آخی چقدر سرلاک خوشمزه بود. تو کاسه‌ آبیه. مادرم می‌داد بدم مینا همه رو می‌خوردم می‌گفتم چقدر مینا دوس داره مامان همه رو زود خورد.

یعنی الان گیر میاد هوسی بخورم؟

جوابم یک no هست با لهجه‌ی لندنی که خدمتکار دوست‌پسر سوزان در دیسپرت هاوس وایفز می‌گه.وایفز دیگه؟انشالا.

بنده‌خدا  زلاو یه گونی ذغال اورد. هر چی سال گفت یه کم بسه اون گفت نه همه‌اش رو ببر. بعد برمی‌گشت اُ نگام می‌کرد.

به عربی به سال گفتم پ تریاکش چی؟ سال گفت سلما عظیت نکوون.

هاهاها.

فیلم نیلوفر درـمورد عرباست. من که به عنوان انسانی که از بدو تولد تا همین الان با این زبان سر و کار داشته و دارم حتی یه کلمه‌اشم متوجه نشدم.

یه جاش هست یارو می‌گه سلما عظیت‌ناکوون..

واقعا چرا‌؟

این یعنی سلما اذیت نکن می‌باشد.

آدم جا داره بگه تف علی الی خلفکم.

ها راسی..اینه داروم با دسای سیاه می‌نویسوم...او زنبیل هم نِنه درست کرده برام. مادروم. بم گفت چی دوس داری رنگش کنوم؟ گفتم هر چی دوس داری. گف بنفش.

تو بنفش دوس داری.

گفتم زرد هم. گف نه بنفش..بعد ادامه داد که از بچگی از بنفش بدش می‌اومده چون یاد سیاهپوستا می‌افته. راسش ننه خیلی نژادپرسته. از خیلیا بدش می‌اد. از سیاها..از ..از ...از ...

مث مو نیس که. با همه دنیا خوبوم. با همه دعوا می‌کونوم  و تا یه چی بم می‌گن قاتی می‌کنم اما عوضش براشون غذا می‌بروم و اونا برام ذغال بلیط ایارن و از ای چیا. به زناشون هم یاد می‌دم که چطور خوشبو کننده بسازن. گرچه یاد هم نمی‌گیرن و یواشکی میان کُنار از تو سدر تو حیاطمون می‌دزدن.

نامردا.

چقد بشون گفتم اجازه بگیرید. نمی‌گیرن. تف منه ریشون.

یکی‌اشون گفته اینا خون‌ه‌ی این عربا نیس. خونه‌ی شرکته. باشه. اگه گذاشتمشت بیای نزدیک سدرمون. درد هم بت نمی‌دم.

این رو خود زیلایی بم گفت. برای خودشیرینی که یعنی خودش خیلی خوبه و هی آدم بدا رو از ما دور می‌کنه.

کلش حیات روحک یا زلاو.

راسی می‌خوام صداش کنم ابوفاطمه.

اسم دخترش فاطمه‌اس.

بش گفتم ابوفاطمه بش برخورد. می‌گه مِی کُر ندارم. ولک بابام رو تا همی حالا صدا می‌زنن ابوشهرزاد. چهارتا هم ولد داره. بعد می‌گن با ذنبا قتلت.

عله گولت ذاک العربی یوم گل ابوبطن الس.پاهی: یاکل خرا.

یومااا الان موهای شوهرم رو چشم می‌زنن. برم صدقه بدم اُ اسفند دود کنم. والا پ چیه بکشوم تو دعوا؟ نکنه موهای خودُم رو؟ لا والله ابد! برم از نگهبان لره که بیس چهارساعته باش دعوای عرب عجم دارم اُ اون برام رب انار میاره از روستاشون من خرما و براش غذا می‌‍برم، ذغال بگیرم اسفند دود کنم.

خوب رفتم اوردم.

داد زدم مهندس بپرس زیلایی ذغال نداره؟ سال و زیلایی داشتن حصار می‌ذاشتن دور فنس. سال گف برا چی؟

گفتم برا چی عینی؟ برا تریاک؟ خو برا اسفند.

زیلایی سرفه کرد چون ید طولایی در این زمینه داره و هزار بار تو سرش زدمش.

گفتم برا اسفند مهندز..اسفند می‌خوام دود کنم چشت نکنن..یکی‌اش همی زیلایی..عکسته گذاشتوم یه جایی شاید ملت بگن ووووی ببین مهندز سن لاک پشته اما هنو موهاش نریخته.

زیلایی خندید و گف ها داروم همی حالا سیت ایاروم

گفت برو سیم بیار تا نزدم شل و پلت کردم

این‌جاش الکی. فقط گفت دستت درد نکنه. ذغالش برای اسفند باشه ها نه برا چیزای دیگه. سال گف ولش کن.

گفتم کارش ندارم...حالا برم دود کنم بیام حرف داروم براتون.

گلی لی لی لی لی لیش....عاشوا.

برادرهای شوهرم رفتن کمک به سیل زده‌ها. گفتم مونوم بیام؟ گفتن برا کِل زدن و دادن روحیه ها یا برا یزله که تند تند کار کنن. اما برا چیزای دیگه نه. بشین دعا کن. گفتم خو می‌تونم بپزم. حالا نون هم نه غِذا. گفتن نه. زن نداریم بره قاتی بشه.  پششششش! مردم دارن می‌میرن اینا زن اُ مرد می‌کنن.  گفتم بابا مو بیل زدوم تو باغچه بذارینوم بیل بزنوم. گفتن تو بسته‌بندی کن تو خونه. پَ ای چه کار بی‌مزه‌ائیه.

خو شما جای کوکای منید به شما نگوم به کی بگوم ک مو فمنیستوم اینایه برنمی‌تابوم. اینا بِرا مو توهینه لِعنتیا.


إی صدگ. حیات روحچ.

الله یجازیهم یا "خلیل" مثل ما عذبونه...ظلام ما عدهم رحم ما یرحمونه

یه بسته ریحون شده چهارتومن( ولکم الله علیکم یا الله لو انت صدگ موجود ارید منک تاخذ حوبتنه من هل مناویچ) خوب شد امسال کاشتم.  می‌خوام بتون قول بدم که از یان به بعد مرتب بنویسم. همه چی رو بنویسم. حداقل هفته‌ای سه تا پست بذارم. من به این وبلاگ مدیونم به خدا. خیلی وقتا وجودش نجاتم داده از خیلی چیزا.

خوب دیگه.

برم چنتا عکس بذارم از دلتنگی نجاتتون بدم.


عمت عینی علیک یا خلیل...ظلینه بس آنی ویاک. واحد یبچی و احد یفشر.

یا لیلی یا عینی

در مورد چیزهای دیگه.

خوب ما درخت توت داریم. تو خونه‌هه درخت توت هست. دیروز باهاش مربا درست کردم. اگه یکی زنگ نزده بود موقع ریختن آبلیمو که می‌خوام طلاق بگیرم و یه قاشق مرباخوری نمی‌شد یه پیمونه مربای خوبی هم می‌شد.

الان هم بد نیست. سال می‌بره شرکت صبحونه می‌خوره. سعید هم گفته که شهرزاد یه طوری بد شد بد شد کرد که گفتم نمی‌شه خوردش. این‌که خیلی خوبه. بعد مالیده به لباش روبه آینه ایستاده گفته چه ماتیک خوبی هم می‌شه.

سال هم رفته بالا اورده.

اول بگویم از پیام‌هاتون در این مدت ممنون.

این از این

اما بعد.

ما غرق نشدیم. حداقل فعلا. داریم عین همه دست و پا می‌زنیم.

خدافز. 

عمت عینی علیکم

"من ترکیبی از اژدها و جوجه تیغی ام"


‏بدتر از این که به آرزوهات نرسی اینه که به آرزوهات برسی ولی خیلی عادی بشن.

سألتها این القبله ؟ فقبلتنی  

والعیاذ بالله نیتی کانت الصلاة. 

باورم نمی‌شود که این منم. که این‌قدر راحت می‌گویم نه. اول خودم دوم خودم و سوم عزیزانم.

به برادرش و مادرش و پدرش و خواهرش گفتم نه. به یکی از خواهرهای خودم هم.

به قبلا فکر می‌کنم. به سفره‌های از این ور تا آن ور بیخودم. به وقتم، انرژی‌ام که هدر می‌رفت.حالم که خراب می‌شد. به اعصابم که خرد می‌شد. به تحملم که بیهوده بالا بود.

چرا؟می‌ترسیدم دوستم  نداشته باشند؟ یا جراتم کم بود؟یا فکر می‌کردم راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

این دو سه سال آخر آدمی در من رخ داد که قبلش در خودم سراغش نداشتم. چه گیرها و درگیری‌های بیهوده‌ای داشتم.

حرف این، حرف آن.

آمدن و رفتن ...دنبال این دوست‌نما دویدن و با آن به‌ظاهر دوست پریدن.

چقدر هنر زندگی کردن را نداشتم. یا کم داشتم. حالا مرتب کردن اتاق بن و بوییدن کمدش وقتی نیست. تا کردن لباس نانا و دیدن سریالی دوزاری با سال.

خواندن یک کتاب، گرفتن یک عکس پختن یک غذا تماشای یک گل و گپ زدنی معمولی با انسانی معمولی و بی‌ادعا برایم ارزشمند است.

کسالت هست و ملال. اما درگیری نیست. هیجان کاذب و مریض نیست. دعوایی نیست و دوستی‌ایی مفرط هم نیست. انرژیی‌ایی اگر هست در جای خوبش خرج می‌شود.

به بابام که پیام می‌دم سلام ما رسیدیم جواب می‌دهد

به سلامتی لطفا مواظب خود باشید.

لا یَشعرُ الحزنُ بالحزن حینَ یُبکینا؟!
--------------
آیا  اندوه  اندوهگین نمی‌شود وقتی ما را به گریه می‌اندازد؟!


یک مستند در مورد زنبور دیدم...همان باعث شد بگردم سال را ببوسم. وسط کله‌اش که بوی خوب همیشه را می‌دهد. بوی پسرانگی و پاکی قلب.

ادب

هوش

زن بودن.

به یک چیز فکر می‌کنم. 

 به آدمی که همراه تو تحمل می‌کند. دوام می‌آورد. اصلا بگو صبح و شب برچسب‌ها را چپکی بچسباند..او تو را خواسته و نگه داشته...

چقدر پناه بردن خوب است.

ومَا ضَرّنی الا الذین عَرفتهُم

جَزى الله خیراً کلُّ من لستُ أعرفُ

-------------

جز آنانی که شناختم، احدی به من زیانی نرساند

خدا به آنانی که نمی‌شناسم جزای خیر دهد


 أبو العلاء المعری (۳۶۳ — ۴۴۹ هجری قمری)





غروب که شد من دیگه کتابم رو تمام کرده بودم. هرس از نسیم مرعشی. بغل بچه نخلا بودم وقتی خوندم :

نوال کنار یکی دیگر از بچه های نخل زانو زد. دستش را کاسه کرد و از نهر آب روی تن نخل ریخت.

کتاب هرس نسیم مرعشی در مورد بچه نخل‌هاست. در مورد زن، نخل، یکی بودن این دو، خرمشهر، جنگ،عبا،شیله، یزله،سیگار، اسم‌هایی مثل نوال،اَمَل،انیسه،تهانی،ام‌رسول..ـو تمام چیزهایی است که من و زندگی‌ام را تشکیل می‌دهند.

جنگ، کشته شدن در جنگ،شرکت،گل‌ها...نخل‌های سوخته و مردها...

نمی‌تونم بگم این کتاب رو بخونید.

می‌گم انگار بخش‌هایی از زندگی خودم رو داشتم مرور می‌کردم.

زنی که نخل‌ها رو بارور می‌کرد اما برای بچه‌ها و شوهر خودش مادر و زن نبود.

اذان که بلند شد یادم اومد شب چهارشنبه‌اس برم اسفند دود کنم.


کسی این را خوانده و کلی خندیده..مرسی ازش که برای منم یادآوری کرد و لبخند به لبم آورد.

کنتُ أظُن أنّ الذی یحبُّنی سیحبُنی حتى و أنا غارقٌ فی ظَلامی، حتى و أنا ممتلئ بالندوب النفسیة، حتى و أنا عاجزٌ عن حُب نفسی، سیحبُنی رغمًا عن هذا، ولکن لا.. فلا أحد یخاطر ویُدخِل یدهُ فی جُب البئر، الظلام لنا وحدنا.
----------------------
گمان می‌کردم آن‌که دوستم دارد، حتی اگر غرقِ در تاریکی‌ام باشم، دوستم خواهد داشت، حتی اگر  روحم پر از جای زخم‌های عمیق  باشد، حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم، او با وجود همه‌ی این‌ها دوستم خواهد داشت، اما نه.. هیچکس خود را به مخاطره نمی‌اندازد و دستش را داخل چاه نمی‌برد، تاریکی تنها برای ماست.


أحمد خالد توفیق.

هذا هو العالم المتبقی لنا: إنه الصمت!
-------------------
این است جهانی که برایمان باقی ماند: سکوت!

امل- دنقل

باید خدا را برای وجود خانواده‌ام شکر کنم. خواهرها، برادرها و مادر و پدر. گرچه کم و کاستی دارند اما از خیلی‌های دیگر بهترند. راستش گاهی حتی عالی‌اند. عالی.

گاهی آن‌قدر خوبند که باورپذیر نیست برایم. خجالت می‌کشم ازشان.

از اعماق قلبم آرزو دارم که خیر ببینند.

تیرهای تلگراف… سیم‌های تلفن… سیم‌های برق… (اگر برف ببارد سنگین خواهند شد). اما در این بعد از ظهر سرد که آفتاب زرد رنگ است آن‌ها لرزان و مضطربند. مثل همیشه، شل و افتاده… گوئی الان پاره می‌شوند!
گوشت را به تیرهای تلفن بگذار، لابد صدائی خواهی شنید – به راستی چه پیامی از درونشان می‌گذرد و یا چه خبری؟ و در این لحظه چه کسانی در دو سوی سیم‌ها دلشان می‌تپد یا بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند؟


آواز غمناک برای یک شب بی‌مهتاب- بهرام صادقی

باباش سه بار زنگ زده امروز ..مادرش هفت هشت بارـ...اشخبرکم؟ همه‌اش برای کل و رقص و یزله‌اس یعنی؟تازه یالا شهرزاده شناختید؟ اشگد ....چی بگم....ساعت نه صبح کی مولودی می‌ده؟ که ناهار ندن می‌دونم...یا شام...می مجبورین؟ اون روز مامانم گف می‌گم خونه *عموت چی دارن...گفتم شابریون...گفت ها؟شا شنو؟ گفتم بریون...بریون...گفت می نه بریون یعنی کباب؟مردم از خنده..گفتم نه یوما ...یه مراسمه...شاه پریان یعنی...گف حالا *عمه‌ات دوتا هل و یه حبه شکر و دوته کنجد پودر می‌کنه اُ داد می‌زنه* یالا حبایب تنحن ال‌الله...

چی بگم بش. گفتم ولچ عیب...پسرا نشستن...گفت یوه ولم کن ...یعنی همه‌اشون یوسف صدیقن..

گفتم باشه راحت باش عینی. هر طور دوس داری.


* تنحن یعنی جمع مونثی که به‌اشون امر شده به حالت سجده دربیان و ...از اعجازات مگوی زبان عربی است این واژه کلا یک جمله و معانی بسیار در یک کلمه

حبایب: زنان عزیز فامیل و دوستان

عموت:پدرشوهرت

عمه‌ات:مادرشوهرت

من نمی‌دونم و نمی‌فهمم خو چرا آقاش و مادرش خودشونه کشتن که بگو زنت بیاد.

واقعا نمی‌دونم چشونه. ولک حلمانین لو زاگطکم عجل؟

یه کم کلیه ولی خالی از صحت نیست.


از مردم جهان خواستند که در مورد "کمبود غذا در سایر کشور ها " نظر بدهند ..؟!

ولی کسی نظر نداد 

چون مردم آفریقا نمیدانستند " غذا " چیست !

مردم آسیا نمیدانستند "نظر" چیست !

مردم اروپا نمیدانستند "کمبود" چیست !

و مردم آمریکا نمیدانستند "سایر 

کشورها" چیست.

عمت عینی علیکم

 پمپئو:

 این احتمال وجود دارد که ترامپ از سوی خداوند برای کمک به نجات یهودیان از تهدید ایران به زمین فرستاده شده باشد.

عمت عینی علیکم

 پمپئو:

 این احتمال وجود دارد که ترامپ از سوی خداوند برای کمک به نجات یهودیان از تهدید ایران به زمین فرستاده شده باشد.

شُکر خدا.

بن درگیر آن‌جایش است این روزها. به شدت. فال حافظ گرفت دم عید و به‌اش گفته شده که به زودی به مراد نمی‌دانم کجایت می‌رسی از پشت سر پدرش به من چشمک زد.

باشد باشد پسرم..می‌دانم..می‌دانم دردت چیست..موفق می‌شوی. به زودی.

حتی آن خودکار که تویش شماره گذاشت هم به‌اش جواب نداد...بعد دختره را دیدم..دوتاشان را در واقع. یکی‌شاان قشنگ بود. آن یکی بانمک.

سحر و نمی‌دانم که.

گفتم خوبند برو خوش باش. گفت اما بابا چه. بابا به من گفته من دختر دارم و تمام دخترهای دنیا دختر منند. بوسیدن ناموس مردم توی پارک خط قرمز من است.

بله. خط قرمز شوهر من این است که پسرش ناموس مردم را توی پارک نبوسد.

بابا کون لق پسرت و ناموس مردم سال..کوتاه بیا مومن. به چیزهایی می‌پردازی دوست من.

بن گفت واقعا برایت مهم نیست..گفتم در واقع تا وقتی آدم نکشتی و به کسی تجاوز نکردی و چیزهای این طوری به من مربوط نیست. زودتر مستقل شو و تمام نوامیس دنیا را در پارک ببوس.

کون لق تو با آن‌‎ها.

می‌خواهم فردا فقط سال را ناز کنم و به‌اش بگویم مرسی که وقتی بشقاب را پرت کردم سرش را دزدید...و این‌که به من گفت چشم‌هایت وقتی عصبانی می‌شوی وحشی و قهوه‌ای ترند.

و این‌که وقتی عصبانی می‌‌شوی دوست دارم بغلت کنم بگویم به بدنت رحم کن.

کون لقش که چقدر سرد است این آدم.

چطور آدم می‌تواند خونسرد باشد و منطقی و ....وااای باز یاد حرف‌های صبحش افتادم. وقتی می‌گفت یک دلیل منطقی برای من بیاور که ثابت کند تو منزوی نیستی. من آتش گرفتم . دیوانه شدم. و رویش پریدم..واقعا یک آتش عجیب توی سینه‌ام روشن شد. کافی است حس کنم منطقی است و دنبال دلیل. زود یاد وقت‌هایی می‌افتم که به می‌گفت این که این همه دوستم داری اصلا منطقی نیست.

بعضی وقت‌ها آدم باید توی کون و نه حتی صورت کسانی تف می‌کرد...حیف که دیگر دیر می‌شود برای بعضی تف‌ها.

بن هم همچنان درگیر آن‌جایش است و دردسرهایی که آن‌جایش برایش درست کرده. خسته‌ام کرده. یعنی بروم دختر صید کنم بندازم توی اتاقش. برو بگرد پیدا کن دیگر. کون لق خودت و بابات.

نمی‌دانم دلم سفر می‌خواهد یا نه.

اما دارم کتابی می‌خوانم که تمام که شد در موردش می‌نویسم. ناهار ماهی سرخ کردم با باقالی شوید پلو. خوب شد. اما من بشقاب را سمت سال پرت کردم و شکست و برنج ریخت روی زمین. اعصابم را خرد کرد. می‌خواهد من را شنبه ببرد خانه ی پدرش چون مادرش مولودی دارد و من باید مجلسش را گرم کنم. گفته شهرزاد را بیاور. چون عروس‌های من به درد نمی‌خورند..سال خوشحال بود که این را شنیده. انگار لطفی به من شده که..حوصله ندارم ادامه بدهم. اما از صبح حالم گرفته بود.

دیروز با مینا کیک درست کردیم. شکل پیراهن مردانه برای پدرم. و یک قلب شکلاتی بزرگ که تویش کلی هدیه بود. پدرم دوست داشت. آخی. طفلی..حتی گریه کرد.

برایش پول گذاشتیم عطر لالیک خریدیم که دوست دارد. دیگر چه؟

همین‌ها.

برای سال هیچی نخریدم. امروز تولدش بود. آن را هم هیچی نخریدم. چون مهم نیست. چون یک روز روز مرد رفتم از خانم امیری کلی لباس خریدم برایش که سوپرایزش کرده باشم. با ذوق قایمشان کرده بودم بعد عین مدرک جرم گرفته بودشان دست به کمر و بازخواستم می‌کرد که از کجا و با کی و با کدام پول و فلان..ولم کند سال. خوب بعضی چیزها لیاقت می‌خواهد دیگر...مثل این‌که من برای کسی هدیه بخرم. خیلی سعی کردم خوشحالش کنم قبلا. نمی‌‌شد یا هر چی. حالا هم مهم نیست برایم دیگر چیزی و حوصله ندارم برای این چیزها.


‌امروز سال را خیلی زدم. خیلی خیلی. بعد دلم سوخت خواستم معذرت بخواهم اما برای این کار عصبانی شدم. زبانی گفتم یک روز که حالم بهتر شد ازت خوبِ خوب معذرت می‌خواهم.

می‌خندید که لازم نکرده. فقط حالا می‌روم برای مولودی؟ چون به کِل‌ها و رقص‌ها و شلوغ‌بازی‌هایم آن‌جا نیاز دارند. هم‌عروس‌ها هم هستند.

فکر کن. چقدر دعوا و فلان بعد دوباره این را تکرار می‌کرد.. یک فحش تقدیم اقوامش کردم و خوابیدم. کتابم را باز کردم. او به تقلید از من کتابی باز کرد و همان لحظه خروپفش بلند شد.

خدا شاهد است دوستش دارم. خیلی هم.

اما نمی‌خواهم مجلس گرم کن کسی بشوم. آن هم کی؟ کسی که فردار مراسم دفن عمویم به من زنگ بزند بگوید من نیامدم چون و چون...بعد چه؟ همه آمده باشند الا آن‌ها و همه زنگ زده باشند الا آن‌ها تسلیت نگفته باشند..خوب آدم روشنفکر و کتاب‌خوان و وبلاگ نویس هم باشد...ولی واقعا دیگر نمی‌تواند توی بعضی چیزها بگوید به شاش بچه‌ام.

بله.

من هم مثل عسل دختر مینا هی پیشنهاد دوستی به آدم‌ها دادم و آن‌ها رفتند.

پیله براق بود. انگار فلزی بود . متالیک. فکر می‌کردم خالی است چون کمی از پوست مویین کرم رویش بود..وقتی دستش زدم پیله تکان خورد...ترسناک بود..چیزی تویش خودش را به در و دیوار فلزی و متالیک پیله می‌کوبید. شبیه فیلمی ترسناک و ژاپنی بود. چیزی بقچه پیچ. دیگر دستش نزدم و فکر کردم فردا بروم ببینم آمده بیرون ازش چیزی یا نیامده.

ترشی شلغم و لبو درست کردم. توی قفسه چیدم. کلی هم. دستورش را از ذهب گرفتم. ذهب برایم آرزو کرد که خوب شود و خوشمزه و خوشمان بیاید. من ازش تشکر کردم.

از سعید دارم خسته می‌شوم. فکر کنم. امروز فکر کردم چه معنی دارد هی پیام بدهد به سال و نظرش را در مورد پرده‌ی هالش بپرسد. عکس و فیلم پرده‌ای را فرستاده که می‌خواهد بخرد. واقعا زشت. همان قبلی که نارنجی جیغ است بهتر است. این یکی ساتن با لاله‌های بنفش..از بدرنگ و طرح بودنش سردرد گرفتم و به خودم گفتم این‌ها آدم‌های زندگی منند و عصبانی شدم که این‌همه این‌همه بی‌دوستم.

یک حبه جوز هندی توی انگشتر حلقه و عقیق سال پیدا کردم. عجیب بود. دلتنگی آور. یک حبه جوز اگر برود روی انگشتر حلقه و عقیق سال بنشیند را کسی توجهی به‌اش نمی‌کند اما کسی برش داشته بود گذاشته بود روی انگشترها. بغل قفسه‌ی قرص‌ها و بغل آب سردکن...کار کی بود؟ کسانی که دوست دارند زودتر از این‌جا بروند. بن..نانا...برادرم...خودِ سال؟ خود سال دوست ندارد از این‌جا برود سال‌ها پیش این آرزو را کرده بود و از آن‌جا رفته بود. از خانه‌ای که درش دنیا آمده بود و بزرگ شده بود و شوهر من شده بود و حالا این خانه‌ی او است نه خانه‌ی دیگران. نه خانه‌ی پدر و مادرش. مثل نانا و بن که دوست دارند زودتر بروند و من خسته‌ام دیگر. برای دلتنگی کردن برای کسانی که می‌خواهند ترکم کنند. یا حدس می‌زنم ممکن است ترکم کنند.

توی دنیای مجازی کسانی برایم مردند و یک روز  پشت کردند. زن و مرد.

مینا گفته بود یک روز صبح بیدار شدم و فکر کردم دیگر نمی‌خواهم بروم بیرون. دختری‌هایمان را می‌گفت که جایی نمی‌رفتیم و بیرون رفتن آرزو بود. بس که نرسیده بود به این آرزو یک روز صبح بیدار شده گفته اصلا نمی‌خواهم جایی بروم و نشسته زندگی‌اش را کرده.

اما یک حبه جوز هندی چه می‌کند روی انگشتر حلقه و عقیق سال؟

برای خودم روتختی دوختم. روبالش. و روی گل میزها، عسلی‌ها یا هر چه اسمشان هست از همان پارچه لوزی بریدم و با روبان کتان دوختم و زیبا شدند. آدم هر روز باید یک اختراع کوچک قشنگ بکند.

توی همین دنیایی که خیلی چیزهای دیگر هست.
باید به سال بگویم. توی گوشش پچ پچ کنم که سال اگر من تهران بودم بیشتر و بهتر پیشرفت می‌کردم، باور کن.

ممکن است بگوید حالا هم می‌توانی.

اما من که می‌گویم این‌جا بودن و ماندن مساوی است برای دست و پا زدن و جنگیدن با خود سال برای این‌که خانواده‌اش را نیاورد هی. یا با خانواده‌ام که هی نیایند..آدم اگر قرار است کاری بکند بهتر است هی مهمان نداشته باشد بهتر است کمی متمرکز شود. و بهتر است وقتش را خوب بگذارند. امروز وقتم را بد نگذراندم.

دوری از دنیا بد نیست.

ممکن است پیشرفت به حساب نیاید. اما پسرفت نیست. بد هم نیست.

دوری از دنیا...نگفتم به‌اتان. آن کرم‌ها که پشت خانه‌امان بودند...یک‌هو همه با هم پروانه‌ی نارنجی شدند. یک عالمه. این‌همه پروانه روی گل‌ها ندیده بودم.


گلنار بود. گفتم بماند. گفت می‌رود. گفتم برو. شوهرش که آمد دنبالش زیرسفره را از روی طناب کشیدم و کشیدم روی سرم و دویدم توی کوچه ..رسیدم به ماشین‌شان و گفتم داوود گلنار بمونه این‌جا؟  طفلی خجالت کشید و گفت بمونه. چاره‌ای هم نداشت. آن‌قدر خودم را بدبخت نشان دادم که اگر گلنار را می‌برد حس گناه به‌اش دست می‌داد.

گلنار برگشت. چای خوردیم. در مورد کتاب‌‌ها، سبک‌‌ها و چیزهای دیگر حرف زدیم...بعد چشمم افتاد به نخی که بالای فریزر آویزان بود. گفتم این دیگه چیه؟ رد نخ را گرفتم کنترل کولر بود. جاکنترلی را به نخ بسته بودند. خوب گم نمی‌شد. درش خلاقیت هم بود اما خیلی بدوی و نخراشیده. خیلی ابتدایی. گفتم گلنار این رو...کار کیه؟

گفت به نظرت کار کی می‌تونه باشه؟

هر دو یاد پدرم افتادیم که بعدش در سکوت سر تکان دادیم به مهر و به تاسف.

بعدازظهر آمدم این‌جا، منزل پدری که شب برگردم خانه‌ی خودم. آمده بودم که برچسب بگیرم برای دیوارهای کافه‌‌ام. برگشتنی آمدیم خانه‌ی مادرم و مادرم دمغ بود. داشت با سعف نخل که رنگ کرده بود کلاه می‌بافت برای پسرهای خواهرم. به مادرم گفتم ذهب گفته از مادرت یاد بگیر. گفت حالا این چیه بخوای یاد بگیری..رفتم مریخ یعنی؟ 
حالش خوب نبود. گفتم چته گفت زندگی اصلا خوب نیست. حدس زدم خواهرها و بچه‌هایشان همه‌اش آن‌جا خراب باشند. خسته بود.
حرف زدن با خواهرها فایده‌ای ندارد. گفتن این‌که کم‌تر بروند و کم‌تر بچه‌هایشان را ببرند.  این‌که پدر مادرم خسته و مریضند و....فایده‌ای ندارد. وقتی کسی نمی‌خواهد بفهمد نمی‌فهمد.
دلم برای مادرم سوخت.
واقعا دخترها و بچه‌هایشان و آمد و شدها معضل لاینحلی است که درش دخالت نمی‌کنم.

سلامٌ على الحب.. یوم یجیء، ویوم یموت، ویوم یغیر أصحابه.

-----------------

سلام بر عشق.. روزی که بیاید، و روزی که بمیرد، و روزی که اهلش را تغییر دهد.

                           

محمود_درویش

یا صاحبی إنی حزین

طلع الصباح 

فما ابتسمت 

ولم ینر وجهی الصباح

----------------

من غمگینمْ رفیق

صبح پدیدار شد

لبخندی نزدم

و صبح به چهره‌ام روشنا نبخشید


صلاح_عبدالصبور

ترجمه: محمد_حمادی 

واقعا متاسفم

همین الان با نانا هیه و های و هیه رو از احلام می‌شنیدیم و می‌رقصیدیم رو این آهنگ.....بعد سوسیس سرخ کردیم و با سس تند (اسم سسش سحره) خوردیم..قبلش هم روی ترانه‌ی *بلاش تبوسنی بعنیه دا البوس بلعینین یفرق از محمد عبدالوهاب از اون رقصای اسکارلتی رقصیدیم. یه جا من انگشت نانا رو پیچوندم و یه جا موهاش تو زیر بغلم رفت و کشیده شد و یه جا هم اون دندوناش خورد به چونه‌ام و بعد گفت اسپانیایی برقصیم..یعنی سیخ و مستقیم بریم جلو.. با هم که باعث شد با کله بریم تو ظرفشویی بعدش هم مسابقه‌ی بالا رفتن دامن دادیم که اون نبرد..( و کارهای آبروبر دیگه‌ای که خوب نیست بگم) بعد مسابقه‌ی کی بیشتر فلفل می‌خوره و تعجب کردم وقتی دیدم نون رو گذاشت تو سس و عین آب یخ می‌خورد...بعد باله رقصیدیم روی همون ترانه‌ی عبدالوهاب ..که اون برای این رقص زیادی نابلد و من زیادی لاغر نبودم و بعد نانا گفت راسش رو بت بگم اون رنگ تابستونیه بت نمی‌اومد...همون فندقی روشنه رو می‌گفت گفتم شاید اون این‌طور فکر می‌کنه گفت نه واقعا همین بوده اما بقیه می‌ترسیدن ناراحت شم...گفتم خوب شد به من گفت چون می‌خواستم همین روزا باز اون رنگ رو بزنم..گفت اما اون رنگ پریسالیه بم می‌اومد گفتم کدوم..گفت راهای سفید سیاه..گفتم ها ...اما نگفتم نه دیگه اون کار تکراری و قدیمی و همیشگی رو نمی‌کنم...بعد گفت یه ایزی و مری هستن تو آمریکا که خیلی پولدارن و یه عالمع شکلات شیری سه کیلویی  و خرسای پاستیلی پنج کیلویی می‌تونن بخرن که هر وقت دیدتشون یاد من افتاده..گفت اسلایم درست می‌کنن( از نانا و دخترخاله‌اش بپرسید چی هست این یارو) ...بعد گفت شیرین و مبینا و زهرا و نرجسپیشش گوزیدن تا حالا که گفتم مهم نیست ..زندگی همینه....یه عالمه گوز قراره بشنوه تو زندگی و به روی خودش نیاره..گفت آخه اون به روی بعضیاشون اورده..مثلا مبینا اونم خندیده...گفتم کار خوبی کرده..بعد لقمه گنده‌هه رو گذاشتم برای اون و گفتم فردا کمکم کنه یه کم آشپزخونه رو مرتب کنم گفت "شاید...سعی می‌کنم"..گفتم خسته نباشه و نانا گفت ماما چرا خونه تکونی نمی‌کنیم مثل مامانا؟ گفتم چون تو و بقیه فقط " شاید ...سعی می‌کنم" هستید..منم صد سال خودم رو نمی‌کشم که شما فقط شاید سعی می‌کنید باشید.

گفت اون فکر کرده چون بقیه‌ی مامانا عید واقعی‌اشونه و عید واقعی ما نیست..گفتم برو بابا..چه فکرایی می‌کنی نانا...بعد گفت برقصیم بازم؟

گفتم نه می‌خوام برم کتاب بخونم..گفت مسواک می‌شه نزنه؟ گفتم دندون دردش با خودش...فیلمی که از کی گذاشته بودم ببینم رو خاموش کردم و  نانا گفت اجازه داره صدای گوز دخترا رو برام با دهنش دربیاره؟ گفتم دربیاره اما برام تکراریه ممکنه زیاد نخندم..نانا دهنش رو روی بازوم گذاشت و شروع کرد به ترتیب صداها رو دراوردن :

مبینا

شیرین

زهرا

...

خوب خنده‌دار هم بود...خندیدم و گفتم فکر کنم داره ساعت پنج صبح می‌شه اگه لطف می‌کنه بره بخوابه...گفت سعی می‌کنم..گفتم خوب فردا سر ساعت نه صبح بیدارش می‌کنم..گفت باشه.

مطمئن بود خودم تا کی خواب خواهم بود.

بیایید اعتراف کنیم مادر خوبی نیستیم.

ها بوخودا.



*من رو چشام نبوس بوسه‌ی رو چشم جدایی میاره...بذار جدایی بدون بوسه باشه که امید من ناامید نشه..از این زرها دیگه...

چطور




به من بگو یک آدم لال احساساتش را چگونه برای  آدمی نابینا شرح می‌دهد که  به تو بگویم چگونه عاشقت شدم.

سال از تو هال



گاهی هم می‌ایستم روبروی این‌ها ظرف می‌شورم.  سعید آورده همه‌ی این‌ها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانه‌ی مادرم آوردم. به لباس‌های بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان می‌اندازد.  موقع پهن کردن  یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شده‌ایی که گنجشک‌ها یا مورچه‌ها نصفش را خورده‌اند و بقیه را برای من گذاشته‌اند، می‌خورم و می‌نشینم روی چهارپایه‌ی گوشه‌ی حیاط. همین‌طور به پنجره‌ی آشپزخانه نگاه می‌کنم. کمی با هسته‌ی کنارها یک قل دو قل بازی می‌کنم . بعد می‌روم تو و نقشه‌های به درد نخور می‌ریزم که ازشان راضی‌ام.

امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.

کمی بد می‌خورد و سعی می‌کردم نگاهش نکنم.  سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پرده‌ی آشپزخانه‌اش که نارنجی جیغ است نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم شاید حق با عمه‌ی سعید باشد که سعید علیه‌اش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پرده‌ی بدرنگی است گذاشتی...چرا یک بنر سفید نصب نمی‌کنی..عمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پرده‌ی به قول خودش چشم‌کورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمی‌دارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پرده‌ی آشپزخانه‌ی سعید نارنجی است یا رنگ گل‌های آدم‎خوار سیاره‌ی تک‌شاخ‌های جادویی. سعید من را کمی از تنهایی می‌آورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت می‌آورد که به درد چیزی نمی‌خورد جز این‌که بگذارم‌شان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمع‌شان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همان‌ها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف می‌کرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش می‌کرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زن‌های اطرافِ من،  دیگر از مادری کردن‌های قبلی  و همسرداری‌های سابق‌شان و  وظایفی که دواطلبانه به دوش‌شان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته می‌شوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها می‌شود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوس‌های سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد می‌دویدم و می‌دویدم و اینا دنبالم بودن...بابام بود...خدابیامرز مامان بود...مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن...می‌دویدن دنبالم...مرتیکه عباسعلی هم بود..و حاجی نیازی هم بود...رئیسامَن اینا...سال هم بود.. می‌گفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله ..دیگه تموم....کت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدی..دودی رنگه...اون تن سال بود...بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکش..ببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه...منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدم..تا رفتم بالای پلیت...پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا می‌کردم که پایین بودن و هی می‌گفتن اتاقا و راهروها رو بگردین...بعد چی شد؟ داشتم فکر می‌کردم که یه ساعت دیگه خسته می‌شن می‌رن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گرد..چشای آبی و عصّابه بسته بود..انگار کرد بود..گفت بابام می‌خواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردم..منم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن...بعد اومدم پایین اُ گفتم اینا..ایناها..زنم اینه...مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی...من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده ...بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم...

واقعا کیف کرده بودم از خوابش.

گفتم سعید همیشه از این خواب‌ها ببین اُ زن نگیر.

گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا...زن برای چیمه..اما شهرزاد نمی‌دونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم

- ها می‎دونم خودمم از اینا خوابا در موردش می‌دیدم قبلا..خیلی با کیفیتن این خوابا

- ها..خیلی

سال گفت بسه دیگه..تمومش کنید

و سعید گفت می‌رود چای بیاورد. بلند شدم ظرف‌های سعید را بشورم که سعی  پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزاد..تو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.

بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو...نباف. در لحظه به خوابت افزوده می‌شه...بس که ام بی سی بالیوود می‌بینی..می‌بینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.

سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر می‌خورد ..سعید قندان را پر از شکر پنیر کرد..و برای من یک شاخ نبات گذاشت..و به من گفت بروم پیششان زود..

بعد انگار خنده‌اش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.



بدایه جمیلة و نهایة کنهایه المؤلف.

همان‌طور که فیلم امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه  آشپزخانه‌ی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.را..ندارد- علاء مشذوب با نوشته‌هایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.




در اوایل قرن بیستم:  مردی عراقی/ یهودی  در کربلا ساکن می‌شود و از شهر خوشش می‌آید.  شهر را با تمام جزئیات و امور روزمره‌اش دوست می‌دارد. با تمام مسائل اجتماعی‌اش و مراسم مذهبی‌اش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانه‌ای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما  کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن  و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمی‌رود که صاحبش را نجس بداند...

در یکی از گروه‌های خوانش کتاب کسی نوشت:

الروایة بدایتها جمیلة و لکن النهایة حزینة کنهایة المؤلف: رمان شروع زیبایی دارد اما پایانی بسیار غمناک همچون سرنوشت مولفش دارد.
عنوان: شروعی زیبا ، پایانی همچون سرانجام  مولف.