الان از ذهنم همه چیز رفته. چیزهایی که می‌خواستم بنویسم. پاک شده. شاید چون خوابم می‌آید.  وجود کاکتوس در پذیرایی لیس مُحُبُب الی. اما چاره‌ای نیست. چرا چاره‌ای هست اما حوصله‌ای نیست. دیروز استند دیدم برای گیاها. فلزی. سال گفت فلزی برای بیرونه راست می‌گفت اما قشنگ بودند. حالا باز خوابم می‌آید. پریروز با زیلایی چای می‌خوردم. چای دم کرد از پشت فنس یک سیگار رد کرد گفتم نه. فقط چای. رفته بودیم خونه‌ی بابام کلی وسیله‌ی عموم رو اورده بودیم. عموم که فوت شد. من جاسیگاری قدیمی انگلیسی بی بی ام رو برداشتم. چندتا دیگ و یکی دوتا چیز قدیمی که تو بچگی خونه عموم می‌دیدم.

شب خواب دیدم زن عموم سرک میکشه به اتاقم. زن عموم بلند و باریک بود و شال کتونی سیاه سرش می‌ذاش. وقتی بیدار شدم حالم گرفته شده بود. حس می کردم دلش هنو پیش وسایلشه. بعد رفتم بیرون و از تنهایی به زیلایی گفتم اینا رو. گف فکر بد نکنم و بشینم چای بخورم باش. اون اون ور فنس بود من این ور. چای اورد از زیر در رد کرد. خو چه کاریه؟ چه میدونم؟ خیلی حس عمله بودن دارم همیشه. یه نخ باریک از سیگارش هم داد از لوزی های فنس گفتم دسش درد نکنه.

 حرف زد و زد.

عصر هم اومد شخم زد اینا.

گف مرغ و اردک و غاز و بز بیارم. سرم گرم شه. می گفت اعصابم برای این خورده چون حیوون ندارم. دیروز هم چای دم کرد. اورد با صبحونه. چای رو خوردم صبحونه رو نه. امروز نه دیگه نرفتم. خیلی دیگه بش رو نمی دم. کلا اینطوریه. اگه یه قدم رفتی طرفش باید ده قدم عقب تر برداری اگه یه قدم بیشتر برداری به خودت میای که قدمش روته. القصه که دیروز بش گفتم ناهار خورده؟ چون داش برام راه درست می کرد. گف پ تو نپرسیدی مو مرده یوم زنده یوم ...گفتم سرم گرم ناهار بوده.

گفت نه مرسییی. مرسی اش رو با عشوه ای نه در جای خود گف. انگار توی ذهنش یا خاطراتش زن عزیزی بوده که اینطوری کجکی ایستاده به اش گفته مرسییی او هم از فرط علاقه به اش و هوش کم ناخودآگاه ازش تقلید کرده. مرسی اش خیلی زنانه و پر از عشوه بود.

گفتم اوی فدوی  ال‌الله زیلایی یاد گرفته بگه مرسی.

دساش رو برد طرف آسمون و گفت ای خدا چه کنیم از دس این عربا که هر چی می گیم راضی نیستن. گفتم عربا کاریت ندارن. هر چقد دوس داری بگو مرسی.

بعد گفت به خدا قسم که یه زن عرب آبادانی که دوتا بچه داش بیچاره اش کرده. وقتی ملاقه را محکم کوبیدم کف دستم یعنی خوب بقیه‌اش رو هم بَفرما اما مواظب باش چون این ملاقه کجا قراره بشینه بعد از پایان قصه ات گفت خودش چسبیده بود به من. من می رفتم دزفول..می رفتم شوشتر همه اش دنبالم بود. می گفتم خو تو شوهر داری می گفت نه زیلایی عانه حیبچ.

از عربی اش نگویم که اشک به چشم می آورد از شدت اشتباه.

آنه رو می گفت عانه که معنی بدی می دهد.

حیبچ هم اگر صرف نظر می کردم از ی قبل از ب در حیبچ خطاب به زن گفته می شود نه مرد.

گفتم زیلایی برای چی دنبالت بود؟ چی داری؟ وجدانا یا جادوش کردی براش سحر درست کردی یا دروغ می گی..به هرحال خاک تو سر اون زن بدیش به من اونقدر با دمپایی می زنمش تا بگه بس توبه. تف تو روش.

گفت نه پ مو چمه..گفتم چیت نیست.

بعد فکر کردم نکنه بش چای داده .

وقتی سال اومد و تعریف کردم براش گفت زر زده.

که خودم می دونستم.