این‌جا کمی کمی پرت است و حالا مرد چاقی زن ریزه‌ای را دست انداخته دور شانه‌هایش و صدای کرکر و هرهر زنه را شنیدم و جیغ بوسه‌ی مرده را..من خودم را تند تند مشغول تایپ کردن نشان دادم و وقتی دختره یا زنه سرش را کرد توی باغچه‌امان و گفت ئه! آدم هست...می‌نویسه و خندید. بلند صدای بی‌ادبی درآوردم.

حالت بدنم را دیدم که هجومی است و خشمگین است.

همیشه این‌طوری است. رگ عبدی‌ابوزواد در من تپنده و زنده است.

خوب نیست اما به درک.

سعید با سال قهر است. در واقع سال مسدودش کرده. چون چند شب پیش این‌جا باران بود و صاعقه.

نه راستی این نبود. از جاهای دیگر باید بگویم.

سعید گفت خوب شهرزاد بگو تعطیلات عید رو چگونه گذراندی؟ گفتم خانه بودم مشغول رسیدگی به امور زندگی و یکی دو روز بچه‌ها اصرار کردند ببریم‌شان خانه‌ی پدر مادرم که بردیم‌شان.

گفت خودت و بچه‌ها رفتید و سال تنها ماند؟

گفتم بله.

بعد دیدم تکان ریزی خورد؛,  انگار کونش با سرش قهر باشد. کونش یک طرف. سرش طرف دیگر.
این یعنی ناراضی بود یا نکته‌ای حالش را بد کرده.  حسش کردم و نگفتم تا فردایش سال آمد و گفت سعید را مسدود کرده. خوشحال شدم.  گفت که سعید گله کرده

که او چقدر طرح آشپزخانه‌ی سفید برای سال می‌فرستد و چقدر برایش قلیه میگو پخته وقتی او و ابوعلی مشغول ساختن حوض توی خانه بوده‌اند اما او خوشی‌هایش را می‌رود با دیگران( دیگران؟ فیلمی نیست فقط از نیکول کیدمن، من هم هستم در این‌جا) و بدبختی‌هایش را می‌آورد این‌جا...تازه سال با او روراست نیست. چرا نگفته تنها است روزهای آخر تعطیلات عید؟
سال نگفته بود که سعید نیاید پیشش.

به‌هرحال سال بلاکش کرده.

من هم فحش‌های دنیا..زشت‌ترین فحش‌های دنیا را با صدای بلند به سعید دادم. و به سال گفتم اگر سعید برگشت و نکردش خودم دست به کار می‌شوم.

گفت حرفم خیلی زشت است...گفتم می‌دانم سعید این را از خدا می‌خواهد اما سال خوب می‌داند منظورم چیست. منظورم این است که بریند به سالف سالف سالف جده.

سال گفت باشه بابا...قاتی نکن ارزشش را ندارد. کمبود دارد. عقده دارد. مریض است. حسود است. خانه و خانواده ندارد و به ما به چشم کسانی نگاه می‌کند که دوست دارد قاتی‌اشان شود. گفتم باشه اما حق ندارد گه زیادی بخورد و حسادت این را بکند که با من رفتی بیرون..تازه نزدیک بود صاعقه بزند به‌امان..گفت این‌که چیزهایی را از من پنهان می‌کند برای این است که حالم خوب است و خوب است و خوب است و خوب است و یک‌هو قاتی می‌کنم...

به‌هرحال سعید فعلا مبلوک است و به‌زودی م..یوچ هم می‌شود. انشاءالله

از خانه‌اشان که زدیم بیرون سال گفت از سعید متنفرم.

آه کشیدم.

- افتاده بمون نشیمن‌گاه اُ نشیمن‌گاه...نترس نمی‌تونیم سفیدش کنیم...من یکی که بشینم تو وایتکس هم عین روزگارم سیاه و کبوده.

خندیدم.

- اشکال نداره مهندز..قِبولت داروم.

- قربانت.

رفتیم.

کمی دل‌گرفته و مایوس.

سفید باشه بی‌روحه.

چند شب پیش وقتی از حجامت‌گاه سمت خانه برمی‌گشتم؛ ئه؟! نگفتم؟ یادم رفت. حجامت شدم. بعد می‌گویم چطور و چی اما نمی‌گویم کجا. بعضی‌وقت‌ها آدم نباید بگوید کجا خوب.

چه بی‌ادب.

بعد حالم گرفته بود. گفتم سال؟! گفت بنال. الکی گفت ها؟! گفتم برویم پیش سرور خواهر سعید؟ گفت چرا؟ گفتم چون در این شهر هیچ دوست و فامیلی ندارم. مطلقا. هیچ‌کس و گاهی دلم می‌خواهد بعد از حجامت بروم پیش کسی.  خندید. گفت هر روز حجامت می‌‌شی مگه؟ بار اولته که.

از این تفسیرها می‌کند سال. نمی‌داند دارم سعی می‌کنم بامزه شوم. باشم. اما موفق نمی‌شوم. به‌هرحال من را برد پیش سعید و خواهرش.

سعید خواب بود و بیدار شد و رفت دستشویی. سرور دلش را گرفته بود. همیشه افسرده است. همیشه. همیشه دلش از چیزی گرفته. یا جایی‌اش درد می‌کند. شاید حق داشته باشد. زندگی‌اش پر از حقارت و بدبختی بوده. اما حداقلش پول داشته‌اند.

حالا این‌ها را ول کن.

هیچی بعد سرور می‌گفت روده‌هایش ورم دارد. کمی ترسناک و شرم‌آور بود. اما اظهار همدلی کردم و گفتم عزیزم.

گفت چی شده؟

گفتم هیچی دارم می‌گویم عزیزم.

گفت آها..مشخص بود که عادت ندارد به‌اش بگویم عزیزم. بعد سعید شروع کرد رنگ انتخاب کردن برای دیوارهای پذیرایی‌امان. گفت قرنیزها را یک وقت تیره نکنید ها...هیچ خوشم نمیاد.

می‌گفت اتاق خوابت رو می‌خوای چه رنگی کنی؟

گفتم نمی‌دانم..شاید سفید. اتاق نانا؟ گفتم خودش گفت بن؟ گفتم خودشان انتخاب می‌کنند..نمی‌دانم..گفت اگه پذیرایی‌تون رو سفید می‌کنید نشیمن‌گاهتون رو دیگه سفید نکنید.

جرات نداشتم به سال نگاه کنم چون باید به حالت سجده و سیخ سقوط می‌کردم سمت پایین. آن‌جا که روی میز یک استکان چای جلویم بود.

چون سیخ نگاهش می‌کردم فکر کرد خیلی توجه‌ام جلب شده. گفت پذیرایی سفید باشه می‌شه با پرده‌  و مبل رنگی‌اش کرد..اما دیگه نشیمن‌گاه سفید باشه خیلی بی‌روح می‌شه...سال دست گذاشت روی زانویم. چندبار آرام کوبید. به علامت خسته نباشید و تبریک می‌گم به‌ات بابت این معاشرت‌بازی..و به معنی بلند شو بریم. بس  است که هر چقدر در مورد نشیمن‌گاه‌مون و رنگش شنیدیم.


برو جلو بوق بزن.

سال دارد وضو می‌گیرد. جورابش از جیبش آویزان است. از آن یکی جیبش دسته کلیدش آویزان است. وقتی آمدیم توی این خانه روباهی دیدم توی باغچه. رو تل سوخته‌ی درختان خشکی که سوزانده بودند. چند روز طول کشید تا خاموش شد. به‌خاطر گرمی هوا.

روباه استخوانی و خاکستری بود. سگی هم بیرون بود. باید مثل قصه‌های بچگی به جان هم می‌افتادند. اما کاری به هم نداشتند. روباه فرار کرد. سگ دور شد.  گربه‌ای هم همان‌جا ماند.
گل‌گیر ماشین کج بود. دیروز کوبیدمش به درخت‌ها. سال چیزی نگفت. اما من گریه کردم. گفتم بی‌عرضه‌ام...بی‌کفایتم و گریه کردم. سال گفت لوس نکن خودت رو..مهم نیست..پیش میاد..گفت خودش هم ..
اما من همچنان نالیدم و مالیدم و خودم را روی دیوار سر دادم و گفتم هیچی نشدم و هیچی نخواهم شد و ...از این حرف‌ها ...ته‌اش به‌اش گفتم از زندگی‌اش می‌روم که خوشبخت شود.

گفت یاد بگیر برانی و چندبار با سینه‌ام بوق زد. بی‌هیچ احساسی. برای شوخی.

چرا این شوخی‌ها را دوست ندارم؟ نمی‌خنداندم.

اما گفتم طلاقم بده من تو را بدبخت کردم.

خمیازه کشیده و لحاف را کشید تا زیر گردنش و گفت استامبولی‌ات خیلی خوب بود.

زیر چشمم پف دارد از گریه.


احتمالا باید تصمیم بگیرم ننویسم که بنویسم. 

بستنی لیوانی با قاشق چوبی، خوردم نانا کاکایویی. لیسکی.

من به او یک بوس سفید دادم او به من یک بوس سیاه.

بعد درست وقتی حس کرد در امان است بستنی اش نصف شد و او فقط نالید 

مامان

گفتم جانم؟

قورتش دادم ...شکمم سرد شد.

حال داد.


Body and soul رو دیدم.

حوصله‌ام رو سر برد و بی‌نهایت ازش ملول و دل‌زده شدم.

هیچ دوستش نداشتم. هیچ چیزش رو.

مطلقا.

خوب به لیست فیلمای بد امسالم اضافه شد.

در واقع به لیست فیلمای خیلی بد و چرت و به‌دردنخورم.

خو باشه بابا فمیدیم گل تو پروفایل یعنی کون را به رسمیت نشناختن..مردین هاـ...کشتین یعنی...

عین عن یبوست میچسبن ب یه چیزی که مده.

کتاب خوبم را گذاشتم روی میز بغل تخت. میز گرد کوچک قهوه‌خوری؛ که رنگش هزار اسم دارد و من به همه‌اشان می‌گویم قهوه‌ای. مثلا کاراملی. نسکافه. شکلاتی. خردلی تیره. آجری. گل ماشی..برای من اسمش یک‌طور قهوه‌ای می‌باشد.

کتاب خوبم را گذاشتم روی آن یکی کتاب خوبم. اولی رو به من است رویش. با برگ‌عایی که از لای‌شان تا خوردگی یکی از صفحات را می‌بینمم. جنس ورق‌ها کاهی است. که سنگین نشود حجمش. مدل چاپ جدید کتاب‌ها که خوب است. که جزء از کل را که بلند کنی انگار آن طرف خیابان مدرس صادقی را بلند کردی. به همان کم‌حجمی و سبکی.
کتاب خوب اولی رنگ جلدش را نمی‌‍بینم و یادم نمانده. دومی صورتی کم‌رنگ است/ اصلش مشکی است. با چاپ طلایی. اما جلد کاذغی رویش که من از گوشه‌هایش آزادش برای علامت‌گذاری استفاده می‌کنم سفید صورتی است.
جدیدا دقت می‌کنم. به رنگ جلد‌ها. سبز. صورتی. سفید نارنجی.و مشکی. با چاپ طلایی برجسته‌ی گوشه‌ی جلد: چاپ بیست و پنجم.
برجسته و طلایی. طلایی برای جلب توجه. برجسته هم.

خودم را در خانه‌ی جدید تصور می‌کنم. در اتاق خودم. گوشه‌ی حیاط با سقفی اریب و پلیتی. حمام دارد اتاق که چه خوب. دستشویی ندارد. دستوشیی بغل اتاق است البته. بعد می‌توانم دیوارها را طیف‌های مختلف سفید و خاکستری کم‌رنگ کنم. با تخت. یک کاناپه می‌‌گیرم. فقط یک کاناپه. شاید سفید یا دودی. یا ماشی. یا خرمایی. یا حنایی قاتی با قهوه‌ای و قرمز خیلی تیره.

با آباژوری آویران بالای سر. برای خواندن. یک اجاق توی طاقچه برای قهوه یا چای. یا دم‌نوش. یخچال؟ نو ثنکس. آن وقت دیگر جا نمی‌شوم توی اتاق. خوب؟

بعد دوستانمان را می‌آورم. هاهاها. دوستانم. چقدر که من هم دوست دارم. خوب آدم‌‍هایی که سرشان به تنشان می‌ارزد و می‌شناسم مجازی‌اند. می‌توانم فکر کنم یک روز یکی‌اشان می‌آید.

ذهب قطب است. بلوط می‌‌آید؟
خوب بلوط می‌آید. می‎‌چرخد توی اتاقم و می‎‎گوید:

مبارک باشه عزیزم..توی استحقاقش رو داشتی.

بعد من چون از تاماس بدنی و چشمی خجالت می‌کشم با زن‌ها..و بعضی از مردها..شروع می‌کنم تند تند حرف زدن یا دلقک‌بازی درآوردن که رد گم کنم. پنهان کنم خجالتم را..بعد می‌گویم مرسی بلوط..و می‌‎گویمک بیا یک قهوه بخوریم و در مورد چیزهایی حرف بزنیم.
مثلا چی؟

نمی‌دانم. شاید راز زندگی و از این حرف‌ها.
شاید هم جواهر یک بار بیاید و برایم فال قهوه بگیرد.

یا ذهب بیاید و هر دو به عربی از مادرهایمان بگوییم.

نمی‌دانم.

شاید هم ز. خ بیاید. مجرد است البته و جوان. مادرش می‌گذارد؟

نمی‌دانم.
مشاورم می‌‌گوید من نباید روابطم را وسعت ببخشم. می‌گوید برات خیلی بد است.می‌گوید برای همین وقتی می‌روم آن‌‌جا، آن‌جا یعنی خانه‌ی پدری مریض می‌شود. چون شلوغی و درهمی می‌ریزدت به هم.

می‌گوید تو چون دور و برات را با چیزهایی که خودت می‌بینی پر شده دیگر جایی برای چیزها یدگر و آدم‌های دیگر وجود ندارد . یعنی ظرفیتت تکمکیل است و یک‌هو با اشک و این‌ها سرریز می‌کند.

بلند شدم. به حمام نگاه نکردم چون دیشب ایستادم وسطش و یک شیشه شامپو خالی کردم. که بوی گند کارامل و کاکائو و نارگیل می‌داد.وقتی از آن‌جا برگشتم حالم بد بود.

صورتم را شستم. ساعد دستم پر از کرک است. چرا تمیزش نمی‌کنم؟ برای سال فرق نمی‌کند. برای خودم چه؟
می‌کند.

پس تمیزش کن. دستم را بلند می‌کنم و پس کله‌ام را می‌خارانم. بله. زیبایی و زنانگی آن‌جاست. زیر بغل. کی این‌همه براق و آینه‌وار شده؟ از کی کرم‌موبر نزده‌ام یا ..

می‌توانند تاج و جایزه‌ی فمنیسم را بگذارند سرم. باریکلا به من.

چرا؟

چون سال تمیز دوستش دارد.

آها.

تو چی؟

برایم مهم نیست.

تمیزش می‌کنی؟

فکر خواهم کرد به‌‍‌اش.

سرشانه‌‎هایم گرد و براقند هنوز. آفتاب تابیده به‌اشان. برنزه و براقند. پر و نرم به نظر می‌رسند. از روبرو خوبم. از نیم‌رخ؟

با سال سفر دونفره رفه بودیم. روز اول و ساعات اولش خوب بود. بعد حوصله‌ام سر رفت و خواستم برگردم. احساس می‌کرد در معرض قرار گرفته‎‌‌ام دیده نشدنم..پنهان شدنم..نامرئی بودنم...از بین رفته..
شالم را عمامه‌وار بسته بودم دور سرم. سال گفته سید؟ حاج آقا بیار پایین عمامه رو..گردنت از بیرون دیده می‌شه. محل ندادم. گفت چه سید گردن کلفتی هم.

پشت گردنم کلفت و چاق شده. دست زدم. تپل و خوب.

شترق زدم پسش.

سال خندید. خواستم بگویم زطمانی هم گردنم ظریف و بلند بود. و خواستنی. و بوسیدنی. و بوییدنی. و پرستیدنی. و آدم‌ها رویش می‌مردند و زنده می‌‎شدند.

خوب؟ نتیجه؟  حسی به آن زمان‌ها ندارم.

 چیزی در من تکان نمی‌خورد. دلتنگی‌ایی. نیازی. گردن کلفت و چاقم را از پشت لمس می‌کنم. با موهایی که دارد رشد می‌کند. برمی‌گردم توی اتاق. به صورتم نگاه می‌‌کنم. بالای چشم‌هایم پف دارد.
گریه کرده‌ام.

این را به زبان برادرزاده‌‎ی شوهر خواهرم می‌گویم. بچه‌ی هم‌عروس خواهرم: گریه کردم. لوس و مظلوم می‌گوید. ترحم جلب‌کن.

به خود توی آینه‌ام می‌گویم:گریه کردم.

با همان لحن

عطر می‌زنم ایوفریا گلد می‌زنم که سال سر سفره‌ی عید دادش به من  و عاشق بویش هستم. روی گردنم..سر شانه..مچ دست.
حالا بوییدنی شدم.
بعد یاد حرف Q می‌افتم. یکی از حرف‌هایش. عکس من و سال در پروفایل کشته بودش. احتمالا.بیماری ظاهری و پوستی‌اش حساسش کرده بود و هر چیزی را به خودش می‌گرفت لابد.

احتمالا فکر کرده بود که می‌خواهم بگویم مردی دارم  و به دیگری نیاز ندارم. نمی‌دانم.

اما یکی از اشعارش مبهم می‌آید توی ذهنم در مورد گل کاغذی و دیوار سفید و زنی که چشم‌هایش مخلوطی از قهوه و هل است. یادم نمی‌آید. چرا شعرها هیچ وقت توی ذهنم نمی‌ماند.

نمی‌دانم.

رنگ درهای بیروئن را انتخاب می‌کنم. می‌آیم پشت سیستم سرچ کنم شعری در مورد هل و چشم و قهوه. به عربی. باز می‌کنم صفحه‌ی گوگل را و سرچ‌های سابق طبقه‌بندی شده کنار هم چیده شده.

- زیباترین زنان جهان

- زنان زیبا مردان زشت..

کی سرچ کرده این‌ها را؟

بن گوشی دارد. نانا تبلت.

من لپ‌تاپ.

کی؟ شاید مردی که زنش سیدی گردن کلفت است بوی عطر گلد ایوفریا می‌دهد.


‌‌‌‌‎

فیه فرق کبیر

یه ترانه میتونه خیلی شادم کنه و یه عالمه حال خوب سمتم سرازیر کنه..

مثل الان که بوی قرمه سبزی و صدای حسام حبیب داره میرقصونتم.

گل‌دوستم هست کارگر سال...بسته‌ی گل دیدم تو طاقچه..سال گفت برای تو گذاشته...اما چون اونا سردسیرن و ما گرمسیر نمی‌دونسته که فصل کاشت اینا به قول دختر صفری بلِ(برای) ما گذشته و دیگه دیره..دیگه دیره و دل هم که جای دیگه اسیره.

من و سال توی خونه‌اشیم.

حس الکی ِ عجیبی دارم.

انگار عقد باشیم هنوز یا یواشکی اومدیم جایی بوس‌بوسَن کنیم ...یه جور آرامش همراه با هیجان ِ بسیار ملایم.

بعدشم؟ ما از زیر کولر اومدیم و این‌جا بخاری روشنه..کتری رو گذاشتم رو بخاری  داره قل‌قل می‌کنه.

آدم هوس ایمان اوردن به خدا می‌کنه حتی.

از شدت خونگی بودن فضا.

برم پای آقامون رو با شیر‌گل بشورم بیام.

بعدش جلد سوم جنس دوم رو بشینم بخونم، شایدم تالیف کنم.

کی بود زمانی به من گفته بود مانا باشید؟‌!

‌اون‌وقت من چه جوابی داده باشم، خوبه؟ هی فکر کردم یادم نیومد در جوابش چی گفتم، شاید گفته باشم شما هم نیستانی باشید.

هر هر هر...الان به چس‌دود تبدیل شدم از شدت بانمکی.

کاش پدرم قبول می‌کرد و می‌آمد با من برویم خانه‌ی رزاگ ازش بذر ببرم.

بذر بامیه و خیارچمبر. به‌اش هم بسپرم سه چهارتا بچه‌نخل پیدا کند برایم. برای سال بعد..مثلا بهمن سال نود و هفت..

یک خارک قرمز اگر بشود.

دیگر؟

بعد برویم طرف زمین ابوعباس فحش بدهیم به شور شدن آب.

ها؟

از شنیدن حرف‌هایی در مایه‌های جاریم وضعیتم را چک می‌کنه که بهتر است.

خیلی خسته‌ام.

و حوصله ندارم بروم خانه‌ی خواهرم ناهار. حوصله‌ام تا سر حد مرگ سر می‌رود.


پریروز عاشق بود (آن‌طور که خودش می‌گفت و نشان می‌داد) به نظر من چیزهای دیگری بود، هر چیزی جز آن‌چه اسمش را گذاشته بود عشق و عاشقی و به نام و بهانه‌ی همان چیزهایی از خودش بروز می‌داد.

مثلا جوگیر، هوس‌زده، جذب‌شده...؟ شاید... هوس‌باز و شهوت‌زده؟ حتما... اما عشق نه...چیزی نمی‌گفتم. 

می‌دانستم می‌گذرد.

صبح یک شعر عربی.

شب ترانه‌ای از شیرین و آوازی از ام‌کلثوم.

صبح ترانه‌ای به شدت نرم و رمانتیک فیروز و استیکری از فنجانی قهوه.

عصر یک پست برای قدمت نخل و نگاه چشم‌هایم.

صبح زود برای موهایم.

 و وقتی هم گفتم:

- من مو ندارم...

خوب برای همان موهای نداشته؛ برای کله‌ی گردی "که هوس بوسه در قلب زنده می‌کند".


آخر شب؟ مغازله‌ای نجواگونه و زمزمه‌وار و صد البته عاشقانه.

سکوت می‌کردم.

_« از این چیزها زیاد دیده‌ایم، می‌گذرد.»

این را با خودم تکرار می‌کردم.

اگر مطلبی زیبا بود تشکر می‌کردم. همراهی می‌خواست، که نمی‌کردم.

باران «بمان‌»ها و «باش‌»هایش روی سرم فرود آمد.

از چشم‌هایم گفت، از لبخند زیبا و دندان‌ها و دستم و... به من گفت در کل استان فقط خودش دکترای رشته‌اش را دارد.

گفت که از کشوری دانش‌پرور و دانش‌پژوه دکترایش را گرفته.

آرزوی موفقیت کردم.

گفت درست را ادامه بده. تشویقت کنم؟ گفت حرفه‌ای‌ترین مترجم در رشته‌‌های خودش است.

عربی، انگلیسی فرانسه.

برای اثبات حرفش بی‌که ازش خواسته باشم، سند نشان داد.

گفت هشتاد میلیون بابت نمی‌دانم چه از فلان کس گرفته و به برکت کارها و کمک‌های او بوده که طرف کاره‌ای شده برای خودش.

گفت که برادرش پزشک است و حلقه‌ی فرهنگی ادبی‌اش چقدر هم معروف.

من؟ خورش بامیه پختم.

لوبیا سبز از باغچه چیدم و یکی دوتاش را خام خام خوردم و بقیه را شستم گذاشتم یخچال.

بچه‌های بوسی را شمردم..برایشان اسم انتخاب کردم. 

ویدیوهای دکتر سیف جمال را دیدم که ذهب برایم می‌فرستد.

مینا خواهرم را گذاشتم سرکار.

به گریه‌های خواهر کوچکه گوش کردم و برایش دل سوزاندم.

گزارش سفر تخمی ننه‌خلف را به شیراز گوش دادم و جاجیم قرمزی را که برایم خریده بود را از واتساپ دیدم.

برای ترون تبلیغ کردم که غاییده بودمان که سفره‌ی عید نوروزش ببرد. به دوستان معدود مجازی‌ام گفتم به‌اش رای بدهید که دادند، دست‌شان درد نکند.

یک آفت کوچک قرمز کدو سوراخ کن جدید پیدا کردم،که خسارت‌های بزرگ به محصولاتم وارد می‌کرد:

پانزده سوراخ کوچک و بزرگ در یک کدوی چند سانتی، اسمش را گذاشتم جنده‌ی قرمز.

به بن یاد دادم چه فحشی به دوست‌دخترش بدهد.

عکس‌های عین، زید سال را مرور کردم.

یک غذای هندی با بادمجان و کنجد پختم.

آن روی  سکه‌ی زندگی آدمی را دیدم که به نظر خیلی باحال و کول می‌آمد و شاد و سرخوش و  بی‌خیال و خندان... که که بسیار تاریک و اندوهگین و غم‌انگیز بود.

به نگهبان انگشت وسطِ گو فاک یور سلف نشان دادم.

حرکت باسن لبنانی را در رقص عربی بیشتر از هزار بار دیگر تمرین کردم و همچنان خوب خوب یادش نگرفتم.

 آی بانو بانو بشین به روی زانوی سیما بینا را چندهزار بار شنیدم و رویش رقصیدم و از خودم در این زمینه ویدیوهایی پر کردم که جز خودم کسی تمایلی به تحسین‌شان ندارد.

 منتخب ترانه‌هایم را از شجریان پدر و پسر را هی شنیدم و هی از طرب و لذت ذوب شدم.

دو کیلو اضافه کردم.

با خواهرم دوشبانه‌روز در مورد خرزهره و چیزهای مشابه، حرف زدم.

دو خط خلاف در کله‌ام تراشیدم. 

دو صفحه ترجمه کردم و برای شحاته پسر جمعه غصه خوردم که مرد.

روی موسیقی ممد حیدری با برادرم بندری و خلافانه رقصیدیم، که رقص‌مان به لعنت شیطان نمی‌ارزید اما خودمان راضی بودیم.

عاشق ادکلن گلداوفریا شدم که سالوتی سر سفره‌ی عید به من دادش، همه‌ی آن چیزی است که از یک ادکلن انتظار دارم.

ساعت‌ها با ذهب فک زدم، انگار نه انگار که او قطب است و من صحرای سینا.

یک موسیقی خوب از جی‌میل هدیه گرفتم.

عضو یک کانال مبل شدم.

از همه‌ی کانال‌های دیگر خارج شدم.

در باغچه‌ی جدید مرزه و ریحان سبز و تربچه و گل ناز و گل آهار کاشتم...بدون مرز و در هم بر هم.

صدای روباه را به خوبی تقلید کردم.

او؟

 سه چهار روز تمام در عشق مدام.


یا آن‌چه او در موردش می‌گفت عشق دست و پا زد.


صبح؟


-باش


شب؟


-بمان


عصر؟


عزیزدل

ظهر؟

حلوتی..صغیرتی..جمیلتی...مجنونتی.

خوب من دیگر نه چیزی را بزرگ می‌کنم و باور و نه از شدت حس نجابت و پاکی می‌دوم زیر نخلی که رطب بهشتی بخورم.

دیروز صبح سه‌تا قرص خواب خورده بودم. گیج و ویج یا چی..فیلمی از خودم و سال برای آقای کیو سند شد.

وقتی بیدار شدم فیلم را دیدم. چیزی نداشت. چشم‌های چپ من و خفه کردن سال...گاز گرفتنش...چای خوردنم..رقصیدن خرکی‌ام در بر و بیابان..و از این دست اقاویل بی‌ارزش.


دو فیلم بود البته...حالا اصلا مهم هم نیست.

دیروز به مشاور امنیتی گفته بودن خسته شدم از عزیزم و جانم‌هایی که نمی‌توانم باهاشان همراهی کنم، از پرسیدن مارک رژ تا وزن و قد و..حوصله‌ام سر رفته.

مشاور امنیتی راهکار داد.

دیروز عصر؟ از طرف آقای کیو بلاک شدم. دلیلش؟ 

مان چه دانام.

اما این را می‌دانم که کیو در آرامش و به صحت و سلامتی فارغ شد.

زایید.

تا مراسم معشوق‌گری دو روزه‌ی دیگری درود و دو صد بدرود.

 

می‌خواستم بروم و خوشبخانه خاک شد و نشد بروم. تازه بعدش متوجه شدم که چقدر عصبانی و ناراحت بودم از اجبارم به رفتن. که چقدر حوصله نداشتم بروم..اعصابم راحت‌تر شد...

چه چیزها که در زندگی‌ام اتفاق نیفتاده. چه حرف‌ها...و کارها..اما حوصله‌ی نوشتن ندارم این‌جا.
می‌دانم که زندگی جای دیگریست. اصلا فکرش را نمی‌کردم زمانی، که نخواهم همه چیز را بگویم و بنویسم. ولی انگار واقعیت زندگی واقعیت تلخی‌ها و لذت شیرینی‌ها یک بلاهایی سرت می‌آورد که کشش زیاد حرف زدن..بیخود حرف زدن...خودنمایی‌ها و خیلی چیزها را ازت می‍‌گیرد و جایش واقعیت و یک طور حس ناب می‌دهد که قبلا کم‌رنگ بود..

می‌دانم زندگی و محتویات خوب و بدش از گفتن‌های بسیار و نوشتن‌های بسیار برایم بهتر است. زندگی می‌کنم...و نوشته‌ها را می‌دهم بخواند و هر بار که یکی‌اش را انتخاب می‌کند از نوشتن‌های دیگر بی‌نیاز می‌شوم.
این‌جا را هم می‌نویسم ..اما رویش به اندازه‌ی خودش حساب باز می‌کنم.

اما یک چیزهایی یاد گرفته‌ام.

هیچ کس را از حجمش بزرگ‌تر نکن. کمی کوچک‌تر ازآن‌چه هست. یا همان که هست.

موهایم قبلا ریسمان به فکرم بود. هر وقت می‌نشستم توی تخت یا می‌ایستادم رو به آینه دست می‌بردم تویشان و فکر می‌کردم چه رنگی کنم...چه سرم کریستالی بزنم...چه شامپویی..چه نرم‌کننده‌ای ..این زنجیر به فکرم بسته می‌شد و جلوی تحرکم را می‌گرفت. چند وقتی که از مزاحمت‌شان خلاص شده‌ام بیشتر کار می‌کنم.

زمین را می‌کنم. بذر تمر هندی خیس خورده می‌گذارم. آب می‌دهم. سایه‌بان درست می‌کنم. از مارمولک‌ها می‌ترسم و جیغ می‌زنم و فرار می‌کنم.
چند روز پیش که داشتم با پیستوله‌ی سید یاسر کارگر سال رنگ می‌کردم دیوار را ..بیلرسوت به تن...عکسی که برادرم ازم گرفته بود را برای خواهرم فرستادم.  کمی تلبوح به نظر می‌رسیدم.
خواهرم نوشت سید یاسره؟!

بعد نوشت بی‌چاره زیر آفتاب..طفلیِ ...فلان فلان.

یک صفتی داد به ما که برای زنان شوخی است و برای مردان تحقیرآمیز. دست‌ بینداز.

بعد خوب نگاهم کرد و گفت ای وای خودتی.

زنگ زد و بلند می‌خندید که گفتم چه آشناست...اصلا چرا این را نوشتم وقتی رویم نمی‌شود درست بنویسمش؟!

بی‌خیال.


تا رمز گوشی‌ام را باز نکرده بودم سئوالش بود:

- چرا چاه ِ زخم؟
آی‌دی را می‌گفت. بعد رمز را باز کردم و دیدم سئوال نیست. برداشته بود. آن‌سند می‌گویند؟ به‌هرحال.  ازم پرسیده بود کدام یک از کتاب‌هایم را می‌خوانی؟

گفته بودم کدام را. البته گفته بودم ترجمه را و خریدمش از جایی اما شروع نکرده‌ام.
می‌دانستم نظرش به شدت جلب شده اما به روی خودم نیاوردم. می‌دانستم بی‌قرار است برای پرسیدن و ترس دارد. به ترسش دامن زدم.  اشتیاق نشان ندادم. سئوال‌هایش را دیر جواب دادم و کم جواب دادم. نه برای این‌که آتشی درش تیزتر کنم. برای این‌که واقعا بترسد و جلو نیاید.
با اسمی کاملا مستعار در جایی چیزی نوشتم. وقتی برایش فرستادم دیوانه شد که چه کسی این را نوشته. گفتم دوستی که می‌شناسم.

پرسید اسمت چیست و گفتم.

بعد گفت کار شهرزاد قصه نوشتن نبود. روایت کردن بود. می‌خواهم روایتت را بشنوم. گفتم نه.
زیر دوش وقتی آب گرم می‌ریخت روی سرم فکر می‌کردم من را چطور زنی تصور می‌کند؟ احتمالا مو بلند..مو مشکی....خوب؟! حریرپوش مثلا؟!..به قول خودش به روایت قصه‌هایم؟!

یک زن سنتی عرب...یا آن‌طور که از اسمم برمی‌آید؟ شبیه زن‌های دهه‌ی چهل و پنجاه بغداد؟! سورمه به چشم با طلایی آویزان و عبایی نرم بدون روسری روی سر؟
نمی‌دانم.

شاید من را عبا به سر و امروزی با تعصبی فراوان تصور کند. شیر زن. درشت. با صدایی بم. که غرور و چیزهای دیگر داد.

شاید هم من را دختر جوان کتانی به پا تصور کند. هنردوست و هنرمند. یا هنرمندنما. اما حتما من را زنی تصور نخواهد کرد با کله‌ای گرد و سربازی با شقیقه و پازلفی‌هایی سفید..شلواز کردی به‌پا...زیرپوش برادر چند سایز بزرگ‌تر و گل و گشاد به تن..
زیر آب گرم یاد یکی از زن‌های جلال افتادم که گفته بود از پستان‌های کوچک رگ کرده‌اش می‌گویم. توی سرما. توی حج بود؟! آره. کی بود..راهنمایی بودم خواندمش؟ هزار سال پیش..چه بی‌ربط..اما توی ذهنم آمد..
کتابش را آوردم بخوانم.
-خرید بذر گل  جاتروفا.

عوضش این را سرچ کردم . کتابش با تمام آن‌چه نویسنده درش از زن‌ها و حقوق‌شان دفاع کرده بود، بسته ماند.

دیروز برادرم با موزر خط گردن در آورد برایم. و پا زلفی..دست و پا می‌زدم زیر موزر که طوری بردار سفیدی توی پازلفی و موهای کنار پیشانی دیده شود...

- می‌شه خط بندازی؟

- خُل

- جدی..یه طوری بزن بغل گوش سفید شه اما تو پا زلفی موی سفید بیشتر دیده شه

- خُل

- خو حالا...

می‌زند...بعد می‌گوید اون‌جاهایی که رنگ نخورده نرمه..بعد سال می‌اید و تا شب قهر می‌کند.

عکس مجردی‌ام را می‌اورد..با موهای نرم زیتونی.

- ببین...این تو بودی

عکس دیگری

توی هتل: روزهای اول مثلا عروسی..دارم مسواک می‌زنم..موها تا زیر کمر..مجعد..

می‌خندم.

من چه نشانش بدهم از آن دوران و بگویم: ببین اینطور بودی...

هر طوری هست حالا قبلا بود.
می‌گویم گرمه بابا..

- شلوار کردی و زیرپوش پوشیدی اغواگریت تمام شه؟! نه؟

برادرم می‌خندید...و سر تکان می‌دهد که در این موقعیت قرارش داده‌ام...می‌روم جلو...توی بیلرسوت مناطق نفت خیز جنوب شبیه کارگری تنبل و چاقم که از زیر کار دررفته..سیب می‌خورم:

- ببین مهندز...ببین جوون..تو مدرکت بالاتره دُرس...مو تجربه‌ُم بیشتره...نگاه به إی دسا نکن...کوچیکی‌اشون گولت نزنه...مو با ای دسا ..حتی آدم هم کشتوم..

- والا من رو کشتی با این کارات

- دور از جوونت جوون..سرته بده ببوسوم...ها قربونت..

روی نوک پا می‌ایستم روی موهایش را می‌بوسم..می‌خندد...سرفه می‌کنم مثلا پیرمردم...برمی‌گردم بروم که می‌گوید تو برو تو همون مناطق نفت خیز جنوب قر بده

محل نمی‌دهم...
جوان‌ها نه حرمت موی سفید آدم را نگه می‌دارند. نه جاهای دیگرش را.

نعلت.

روزهای اولی که رفتیم خانه را ببینیم غمی سنگین و تفسیر ناشدنی در فضا بود. مخصوصا در حیاط و اتاق‌های توی حیاط. یک‌جور حس فقدان و جدایی و از دست دادن داشتند. وقتی روی کابینت‌های درب و داغان خانه تصویر قاصدک دیدم فکر کردم زنی این‌ها را چسبانده. زنی که غمگین بوده. ..یا مرده؟

از سال پرسیدم.

گفت نه.

بعد کارگرش محسن گفت دختر ساکن قبلی سرطان داشته و مادرش برش داشته ازشمال آوردتتش این‌جا و بش می‌رسید. بعد دختر مرد. بچه هم داشت..بعد یک سال بعد مادرش مرد.
بعد مرد خانه را واگذار می‌کند به شرکت و می‌رود که زنی جوان بگیرد که به وسیله‌اش تمام مرده‌ها را فراموش کند.

وقتی این را فهمیدم و تصمیم گرفتم تا وقتی خودم زنده‌ام نگذارم این چیزها زندگی را درم کم‌رنگ کند غم کم‌کم جایش را به چیز دیگری داد. سبک شد. عوض شد.
اما هنوز وقتی یاد اتاق‌های تاریک و  اندوه تفسیر ناشدنی قلبم موقع دیدن‌شان می‌افتم حالم می‌گیرد..می‌دانم که همه چیز با وجود سال و بچه‌ها رنگ دیگری خواهد گرفت.
وقتی می‌بینم سال سرتاپایی رنگی  سفید دارد به چیزهای دیگری فکر می‌کنم.

این‌که چطور می‌شود با توری فلزی جالیوانی درست کرد.

یا آیا بیدمجنون واقعا بزرگ می‌شود؟
یا چرا فکر می‌کنم یک حشره در دنیا وجود دارد که اسمش خاله چسانه هست؟

یا خودم نمی‌توانم سیمان درست کنم و درزها را پر کنم؟

یا بهترین رنگ برای پذیرایی چیست و چه رنگی با سفید تخم‌مرغی هماهنگ است

یا چراواقعا در خانه‌‎ی بعدی راحت خواهم بود؟

بعد به سال نگاه می‌کنم.

ذوق دارد برای همه چیز.

محصولات کلینیک ساختمانی نشانم می‌دهد. چندتا سنگ را دوست دارم. یک شیر ظرفشویی که حرکت می‌کند. به‌اش می‌گویم چند؟ می‌گوید. اوووف چه گران.

می‌گوید: گرون‌پسندی دیگه...وگرنه نمی‌پسندیدی من رو.

راستش؟

راست می‌گوید.

دیشب هم که نه. نزدیک ظهر. مثلا چرا باید زیر باران و باد شدید سال را ترک کرده باشم و رفته باشم روی کوهی بلند. تنها. خیس..بی‌پناه..و می‌خواستم کجا بروم که هی خاک زیر پایم می‌سرید؟! و می‌دیدمش که توی آبی می‌افتاد و کوه انگار متسحکم نبود..زیر پایم سست بود...بله..می‌دانستم اعتماد است کوه.

می‌دانستم احساس امنیت است.

می‌دانستم تنهایی روح است. می‌دانستم ترک سال یعنی ترک خیلی چیزها.
باد بود.

باران بود.

شب بود.

خطر بود.

 و امکان سر خوردن و فروریختن من.

می‌دانستم همه‌ی این‌ها به‌خاطر احساس بی‌اعتمادی به همه چیز است. در سکوت. در تنهایی. نه با قهر و بغض. بهتر است بنویسم با نگاه و سکوت و بدون این‌که رو کنم به تمام آن‌چه در دیگران حسرت و غبطه می‌آفریند بی‌اعتماد و اعتنایم.
چیزی را جز خودم مستحکم نمی‌بینم که چنگ بزنم به‌اش.

شاید چیزی هست که مراقبم باشد بدون این‌که خودم حواسم باشد. به دلیلی که نمی‌دانم چیست.

اما در کل چیزی در روحم به جایی وصل است که نمی‌دانم کجاست.

و چراست.

وقتی اول دبستان بودم برای روز معلم پدرم برای من نامه نوشت. به خطش؟ یادم نیست. شاید با همان  دست‌خط همیشگی نوشته باشد:خط رقاع. شاید هم املاء کرده باشد به من و من نوشته باشم. این مهم نیست. اما مهم این است که از درختی که نمی‌دانستم اسمش چیست گلی کندم. زد. خوشبو.پدرم گفت. گذاشتم توی پاکت و بردم.

اسم آن درخت چه بود؟

که از پایین تا بالکن بالا که به‌اش می‌گفتیم طارمه قد کشیده بود و گل‌های ریز زرد عطری داشت؟

چند روزی بود که به این درخت و گل‌هایش فکر می‌کردم.

بعد مثل هر چیز دیگری که به‌اش فکر می‌کنم و می‌بینمش دیدمش. دیشب عکسش را در نت دیدم ..خیلی عجیب. گونه‌ای ابریشم مصری بود. از کجا بخرمش؟ باید بروم شهر بچگی‌هایم، شهر دوران جنگ‌زدگی‌، که سال‌هاست، بعد از برگشتن به شهر واقعی نرفته‌ام بخرمش.

دیشب هم که خواب بدی دیدم.

به برادرم گفتم و درخت‌های بیعار را کند. بعد در و دیوار هم که سفید شد. شب رفتیم خانه‌ی ف این‌ها. عیادتش.  خوب است که زنده است. اما دوست‌شان ندارم. یعنی خوشحالم که اتفاقی برایش نیفتاد و پدر و مادرم برایش دعا کردند و فلان. اما خوشحال‌ترم که دارم می‌روم کم‌کم از این‌جا و تصمیمم جدی است برای عدم برقراری ارتباط با اطرافیان.

اگر هوسه یکی بسه. اگر هوس بود ارتباط با همسایه لله‌الحمد به نحو احسن برآورده شد و حالا دارم می‌روم دیگر. نمی‌دانم چه چیز منتظرم است. اما تصمیمم برجاست که به کسی رو ندهم. با کسی دخترخاله نشوم  و البته خودم را هم بیخودکی نگیرم و چس‌کلاس الکی هم نگذارم.

خیلی ساده و راحت عین آدم زندگی کنم.

 چندتا هسته‌ی کنار کاشتم با نانا. با نوک کلید زمین را حفر کردیم و دوتا هسته‌ی کنار خاک کردیم..بشود؟ نشود؟ نمی‌دانم.
زن و دختر ساکن قبلی مرده‌اند.

دیدمش دیروز. توی ماشین. سال دیدش و سلام و علیک. با عینک و زنی جوان بغل دست. سلام نکردم. آیات امشب می‌گفت خو بگیره. چه اشکال نداره..زندگیه که نمی‌شه تعطیل کرد.

بله نمی‌شود تعطیل کرد، و من هم سلام نمی‌کنم و نگاه نمی‌کنم سمت ساکن قبلی و زن جوانش که یک سال نشده جای زنی کهه سی و چند سال باهاش زندگی کرده و از سر غصه برای دخترش سکته کرده آورده..

خوب منطقی نیست اما به تخمدان بوسی.

گفتم بوسی.

باز بچه‌دار شده در انبارمان. مهم نیست داریم می‌رویم.


وقتی برگشتیم

امروز من و برادرم و سال و بن و شوهر خواهر رفتیم نهال درخت بکاریم و وقتی برگشتیم از خانه‌ای که هنوز نرفتیم تویش به خانه‌ای که هنوز تویش هستیم ...خواهرم و دختر کوچکش مانده بودند خانه. حیاط را شسته بود. حیاطی که چند وقت است شسته نشده. ظرف شسته بود. شام پخته بود. دستشویی و روشویی را شسته بود و جاروی مختصری کرده بود.

وقتی برگشتیم دیدم هیکل لاغر کوچکش را می‌کشد دنبال خودش..بچه و خواسته‌های طماعانه‌ی خودمحورش...و کار خانه..راضی بود اما..می‌خواست خوشحالم کند.

چون باهاش خوب شده بودم و راهش داده بودم.

من هم دلم سوخت و این‌ها..اما به خودم گفتم فراموش نکن. منظورم این بود که محتاط باش.

به خودم گفتم خوب باش باهاش و اما حذر کن.

دیگر دل‍سوزی را در خودم می‌شناختم. نباید با احساسات دیگر اشتباه بگیرمش.
نه نگرفتم.

دلم برایش می‌سوزد و وقتی رفت ناراحت هم شدم و در عین‌حال باری از دوشتم برداشته شد.

بعد به سراسر خانه نگاه کردم که حاصل زحمت او بود. فکر کردم  توی چت بنویسم: دستت درد نکنه آجی...عاشق این است که به‌اش بگویم آجی.


بگویم؟

به‌اش فکر می‌کنم.

وقتی برگشتیم



دیشب رفتیم خانه‌ی هاشم.
در موردش چه بگویم؟ خواهرم همراهمان بود و وقتی برگشتیم قاتی بود که زن هاشم خیلی بد است و هی تکه می‌انداخت به‌امان. نمی‌دانم..دیشب واقعا از خودم با تمام وجود پرسیدم:

من خنگم؟ من احمقم؟ خوب چرا متوجه آن‌همه بدی زن هاشم نشدم؟ زن هاشم مثل همیشه بود. با مجموعه خوبی‌ها و بدی‌های همیشگی قابل گذشتش.
وقتی  داشت تعریف می‌کرد که موقع عروسی لاغر بوده و قوس کمرش را با اشاره‌ای پرانتزمانند نشان داد چشمک زد. من این را ندیدم. چشمکش را. خواهرم وقتی برگشتیم حرص می‌خورد و عصبانی بود که چطور متوجه نشدی که چشمک زد؟ راستش به تخمدان فعال بوسی: گربه‌‌ی ددری بچه‌ها. خو بزند، اگر هم زده باشد.
 و به دخترش غزاله که - دختر کوچکه- با ذوق انگار خودش را برای مراسمی مهم و از قبل تعیین شده آماده کرده باشد گفت: برو به عمو سلام کن. که غزاله چیزی را که حفظ کرده و تمرین کرده بود ربات‌طور تحویل داد:

- نه! من دیگه نه ساله شدم و به سن تکلیف رسیدم و عمو نامحرمه و باید جلوی عمو روسری سر کنم و بلوز آستین کوتاه نپوشم.
عمو در این‌جا یعنی سال. که زن هاشم از این‌همه کمالات دخترش خندید و بعد هم گفت که غزاله مجبورش کرده تمام بلوز آستین کوتاه‌ها را بیندازد دور و برایش تونیک و " شونیز" بخرد. که وقتی پرسیدم شونیز چیست و به چه درد می‌خورد، خواهرم تصحیح کرد که شومیز..یک جور لباس است که نمی‌دانم تا کجا است و جنسش چه و چه و این‌ها...بعد زن هاشم هم بابت این دانش به‌روز و "باکلاسش" قری به شانه داد و وقتی برگشتیم خواهرم گفت دیدی؟! اسم شومیز  را آورد که مثلا بگوید از چیزهایی که مد شده باخبر است.
والا من بی‌خبرم. یعنی نه که بد باشد ها باخبری. یا فضل باشد بی‌خبری من، و خیلی هم خوب و عالی و لازم و  زن هاشم هم چه خوب که از من به‌روزتر..خوب بد نیست که بداند..اصلا در محضرش تلمذ کنیم، ها؟ چه اشکالی دارد؟
بعد زن هاشم جویای احوال نانا در این زمینه شد که:
ازت نمی‌خواد روسری سرش کنی یا...
گفتم نه
گفت خودت چی دلت نمی‌خواد دخترت خانوم باشه؟
غزاله با لب و لوچه ادایی زنانه درآورد ..
گفتم حالا وقت هست و به نانا که کارتن می‌دید با بچه‌ی خواهرم..نگاه کردم..
بعد غزاله به قول بابام یک گلی کاشت آن وسط، و آن این‌که ظرف‌های پذیرایی را خرد و خمیر کرد. خیلی خنده‌ام گرفت و خجالت کشیدم و خودم را زدن به ندیدن و در جواب توضیح سعاد که الان غزاله رفته گوشه‌ی آشپزخانه خودش رو کشته از گریه گفتم ای بابا..همه‌امون از این‌کارا کردیم و یاد خودم افتادم..نه، خودم نه، یاد ننه‌خلف،خواهرم که دوبار لیوان‌ها را جلوی دایی‌ام این‌ها و پسردایی‌ پدرم همه با هم ریخت و این شد یکی از تجربه‌های دردناک و تلخ زندگی‌اش...و شاید زندگی‌ام حتی.
وقتی برگشتیم خواهرم گفت حقش بود...البته همراه با خواهرم خندیدم و خوشی کردم اما ته دلم رضایت کامل نداشتم از خندیدن به غزاله..
بعد چی؟
آها..زن هاشم گفت بیا توی آشپزخانه و طبق معمول هزار بار پرید توی حرفم..اما خوب من عادت کرده‌ام دیگر و آقا اصلا اگر بخواهم به این چیزها گیر بدهم نباید همین خواهرم را حالا راه داده باشم خانه‌ام..یعنی اگر بخواهم یقه‌ی هرکسی را بگیرم که زمانی پریده یا ریده توی حرفم که الاقربون اولی بلمعروف، نه غلام؟!

- ها والا شهرزاد.

خو بیا. این هم جواب خود غلام.

وقتی برگشتیم خواهرم حرصی بود که بله..سعاد انرژِی منفی می‌داد و الان از،دستش اصلا توی دلم جوش و خروشه درست مثل وقتی که با جاریم دعوام می‌شه یا خواهرمون ننه‌خلف بم تیکه می‌ندازه ..و ازم می‌خواست تایید کنم اخلاق سعاد شبیه اخلاق ننه‌خلفه.
تاییدی نداشتم در این زمینه.
اعتراضی هم نکردم از این بابت که هم ننه‌خلف و هم سعاد هر دو در ادعای دوست داشتنم و نیاز به دیدنم و بودن باهام ید طولایی دارند ...البته تا جایی که حس کنند مثل‌شانم یا حداقل در چیزی خیلی ازشان بهتر یا برتر نیستم..وگرنه؟تمام آن عزیزم و جانم می‌شود؟
از دهیار بدم میاد(پست‌های قبلی)

گیر دیگر خواهر چیز دیگری هم بود و آن این‌که چرا ...بی‌خیال.
راستش انرژی منفی اصلی و دیگر فرمایشات زرد و نارنحس زین‌دست را اگر قرار بود بگیرم داشتم از آن جوی که وقتی برگشتیم درست شده بود می‌گرفتم...یعنی سعاد همان سعاد همیشگی بود و شاید هم من همان من همیشگی که باهاش مدارا می‌کردم و تحملش می‌کردم و از بودن باهاش و پیشش لذت هم می‌بردم..شاید واقعا چیزی بوده و من متوجه‌اش نشدم..اما خواهرم حالش خراب بود اصلا که بله سعاد امشب تکه‌باران‌مان کرد.

مثلا زن هاشم می‌گفت که خواهرش کابینتی دارد که قدیمی است. جزء اولین کابینت‌های ام دی اف دوران. حالا همه حسرتش را می‌خورند که ثریا چطوریه که کابینت تو قدیمی نمی‌شه و جنسش از همه بهتره...
خواهرم وقتی برگشتیم گفت که چه خنگ..تو داری از چوب می‌گی اون از ام دی اف می‌گه.

فلس, [۲۳.۰۳.۱۸ ۰۱:۴۸]
خوب بابا هوش پایینی دارد. گیرایی‌اش در این زمینه کم است. بخشش. ازش درگذر.
القصه که آیا زچن هاشم یک غول دوسر بوده و هست و من آدمی می‌دیدمش که معمولی است و مثل همه خوبی بدی دارد یا ....
ولی واقعا وقتی خواهرم از شدت حرص و عصبانیت نمی‌توانست سرپا بایستد نگاهش کردم. یک چیزهایی درونش بود که روی هم به اشتباه تلنبار شده بود. شاید بدبینی...شاید نبینی. نابینی. ندیدن خوبی‌هایی که این آدم دارد. یک‌جور محبت و این‌ها..بله خوب..مثل همه نباید زیاد قاتی‌اش شد...اما کم و معقول باشی باهاش ..واقعا آن‌قدر مهم و قوی نیست که به‌ات آسیب بزند مثلا...راحت می‌شود کنترل رابطه را باهاش در دست بگیری. حداقل از طرف خودت رابطه را مدیریت کنی و الکی اذیت نشوی..
بعد یک‌هو از خواهر ترسیدم. انگار چیزهایی درونش خراب بود که  نیاز به تعمیر داشت. نمی‌دانستم البته تعمیرشدنی بودند یا نه. اما فکر کردم شاید نفهمی از کج‎فهمی بهتر باشد، ها غلام؟! بعد غلام گفت نباف و من باز نگاهش کردم  خواهر را و دیدم شاید هم واقعا چیزی بوده در فرمایشات و سکنات و وجنات زن هاشم و من حس نکردم ..پس حالا که حس نکردم خوشحالم..چون راحت‌تر می‌توانم باهاش خوش باشم.

غیر از این حسم به‌اش حس بدی نیست.

یعنی احساس می‌کنم واقعا دوستم دارد...نمی‌گویم کشته مرده ..و نمی‌گویم...می‌گویم اگر مثل همه‌‌ی زن‌ها و اصلا آدم‌ها، حالا زنانه مردانه‌اش نکنیم هم، اگر حسادتش و حس رقابتش را تحریک نکنی ..حس می‌کنم دوستت دارد.
حتی یک دست لباس بچگانه برای بچه‌ی خواهرم کنار گذاشته بود و داد دستش.

که  وقتی برگشتیم گذاشته شد کنار و حتی خوب دیده نشد.

یک درخت لاغر کاشتم.
توی خانه‌ی جدید. هنوز که نرفتیم. به قول مادر هاشم داریم"روتین"ش می‌کنیم. دیشب هاشم بلند می‌خندید که چی‌کارش می‌کنن؟!

بله منتظریم روتینش کنند.  آن‌ها که نمی‌کنند. خودمان. مثلا کسی پیدا شده که گفته من رنگ می‌کنم. دواطلبانه. سعید و محسن کارگرهای سال، می‌گویند بس که مهندز خوب است مامانِ بن.
دلیلشان هم این است که "جواب کسیه که صداشه بلند می‌کنه نمی‌ده"  گاهی فکر می‌کنم اگر من جای مهندس بودم کسی برایم کاری می‌کرد داوطلبانه؟ نمی‌دانم. اما می‌دانم زنِ مهندسم. خانه‌ی مهندس خانه‌ی من است. کاری که برای خانه‌ی مهندس می‌کنند برای من هم می‌کنند پس به این فکرها و زرزرهای توی سرم می‌گویم خبه حالا..برای این بنده‌خدایی که دواطلب شده رنگ کند آن هم از شهری دیگر...واقعا بلند شده از شهری دیگر آمده..هر روز دو ساعت توی آمد و شد است تا برسد به خانه‌ام ..در قبال چی؟

هیچی. می‌توانست عیددیدنی برود یا از تعطیلاتش لذت ببرد. اما فقط آمده برای من خانه‌ام را رنگ کند. خوب جای این من اگر جای مهندس بودم و اگر مهندس جای من بود و اگر نمی‌دانم که جای چی بود، یک استکان چای برای این آدم دم کن. دوتا شیرینی ببر. یک خسته‌نباشید بگو.
بله.
به این اگر جای ...و اگر ..و اگرهای دیگر گفتم هیس...دوتا هل و یک غنچه‌ی گل‌سرخ انداختم توی چای..وقتی برادرم از این خانه که هنوز درشیم به آن‌خانه که هنوز درش نیستیم من را رساند چای دادم دست سال...به مرد گفتم ممنون.

نشنید.

صدای موتور پیستوله بلند بود. اما یک لحظه نگاهم کرد و با احتیاط چای را بو کشید. یک قلپ خورد و به سال گفت: دستت درد نکنه مهندس.

برای فردا هم خدا بزرگ است.

و الماتریده الروح..

کما تدین

تدان.

نوشته بود :

کائن خرافی یقیس میزان سعادته الیومیه بمیزان شهیتی.

هو امی.

موجودی اساطیری..باورنکردنی..میزان خوشبختی روزانه‌اش را با مقدار اشتهایم می‌سنجد.

مادرم.

این را نویسنده‌ای فلسطینی نوشته. همان که با دانش‌آموزانش می‌رقصد و برای من نوشته بود:

انی رجل عجوز...فلخمسین.
که یک روز از واتساپ به من زنگ زد و دیدم مردی با لهجه‌ای  که خوانده‌ام، توی تلویزیون و نت دیده‌ام اما هرگز نشنیده‌ام برای من نوشت:
هلا شَه‌رزاد.
و آخر حرف‌هایش گفت: سلامات.