let's go its beautiful day

خوب سال 97  را در حالی دارم به پایان می‌برم که می‌توانم اذعان کنم که بالاخره یک فیلم خوب دیدم:

You Were Never Really Here

  خوب . چرا خوب؟ آیا فقط برای این‌که  لیف فینیکس عزیز درش نقش‌آفرینی کرده؟ لیف فینیکس عزیز و خوب و گرامی و ماه و هر چیز خوب و درخشان دیگر...نه! معلوم است که نه فقط برای این. پس برای چه؟ برای قصه، برای دکور، برای نورپردازی، برای تابلوی پرنده که یادآور فیلم روانی است. برای ترس معصومانه‌ی مادر. برای مسکنی که دم مرگ به قاتل مادر می‌دهد. برای گیاهان پشت پیش‌خوان کافه‌ی آخر فیلم.

برای خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر.
برای این‌که همان‌طور که دارم فکر می‌کنم پشت این ظاهر خشن و نترس این مرد چه چیزی می‌تواند پنهان باشد. چه چیز کوچولوی آسیب‌پذیر و خود مرد با گریه جوابم را می‌دهد: من ضعیفم..من ضعیفم.
نمی‌گویم بروید فیلم را ببینید. یا اگر ببینید دوستش خواهید داشت. می‌گویم چه خوب که دیدمش. چه خوب که بالاخره این سالی که درش کم فیلم دیدم دارد در حالی تمام می‌شود که این فیلم درش خودش را به من نشان داد.

عنوان از فیلم.