نوشتن این حر‌ف‌ها فایده‌ای ندارد. انگار چیزی رنگش پریده.کهنه شده. قدیمی شده. رنگ و رویش رفته. انگار چیزی را فراموش کرده ای توی آفتاب  تند جنوب چون افسرده ای و حوصله نداری و برایت مهم نیست. این را زمانی می گویم که حالا حواسم بهتر از همیشه هست چیزی توی آفتاب نماند. کف‌های ماشین، سطل‌ها، لباس‌ها، می‌خواهم ثابت کنم زنده‌ام. ول نکرده‌ام خودم را زندگیم را خانه را دیگران اما ته اش در سینه‌ام سقوط رخ می‌دهد.

دوست دارم بروم بیرون حالا خوابم می آید خیلی اما دوست دارم در خیابان خلوت و کسل کننده ی اینجا بروم بیرون پفک بخرم. پاستیل. بستنی میهن سفید وانیلی. نمیدانم دیگر چی. اما خوب موسیقی و حرف توی راه نباشد و انسان هم نباشد. باید ذهنم روحم را ببرند پفک فروشی. یعنی من همینجا بمانم اما روحم برود پفک بخرد برگردد.

فردا می روم یک کارگاه احتمالا.

نمیدانم بروم یا نه. چشم داشتی از نتیجه ندارم اما کاری است ک دیگران می کنند.

 حیاطها را می شورم. روی خاک را آبپاشی می کنم. که حخاک بلند نشود. گلدهی می دهم ب گلها. به آهار. رزها. بذر جمع میکنم. بعد فکر می کنم یک سکو بسازم اینجا بنشینم. می دانم نمی نشیتم. اگر می خواستم بنشیتم جاهای بهتری بود.

میروم سعید را می آورم او ظرف می شورد. کوکو درست می کند. من به اش پودر پیاز می دهد. ذوق می کند. سعید هم دارد پیر می شود. غصه اش این است که سال مرخصی نگیرد و او تنها نماند.