دزدان مغازه رو دیدم.
خوب...از بعضی فیلما که این اواخر دیدم و حتی در موردشون ننوشتم بهتر بود. اما از خیلیها هم ضعیفتر. نکتههای خوبی داشت. اما دلم به درد اومد وقتی دختربچههه باز برگشت سراغ ننهی عوضیاش.
رابطهی بچهها با هم خوب بود و اینکه ثابت شه چقدر آدما میتونن سرد بشن تومواقع لزوم و خودخواه هم خوبه ولی حال گیریه بیشتر تا حال خوب کن.
به هرحال از اینکه دیدمش پشیمون نیستم و اگرم نمیدیدمش چیزی از دست نمیدادم.
خوب سال 97 را در حالی دارم به پایان میبرم که میتوانم اذعان کنم که بالاخره یک فیلم خوب دیدم:
خوب . چرا خوب؟ آیا فقط برای اینکه لیف فینیکس عزیز درش نقشآفرینی کرده؟ لیف فینیکس عزیز و خوب و گرامی و ماه و هر چیز خوب و درخشان دیگر...نه! معلوم است که نه فقط برای این. پس برای چه؟ برای قصه، برای دکور، برای نورپردازی، برای تابلوی پرنده که یادآور فیلم روانی است. برای ترس معصومانهی مادر. برای مسکنی که دم مرگ به قاتل مادر میدهد. برای گیاهان پشت پیشخوان کافهی آخر فیلم.
برای خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر.
برای اینکه همانطور که دارم فکر میکنم پشت این ظاهر خشن و نترس این مرد چه چیزی میتواند پنهان باشد. چه چیز کوچولوی آسیبپذیر و خود مرد با گریه جوابم را میدهد: من ضعیفم..من ضعیفم.
نمیگویم بروید فیلم را ببینید. یا اگر ببینید دوستش خواهید داشت. میگویم چه خوب که دیدمش. چه خوب که بالاخره این سالی که درش کم فیلم دیدم دارد در حالی تمام میشود که این فیلم درش خودش را به من نشان داد.
عنوان از فیلم.
فیلم خوبی بود. از دیدنش پشیمان نیستم. وقتم را بیهوده نگرفت و تلف نکرد. حرفهای بهروز و قابلفهمی برای گفتن داشت. برای اینستاگرامیها، طرفداران پر و پا قرص چیزهایی که شاخ اینستا نامیده میشوند، برای آنان که خود را به آب و آتش میزنند که شبیه کسی شوند که واقعا کسی نیست..از همه مهمتر و از همه اولیتر برای خودم دیدنش مفید است.
اما آیا دیدن این فیلمها باعث میشود نوجوانی به سن و سال بن راهی را که نباید و شاید هم باید برود را نرود...بعید میدانم. شاید این ربطی به این داشته باشد که چقدر نیاز به توجه و دیده شدنش را سیراب کرده باشیم اگر نکرده باشیم و صدها فیلم از این نوع برایش پخش کنیم باز هم دغدغهاش لایک گرفتن و دوست و محبوب و معروف شدن و..
از این حرفها.
فیلم پیشنهاد نمیکنم معمولا معرفی میکنم فقط.
اینبار دلم خواست پیشنهاد کنم دیدنش را به شما، فکر کنم بشود با دیدنش وقت خوبی سپری کرد.
فیلم دیدم.
چطور بود؟
دوستش نداشتم.
حوصلهی این چیزها را ندارم. چرا دیدمش؟ توی کولدیسک بود. زدمش به تلویزیون و شروع شد. داشتم کاری میکردم و دیدمش هم.
زنستیزی مردانه درش بود.
خوب فیلمِ بدی بود برایم. یک صحنه داشت که خنداندم. آنجا که مرد میخواهد آن یکی مرد را بکشد و او گی از آب درمیآید و دستش را میبوسد و میگوید منتظر این بوده از خیلی وقتها پیش.
بعد یارو میدود دستش را میشوید.
کمی خندیدم.
چیز دیگری نداشت.
فیلم دیدم دیشب.
The Other Side of Hope
خواهرم عصبانی شده بود و فحش میداد به فیلم. میخندیدم از دستش. خواهرم هی غر زد از بازی مُردهی فنلاندیها و من اتفاقا یکی از هنرپیشهی اصلی(Sakari (Kuosmanenمیخنداندم در فیلمهایی که دیدمش( در مرد بدون گذشته) حالت رباتوار بازیاش را دوست دارم به همراه کاتی اوتین که در دختر کارخانهی کبریتسازی دیده بودمش. گرچه در این فیلم نقش بسیار کوتاهی داشت اما همان را هم دوست داشتم.
خوب واقعا فیلمی نیست که بخواهم پیشنهاد بدهم کسی ببیند. اما این سبک فیلمها من را میخنداند. با تمام سردی و بیمزگی و شل و ول بودنشان چیزی دارند که انگار آن چیز شبیه یک جاهایی از روحم است. نمیدانم یکه یک جور شاید مردگی اجتنابناپذیر که در بعضی مواقع کمدیآفرین است.
دوستش داشتم.
یک صحنه دارد که رستوراندار درجه هزارم و مبتدی به مشتری که همان لحظه رسیده بود و هنوز ساردین را لب نزده بود میگوید از غذاتون لذت بردید؟ انگار که چه زحمتی برای پخت غذا کشیده شده بوده..
خوب این چیزها را دوست دارم.
Body and soul رو دیدم.
حوصلهام رو سر برد و بینهایت ازش ملول و دلزده شدم.
هیچ دوستش نداشتم. هیچ چیزش رو.
مطلقا.
خوب به لیست فیلمای بد امسالم اضافه شد.
در واقع به لیست فیلمای خیلی بد و چرت و بهدردنخورم.
اگر فیلم را ندیدهاید، شاید بهتر است این پست را نخوانید
از چند هفته قبل از اسکار یا حتی یک ماه یا کمی بیشتر خیلی از فیلمها را دیدم اما حس نوشتن نداشتم و ندارم در این مورد. اما در مورد Una mujer fantástica
دوست داشتم بنویسم.تا لحظهای که متوجه نشده بودم قهرمان فیلم چه در خود قصه و چه در واقعیت به نوعی مرد بوده/هست حس بدی بهاش نداشتم. یعنی حس میکردم صرفا زنی است که اندام زنانهی نه چندان قابل توجهی دارد. صورتش را حتی وقتی خواهرزادهام و خود خواهرم گفتند چقدر کشیده و مردانه است و خواهرم گفت زنهای صورت اسبی را دوست ندارد، با خودم فکر میکردم معمولی است، خیلی هم زمخت نیست.
بعد درست در آن سکانس که از بالا گرفته شده و شخصیت مردزن یا زنمرد فیلم با اجزای صورتی که به عمد طوری به نمایش گذاشته شده که نمای مردانه درش برجستهتر و واضحتر به چشم بیاید، دیگر نشد حس قبل از اینکه بدانم این آدم زن نیست بلکه مردی است که دوست دارد زن باشد یا حتی مردی است که نتوانسته مرد بماند، حسم عوض شد و حس انزجار را میدیدم که کمکم در حال شکل گرفتن و متولد شدن درونم است.
آن موقع متوجه شدم که چقدر پیشفرضهایم، چقدر دانش گذشته، تلقین و شرطی شدن ذهنم در برابر بعضی مسائل محتوای احساساتم را نسبت به چیزها تشکیل داده.
بهتر بود که اینطور نبود. چه بهتر بود که اگر به آدم توی فیلم دقت میکردم وذهنم مشغول چیز دیگری نمیشد یا حداقل علیهاش جبهه نمیگرفت. حالا سعیام را میکنم دیگر.
loveless را دیدم.
از این فیلم چه توقعی میتوان داشت جز تلخی؟ تلخیایی سیال و سرد. تلخییی غیرمصنوعی و طبیعی. مثل همین روزهای خودمان که سر مادرها در گوشی و سر پدرها در گوشی و چشم به اخبار یا فیلم یا تحلیلات روشنفکری برای پز و اظهارنظراتی که بهاشان مربوط نیست و ..گرم است جز به چیزی که باید گرم باشد.
اول خودشان.
بعد بچهای که درست کردهاند. خودشان را که نمیشود برایش کاری کرد. خودشان باید کاری بکنند برای این قضیه اما بچه را که میشود ضبط و ربط کرد. اما وقتی کسی خودش را دوست ندارد میتواند کسی خارج از خودش را دوست بدارد؟ آن هم کی؟! بچهاش که باز هم از خودش و به واسطهی همان خودی که دوست ندارد درست شده.
اینجاست که با مردن بچه و از بین رفتنش چیزی عوض نمیشود. به دوست نداشتن خود ادامه میدهیم.
آبا جان را دیدم. معتمدآریا خوب بازی میکرد اما از آن بهتر بازی زنی بود که نقش مادری را ایفا میکرد. اسم زن را یادم نیست یا دختر اما در فیلم نفس هم نقش زنی اصفهانی را بازی میکرد که شوهرش سرش هوو آورده بود. باید میگشتم میدیدم کیست که حوصله نداشتم. میشود راحت پیدایش کرد.
خوب بازیها خوب بود اما فیلم را دوست ندارم. چرا؟ چون حوصلهی فیلمهای اینطوری ندارم. فیلمهایی در مورد جنگ و بدبختیهای جنگ و فقر و تعصب و آن دوره و..فیلم دلم میخواهد بخنداندم. این یکی. اگر نخنداندم بدون اینکه بخواهد هی ناله داشته باشد و کشته شدن پسر و نیامدن جنازه و...کمی فکر و اینها به من عرضه کند.
یک چیزی در من تکان دهد که تا حالا نداده.
وقتی آباجان تمام شد گفتم: بازم؟! دوباره؟
خوب حوصله ندارم برای این چیزها.
دوستش نداشتم.
پ.ن:
الان سرچ کردم آن هنرپیشه اسمش شبنم مقدمی بود.
فیلم رگ خواب را دیدم.
دو صحنه من را تحتتاثیر قرار داد: کباب، سنگک روی کباب. با قورت دادن آب دهان دارم این را مینویسم.
میل مبهم هوس رو دیدم دیشب.
قصهاش؟ قصهی خوبی بود. شاید اگر زماندانشآموزیم رمانش رو میخوندم خوشم میاومد. پیرمرد و دختر اغواگر و...برای اون سن خوبه. دیگه؟ فیلمش؟
در مورد ظاهرش بنویسم:
یک:
چرا دو هنرپیشهی متفاوت یک نقش واحد رو بازی میکردن؟ به درک که یکی مریض شده. خو صبر کن خوب بشه. چرا باید اطوار خاص و هوسهای مبهم کارگردان را تحمل کنیم؟
این نکتهی مزخرفش رو دوست نداشتم.
دو:
صورت مرده که لابد تو اون زمان خیلی شیک و خواستنی بود. یکجا دختره بهاش آبنبات میده. دقیقا دهان و صورت مرد پیر شبیه کون بود. سوراخش. وقتی آبنبات را میذاره دهن مرد واقعا آدم یاد کون مرغ و کمی کون انسان میافته و ملچ و مولوچمثلا شهوتی بعدش ... شبیه یک س.و.راخ کون فلج. سو.راخی ناتوان.
بعد دهنش کج میشه یارو و اطوار بونوئلی تکمیل میشه.
اما مادر دختره.
یک منفعتطلب به تمام معنا. به اسم قدیسی و کلیسابرویی از مرد عاشق دخترش -از کون مرد عاشق دخترش- پول میکشه.
اون کوتولهههی توی قطار. نمایندهی فکر ناقصالخلقهی خود کارگردان بود: من روانشناسم. تو یه بدبختی ..یه مفلوک. من روانشناسم. آره تو اونجای معیوب روانشناس هم نیستی.
عن شدن اساسی فیلم زمانی اتفاق میافته که دختره پیرمرده رو تحقیر میکنه و با مردی که مردخواهه( خو چرا؟ پدر چونی؟!) جلوی روی پیرمرده میخوابه. گوز تیز در سرما.
در تصویر بالا برای رعایت موازین اخلاقی و عدم تشهیر مجبور به فیلتر بعضی از قسمتهای این تصویر گرانبها شدم.
سعی کردم برای رعایت امانت کمترین تغییر رو ایجاد کنم در تصویر.
تصاویر گویای احساسم به این سکانسه.
از همه بدتر اونجایی که یعنی پیرمرده عصبانی میشه و شروع میکنه تکون دادن و جابهجا کردن و کوبیدن دختره به در و دیوار و چون عصبانیه میتونم حدس بزنم دهنش چقدر بوی گند و گه میده.
خوب گزارش من از گوز خیس در باران همین بود.
برای رعایت امانت بیشتر در عکس زیر صورت مرد و نگاه متاثرش رونمایی شد.
در عکس زیر احساس میکنم صورت و ریش مرد بویی رو میده که در نسخهی عربی بارهستی کندرا ریش یارو رو ترزا حس میکنه اون بو رو میده. اگه کشته شم نمیگم چه بویی. تو ترجمهی فارسی نوشتن: بوی زن.
اِی کِلِش.
گلوریا را دیدم.
زنی مسن از سر تنهایی دچار مسائلی میشود که هیچ انتظار نمیرود در آن سن گرفتاریاشان برایش پیش بیاید. دیدن فیلم از آن جهت مفید است که به زنجماعت این تلنگر را میزند که وقتی تنهایی خوشید و هی موسیقی میشنوید و ترانه زمزمه میکنید و کسی پیدا شد که مخاطب آن زمزمهها و آوازها واقع شد احساس نکنید حتما و قطعا مخاطب ترانهها و آوازهای تنهاییاتان را پیدا کردهاید...احتمال بدهید یک خودخواه ِ نگران منافع خویش باشد که جذب شادی خوشیاتان شده باشد که ازش تغذیه کند.
اگر جدیاش بگیرید در شصت سالگی مثل یک زن بیست ساله درد خواهید کشید و نکتهاش این است که در آن سن درد کشیدن برای آن مسائل مضحک و آزاردهنده میشود که دیگر از نظر ظاهری چون بیست ساله نیستید همدلی اطرافیان را برای دلداری نخواهید یافت.
و اصلا احساس توهینش طوری است که حتما از باب لج و حرص و خشم باید بروید طوری رنگیاش کنید دیگر. به خدا میسپارمش و نتیجهاش را خواهد دید و فلان در اینجا خیلی جواب نمیدهد چون آدم حس میکند خیلی وقتش را ندارم.
کجایش خوب بود؟
توجه به نکات بالا.
کجایش بد بود؟
لخت شدن مدام این خانم نهچندان جوان نه بهخاطر عدم جوانی به خاطر مسائل در پیاش که برای چشم من خوشایند نبود تمایشان و هی جلو میبردمش. یعنی میشد حدس بزنیم چه اتفاقی افتاده لزومی نداشت ببینیم خالهها و عمهها و مادرها و پدرهامان چطور با هم ممکن است بخوابند. یا خودمان قرار است بعدها چگونه و چطور ...خیلی شرح فراق ندهم حالا.
به سادگی دوستش نداشتم اینجاهایش را و ترجیح میدادم نباشد.
اولین جملهای که مرد تنها به زن میگوید این است:
همیشه اینقدر شادی؟
مرد شاد نبود. یا دلش میخواست به وسیلهی بودن با زن شادتر باشد. از شادی زن تغذیه میکرد و در عینحال نمیخواست و نمیتوانست معرفیاش کند به دخترهایش و زن سابقش و ...هم زن را میخواست و هم میخواست مدیریت رابطه دست خودش باشد. بهانهاش این بود که آنها نباید وارد این رابطهی قشنگ و خصوصی شوند.این ظاهر قضیه بود و باطنش ترس و ضعف مرد بود. آنها هم خوب هی زنگ میزدند به مرد و ازش توقع مطالبات داشتند. نمیشد *دو کون را با یک دست نگه داشت.
خوب میفهمیم چرا اما دوستش نداریم.
*قدما گفتهاند دو انار.
نشسته بودم توی هال پیک نیک گذاشته بودم و سیب زمینی برای بچهها سرخ میکردم...فیلمی مصری هم شروع شده بود...اتفاقی موقع عوض کردن کانالها دیدمش. روی کانال کلاسیک.
بیشتر فیلمهای کلاسیک از روی رمانهای عربی ساخته شده و برایم جالب است کتاب و فیلم را مقایسه کنم.
فیلم امروز البیه البواب بود.
آقای نگهبان. نگهبانِ در اصلی مجتمع مسکونی.. البته نگهبان معنی کامل را نمیآورد. همان نگهبانِ در. از باب میآید. بوّاب. بیه یا به به لهجهی مصری یعنی ارباب. آقا. یکی از معانیاش این است که ممکن است ریشهای عثمانی داشته باشد. یا قبطی.
یک تکهی بامزه داشت و آن اینکه این نگهبان به دام زنی اغواگر و بدجنس و بدذات میافتد که میخواهد از زور جسمانی و پولی که بعد با حیله به دست میآورد سوءاستفاده کند.
زن خوب شروع میکند اغواگری و به این آقای روستایی نگهبان سادهدل میگوید بیا چای بخوریم و مرد میگوید نه خانم خودم دم میکند و دم میکند و چای را میآورد. زن میگوید خودم میریزم و از مرد میپرسد چند قاشق شکر؟ او هم میگوید هشتا! من شیرین دوست دارم خانم..خیلی شیرین..چیزای شیرین دوست دارم خانم...
بعد برمیگردد خانهاش پیش زن روستاییاش و زن برایش چای میآورد:
- چای آ عبسمی( آقای عبدالسمیع)!
- زینب! نباید ازم بپرسی چند قاشق شکر میخوای؟ مگه من بشکهام؟ آدم نیستم؟ سلیقه ندارم؟
- خوب من میدونم همیشه شیرین میخوری آ عبسمی!
- بدونی! باید بپرسی...یه زن خوب و فهمیده میپرسه
- من از کجا اینا رو بدونم آ عبسمی..وقتشم ندارم..
زن میرود. چای را گذاشته میرود.
مرد چای را میچشد و بعد تفش میکند. زیر لب میگوید: آره از کجا بدونی..مگه زن دیدی تو که ازش یاد بگیری.
سیبزمینیها را هم میزنم و فکر میکنم چقدر خوب نوشته شده این دیالوگ. هوشمندانه و بانمک.
چقدر سال است که فیلم عربی ندیدهام. وقتی تمام میشود فکر میکنم قبلا فقط به بوس و بغلها برای تغذیهی خیالپروریهای جوانی و نوجوانی دقت میکردم. چقدر حالا دستم باز شده وقتی نقاط فشار فکریام عوض شده و دغدغههایم عوض شده. چه منابع لذتورزیام متعدد شده. دری که باز بود و باد و نور خیرهکننده و طوفانی که ازش میوزید به من اجازه نمیداد چیزهای دیگر را ببینم کمی بسته شده..و درهای دیگر باز شده.
اتاقهای متعدد ذهنم نورانی شده و تازه فکر میکنم زندگی چقدر روشن است.