرسبز. به خودم میگفتم دقیقا نهضت همهگیاهدار شدن از کی شروع شد؟ توی ذهنم از سال پرسیدم:
سال از کی ملت خیلی گلدونی و گل و گیاهی شدن؟
سال توی ذهنم جواب داد از کی.
این شد که بهاش گفتم بیاید پیشم توی آشپزخانه بخوابد و اگر خواست یک فیلم ببیند. در آشپزخانه را بستیم و خیلی زن و شوهر عاقل و محترمی شدیم برای خودمان و او گفت فیلم نه. من هم حوصلهی فیلم نداشتم. گفت اما دوست دارد پیش من بماند. یعنی اینطوری گفت
با قسمت دومش موافقم.
قسمت دومش بودنش پیش من بود.
توی آشپزخانه.
بعد من حس کردم بوی خوش میخواهم. بلند شدم عود روشن کردم و هی دنبال سوراخی گشتم که بلکن عود را درش جای دهم. نبود. سال پرسید از اونا نداری؟
از اونا نداشتم.بعد یک کیک فنجانی مزخرف دیدم. نه از آن یزدیهای قدیم که دوست داشتم و دارم. نه یک سری هست اینجا درست میکنند. سبک و بیبافت و بیادب.از بویش نگویم. بوی وانیل غلیظ که با اولین استشمام به شما حس غثیان میدهد.
غثیان چیست؟
حسی که از استشمام بوی وانیل توی کیک فنجانی بیانضباط سراغتان میآید. سال اینها را دوست دارد و هی ازشان میخورد. هی روی اعصاب من است این داستان. اما در آن برهه من فقط میخواستم عودم را روشن کنم. یکی از کیکها را برداشتم و عود را گذاشتم تویش.
سال خستگی، تمارض، احساس پیری و از دست رفتن و افسردگی میانسالی و ترامپ و همه چیزش را فراموش کرد و از جا بلند شد":
کیک در عود؟
گفتم ها مِی چیه؟
گفت یعنی چی؟ این چه قانونیه؟
گفتم قانون را جدم حمورابی سالها پیش نوشت و مرد. دیگر بعدش آدم قانونمداری نشدم. سال رها نکرد و هی رفت و آمد و پیشنهاد داد و هی من سعی کردم با لبخند و عشق سر و تهاش را هم بیاورم که تیکت ایزی پدر جان..سال...عزیز..برادر..فامیل...بستگان..مومن..همه کس...کوتاه بیا قربونت.
اصلا.
آخرش عود را برداشت از توی کیک و در جای دیگری گذاشت که الان یادم نیست کجا بود اما آن موقع هنگام جنجال با سال حدسهایی در این مورد زدم.
استدلال سال این بود: اگر خاکستر عود بریزد روی کیک چه کنیم؟
من گفتم ازش عذر بطلبیم.
او گفت خوب چه کنیم..
خوب چه میدانم..بخوریم
- نه ممکن است مزهی عود بدهد
- بندازیم دور
- منطقی نیست
- بیا برو گردش کن سال ..برات خوبه...منطق رو دیدی یه بوس از رو ماهش برا خاطر من بگیر عزیز دل
خوب تمام این بحث خونین و کونین سر یک کیک فنجانی بوگندو بود که ازش به عنوان جاعودی استفاده کردم.
کیک را برداشته مچاله کرده و به سمت ظرفشویی پرت کردم.
سال قهر کرد.
گفتم زندگی رو خیلی سخت میکنی.
خوب حالا. کمی با عصبانیت گفتم این را.
چه گفت؟ چوب کبریت را بر انبار باروت توی سرم زد.
- لابد تو آسون میگیری با این عصبانیتت؟
چه کنم اگر یک هو به خودم نیایم که دارم موهایش را میکشم و همزمان تناولش میکنم؟
گاز را محکم نگرفتم اما مو را محکم کشیدم.
او قهر کرد و رفت. من بقیهی کیکهای فنجانی را پرت کردم توی حیاط.
بعد تا خود اذان مرتب کردم و هر وقت توی خانهای که هنوز بهاش عادت نکردهام صدایی شبیه تق و توق جنطوریانهای شنیدم به خدا گفتم آخرین بارمه ..قربونت...خو گازشم نگرفتم..ولی جدی تو بودی جا من هم همی کاره میکردی...بیا و عجایب خلقتت رو نشونم نده.
نماز هم خواندم تصاویر مبهمی از دانستنیهای مذهبی قدیمم در ذهن مظلومم شناور بود..
چیزهایی در مورد حق الناس و حق غیر ناس و فلان..
به خدا گفتم براش قیمه درست میکنم فردا..و اصرار نمیکنم همین فردا برای توی کمد چوب بذاره برای آویزان کردن لباس..تا پس فردا هم وقت داره.
حالا از آن کرمه زدم که بویش را دوست دارد که رویش مجسمهی آزادی اَمریکه هست.
حمیرای وجودم از روی تخت شرمنده میخواند تو اونجا و من اینجا امان از درد دوری...امان...امان...ظهر اگر دیدمش باهاش حرف نمیزنم اما کشش نمیدهم.
اگر خواست تلافی کند فقط کافی است نگاه گربه را در شرک تقلید کنم.
بای.... تا کی؟
خو معلومه تا های.
برای ناهار فکر کنم عدسپلو داشته باشم؛ از دیروز. صدای پمپ همسایه میآید. ابتدا به ساکن امر فکر کردم صدای بز است. بعد دقت کردم دیدم نه صدای قر قرهی گلوی فلاسک چای است. اما فلاسک چایی در دور و برم نبود. پس باز دقتم را بیشتر کردم و دیدم صدای پمپ همسایه است.بعد همانطور فکر کردم که برای ناهار عدسپلو دارم.
و به مادرم فکر کردم که دیشب میگفت حالِ زنهای عراقی را گرفته.حالا هم شریفه زنگ زده به من که بگوید شب بروم پیشش پرو و بروم مقنعهی نانا را هم بیاورم.
سال در جای دگری از خانه خواب است.
من روی پنجرهی اتاق خوابم یک پردهی قدیمی حنایی رنگ دارم.
دیگر زیاده عرضی نیست.