طناگیر

چند وقت پیش من و خواهرم یک کلبه پیدا کرده بودیم که کلی بخور داشت. برای پدرم تعریف کرده بودم و پدرم گفته بود اگر باز آمدی بیا با هم برویم. گفتم باشه. رفتیم با سال و خواهرم. کلبه نبود. هر چه گشتیم. نبود. نه خودش و نه صاحبش. از هر کسی می‌پرسیدیم می‌گفت نه همچین جایی نبوده و نیست. پدرم خسته شده بود. من هم. پادرد گرفته بودیم بس که تمام لین هفت را گذاشته بودم زیرپا. لین چهار هم. اصلا خبری از کلبه نبود.  تا که سال عصبانی شد و گفت برویم. وسطش البته یک کلاه حصیری خریدم از پیرزنی شبیه بی‌بی‌ام. که گفتم برای باغچه باشد. اما الکی بود. برای هیچی نیست جز دلم.

بعد سال و پدرم رفتند و من به خواهرم گفتم برویم. باید باید پیدایش کنیم. خواهرم هم بدتر از خودم خسته شده بود. پسردایی نحسم را هم دیده بودیم و این فال خوبی نبود. بعدش پدرم گفته بود حالا پسر دایی‌ات می‌گوید حجی دخترش را رنگ کرده آورده با خودش بازار. من را می‌گفت. به خاطر موهایم که قرمز است. و کمی خیلی کم آرایش.

وقتی چیزی نگفتم زود گفت البته شهرزاد که آرایش نکرده بود. این‌ها خودشان مریضند.

چوب توی کون پسر دایی‌ام و نظراتش. برود بمیرد با آن صورتش که شبیه یک بشکه‌ی شفاف است که تویش روغن سوخته ریخته‌اند. باد کرده و تیره. با تیرگی‌اش مشکل ندارم با این بادکردگی و بدجنسی خاندان مادری مشکل دارم. با سر سلامی کردم به خاطر پدرم هم. وگرنه کلا این‌ها را نمی‌بینم من. حوصله ندارم برایشان.

القصه که چی؟ پدرم حتی دست کشید روی سر پسرشان که شبیه یک شخصیت کارتونی مضحک بود.

خوب می‌کنم مسخره می‌کنم. ها دختر زکیه‌ام.

خلاصه که هیچ.

به سال گفتم اگر پیدایش نکنم اسمم را می‌گذارم سال.

و بعد؟ دست خواهرم را گرفتم که طفلی دستش هم خیلی نرم و بی‌جان بود و دویدم. و مرد را دیدم. همان بخور فروش بود. تقریبا از یقه گرفتمش.

انگار به‌اش طلب داشته باشمش ازش. گفتم می‌گم کجایی تو؟! ها؟ از صبح؟ چرا نیستی؟مِی نه بخور می‌فروشی؟  خندید و گفت خو درآمد نداروم داروم صراف شدمب را عراقیا ..گفتم به من مربوط نیست برای کی صرافی می‌کنی بخور می‌خوام آقام رو از صبح دور این جا ده بار چرخوندم و تازه جلوی شوهره هم کم آوردم که این چشه زنه که آدرس بلد نیست. حیثیتیه برام باید باز کنی مغازه‌ات رو.

واقعا هم بسته بود. و مردم خنگ و شاید عوضی نه..نه خنگ واقعا نه بدجنس..حواسپرت نمی‌دانستند کجاست.
گفت باشه. بعد زنگ زدم سال و پدرم آمدند کلی بخور خریدم. خیلی زیاد. برای بابام هم. شاید چون دفعه‌ی پیش که پدرم آمده بود خانه‌ام گفته بود شهرزاد بوی خیلی خوبی می‌ده خونه. چی هست؟

بخور ماما اند بی بی بود.

عودش.

بعد برگشتنی یک چاقوفروش دیدم. ایستادم نگاه می‌کردم به چاقوهای زنجان چون پدرم چاقو دوست است مثل من. که مرد آمد. جایی درب و داغان بود. به سال گفتم این خوب است ببرم؟ سال گفت نه و مرد یک هو دست سال را کشید. کف دستش را نگاه کرد و گفت:

تو دلت چیزی نیست. طنگوره هستی خیلی خیلی. لج بازی. سفت و سختی .

شماره داد که من از همه جا مشتری دارم و طالع می‌بینم.

سال آب دهان قورت داده و راه افتادیم. پدرم شب برای مادرم تعریف می‌کرد و مادرم می‌گفت طنگوره را راست گفته.

سال گفت نه اگر من بودم شهرزاد برنمی‌گشت حتما دکه را پیدا کند.

پدرم گفت دعوا نکنید هر دوتان هستید.

طنگوره: کله‌ای. به کله‌اش بزند لج بدی می‌کند.


عنوان: جمع طنگوره طناگیر