همسایه آمد دم در. خانمِ همسایه. زنِ فاضل، فاطمه خانم، ف اینها..زن فِ مادر ِآیات و چیزهای دیگر. فردا دیگر میروند شاهین شهرِ اصفهان.یک خانهی ویلایی گرفتهاند و همسایهاشان بعض از من نباشد آبادانی بامعفرت و خونگرمی است. بهاش گفته از همسایهی قبلی برایت بهتر میشوم.
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.
وقتی دیدم اینهمه گریه میکند و بیتابی و وقتی من را برد خانهاش و خانه خالی بود و سوت و کور و دیدم بچههایش نیستند و نشستیم توی اتاق توی حیاط و هی گفت مهر که میشد با هم گل و گیاه میکاشتیم و هی صبحها پیش هم بودیم و فلان...گریهام گرفت. بله بله..بله. من برای زنِ ف گریه کردم.
برای آیات که الان اصفهان است و زنگ زد به من و او هم گریه کرد..با تمام حاشیهها حس کردم به قولِ زن ف تحملِ خداحافظی ناروُم.
بعد شب من و سال رفتیم پیششان. آخرین دعوایشان را کردند و وقتی خود فاضل گفت که همسایهی خیلی خوبی برای ما بودید و گفت هم خودت خیلی خوب و نجیب بودی مهندس هِم خانمت دلش خیلی پاک بود و خودش مهربون بود..و با برق اشکی توی چشم نگاهم کرد دلم میخواست گریه کنم..اصلا خانه خالی بود و متروک و تاریک و انگار غمِ امروز صبح اهواز روی دلم آوار شد.
از صبح وقتی دیدم و شنیدم غمگین شدم.
دلم گرفته بود...بهاشان گفتم حتما بهاشان سر میزنم..ما دوستهای زیادی در اصفهان داریم که وقتی رفتیم طرفشان حتما به آنها هم سر میزنیم.
اما الکی بود. با این وجود بهاشان بعدا سر میزنم.