توی آشپزخانه لم دادم به بالش و این را مینویسم. خواهرم آویش دم میکند. قوریایی که تویش گل گذاشتهام را شست و جای سر، نعلبکیِ چوبی گذاشت رویش. درش(سرش) نیست. او سهلگیر است مثل خودم. از این جهت که نمینشیند غر بزند کو درش و نمیشود بدون در دم کرد که و از اینها. راحتم باهاش. همه چیز باهاش پروژهی سختی نمیشود.
دارد آهنگی آذری زمزمه میکند.
یار گلندرش را میشنوم. وقتی جاهایش را بلد نیست با نوای "امممممم" آهنگش را میزند. و پشت بندش سوتش را میزند.
پاهایم چه درد میکند. سال رفت آنجا. اگر عادت کنم اینجا تنها بمانم و نترسم از چیزی کلی خوب میشود. خوبتر و بهتر میشود. اما دلم قلیان خواست شدید اینجا.
هنوز گاز نکشیدهایم و کپسولی نارنجی زرد وصل شده به آبگرمکن من را یاد قبلا انداخته.
چند گل مصنوعی پلاستیکی این ور آن ور گذاشتهام که دکور ساده و متواضع تکمیل شود.
-نان خشکی هم دارند!
این را خواهرم با خوشحالی گفت. وقتی صدای مردی را شنید که آوای همیشگی نان خشکه را بلند کرده از ماشینش. اگر پادرد نداشتم میرفتم طرف چشمه.
اما راحت میشود فقط ماند خانه.
فقط ماند خانه و کار دیگری نکرد.خوب شد کتاب نیاوردم میتوانم همینجا بگیرم بخوابم. خوب شد که تلویزیون نداریم.
نانا دارد روی میزغذاخوری دست دوم را تمیز میکند.
خوب پس دوست داشتن سال ربطی به همخوابی با سال ندارد. چه خوب!
چه دوست داشتن ارزشمند و قابل ستایشی.
خوب پس حالا که نانا پیشم خواب است و آرامم، می توانم بالاخره بگویم یکی از وجوه دوست داشتن های زندگی ام همین احساس مادری است که گاه ناقص و سرد میشود.
و باد خنکی هست.
اما باید همه ی اینها را به سال بگویم. بگویم که چسباندن نانا به خودم و بوییدنش از آن جهت که دختر اوست برایم شیرین تر است. نه نه، نه. اصلا هم تنهایی دوست ندارم و از پسش خیلی برنمی آیم و خانه و خانواده دوست دارم خیلی.
کتاب و نوشتن و فکر کردن خوب است.
ولی سال و نانا و بن را میخواهم اول و بیشتر از همه.
تمام حرفها و شعارها حالا به نظر حرف مفت می آید
همه چیز خوب است تا وقتی که بشود با سال در موردش حرف زد. خوب حالا قربان صدقه هم نمی رویم ظاهرا. قلب مان معتقد است اما.
پس چرا به مشاور گفتم دوستش ندارم؟ شاید چون دلم میخواست شاد باشم و دیگر باور کرده ام که با هیچ کس نیستم. شاید برای این است که روراست میدانم به درد هیچ رابطه ی دیگری نمی خورم با هیچ مرد دیگری قرار نیست خوشحال باشم. برای همین گفتم دوستش ندارم که زیر بار مسئولیت دوست داشتنش...
نمی دانم
باید به مشاور بگویم اگر کاری بلدی اگر علمی داری اگر جادو و جنبلی حالی ات هست، کاری کن من با این آدم مشکل کمتری داشته باشم.
وگرنه فرار و رؤیاهای باطل بافتن را که همه بلدند.
دوستش دارم یا به اش عادت کرده ام یا دلم برایش می سوزد؟ چه فرقی میکند وقتی که نتیجه این شد که به محض رفتنش اشکهایم سر خورد و چقدر زیاد
مگر الان ما عقدیم؟ یا من جوان و مو بلندم یا او کاپشن خردلی دارد یا آرزویم فقط دور شدن از دیگران و نزدیک شدن به اش است؟
حالا یک ستاره ی پررنگ فقط دیده می شود. فقط یکی. همه جا آرام است و مردی که دلش میخواهد شادم کند ازم دور شده.
سال رفت حالا و من از خدا خواستم مراقبش باشد. آسمان خیلی ستاره داشت. آسمانی که شبیه دیگر آسمانها نیست. بدون سال چیزی خیلی خوب نیست.
انگار.
قبلش دلم گرفته بود. با واقعیت سرد همیشگی روبرو شدم:
نه، کسی را دوست نداشتم. با کسی راحت نیستم. کسی را نمی خواهم و همه چیز نه خیلی مهم است و نه خیلی دوست داشتنی.. اما سال قدیمی است و میشود حداقل بدون منت و ذلت دوستش داشت و توسطش دوست داشته شد.
اما به اندازه ی آسمان و درخشش ستاره ها غم انگیز.
خوب خستهام. هیچ کتابی هم نیاوردم. یادم رفت. فردا سال میرود. تنها میمانم اینجا. چون حیاط هنوز در ندارد کمی میترسم. حالا توی این ساعت روبروی کوه نشستهام. ترسناک است کمی.
عصر رفتم جمعهبازار. با خواهر و نانا.
سال هم.
از ترون تقلید کردم و از اولین مغازه نخواستم خرید کنم. به این نتیجه رسیدم که شوهر ترون سال نیست و سال شوهر ترون نیست و سال بیحوصله بود. ..اصلا خودم هم. خرید حال نمیدهد.
نمیدانم چرا. حوصلهسربر است. اما خواهرم که چیز میز گرفت خوب بود. بعد دوستان جدیدی که در بازار پیدا کردهام به من تخفیف دادند. مهمترینشان میگفت زمانی آمده آبادان و رفته دستشویی و یارو ازش خواسته پول گرفته او هم تیپی(تیپا) زده در نمیدانم کجای طرف و گفته وقتی من( منِ لر باغیرت) آمده بودم از شهرت دفاع کنم() تو کجا بیدی ..بعد یک آبادانی باغیرت آمده و گفته این که آمده در دستشویی نمایندهی بقیهی آبادانیها نیست و یارو را گرفته زده و بالاخره دوستمان موفق شده برود دستشویی و پانصد تومان نداده و عبایه و شالم را که به خاطر ی کچل، سفت بسته بودم را چک مختصری کرد و گفت ولی خیلی زنهای باغیرتی داش شهرتون.
تشکر کرده بابت حسننظرش و خریدم را که یک سبد پانزده تومانی بود را به قیمت ده تومان ابتیاع نمودم.
بروم یک تکه کوکوسبزی بخورم.
درختهایم از حالت یک چوب خارج شدهاند. یکیاشان مرد البته.
حیوان قصة گو را میخوانم از جاناتان گاتشال.
نشر مرکز
از بهترین کتابهای این اواخر خوانده ام.
چندتا از عکسها تو کانال هست.
خوب بود تجربه ی خواندنش.
صبح بیدار شدم و سرور خواهر سعید برایم چند مدل مبل فرستاده بود، کانال را رفتم و سر یکی دو دقیقه یکیاش چشمم را گرفت. نمیدانم اتفاقی بود یا چی اما توی همان یکی دو ثانیهی اول فکر کردم خوب این مبل میآید توی خانهام، بعد مبل را سفارش دادم. عکس برای ادمین کانال فرستادم و پرسیدم این دست چند است و چه رنگی دارد.
گفت چند که قیمت معقول بود.
رنگش هم خوب بود اما زیادی روشن. کمی تیرهتر خواستم.
کالیتهی رنگ را به قول خودش فرستاد گفتم رنگ شماره هفت. رنگی خاکستریآبی. خاکستریاش بیشتر از آبی بود.
به سال گفتم همین روزها یکی در میزند مبل میآورد خانه. با تعجب گفت چطور؟ گفتم سفارش دادم. شمارهاش را هم دادم. اگر کسی زنگ زد فکر نکند مزاحم است. خبرم کند.
بعد به بقیهی خواهرها گفتم ها بابا یکی دو ماهه دارم میگردم.
آخر کی باورش میشود اینهمه زود انتخاب کردم و رویم هم نمیشود بگویم در دو ثانیهی اول سفارش مبل دادم. مینا من را میکشد. پروژهی مبل برای او یک سالی وقت میبرد. تازه آخرش شوهر باید برود قم و همدان و تهران یافتآباد و عمهآباد و فلان.
اگر بگویم چطوری خرید کردم فحش دنیا را به من خواهد داد و منفور حضرتش خواهم شد. گرچه ته دلم از خریدم مطمئن مطمئنم.
اما همه عکس را که دیدند گفتند چه مبل عالیایی...آفرین به حوصله و حسن انتخابم... و رو نکرده بودی بدجنس...تنها تنها انتخاب میکنی و نظر نمیپرسی.
هاها.
واقعیت امر را با یکی از خواهرجانها که شباهت مفصلی به حال و روزم دارد در میان گذاشتم و او تایید کرد.
و مطمئنم وسوسه شد خودش هم.
هاها.
روی سینهی سال بودم و او روی تخت یکنفرهی اتاق مطالعهام افتاده بود. از آن حالتها که تند تند گاز میگیرم و صدای ببر اینها درمیآورم آمده بود سراغم. تند تند گازش میگرفتم و او یکهو گفت تو باید روی تربیت احساساتت کار کنی. کمی مکث کردم و او صبورانه جای درد گرفتهاش را مالید و ادامه داد:
که دچار مرگ قسطی نشی.
- مثلا پیکاسو و درامار ژان باروا در جستجوی زمان از دست رفته مردهاند...همه میمیرند..همه میمیرند.
سرم را بلند کردم نگاهش کردم.
چشمش به قفسهی رمانهای فرانسه بود.
تربیت احساسات: فلوبر
مرگ قسطی: سلین
پیکاسو و درامار: نیکول آوریل
ژان باروا: روژه مارتن دوگار
در جستجوی زمان از دست رفته: پروست
همه میمیرند: سیمون دوبوار
از گاز گرفتن دست کشیدم و شروع کردم زدنش.
کلهام را مثل یک هندوانه گرفت همانطور نگهاش داشت و گفت شبیه بچگیهای برادرت کوتلاس شدی. وقتی عقد کردیم همچین کلهی گرد بینقصی داشت. تا دیدمش خندهام گرفت..کلهاش گرد گرد بود.... و خوشخنده..
آخی...
حالا کوتلاس بزرگ شده..کلهاش هنوز گرد است.
خواستم ازش تقلید کنم بری همین گشتم با نگاهم توی قفسه. گفتم من او را دوست داشتم..هم او را دوست داشتم و هم همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد..خواستم ادامه بدهم که بلند شد رفت.
شکل رفتنش مثل جانهای خاکستری بود.
دم در برگشت نگاهم کرد و گفت: دیدار به قیامت.
حتما موقع رفتن دقت کرده بود و حفظش کرده بود.
باهوش است.
من او را دوست داشتم: آنا گاوالدا
همیشه دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد: آنا گاوالدا
جانهای خاکستری: فیلیپ کلودل
دیدار به قیامت: پییر لومتر
سال برایم چیزی اندرون گوشی فرستاده بود. خوشحال شدم. سال خیلی کم برایم چیزی میفرستد. رفتم چک کنم. احتمالا مطلبی ادبی یا موسیقیایی بیکلام. میداند اینجور حرفها را دوست دارم. شاید هم از آن چیزهای خندهداری که حالا دیگر خوب میداند چقدر خندهام میاندازند.
قفل گوشی را که پنج عطسه است رمزش را باز کردم. سال همیشه پنجتا عطسه با هم میزند. اسمش را گذاشتهام خمسه خمسه. خمپاره است خمسه..خمسه..
بازش کردم.
my man سیوش کردهام:
استشمام بوی باد شکم، مفید برای سلامتی!
محققان عقیده دارند بوییدن گازهای شکمی در پیشگیری از بیماریهای قلبی، سکته و آرتروز موثر است./دانستنی #سلامت
آها.
thanx god
اندوه هزارسالهی محمد دارابیفر را که داشتم میشنیدم باز پلی میکنم.
داشتم روی سینه ی سال قسمت های آخر سرگذشت ندیمه می دیدم
بعد به این فکر کردم که چه چیزی بین من و این آدم وجود دارد که نباید داشته باشد یا نباید وجود می داشت
خوب اولش ازدواج.
می شد ما فامیل، دوست ،همکار یا حتی به احتمال کم عاشق و معشوق خوبی برای هم باشیم اما ازدواج و سیستم عجیب غریبش باعث شد بدی هایی که به هم کردیم و خوبی هایی که به هم نکردیم به مرور روی هم انبار شود و حالا وقتی روی سینه اش سریال می بینم آن قلب خالی و سبک قبلی توی سینه ام نمی تپد. بعد فکر می کردم حالا چی؟
از این به بعد چه؟ می شود بهترش کرد؟ کم کرد بعضی چیزها را و بیشتر کرد چیزهای دیگر را؟ یا اصلا چیزی هست که ارزش تلاش داشته باشد.
عادت ندارم خیلی شعار باور کنم یا بدهم.. ولی ته دلم حس می کنم چیزهایی هست
همین که روی سینه اش سریال می بینم .
یا مثلا ..
اممممممممممممممممم.... سفر؟
یا مثلا به من می گوید سرینا دیگه گندش رو درآورده.
و من بی که بپرسم بدانم منظورش چیست.
یا نانا و بن که خوبند و چون خوبند می خواهم کمتر دور و برشان بگو مگو باشد.
می خواهم کسی یادمان بدهد بهتر باشیم. کمک کند.
من حرکت کردم.
منتظر برکتم.
وقتی بیرون رفتم و منتظر ماندم سال بیاید دنبالم، به ذهنم رسید چیزی بپرسم، پس برگشتم و در زدم و در را باز کردم که بپرسم ...
در مطب را باز کردم و دکتر را گوشی به دست دیدم.
صورتش خندان. با چشمانی ذوق دار و درخشان.
احساس کردم دکم کرده بود که باقیمانده ی جلسه ای که به علت نیامدن سال شکل نگرفت را با زنی حرف بزند.
صورتش صورت خندان مردی بود که فرصت پیدا کرده بود با زنی که در حین صحبت با مراجعه کننده، به اش اس ام اس می دهد، با خیال راحت حرف بزند.
وقتی در را باز کردم حالت مردی را گرفت که زنش موقع تماشای فیلمی که نباید، یا مکالمه ای که نباید گیرش بیندازد.
صورتش پر از خیانت بود.
شانس آوردم که ربطی به من و قلبم و احساسم ندارد.
فقط دکتر من است و قرار است کمک کند بین من و سال بهتر شود.
که بین من و سال یا بهتر شود یا اگر نمی شود بدتر نشود.
که دیگر جایی برای بدتر شدن نماند. اگر قرار باشد بدتر شود، همان بهتر که نباشد.
کمی یاد زن دکتر افتادم.
بین او و دکتر را چه کسی بهتر یا بدتر میکند ؟
سال نیامد مشاوره. حتی وقتی دکتر از مطب آمد بیرون و رفت طرفش گاز ماشین را گرفت و دور شد.
دکتر گفت یک جلسه ی دیگر به اش فرصت می دهد.
بعدش کارهای دیگری هست.
راه های دیگری هست.
دلم کمی گرفت. دوست داشتم کسی بیاید و چیزهایی را بین ما حل کند یا که... یا که آنچه بین ما هست را منحل کند.
فیلم خوبی بود. از دیدنش پشیمان نیستم. وقتم را بیهوده نگرفت و تلف نکرد. حرفهای بهروز و قابلفهمی برای گفتن داشت. برای اینستاگرامیها، طرفداران پر و پا قرص چیزهایی که شاخ اینستا نامیده میشوند، برای آنان که خود را به آب و آتش میزنند که شبیه کسی شوند که واقعا کسی نیست..از همه مهمتر و از همه اولیتر برای خودم دیدنش مفید است.
اما آیا دیدن این فیلمها باعث میشود نوجوانی به سن و سال بن راهی را که نباید و شاید هم باید برود را نرود...بعید میدانم. شاید این ربطی به این داشته باشد که چقدر نیاز به توجه و دیده شدنش را سیراب کرده باشیم اگر نکرده باشیم و صدها فیلم از این نوع برایش پخش کنیم باز هم دغدغهاش لایک گرفتن و دوست و محبوب و معروف شدن و..
از این حرفها.
فیلم پیشنهاد نمیکنم معمولا معرفی میکنم فقط.
اینبار دلم خواست پیشنهاد کنم دیدنش را به شما، فکر کنم بشود با دیدنش وقت خوبی سپری کرد.
ام کلثوم یک آواز و ترانهی کلاسیک و خیلی محترمی خوانده به اسم:
انما للصبر حدود.
اما صبر کردن هم حدی دارد.
کسی در جواب اینکه جوابش را نمیدهم، امشب، این را فرستاد:
خندیدم.
خداوند انسانهای بامزه و باهوش را حفظ کند.
اتاق مطالعه بوی شیرین سیگار کپیتن بلک میدهد و عودی با بوی چوب و سیگار. تحریکآمیز و شهوتبرانگیز به نظر میرسید فضا.
آدم دلش میخواست با کسی در آن اتاق باشد.
یک اتفاق جالب.
توی مطب دکتر دوتا مبل مخمل دیدم. مخمل کرم رنگ. و یک تخت مشکی مخصوص دراز کشیدن. به نظرم تخت اصلاح ابرو آمد اولش.
باسمهای به نظر میرسید.
به من چه.
من دستشویی بودم و نانا مسواک میزد. گفتم در هال را ببند که مارمولک نرود تو.
آمد در دستشویی با خش خش مسواکی که به دندان میکشید. تفی کرد توی روشویی و گفت من مارمولکم دارم میرم تو هال. صدایش صدای نانا نبود. صدای مارمولکی بود که دارد میرود توی هال.
آن هم ساعت دو و بیست و پنج دقیقهی نیمهشب.
من دیشب یک مارمولک کوچک را با انگشتهایی که در بچگی باهاشان تیله میدواندم مارمولک ریزه و کوچک را از روی بالشم دور کردم. نمیدانم کجا رفت. توی اتاق مطالعه بودم.
بعد یک روزی بزرگ میشد و به موجودی چندشآور و زشت و کریه تبدیل میشد. خوب؟..من نمیتوانستم جلوی آن روز موعود را بگیرم.
نانا فکر میکند من از صدای مارمولکیاش میترسم.
میتوانستم برایش تعریف کنم دیشب چه روی بالشم دیدم که درست و حسابی بترسد. حوصله نداشتم .
دیروز عالیة زنگ زد به من و گفت با هم برویم سفر. فقط در صورت وجود خواهرم سفر قابل تحمل میشد برایم که او هم گفت
نو ثنکس.
سریال دیدم.
سرگذشت ندیمه.
دیشب، سرینا، زنِ فرمانده به وسیلهی خود فرمانده کتک خورد. زنی که برای روی کار آمدن آئینی که مردها را فرمانده قرار میدهد میجنگند بعدها به وسیلهی همان قدرت و حاکمیت مردانه سرکوب میشوند.
گناهش؟
به بافتنی کردن اکتفا نکرده بود و کار جدیتری دنبال کرد.
تنبیه بدی شد.
خیلی توهینآمیز. مانده بودم چرا یارو را نکشت.
احتمالا دلایل منطقیتر و صبر بیشتری دارد.
من جایت نیستم سرینا. قضاوتت نمیکنم: هاها.
کتاب خواندم
شرایط عشق/ فلسفهی صمیمیت.
کتاب خوبی بود. دوستش داشتم. از جان آرمسترانگ ترجمهی مسعود علیا. انتشارات عمه جانم. کتاب خوبی بود. چندجایش را تصمیم داشتم برایتان نقل کنم. حوصلهام نشد. خودتان خواستید میخوانید دیگر.
شوخی کردم. انتشارات ققنوس بود. نه عمه جانم. یک وقت نروید انتشارات عمه جانم سنگ روی یخ بشوید.
همینطوریاش هم به من میگویند آدرس بد میدهی به آدمها.
فیلم دیدم.
چطور بود؟
دوستش نداشتم.
حوصلهی این چیزها را ندارم. چرا دیدمش؟ توی کولدیسک بود. زدمش به تلویزیون و شروع شد. داشتم کاری میکردم و دیدمش هم.
زنستیزی مردانه درش بود.
خوب فیلمِ بدی بود برایم. یک صحنه داشت که خنداندم. آنجا که مرد میخواهد آن یکی مرد را بکشد و او گی از آب درمیآید و دستش را میبوسد و میگوید منتظر این بوده از خیلی وقتها پیش.
بعد یارو میدود دستش را میشوید.
کمی خندیدم.
چیز دیگری نداشت.
حالا هوار هوار ..هوار هوار میزنوم از درد جدایی...نفرین میکونوم به لحظههای آشنایی.
تقدیم با عشق و احترام.
شکیلا میخواند نشونم باغ سرو ناز دادن...به دستوم نرگس شیراز دادن...تا اومدوم سر و سامون بگیروم...من رو از آشیون پرواز دادن...
بعد اشکهایم میریزد.
حالا که حسینعلی یکبار دلمهام را خورده و گفته خوب است سال نمیگذارد بروم توی لونهام بخزم. نمیگذارد تنهایی بروم و در را روی خودم ببندم. کاش دلمه نمیبردم برای زن حسنعلی مرضیه که حسنعلی سگ نمیگفت جلوی سال دِسِت طِلا زنِ مهندز و سال تخم و دلش با هم بلرزد.
مشاور دیروز به من یک کتاب داد. گفت تا چهارشنبه بخوانش. گفت باید سال را ببیند. یا اگر نمیآید خودش برود شرکت به بهانهای ببیندش. گفت دیگر نمیشود ساکت شد. این وضع قابل تحمل نیست.
و از این حرفها.
تعجب کردم.
من برای کسی مهمم؟
مشاور گفت منتظر این روز بوده که من دهان باز کنم و جای طفره رفتن و فرار کردن و حاشیه آفریدن بگویم درد اصلیام چیست. من تعجب کردم و میان گریه و اشک پرسیدم که تا حالا مگر نگفتهام؟
گفت نه.
گفتم پس چرا میاومدم اینجا؟
لبخند زد.
لبخندش متاسفانه شبیه لبخند بردلی کوپر بود. و این لبخند او را دهچندان بیشتر شبیه ایشان میکرد که دیگر دلم مُردن خواست.
راستش میخواستم بیشتر در این باره بنویسم اما حوصلهام نشد و حس کردم خستهام. تنها کاری که میچسبد به من الان این است که سیگارها را عمودی دود کنم چنون که میرود هموارُ هموار ..و به دودشان نگاه کنم و عزیز بشینه کنارومِ سیما بینا را بشنوم.
و منتظر باشم قرمهسبزی جا بیفتد.
الان سال از پیشم رد شد. پاهایش لخت بود. به نظرم پاهایش قشنگ آمد. جوان و ورزیده.
آیا به راستی عقلم را به سان موهایم بر باد دادهام؟
دیروز با روسری مدل لبنانی بسته شده و عبایهی رویش رفتم. بدون ذرهای آرایش. سال نباید فکر میکرد رفتهام که ..رفته بودم که واقعا. نه آن یکی که ..که سال فکر میکرد.
مطمئن نیستم سال فکر خاصی بکند البته. شاید به نظرش فقط دردهای روحی دکمه داشته باشد.
یکبار از شدت غم و افسردگی هر گونه حرکتی ازم برنمیآمد. یعنی نمیتوانستم دهان باز کنم. یا بلند شوم. یا دستم را تکان بدهم. او مرا بلند کرد و داد میزد بدو بدو..بدو..روی تردمیل بدو. تو میتونی.
من با چشمهایم التماس میکردم که دست از سرم بردارد. او داد میزد: میتونی..تو میتونی..بدو..باید از این حالت بیای بیرون.
من از آن حالت نیامدم بیرون و وقتی تردمیل را روشن کرد سر خوردم و پرت شدم پایین و تمامم زخم و زیلی شد.
بعد نگاهش کردم و خواستم دهان باز کنم و بگویم دیدی؟ دست خودم نیست. خوب نیستم سال. اما نشد.
یعنی رفت بتادین آورد و دیتول و روی زخمهایم کشید.
و چنان زبان و ذهنم فلج شده بود که نمیتوانستم بگویم آخ.
بعد دیروز گریه کردم پیش مشاور.
بعد از اینهمه مدت. نه یک اشک و دو اشک و اینها. یعنی هی خواستم حرف بزنم هی بلند شد جعبه دستمال کاغذی گرفت روبرویم. هی یکی کشیدم اول مالیدم به دماغم بعد یادم آمد برای چشمهایم هم لازم دارم و او که انگار میدانست برای کجا باز دستمال لازم دارم همچنان ایستاده بود و من یکی دیگر برداشتم برای روی چشمهایم و باز دماغم دستمال لازم داشت پس همچنان من دستمال کشیدم و همچنان او ایستاده بود.
بعد من حضورش را بالای سرم حس میکردم و از اینکه دارم گریه میکنم جلویش معذب بودم و خجالت کشیده بودم. چون شانههایم میلرزید. نمیتوانستم به این فکر نکنم که الان دارم جلوی یک مرد گریه میکنم.
یعنی نمیتوانستم فکر نکنم چقدر خجالتآور است. چقدر شرمآور است. از خودم میپرسیدم چرا مشاور زن ندارد این شهر؟
موقع آشتی بن گفت ماما چطور تونستی موزر رو برسونی پشت سرت...این سخته.
سخت نبود. چرا سخت باشد؟ خوب برعکس خواب موها.
بههرحال بگذریم. خوب شد یکی دو عکس از زمان بلوندی خودم گرفتم.
هنوز کمی از خودم میترسم. از شکل خودم. بن گفت شبیه زندانیها شدی. زنهای خرکی. نانا دوست داشت. گفت کلهات شبیه بچههای بوسی است. نرم است. سال یک شب و یک روز با من حرف نزد.
یکبار که رفتم سراغش گفتم برایم پفک و پاستیل برود بخرد هلم داد و گفت برو گمشو.
دیشب برایم کمی پاستیل و کمی پفک و کمی شکلات لواشکی خرید. با یک بطری آب انار. اما خوش نگذشت موقع خوردنشان. حالم دیگر ریخته بود به هم.
کمیشان را خوردم و بقیه را دادم به نانا.
بعد، بعد از چندین ماه رفتم پیش مشاور.
به نظر من یکی دو ماه. به نظر مشاور سه چهار ماه.
نمیدانم.
به سال زنگ زدم برایم سیگار بیاورد. ببین اوضاع را. همه چی چقدر عوض شده. خود سال برایم سیگار میآورد. فکر کنم کمی ترسیده. پریروز موهایم را صفر تراشیدم. اولینبار بود که اینطوری کلهام را لختِ لخت میکردم. همیشه یکی دو سانت مو میگذاشتم رویش. اینبار با موزر و تیغ.
سال عوض شده. کوتاه میآید. اما به لاک گیر میدهد هنوز. به لاک نانا. سال مثل جمهوریهای اسلامی است. اگر تو عرق و مرقت را برداری خانه بخوری و به کسی نگویی کارت ندارد. اگر کسی علیهات گزارش ندهد مثلا.
فیلمت پخش نشود.
اما اگر اینها اتفاق بیفتد، یعنی که دیده شوی ..اینطوری است که اصلا هم پسندیده نمیشوی و میآیند جمعت میکنند.
و اما سال.
سال اگر نماز نخوانی به تو گیر میدهد. اولش با مهربانی و بعد با خشونت. اگر لاک زده باشی این را حمل بر نماز نخواندن میگذارد و میآید سراغت. که ببردت. کجا؟
جایی که موهایت را صفر بزنی.
تمام دادها و بیدادها و سر و صداها و جیغ بچهها و حسادت زنها و لاف مردها و غیبت و حرف بردن و آوردن و خبرچینی و ناراحتی و گله و قهر و آشتی و رقابت و...تمام آن دنیای مسخره و خستهکننده که همواره میانش بودن، میکشدت و هرگز درونش نبودن هم میشود برایت یکطور بیکس و کاری و تنهایی و بیخانوادگی و از این حرفها...همهی اینها را بقچهپیچ کردم و گذاشتم پشت سرم که بار دیگر اگر خواستم بروم سراغش چیزی داشته باشم از همان نوع و جنس که اگر بقچه را باز کردم برش دارم و روی خودم بکشم و همجنس و نوع و همشکل همان دنیایی بشوم که نه بهاش تعلق دارم واقعا و نه دنیای دیگری هست که بشود یا حتی بخواهم که جایگزین کنم. دنیایی که ازش میآیم، ازش سر برآوردم اما اهلش هم نیستم.
باهاش نمیجنگم، فقط دور میشوم و گاهی که دلی ازم تنگ میشود یا حس تنهایی سراغم میآید بهاش سر میزنم.
با گاهی بودن و گاهی نبودنش کنار آمدهام. با چه موقع بودن و چه موقع نبودنش.
ترون پیام داد.
خوشحال شدم. پیامی به عربی که این بود مضمونش: من همیشه امیدوارم و روزهای خوب از راه خواهد رسید.
فکر کردم چه خوب که ترون تصمیم گرفته از این پیامها به من بدهد. اما تو اشتباه کردی شهرزاد. و اجازه بده یک جان بعد از اسمت اضافه کنم.
ترون فقط وضعیت واتساپ الهام را چک کرده بود.
و گفته بود: به نظرم منظور داره.
بههرحال بهتر است در این چیزها را بست.
ناظم الغزالی یک ترانه دارد که در وصف پوست زنی میخواند:
لون خَمری لا سمار و لا بیاض.
رنگی شرابگونه( خَمر: شراب) نه سفید و نه سبزه..جای خمر تمر گذاشتم و به پدرم فکر کردم که چه دلزنده است و چه حوصلهای دارد که نشسته به رنگی که به من میآید فکر کرده و نظر داده. تازه برادرش هم دارد میمیرد یعنی.
-لون تَمری لا صفار و لا بیاض.
برای خودم شعر بالا را سرودم بر همان وزن: رنگی خرمایی نه زردی و نه سفیدی. خندیدم.
بعد با همان لباسی که به من چسبیده بود پا دراز کردم و دیدم ئه! پایم به پیچکها میرسد که.
رسید. هر دو پایم رسید. مهر این پیچکها را کاشته بودم و حالا لای انگشت پاهایم میتوانستم نگهاشان دارم.
من برگشتم خانه.
عبایهی نازک حریرم پشت سرم روی زمین کشیده شد. نشستم کف زمین که گرمِ گرم بود. دمپایی را گذاشتم زیرم. شلنگ آب را باز کردم که جوشَ جوش بود. صبر کردم کمی قابل تحمل شود. لباسم را عوض نکردم. خارج نشدم از لباسم. باید بنویسم: لخت نشدم. اما رویم نمیشود. نمیدانم چرا. خجالت کشیدم از نوشتنش. و با این خجالت به این شیوه مبارزه کردم.
بعد آب گرفتم روی خودم. روی سرم. صورتم. لباسم. تنم و کم کم باد داغِ داغ که وزید کمی خنک شدم.
موهایم را با شامپوی بنفش شستم. کمی نرمکننده.
امروز مادرم گفت پدرت میگوید این رنگ به شهرزاد اصلا نمیآید. رنگ موهای شهرزاد باید برود سمت قرمزی. بعد چون خودش از رنگ شرابی متنفر است زود اضافه کرد
البته نه قرمزی موهای میمون، ها..از اینا که میگین شرابیه، چیه...تَمری.
لون التمر.
رنگ خرما.
وقتی این حرفها را میزد چه میکردم من؟ باید کمی فکر کنم.
آها! سیگارهای عموی رو به موتم را دود میکردم و مادرم میگفت برود اسفند دود کند حالا پدرم میآید و میبیند دود سیگار همهجا را برداشته و رفت که مقوای شونهی تخممرغ بسوزاند و رویش اسفند بریزد که بوی سیگار را محو کند.
به خودم نگاه کرده بودم.
نوچ! نه خرما و نه تَمّر.
خود کله روشنم را دوست دارم.
فعلا.
در دنیا هیچ چیز ناراحت کننده تر از نگران استطاعت مالی بودن نیست.
من از آن هایی که پول را حقیر می شمرند خیلی بدم می آید. این ها یا ریاکارند یا احمق. پول مثل حس ششم می ماند که اگر نباشد آن پنج حس دیگر هیچ سودی ندارند.
این را هم می شنوی که می گویند فقر بهترین انگیزه ی هنرمند است،اینها نیش فقر را هرگز در جان و تن شان حس نکرده اند، اینها نمی دانند که فقر چه بر سر و روزگار آدم می آورد، تو را به ذلت و حقارتی بی پایان می اندازد. بال تو را از جای می کند و روحت را مثل سرطان می خورد...
سامرست موآم
مادر سال با حسرت ز چاقی مادرم میگوید.
و من حالش را در مورد خودش خوب میکنمک تو ماشالا مانکنی عمه..این روزا این جور جسم و بدنا مده.
اما در واقع مادر سال سال است که ماکسی و شله پوشیده.
بگذریم.
اما؟
مینا به مادرم چهار پنج تومتن داد صدقه واسه پسرش. مادرم برگشتنی از خونهی مینا رفته پیش آقای بیت پور به قول خودش( بیگ پور) دوتا چیپس فلفلی خریده و برگشته. یکیاش را با بن خورده. دومی را خیلی دست و دلبازانه که به بچههای خواهرم داده و تهاش را با خواهرم خورده و آخرش گفته والا کسی برام چیپس نمیخره...اینا پول صدقهی بچهی مینائه..
خواهرم تازه فهمیده بود که زده بود توی صورتش که واااای خوب نیس که.
مادرم هم کار مورد علاقه@اش که ترکاندن بسته ی چیپس است را انجام داده. بادشان کرده و زده رویشان که بترکند و حسابی که خندیده..گفته الاقربون اولی بلمعروف..این رو شیخ نمیدونم کی گفته..بخدا از تلوزیون دیدم...آخونده گفته
خواهرم گفته آخونده گفته با پول صدقه چیپس بخر
مادرم گفته خو تو جاش بده
خواهرم گفته زکیه یعنی همین الان هم اگه هوس کنی میری از باغ همسایه گوجه میدزدی
مادرم در بچگی تمام گرسنگیاش را با گوجه و خیار برداشتن از این و آن باغ و مرغ مرده به دیگران فروختن و ته دلهی خرما را خرماهای خشک پر کردن و بالایش را خرمای تازه پوشاندن گذرانده..
مادرم حسابی خندید و گفت آره یارو عربی بلد نبود..مرغه را که بش فروختم برگشت بعد از کلی راه که رفته بود و گفته:
هازا خو موت موتان.
کمی غش کرد از خنده بریا این خاطره و یاد این افتاد که عمویم خانه اش است و گفت: ههههییی....جابر کی بشی موت موتان ...
آدم دلش نمیآید بخندد خوب.
من امروز عروس خیلی خوبی بودم. حتی با مادر شوهرم تاج سرم ایستادم نماز خواندم. یعنی به مادر شوهرم چیزی را دادم و با عشق تقدیمش کردم که بهاش عشق میورزد:
ریاست.
من هیچ وقت دوست نداشتهام رئیس و فرمانده و دستوربده باشم. همیشه دوست دارم اجرا کنم. البته در ظاهر.اما مادر سال دوست دارد هی ازش بپرسی این را کجا بگذارم عمه؟ چه کنم چاره کنم..و از این حرفها.
حتی وقتی نماز خواندیم قشنگ روبه قبله که ایستادم و کمی پشت سر مادر سال خندهام گرفت توی دلم و گفتم اگر برای مادرم تعریف کنم چه خواهد گفت.
خیلی مطیع.
خیلی خوب
خیلی خیرخواه.
تفریح خوبی میکنم خلاصه.
صدایم نرم، بدنم فرز و منعطف برای کارها..دلسوز..و اصلا پشت سر جاری و اینها حرفی نزدم و هی نشان دادم خوبم و خیرخواه.
نمیدانم نشان دادم درست است یا نه. شایدم هم واقعا باشم.
چون که واقعا از کسی خیلی بدم نمیآید. یه کم بدم میآید.
برای کسی بدی نمیخواهم و مادر سال هر چه را از من قایم کرده ترون برایم رو کرده.
یک: مهین یک دختر در شکم دارد. مادر سال گفته بود میگرن دارد برای همین رفته پیشش.
دو: الهام پسرش را با شلنگ زده سر لج پدر مادر سال که جدایش کنند.
سه: زن دوم پدر سال قرار است چهارشنبه بیاید کله پاچه بخورد با ما.
همه چیز خوب و تفریحی است.
اما؟ گرسنگی نه.
شام که کلا کنسل است. بابا خو من شام دوست دارم. بم رحم کنید.
ناهار هم دیر میشود و من و پیرزن دوتایی ناهار خوردیم. او به هوای من زیاد خورد و بعد گفت واااای شهرزاد. شکم نزنم از دستت.
ولک تو شکم بزنی عزیزوم؟
تو اول جسم بزن بعد شکم را یک فکریاش بکن.
تو فقط یک ماکسی تو خالی متحرکی.
من شکمم را نشانش دادم گفتم خو بزن. تازه میشه مثل این مِی بده؟
خندید...
- نه بد نیست...خوبه...مادرت هم چاقه شهرزاد؟
- ها از من پرتره
- ئه!!!!!؟ خو خیلی لاغر بود..چه عجب
- دیگه ما که پیر میشیم چاق میشیم زیاد
- چه عجب..لابد شام میخوره
- نه والا...
و الکی بود.
مادرم را هزاران بار دستگیر کردهام در حالی که دهان پر پای قابلمه است ساعت یک دو شب و وقتی گفتم چه میکنی زکیه گفته: یادش رفته بوده قابلمه را بگذارد توی یخچال.
مادر سال گفت برادرهایش درموردش میگویند خیلی قدیمی و امل است. و این یعنی اینکه آنها به روز و شیکند.
یکیاشان گفته تخت و فلان ندارند و هیچ چیز شیکی.
آن یکی گفته سال باید کمی به ظاهر زندگی و ظاهر خودش برسد. باید همه بدانند او مهندس والارتبهای است و زنش هم که منم هم باید در این راه کمکش کنم.
گفتم خوب موهایم که شیک است، نه؟
نگفتم؟
موهایم را روشن روشن کردم. مادر سال گفت: ها؟!..چیز...آره.
ترون گفت میخوای میونشون رنگ تیره بندازی؟
گفتم: ووووووی! نه سال میکُشتَم.
ترون دل سوزاند: وااای از دس سال و لجبازیاش.
آی سال! حواست به من هس؟
قربون دلت.
که چقدر با بقیهی فامیلات فرق داری. که چقدر از همه بهتری و سری.
از این حرفا دیگه ...
راستی پدرش هم گفت چرا ریشش بلند و مویش بلند و هر دوی اینها رو به سفیدی و پیراهنش سفید و شلوارش چرک و کونش سیاه است.
با تِشکر.