گلنار بود. گفتم بماند. گفت می‌رود. گفتم برو. شوهرش که آمد دنبالش زیرسفره را از روی طناب کشیدم و کشیدم روی سرم و دویدم توی کوچه ..رسیدم به ماشین‌شان و گفتم داوود گلنار بمونه این‌جا؟  طفلی خجالت کشید و گفت بمونه. چاره‌ای هم نداشت. آن‌قدر خودم را بدبخت نشان دادم که اگر گلنار را می‌برد حس گناه به‌اش دست می‌داد.

گلنار برگشت. چای خوردیم. در مورد کتاب‌‌ها، سبک‌‌ها و چیزهای دیگر حرف زدیم...بعد چشمم افتاد به نخی که بالای فریزر آویزان بود. گفتم این دیگه چیه؟ رد نخ را گرفتم کنترل کولر بود. جاکنترلی را به نخ بسته بودند. خوب گم نمی‌شد. درش خلاقیت هم بود اما خیلی بدوی و نخراشیده. خیلی ابتدایی. گفتم گلنار این رو...کار کیه؟

گفت به نظرت کار کی می‌تونه باشه؟

هر دو یاد پدرم افتادیم که بعدش در سکوت سر تکان دادیم به مهر و به تاسف.

بعدازظهر آمدم این‌جا، منزل پدری که شب برگردم خانه‌ی خودم. آمده بودم که برچسب بگیرم برای دیوارهای کافه‌‌ام. برگشتنی آمدیم خانه‌ی مادرم و مادرم دمغ بود. داشت با سعف نخل که رنگ کرده بود کلاه می‌بافت برای پسرهای خواهرم. به مادرم گفتم ذهب گفته از مادرت یاد بگیر. گفت حالا این چیه بخوای یاد بگیری..رفتم مریخ یعنی؟ 
حالش خوب نبود. گفتم چته گفت زندگی اصلا خوب نیست. حدس زدم خواهرها و بچه‌هایشان همه‌اش آن‌جا خراب باشند. خسته بود.
حرف زدن با خواهرها فایده‌ای ندارد. گفتن این‌که کم‌تر بروند و کم‌تر بچه‌هایشان را ببرند.  این‌که پدر مادرم خسته و مریضند و....فایده‌ای ندارد. وقتی کسی نمی‌خواهد بفهمد نمی‌فهمد.
دلم برای مادرم سوخت.
واقعا دخترها و بچه‌هایشان و آمد و شدها معضل لاینحلی است که درش دخالت نمی‌کنم.

سلامٌ على الحب.. یوم یجیء، ویوم یموت، ویوم یغیر أصحابه.

-----------------

سلام بر عشق.. روزی که بیاید، و روزی که بمیرد، و روزی که اهلش را تغییر دهد.

                           

محمود_درویش

یا صاحبی إنی حزین

طلع الصباح 

فما ابتسمت 

ولم ینر وجهی الصباح

----------------

من غمگینمْ رفیق

صبح پدیدار شد

لبخندی نزدم

و صبح به چهره‌ام روشنا نبخشید


صلاح_عبدالصبور

ترجمه: محمد_حمادی 

واقعا متاسفم

همین الان با نانا هیه و های و هیه رو از احلام می‌شنیدیم و می‌رقصیدیم رو این آهنگ.....بعد سوسیس سرخ کردیم و با سس تند (اسم سسش سحره) خوردیم..قبلش هم روی ترانه‌ی *بلاش تبوسنی بعنیه دا البوس بلعینین یفرق از محمد عبدالوهاب از اون رقصای اسکارلتی رقصیدیم. یه جا من انگشت نانا رو پیچوندم و یه جا موهاش تو زیر بغلم رفت و کشیده شد و یه جا هم اون دندوناش خورد به چونه‌ام و بعد گفت اسپانیایی برقصیم..یعنی سیخ و مستقیم بریم جلو.. با هم که باعث شد با کله بریم تو ظرفشویی بعدش هم مسابقه‌ی بالا رفتن دامن دادیم که اون نبرد..( و کارهای آبروبر دیگه‌ای که خوب نیست بگم) بعد مسابقه‌ی کی بیشتر فلفل می‌خوره و تعجب کردم وقتی دیدم نون رو گذاشت تو سس و عین آب یخ می‌خورد...بعد باله رقصیدیم روی همون ترانه‌ی عبدالوهاب ..که اون برای این رقص زیادی نابلد و من زیادی لاغر نبودم و بعد نانا گفت راسش رو بت بگم اون رنگ تابستونیه بت نمی‌اومد...همون فندقی روشنه رو می‌گفت گفتم شاید اون این‌طور فکر می‌کنه گفت نه واقعا همین بوده اما بقیه می‌ترسیدن ناراحت شم...گفتم خوب شد به من گفت چون می‌خواستم همین روزا باز اون رنگ رو بزنم..گفت اما اون رنگ پریسالیه بم می‌اومد گفتم کدوم..گفت راهای سفید سیاه..گفتم ها ...اما نگفتم نه دیگه اون کار تکراری و قدیمی و همیشگی رو نمی‌کنم...بعد گفت یه ایزی و مری هستن تو آمریکا که خیلی پولدارن و یه عالمع شکلات شیری سه کیلویی  و خرسای پاستیلی پنج کیلویی می‌تونن بخرن که هر وقت دیدتشون یاد من افتاده..گفت اسلایم درست می‌کنن( از نانا و دخترخاله‌اش بپرسید چی هست این یارو) ...بعد گفت شیرین و مبینا و زهرا و نرجسپیشش گوزیدن تا حالا که گفتم مهم نیست ..زندگی همینه....یه عالمه گوز قراره بشنوه تو زندگی و به روی خودش نیاره..گفت آخه اون به روی بعضیاشون اورده..مثلا مبینا اونم خندیده...گفتم کار خوبی کرده..بعد لقمه گنده‌هه رو گذاشتم برای اون و گفتم فردا کمکم کنه یه کم آشپزخونه رو مرتب کنم گفت "شاید...سعی می‌کنم"..گفتم خسته نباشه و نانا گفت ماما چرا خونه تکونی نمی‌کنیم مثل مامانا؟ گفتم چون تو و بقیه فقط " شاید ...سعی می‌کنم" هستید..منم صد سال خودم رو نمی‌کشم که شما فقط شاید سعی می‌کنید باشید.

گفت اون فکر کرده چون بقیه‌ی مامانا عید واقعی‌اشونه و عید واقعی ما نیست..گفتم برو بابا..چه فکرایی می‌کنی نانا...بعد گفت برقصیم بازم؟

گفتم نه می‌خوام برم کتاب بخونم..گفت مسواک می‌شه نزنه؟ گفتم دندون دردش با خودش...فیلمی که از کی گذاشته بودم ببینم رو خاموش کردم و  نانا گفت اجازه داره صدای گوز دخترا رو برام با دهنش دربیاره؟ گفتم دربیاره اما برام تکراریه ممکنه زیاد نخندم..نانا دهنش رو روی بازوم گذاشت و شروع کرد به ترتیب صداها رو دراوردن :

مبینا

شیرین

زهرا

...

خوب خنده‌دار هم بود...خندیدم و گفتم فکر کنم داره ساعت پنج صبح می‌شه اگه لطف می‌کنه بره بخوابه...گفت سعی می‌کنم..گفتم خوب فردا سر ساعت نه صبح بیدارش می‌کنم..گفت باشه.

مطمئن بود خودم تا کی خواب خواهم بود.

بیایید اعتراف کنیم مادر خوبی نیستیم.

ها بوخودا.



*من رو چشام نبوس بوسه‌ی رو چشم جدایی میاره...بذار جدایی بدون بوسه باشه که امید من ناامید نشه..از این زرها دیگه...

چطور




به من بگو یک آدم لال احساساتش را چگونه برای  آدمی نابینا شرح می‌دهد که  به تو بگویم چگونه عاشقت شدم.

سال از تو هال



گاهی هم می‌ایستم روبروی این‌ها ظرف می‌شورم.  سعید آورده همه‌ی این‌ها را برایم. جز آن گیاه بنفش که خودم از خانه‌ی مادرم آوردم. به لباس‌های بیرون و درخت سدری که کُنارهای ترش و شیرین این موقعش را رویشان می‌اندازد.  موقع پهن کردن  یا جمع کردن لباس، کنارهای نصف نیمه خورده شده‌ایی که گنجشک‌ها یا مورچه‌ها نصفش را خورده‌اند و بقیه را برای من گذاشته‌اند، می‌خورم و می‌نشینم روی چهارپایه‌ی گوشه‌ی حیاط. همین‌طور به پنجره‌ی آشپزخانه نگاه می‌کنم. کمی با هسته‌ی کنارها یک قل دو قل بازی می‌کنم . بعد می‌روم تو و نقشه‌های به درد نخور می‌ریزم که ازشان راضی‌ام.

امشب سعید برایم خوابش را تعریف کرد.

کمی بد می‌خورد و سعی می‌کردم نگاهش نکنم.  سال تشر زد که درست بخور. تا لقمه را قورت ندادی حرف نزن کسی دنبالت نکرده. گفتم بگو سعید اما به جای صورتش به پرده‌ی آشپزخانه‌اش که نارنجی جیغ است نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم شاید حق با عمه‌ی سعید باشد که سعید علیه‌اش پیش من درددل کرده که گفته عمه گفته این چه پرده‌ی بدرنگی است گذاشتی...چرا یک بنر سفید نصب نمی‌کنی..عمه به من هم گفته بود که با سعید حرف بزنم و این پرده‌ی به قول خودش چشم‌کورکن را بگویم بردارد. من به سعید نگفتم بردارد. چون سعید اصلا برش نمی‌دارد و برای من هیچ هیچ اهمیتی ندارد که پرده‌ی آشپزخانه‌ی سعید نارنجی است یا رنگ گل‌های آدم‎خوار سیاره‌ی تک‌شاخ‌های جادویی. سعید من را کمی از تنهایی می‌آورد بیرون. برایم کلی خرت و پرت می‌آورد که به درد چیزی نمی‌خورد جز این‌که بگذارم‌شان جایی که خیلی توی دید دیگران نیست و هر چند وقت یک بار جمع‌شان کنم توی یک کارتون و جایشان چیزهایی را بگذارم که باز همان‌ها را سعید برایم آورده.
و حالا سعید داشت خوابش را تعریف می‌کرد. خوابی که دقیقا دقیقا تعقیبش می‌کرد. سرور خواهر سعید توی سنی که زن‌های اطرافِ من،  دیگر از مادری کردن‌های قبلی  و همسرداری‌های سابق‌شان و  وظایفی که دواطلبانه به دوش‌شان بود، به علت استهلاک و خستگی استعفا داده و بازنشسته می‌شوند، تازه عقد کرده. اگر سرور برود سعید از خداخواسته تنها می‌شود که با خیال راحت برود پلاسکوها را بگردد یا سعی کند عین سال لباس بپوشد. یا بیاید به من بگوید چطور روی دیوار رنگ بپاشد اما خودش رنگی نشود.
خوب حالا که سرور عقد کرده پدر سعید به سعید پیله کرده که بیا زن بگیر و همین خوراک کابوس‌های سعید را فراهم کرده.
- شهرزاد می‌دویدم و می‌دویدم و اینا دنبالم بودن...بابام بود...خدابیامرز مامان بود...مهدیان و خزائی و غلامرضا هم بودن...می‌دویدن دنبالم...مرتیکه عباسعلی هم بود..و حاجی نیازی هم بود...رئیسامَن اینا...سال هم بود.. می‌گفتن دختره هستش فقط بگیردش انگشتش رو بذارید رو استامپ اُ بذارید رو قباله ..دیگه تموم....کت شلواره هست برای روز مهندس براش خریدی..دودی رنگه...اون تن سال بود...بعد بابام یه هو من رو گرفت گفت خجالت بکش..ببین ملت رو انداختی پشت سرت زن بگیر دیگه...منم یه هو از دسش لغزیدم و دویدم..تا رفتم بالای پلیت...پلیت خونه سوراخ شد و من رفتم بالاش از بالا نگای اینا می‌کردم که پایین بودن و هی می‌گفتن اتاقا و راهروها رو بگردین...بعد چی شد؟ داشتم فکر می‌کردم که یه ساعت دیگه خسته می‌شن می‌رن که یه هو پلیت سوراخ شد و یه دختره اومد صورت گرد..چشای آبی و عصّابه بسته بود..انگار کرد بود..گفت بابام می‌خواد من رو زورکی شوهر بده و من فرار کردم..منم بش گفتم بیا به اینا بگیم تو زن منی که دس از سرم بردارن...بعد اومدم پایین اُ گفتم اینا..ایناها..زنم اینه...مامانم یه کلی زد شبیه همون کِلت که اون روز برای عقد سرور تو زدی...من گفتم ئه! این که کِل شهرزاده ...بعد سال گفت اینقدر اسم زنم رو نیار اُ من بیدار شدم...

واقعا کیف کرده بودم از خوابش.

گفتم سعید همیشه از این خواب‌ها ببین اُ زن نگیر.

گفت نه بابا زن بگیرم شهرزاد؟ عمرا...زن برای چیمه..اما شهرزاد نمی‌دونی سال چقدر خوش تیپ شده بود تو خوابم

- ها می‎دونم خودمم از اینا خوابا در موردش می‌دیدم قبلا..خیلی با کیفیتن این خوابا

- ها..خیلی

سال گفت بسه دیگه..تمومش کنید

و سعید گفت می‌رود چای بیاورد. بلند شدم ظرف‌های سعید را بشورم که سعی  پچ پچ کنان به من گفت یه وقت به مهندس نگی ها شهرزاد..تو خوابم چشای سال هم آبی شده بود.

بلند خندیدم و سال از توی هال داد زد سعید چرت نگو...نباف. در لحظه به خوابت افزوده می‌شه...بس که ام بی سی بالیوود می‌بینی..می‌بینم که قطعه چطور این مدت زنده موندی.

سعید به من گفت نبات ببرد یا شکر پنیر که گفتم آقای چشم آبی شکر پنیر می‌خورد ..سعید قندان را پر از شکر پنیر کرد..و برای من یک شاخ نبات گذاشت..و به من گفت بروم پیششان زود..

بعد انگار خنده‌اش را حبس کرده باشد خیلی تصنعی پیش سال بلند خندید و گفت: ووووووی چه بکنم از دست تو بامزه.



بدایه جمیلة و نهایة کنهایه المؤلف.

همان‌طور که فیلم امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه  آشپزخانه‌ی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.را..ندارد- علاء مشذوب با نوشته‌هایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.




در اوایل قرن بیستم:  مردی عراقی/ یهودی  در کربلا ساکن می‌شود و از شهر خوشش می‌آید.  شهر را با تمام جزئیات و امور روزمره‌اش دوست می‌دارد. با تمام مسائل اجتماعی‌اش و مراسم مذهبی‌اش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانه‌ای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما  کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن  و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمی‌رود که صاحبش را نجس بداند...

در یکی از گروه‌های خوانش کتاب کسی نوشت:

الروایة بدایتها جمیلة و لکن النهایة حزینة کنهایة المؤلف: رمان شروع زیبایی دارد اما پایانی بسیار غمناک همچون سرنوشت مولفش دارد.
عنوان: شروعی زیبا ، پایانی همچون سرانجام  مولف.


به ضرب ۱۳ گلوله در کربلا

علاء مشذوب، ادیب و داستان‌نویس عراقی که رسانه‌های محلی از او با نام «ادیب جسور» و «تابو شکن» یاد می‌کنند، شامگاه شنبه ۱۳ بهمن توسط افراد ناشناس به ضرب ۱۳ گلوله کشته شد.

رسانه‌‌های محلی گزارش داده‌اند که مشذوب ۵۱ ساله پس از شرکت در یک نشست ادبی، توسط دو مهاجم مسلح ناشناس که سوار بر موتور سیکلت بودند در نزیکی خانه‌اش در منطقه باب الخان واقع در مرکز شهر کربلا مورد حمله قرار گرفت که پس از شلیک ۱۳ گلوله به سمت او، از محل حادثه متواری شدند.

عمار المسعودی، رئیس اتحادیه ادیبان و نویسندگان شهر کربلا، در یک کنفرانس خبری گفت علاء مشذوب شامگاه شنبه در نشست ادبی هفتگی که در محل اتحادیه برگزار می‌شود شرکت کرد اما به خاطر «مشغولیت»، پیش از پایان برنامه محل اتحادیه را ترک کرد.

لاء مشذوب متولد سال ۱۹۶۸ میلادی بود و در سال ۲۰۱۴ از دانشکده هنرهای زیبای بغداد مدرک دکترای خود را گرفت. این نویسنده عضو اتحادیه صنفی هنرمندان عراق، اتحادیه صنفی روزنامه‌نگاران عراق و اتحادیه ادیبان و نویسندگان عراق بود.

از علاء مشذوب چند کتاب، مجموعه داستان و مقاله به جا مانده است. او تعدادی جایزه ادبی محلی و منطقه‌ای هم به دست آورده که رتبه دوم جایزه «ادبیات گردشگری» به خاطر کتاب «عواصم ایران» (پایتخت‌های ایران)‌ از آن جمله است.


مصطلح جدید أضیفه رسمیا الى قائمة الخرافات،، التی یجب ان لا یصدقها إنسان عاقل: هو الجاسوس!

یک اصطلاح جدید هست که به طور رسمی باید به لیست خرافاتی که انسان عاقل نباید باورش کند اضافه می‎کنم: جاسوس..

{توجیه یعنی}

دکتر یوسف الاشیقر

... قالوا سلاما

داوود نبی ۷۱ ساله که از جنگ و ناامنی در افغانستان به آرامش و امنیت نیوزلند پناه برده بود، نخستین قربانی حمله تروریستی بود. جالب اینکه به استقبال مهاجم می‌رود و می‌گوید "سلام برادر"!


این‌جا


last words




"Hello, Brother" were the last words of the first victim. As he faced a rifle, his last words were peaceful words of unconditional love. DO NOT tell me that nonviolence is weak or pacifism is cowardice. I have seen the face of God.

یادمه اون سال صمد پری فور پغی بود پروفایلش...حالا گل زرده.

زیرش البته نوشته انسانم آرزوست.

万引き家族

دزدان مغازه رو دیدم.

خوب...از بعضی فیلما که این اواخر دیدم و حتی در موردشون ننوشتم بهتر بود. اما از خیلی‌ها هم ضعیف‌تر. نکته‌های خوبی داشت. اما دلم به درد اومد وقتی دختربچه‌هه باز برگشت سراغ ننه‌ی عوضی‌اش.
رابطه‌ی بچه‌ها با هم خوب بود و این‌که ثابت شه چقدر آدما می‌تونن سرد بشن تومواقع لزوم و  خودخواه هم خوبه ولی حال گیریه بیشتر تا حال خوب کن.

به هرحال از این‌که دیدمش پشیمون نیستم و اگرم نمی‌دیدمش چیزی از دست نمی‌دادم.



خومزه



لپات از دستپخت مامانم هم خوشمزه‌تره.





این رو دیدم:

همه‌اتون اوهامی الکترونیک هستید.


بدون زحمت

داوودی‌ها رنگای متنوع دارن. پارسال بود که هر وقت بشون نگاه می‌کردم فکرمی‌کردم سبحان الله. چه نقاشی. دیروز بود که بابام اومد و دیدشون..امسال این‌کار رو به شدت پارسال نمی‌کنم اما همچنان فکر می‌کنم چه ظرافتی. ابراز تعجبم کم‌تر شده اما همان حرف رو توی قلبم تکرار می‌کنم.

- سبحان الله چه نقاشی!

این رو گفت و بعدش گفت ببین..ببین چقدر متنوعن..ببین حتی یکی شبیه بقیه نیست...ببین چقدر ظریف...بعد یه آیه در این مورد خوند که یادم نمونده اما معنیش این می‌شه که این‌ها رو بدون زحمت و سختی خلق می‌کنه...گفته بود ببین چه قلم موی ظریفی..ببین چه رنگ درخشانی..ببین چه دقتی..ببین یه نقاش چه مدت برای کشیدن اینا زحمت می‌کشه و از این حرفا. حرفا جالب بودن خوب..ولی بیشتر خودش درگیر ابراز بود تا من آماده‌ی دریافت. اما در هر حال داوودی‌ها از زیباترین‌ها هستند.

طعم خاص

چن وقت پیشا قلیه پختم. دقت کرده بودم که خوب دربیاد چون می‌خواستم ببرم برای مشاور. یعنی گفته بود یادم بده و عجب عکسای خفنی توی وضعیت واتساپت هست از قلیه و اینا...بعد گفتم نه. عاقل باش و حد و مرز رو رد نکن. رعایت کن. خوب این عجیبه و اینا و احتمالا در مورد من اما واقعا موقع کشیدن گفتم نه نمی‌برم.. اما اونقدر خوب شده بود که دلم خواسته بود بابام که ازش بخوره. یعنی با حسرت فکر کرده بودم کاش بابام بیاد یا من برم و براش ببرم...این‌طوری شد که فرداش اتفاقا بابام یه‌هو اومد! اصلا قرار نبود بیاد و اصلا قرار نبود اگه بیاد شب بمونه و شام بمونه و خیلی خیلی عجیب بالاخره بابام از اون قلیه خوردش. خوب خیلی دوستش داشت. از همون قاشق اول هی گفت دستت درد نکنه و *" واید لذیذ اشلون سویتهه بیهه طعم خاص" تا بعد که اومد دنبالم آشپزخونه و گفت شهرزاد خیلی خوب بود..یه طعم خاصی داشت. ادویه‌ات رو ببینم..نشونش دادم و گفت نه اصلا یه چیزی...مامانم بودش..یعنی رسید اون وقتی که بابام داشت ادویه رو بو می‌کرد و یه هو حس کردم یه چیز سنگینی دوروبرم هست...سر بلند کردم دیدم مامانم تو خودشه و لباش مثل وقتی که تو بچگی بش می‌گفتم: مامان چرا لبات بغل گوشته..لباش بغل گوشش بود از شدت انزجار...یا حال گرفته شده..یا هر چی...راسش دلم براش سوخت..یعنی دیدم آدم باید خیلی چیزا خیلی حفره‌های خالی تو روحش باشه  و از دسشون اذیت باشه که حالش بگیره این‌همه...بابام چی رو حس کرد نمی‌دونم که گفت شهرزاد خیلی قلیه‌ی خوبی بود بابا..می‌دونی چرا؟ چون من به دسپخت عالی مامانت عادت کردم و برای همین هر غذایی رو نمی‌پسندم...نیست که مامانت قلیه رو خیلی خوب می‌پزه و درمیاره فقط قلیه‌های خوب رو می‌پسندم...دستپختت به مامانت رفته بابا.

من نمی‌دونم چرا منگ شدم..یعنی از اون وقتایی که خل می‌شم و هنگ می‌کنم. اومدم بگم که بله که گفتم آره به دستپخت شما هم که آشپزید..شما هم دستپختتون خیلی خوبه ماشالا..بعدشم من همه غذاهام مثل شما خوب نیست..بعضیاش معمولیه..بعضیا بد..بعضیاشم خوب می‌شه مثل این که مامانم گفت نه من همه چی رو خوب درمیارم اگه برام مواد تازه بیارن.

بعد رفت بیرون.

من و بابام موندیم و حرفایی که لازم نبود به هم بزنیم.

بابام یه قلپ چایی خورده بود ایستاده و گفته بود از ادویه‌هات بده به من.

گفته بودم همه‌اش رو ببر.

اونم گفته بود نه لازمت می‌شه ..بابا هیچ وخ به کسی نگو همه‌اش رو ببر...حدیث داریم زن باید یه کم خسیس باشه..

تو دلم گفته بودم شروع شد ..و فکر کرده بودم جای مامانم خالیه که این موقع‌ها جوابای خوب می‌ده.


* خیلی خوشمزه شده..یه طعم خاصی داره.



ابو بطن و مرته

اونقدارم بد نبود. می‌شد تحمل کرد. دلم برای بابام می‌سوخت که برام شوید باغچه رو چید..شست و داد به برادرم برام خرد کرد بعد برام بسته‌بندی کرد گفت بذار تو فریزر بابا.
مامانم بش گفته بود البته. یا سر سفره که می‌رفتیم گفت شهرزاد چی داری من ببرم سر سفره؟ هیچ باکیش نبود که زشته و ..سنم و..موقعیتم و..خونه‌ی دومادم و...ظرفا رو برد..سوپ رو با اشتها خورد...به فارسی گفت عجب سوپی...دِسِتون درد نکنه..خیلی خوشمزه شده...مامانم سرجاش جابه‌جا شد و گفت ابو بطن...خندید بابام و گفت خوشمزه‌اس خوب...یه خاطره‌ی مزخرف قدیمی یادم افتاد و به‌اش گفتم برو گمشو...گفتم نوش جان و به مادرم و قدرتش برای زنده بودن..برای این که زورش بگیره از اینکه بابام تعریف داده از چیزی غبطه خوردم..خوب ممنون که پدرم دوس داشت و تعریف داد اما تعریفش حس خوب کوچولویی داد بم..تعریف نکردنش خیلی چیزی ازم کم نمی‌کرد...اما مامانم می‌تونست هنوز با سرسختی سرجاش وول بخوره و بگه چته ندیده‌ای؟ خودت رو برا شکمت می‌کشی؟ حالا انگار ما سوپ درست نمی‌کنیم تو خونه...

بعد بابام غذاش رو خورد دست و دهنش  رو شست و همون جا دراز کشید. روی قالی روی چمنهای بلند باغچه...زود خوابش برد. عرقچینش رو گذاش رو صورتش و زودی خوابید.

مادرم یه ساعت بعدش اومد پیشم..من تو اتاق توی حیاط بودم..گفت نمی‌دونم این بابات چطور زود و زیاد خوابش می‌بره..بس که سرده ها...من اصلا خوابم نبرد..خواستم بگم منم اما دیدم خودش این رو گفت..تو هم مثل منی...تیره‌ها داغن..خوابشون کمه..سفیدا سردن خوابشون زیاده..بعد ادامه داد چوب تو کونشون و بلند خندید و رفت بابام رو بیدار کرد: ماه رمضونه این همه خوابیدی؟ بلند شو ببینم...خودت رو برا خواب و شکم می‌کشی..

پدرم خواب آلود بلند شد: و برا تو.

مادرم محل نداد و با سر بالا گرفته شده دور شد.
بابام نگام کرد و خندید. توی خنده‌اش ولش کن دیونه‌اس چی‌کارش کنم بود.


عنوان: آقای شکمو و زنش


لباسم  رو که باز کردم برگ‌های تازه‌ی درخت لیمو ریخت. برگ لیموهای معطر و سبز ریخت بیرون. دیدم این عطر رو چقدر توی ادکلن‌ها به کار می‌برند. خوشبو و تازه‌اس..بعد فکر کردم به سال بگم که برگ لیمو وقتی با حرارت بدن داغ بشه و عطرش بیشتر درمیاد ..اما دیدم خوابه. قبلش گفته بود سردرد داره ..جمع کردم گذاشتم روی گل میز.
نانا اومد بغلم کرد و محکم بوم کشید. گفت بخوابم تو اتاقت؟ گفتم بخواب...گفت نرم مدرسه؟ گفتم نرو..گفت مامانی که همچین عطری بده بایدم اینقدر خوب باشه.

چاپلوسی محض.

شوهر نادین لبکی خالد مزنار که تهیه‌کننده‌ی فیلم است با وام مسکن خانه فیلم را ساخته بود...و برای فیلم‌های قبلی خواننده بود...یک بار ازش مصاحبه دیدم...پرسیدند چطور شعرهایت را می‌گویی؟ گفت  به چشم‌های زنم نگاه می‌کنم..که واقعا هم دیدنی است چشم‌های نادین.

فیلم دیدم. کفرناحوم.نادین لبکی. از قبل ازش فیلم دیده‌ام. زیرنویسش که افتضاح اما خود فیلم خوب بود. چون زبان فیلم را متوجه می‌شدم ارتباط بیشتری می‌گرفتم. ارزش دیدن را دارد. تلخی فیلم را وجود یک بچه‌ی سیاه می‌گرفت. چه بچه‌ی ناز خوردنی‌ایی. عاشقش شدم و وقتی شیر از  سینه‌ی زن می‌ریخت گریه کردم. سینه‌هایم تیر کشید و یاد بن افتادم که برای این‌که از شیر بگیرمش رفتم صبر تلخ از عطاری گرفتم و با گریه روی سینه‌ام مالیدم. یک‌بار چشید و عقب نشست و بعد من هی گریه می‌کردم که بچه‌ام ازم جدا شده...یواشکی.

احتمالا به‌ام نمی‌آمد. کلا ظاهر مادرهای دلسوز و بچه‌دوست را ندارم. همه فکر می‌کنند مادر دل‌سردی هستم که به درک. اما یادم آمد روی سینه‌ام رب گذاشته بودم و به بن گفتم ببین وا وا شده..بن رب را لیسید و شیر خورد و من خفه‌اش کردم از بوسیدن.

به سال گفتم می‌شود یک بچه‌ی سیاه بیاوری برای من از پرورشگاه..سال گفت جوگیر شدی باز؟  توی بچگی‌ام یک دوست سیاه داشتم که برادری به اسم امید داشت. خیلی باحال بود. همیشه دلم می‌خواست حمامش بدهم و ببینم چقدر برق می‌زند زیر لامپ.
به سال گفتم یک بچه‌ی سیاه برام بیاور اسمش را بگذاریم  بوش بوش. مخفف حبشه. گفت نه..بگذریم.

به‌هرحال به سال گفتم تو یادت می‌آید وقتی بن شیر نمی‌خورد و سینه درد گرفته بودم ؟ گفت یادش نمی‌آید. خوب چرا باید یادش بیاید؟ مگر او تب کرد به خاطر شیر جمع شده توی سینه؟ یا او درد کشید؟ یا او به بن نگاه کرد که دیگر به خاطر شیر نمی‌آمد شوین شوین دربیاورد..خوب گریه کردم.

گور بابای همه چیز...حالا هم بن محل چی نمی‌دهد به من که آن هم به درک. به‌اش نیاز ندارم. خاطراتش هست.

شوین شوین صدایی که وقتی بن شیر می‌خواست از خودش درمی‌آورد.

نمی‌دانم چرا خودشان را دعوت کرده‌اند. مادرم...حوصله ندارم بنویسم چه کسانی. احتمالا مادرم آمده که گل‌های باغچه‌ام را نشان دردانه‌ی عزیزش، نوه‌ی پدرسگش بدهد. نمی‌دانم چرا تصمیم می‌گیرند بیایند و قبلش نمی‌پرسند آمادگی‌اش را داری یا نه.

حوصله ندارم خوب باشم. حوصله ندارم تحمل کنم. حوصله ندارم کسی را دوست داشته باشم. حوصله ندارم به کسی خوبی کنم به اندازه‌ی یک سر سوزن حتی. حوصله‌ی دیدن کسی را ندارم. فقط بچه‌ها و پدرشان و خودم. همین. فقط همین. حوصله ندارم هر کسی را هر کسی می‌خواهد باشد و هر نسبتی با من داشته باشد راه بدهم به حریمم. نمی‌خواهم. از مهر تا حالا هی رفتند آمدند..باز رفتند...هزار بار بهانه تراشیدم و گفتم خوب نیستم گفتم حوصله ندارم..اما مادرم احساس می‌کند اگر گل‌ها را نشان نوه‌ی گه‌اش ندهد چیز مهمی از دست داده.

به من چه. چرا باید مسئول شاد کردن دل کسانی باشم که دوستشان ندارم و ازشان خوشم نمی‌آید. به من چه و به من چه و به من چه. دلم می‌خواهد آخر هفته فقط کارهایی را بکنم که دوست دارم. فردا هیچ کاری را تعطیل نمی‌کنم. مثلا همچنان آشپزخانه را تمیز می‌کنم. همچنان غذا نمی‌پزم و همچنان پیش کسی نمی‌نشینم. بروند بگردند برای خودشان.

حوصله ندارم الکی بخندم. الکی شوخی کنم و غیبت‌های تمام ناشدنی مادرم را تحمل کنم. دروغ‌ها و درویی‌ها و دو به هم‌زنی‌هایش.  قلبم به‌ همه‌ی دنیا سرد است. همین سعید خل و چل با مسخره‌بازی‌هایش برایم بس است. برای رضایت خاطرم بس است. گاهی تلفنی و دیگر هیچ.

حوصله ندارم. یک وقتی خودم به کسی می‌گویم بیا. این فرق می‌کند.

خوب تا حالا که نخوابیده‌ام. من برنامه‌ی زندگی‌ام معمولی و عادی نیست. شب‌ها خوابم نمی‌برد. سال‌هاست از بچگی...از مجردی..این‌طوری بوده. به زور لیوان آب یخ و سیم تلویزیون برای بیدار شدن هم عوض نشده...خوب همین است که هست چه کنم. تا حالا که نخوابیده‌ام بعد؟ فردا لابد هشت یا نه باید بلند شوم مهمان‌داری.

اَه. چه مزخرف.

حوصله‌ام خشکیده و دیگر توان ادا درآوردن ندارم.

یادم می‌آید روزی که رفتم عمل کنم مادرم نوه‌‌اش را آورده بود. من تب‌دار و مریض باید شلوغ‌بازی تحمل می‌کردم. روزی که از تهران برگشتم مادرم با نوه‌اش منتظرم بود.نمی‌خواهم با کسی خوب باشم و از کسی هم خوبی نمی‌خواهم.

فقط سال ارزش و لیاقت دارد که به‌اش خوبی کنم. چون همان است که از ته دل و بی‌چشم‌داشت با من خوب است حتی وقتی بد است از روی بدطینتی نیست از روی خریت است.

اصلا حوصله‌ی تحلیل ندارم. گوربابای سال و خوبی بدی‌اش.بعد از مدت‌ها اعصابم خرد شد.



سال داشت توی پذیرایی راه می رفت که پایش رفت روی برس مویم. پایش کج شد و احتمالا دردش گرفت چیزی نگفت . ..

اگر پدرم بود برش می داشت پرتش می کرد توی صورت هر کسی که پیش رویش بود. سال حتی به فکرش نمی رسد این کار را بکند.

این خودش یک برد است در زندگی برای من.

چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد. چه چیزهایی درست می‌کنند. سرکاری. مثلا نشانگرچوبی کتاب با طرح سنتی. وات ذ هِل به قول بن. با صدایش که پر از تعجب و استنکار و کمی انزجار است.

بله.

به چه درد می‌خورد اگر از دست محبوب یا دوستی هدیه نگرفته باشیش. فوقش  انگشت را می‌بری به عنوان نشانگر کتاب استفاده می‌کنی یا مثل تمام عمر بالای صفحه را تا می‌زنی.

آها. بله. باید این نشانگر کتاب در تو چیزی تکان بدهد. حسی در تو بلرزد. اما؟ هیچ. نگاهش می‌کنم و فکر می‌کنم چه چیزهایی در این دنیا وجود دارد.  به سال نگاه و چون خواب است و نمی‌بیند جوشش را می‌بوسم. جوش دردناکش را. چون خواب است و نمی‌داند روی سرش و کنار پیشانی و روی دماغش را آرام می‌بوسم. به‌اش گفته‌ام ریشش را بلند کند و موهایش را. از پشت موهایش را دم اسبی ببندد. هیهات اگر این کار را بکند. گفته‌ام توی گوشش یک حلقه بگذارد. خودم می‌توانم سوراخش کنم. توی دماغش هم.

نه دماغش نه. فقط یکی از گوش‌هایش. مثل پدرم که یکی از گوش‌هایش سوراخ است.

اما این ربطی به پدرم ندارد. فقط دوست دارم یک حلقه‌ی کوچک در گوشش باشد. و یک تسبیح در گردنش. سفالی. و یک چیزی دور مچش. یک نخ.

شاید.

نمی‌دانم.

مطمئن نیستم و مهم هم نیست. اما فکر می‌کنم بد نباشد. از نشانگر طرح سنتی مفیدتر است که.

احتمالا فردا سال را ببرم حمام بسابم. شاید ببرم. اگر حوصله کنم. ناخن‌هایش خیلی بلند است. چرا کوتاه نمی‌کند؟ فردا کوتاه کنم برایش. شاید برایش رنگ کردم موهایش را.

نه. قبول نمی‌کند. برای بن رنگ کنم. یک تکه نقره‌ای. انیمه‌ای.

خدایا بن را ..دل بن را شاد کن. این دوره‌ی بلوغ مسخره را زودتر تمامش کن. دلم می‌خواهد شاد ببنیمش خوب.

قربانت.

Shape Of My Heart_ Sting

ترانه‌ی عنوان را می‌شنوم. 

قدیمی و خوب.

روحی روحی نوحی علی العافوچ یا روحی نوحی

هلچ رادو یعذبونی

یحرموچ و یحرمونی

اشبیدی علیهم و الگلب مشتعله ناره

و اشلون جار ما یحن گلبه علی جاره

گلبی خلص یهل الرحم سولوی چاره

هلچ رادوا یحرمونی یموتوچ و یحرمونی

آنه اشبیدی لو هلچ رادوا یحرمونی؟

اشصابهم و اشحصلوا من فارگونه

الله ایجازیهم مثل ما عذبونه

ظلام ما عدهم رحم 

ما یرحمونه

هلچ رادوا یعذبونی

یحرموچ و یعذبونی 

کل ما ردت و اتوسلت ما رضوا ینطونی 

کلچن یا مظلومات للکاظم امشن

و عد سید السادات فکن حزنچن

نوحی 

نوحی 

علی العافوچ یا روحی نوحی ..



ورشو، دو خواهر و کوکب‌ها

اتاق خدمتکار یا آن‌طور که روی جلد کتاب چاپ شده اطاق خدمتکار ازلئونی اوسووکی را خواندم. در مورد قصه چیزی نمی‌گویم اما می‌توانم خاطر نشان کنم که کتابی نسبتا خوب خواندم. اممممممممم خوب  ...نه واقعا آن‌قدرها هم خوب. ولی نسبت به این اواخر که واقعا کتاب به‌دردبخور  کم خواندم این یکی کتابی نبود که حرفی برای گفتن نداشته باشد. می‌شود گفت که قصه داشت.  پایانی غیر منتظره هم. داستان و صحنه‌ها توی ذهنم خواهد ماند. خیلی مسخره خواهد بود که بنویسم از کل کتاب صحنه‌ی گلخانه‌اش بیشتر توی ذهنم ماند؟ بله واقعا همین بود. گلخانه، وقتی زن دارد کوکب به گل می‌نشاند. یک داستان جنگی پر از آلمانی و لهستانی و خیانت و نامردی و چیزهای دیگر باشد بعد وقتی برسی به صحنه‌ی گلخانه بگویی آها خودشه...کمی عجیب است اما واقعی. گردش‌های شبانه‌ی ترزا هم یادم می‌ماند. سرد و تاریک و توهم‌آمیز.
بله این‎‌چنین بود این کتاب.

let's go its beautiful day

خوب سال 97  را در حالی دارم به پایان می‌برم که می‌توانم اذعان کنم که بالاخره یک فیلم خوب دیدم:

You Were Never Really Here

  خوب . چرا خوب؟ آیا فقط برای این‌که  لیف فینیکس عزیز درش نقش‌آفرینی کرده؟ لیف فینیکس عزیز و خوب و گرامی و ماه و هر چیز خوب و درخشان دیگر...نه! معلوم است که نه فقط برای این. پس برای چه؟ برای قصه، برای دکور، برای نورپردازی، برای تابلوی پرنده که یادآور فیلم روانی است. برای ترس معصومانه‌ی مادر. برای مسکنی که دم مرگ به قاتل مادر می‌دهد. برای گیاهان پشت پیش‌خوان کافه‌ی آخر فیلم.

برای خیلی خیلی خیلی چیزهای دیگر.
برای این‌که همان‌طور که دارم فکر می‌کنم پشت این ظاهر خشن و نترس این مرد چه چیزی می‌تواند پنهان باشد. چه چیز کوچولوی آسیب‌پذیر و خود مرد با گریه جوابم را می‌دهد: من ضعیفم..من ضعیفم.
نمی‌گویم بروید فیلم را ببینید. یا اگر ببینید دوستش خواهید داشت. می‌گویم چه خوب که دیدمش. چه خوب که بالاخره این سالی که درش کم فیلم دیدم دارد در حالی تمام می‌شود که این فیلم درش خودش را به من نشان داد.

عنوان از فیلم.

زرد...برای من تجسم زردی است. بدون خلاقیت. تکراری...تکراری...تکراری....همه چیزش زرد است و سطحی.

سال یه کانال عراقی دل‌نوشته پیدا کرده به اسم چای عراقی.

کلی چیز باحال توشه. بم گفت تو اگه می‌خواستی،کانال عربی بزنی از این بهتر بود کارت. گفتم چاکریم..منتظر بودم بگه آقایی گفت اختیار داری.

ضدحال. 

دارم می‌رم خونه‌ی مادرم. یه‌هو گفتم بریم.  شب گفتم نمونم. برگردم بهتره. آرایش نکردم ولی یه چیز عجیب. تند تندی که دارم لباس می‌پوشم برم گوشواره‌هایی که ته‌اشون شرابه‌ایی رنگ رنگیه و خودم درستشون کردم رو گوشم می‌کنم...مهره‌هاش سنگ چشم‌نظره. حالت کولی و غربتی..بعد وسط بدو بدوهام حواسم هست گوشواره‌ها با حاشیه‌ی گلدوزی‌شده‌ی شال هماهنگ باشه. چون تونیکی که تنمه هم آجری قرمزه پنج‌تا دستبند مهره‌ای که با رنگ تونیک و شال و گوشواره هماهنگ باشه، کردم دستم...تعجبم کردم که چطور تو اون عجله و وسط غرغرا و دیرشده‌های سال حواس من بی‌حواس بوده به این‌که چی با چی می‌خونه و چی نمی‌خونه. با یه نفس راحت وقتی نشستم و به سال گفتم بزن بریم چشمم به صورت سبزه‌ی بی‌آرایشی افتاد که از تو گوش‌هاش مهره‌های چشم‌نظر آویزونه که انتظار و عجله و آرامش و چیزهایی که به هم نمی‌‌یاد درش موج می‌زنه.

پدرم می‌گوید خواب عمویم را دیده. همان که سال ۵۹ شهید شد. مادرم می‌گفت دو هفته بعد از شروع جنگ.

بابام می‌گفت اولین بار است خواب این یکی برادرش را می‌بیند. مادرم می‌پرد من همیشه خوابش را می‌بینم. می‌خواهد این امتیاز را مال خودش کند. دلم برایش می‌سوزد که این‌قدر کودکانه جلب توجه می‌خواهد. پدرم ادامه‌ی حرفش را می‌دهد. می‌گوید: جایی بودیم منتظر ماشین. خواستیم نماز بخوانیم. من دنبال جایی برای وضو بودم اما برادرم عبایی را آورد و پهن کرد و بدون وضو شروع به نماز خواندن کرد.

به پدرم گفتم شاید معنیش مثل همونه که میگن شهید غسل لازم نداره، حالا هم برای نماز وضو نمی‌خواد. 

بابام آرام سرش را تکان می‌دهد.


سردرد دارم. خارش دماغ. سیگار تمام شده حس خریدش نیست. قلیان من را به لرزه می‌اندازد. خانم دلوی بهتر از تصورم بود.

لابد خواهرم هنوز خواب است.

یک پتوسم که داشت می‌مرد تقریبا نمرد.

یک کتری برقی خریدم. امروز فردا بدهمش یُما. اگر رفتم و سردردم خوب شد.

سریال ایرانی دیدم بعد از قرن‌ها. هیات مدیره. دوست داشتم.

نه صبحانه نه ناهار. فقط چای.

احتمالا.

عید برم تهران؟ پیش کی و کجا و چرا؟

جوابی ندارم.

مغسی بوکو.


بازم از جی‌میل شما ممنونم.

خوب...الان دم در هال نشسته‌ام. ورودی هال. پا دراز کرده و در حال سوختن زیر آفتاب. به باغچه نگاه می‌کنم که با گل‌های فلوکس صورتی که بذرش را از شمال آورده‌ام تزیین شده. و با شوکران‌های وحشی و بابونه‌های وحشی و ردیف همیشه بهارها که کم کم بسته می‌شود.  خیلی بی‌نظم و در هم. نرسیدم امسال. صبح یا صدای ستمگر اره برقی بیدار شدم و تالاپ افتادن درخت‌ها. ریختم به هم. حالم بد شد . زنگ زدم به سال گفتم بیا..حالم اصلا خوب نیست اضطراب و استرس پیدا کرده‌ام. خیلی فشار روانی بالایی داشتم. حس این‌که درخت‌ها با قامت‌های بلند و ستبر دارند نقش زمین می‌شوند که عده‌ای سودجویی کنند منقلبم می‌کرد.  به گربه‌ی چند رنگی که جای بوسی را در این خانه گرفت غذا دادم. کمی بهتر شدم. توله‌های همسایه را که همیشه در حال دزدیدن جورابها و کفش و دمپایی ما هستند را پدرم به ما وابسته کرد. برایشان نان و شیر گذاشت و دیگر دل نکندند..گاهی برای روباه‌ها بیرون غذا می‌گذارم اما درخت‌ها را دیدم که با طناب بسته بودند و می‌مشیدند و شاخ و برگ‌شان می‌گرفت به جدول...درخت‌های قدیمی.

حالم بد شد.

زنگ زدم به خواهرم شاید خواب بود. استرسم خیلی شبیه سال‌ها پیش شده بود. احساس خیلی بدی داشتم.

توی یوتیوب برنامه‌ای دیدم و کمی آرام شدم.

سال گفت همه چیز خراب نمی‌شود. گفت خدا هم هست خوب. مگر نه؟ گفتم آره.

آرام شدم کمی.

باید دو گلدان عوض کنم. دو پتوس.  فاتحی می‌گوید دیگر کسی دنبال پتوس سبز نیست. همه دنبال ابلقند. واقعا؟ پس چرا من دنبال سبزم و به نظرم سبز بیشتر اصالت دارد؟

ناهار *تمن طماطه درست کردم برای بچه‌ها. نانا می‌خندد با خودش خیلی. زهرا دریس به تمن طماطه می‌گوید: طمن طماطه. نانا خیلی می‌خندد که آخه طمن یعنی چی. می‌گوید چرا عرب‌های این‌جا نه عربی‌شان عربی است نه فارسی‎‌شان فارسی و نه حتی لری..یا ترکی قشقایی‌شان ترکی یا لری.

نمی‌‎دانم...اما یک صفحه اینستا پیدا کرده‌ام به اسم ...نه. نمی‌‌گویم. خیلی من را می‌خنداند. خیلی. چون بین اتابک این‌ها زندگی کرده‌ام قشنگ می‌دانم  وقتی مامان می‌شود مِمان یعنی چی. یا وقتی ضیغم این‌ها احساس می‌کنند صاحب شهرند. یعنی حتی عکس‌های روی دیوارشان هم می‌خنداندم. در این صفحه.


تِمَن: برنج

طماطه: گوجه فرنگی

ترکیب این دو: برنجی که با پیاز داغ و گوجه‌ی رنده یا میکس شده پخته می‌شود. با کمی ادویه اگر دلتان خواست و اگر ای‌تِرامش بذارید اُ عزتش بدید به‌اش پوتیته سرخ شده هم اضافه کنید.

پوتیته: سیب زمینی

إی‌تِرامش کُ: بش احترام بذار. این را اتابک این‌ها در مورد درخت می‌گویند. اَی اِترامش بُذاری  سال دیَه بار ایده. اگر به‌اش احترام بگذاری و برسی سال دیگر همین موقع بار می‌دهد.

باحاله، نه؟

بلی.

یک خریدی کردم برای خودم و خوب بود. از خریدهایم راضی‌ام. کفش و چیزهای دیگر.

حالا این پرونده را مختومه اعلام می‌کنم.

خانم دلوی برایم کسل‌کننده است. نسیم خاکسار می‌خوانم دارم. بد نیست. سبک است و روان.

آن روز که ایشان زنگ زدند.

من داشنتم طناب می‌زدم. ایشان زنگ زدند. من نفس نفس می‌زدم. شماره ناشناس بود. من گفتم بله. ایشان گفتند: خانمِ فلانی...همان صدایی که باهاش سخنرانی‌هایش را می‌شنیدم. فکر کن شهرزاد. بله همان صدا که وقتی ظرف می‌شورم یا می‌پزم یا توی باغچه قدم می‌زنم توی گوشم در مورد چیزهایی که دوست دارم می‌گوید. من کی..کی..کی برایشان برای ادمینشان چیزی نوشته بودم.

سال ..یک سال و نیم بیشتر..معذرت خواستند که زود زنگ نزدند. قلبم تند می‌زد و انگار دنیا را به من دادند. گفتند اگر آمدی تهران بیا پیش من. من این چیز را برای کسی تعریف نکردم جز برای آدمی که فکر می‌کردم برایم خوشحال شود. برای یک نفر. او هم گفت باشه می‌رود از ایشان می‌پرسد! عجب!

می‌خواست بگوید داری دروغ می‌گویی. مهم نیست. هر کس دیگران را با چشم درونش می‌بیند نه چشم سر.

مهم نیست این حرف‌ها.

ولی دارم فکر می‌کنم بروم ببینمشان؟ بگویم فلانی هستم؟ یادتان می‌آید؟ بعد عکس بگیرم باهاشان؟ نمی‌دانم...مگر مهم است. اما چقدر خوشحال شدم که ایشان و نه آدم دیگری...ایشان از من تعریف کردند و گفتند تو ...

خوب؟

مبهم است این نوشته.

اما بماند برای من.

برای مرور پست‌‍ها وقتی به مرور خوبی‌ها نیازمندم.

خانم ماهی از پیامت ممنونم.

هانیه من برات توی واتساپ پیام گذاشتم. دیروز دوبار بت زنگ زدم. اس ام اس دادم. اگر خوبی برام بنویس بله. توضیح دیگه‌ای نمی‌خوام. فقط فکری می‌شم برات.

خواب‌هایی که تعبیر می‌شوند.

فکر کنم سال هشتاد و هفت یا هشتاد و هشت بود...تو وبلاگم نوشته بودم خواب دیدم یه میز غذاخوری گرد دارم که  رو به باغچه‌اس و توی شیشه‌ی مربا گل‌های باغچه گذاشتم. اون روزا با توجه به موقعیت و وضعیت شغلی و زندگی  این آرزو دور از دسترس به نظر می‌رسید. آروی به این کوچیکی هم به دست اوردنش سخت و بزرگ بود..یادمه دوستی به اسم نینا از نیوزلند برام کامنت گذاشته بود که شهرزاد برو دنبال تحقیق خوابای خوبت...خوب من به این حرفا و شعارا همیشه بی‌اعتقاد بودم..یعنی یه جور انکار و جبهه‌گیری درونی دارم همیشه نسبت به ماوراء و اینا...حداقل اون موقع‌ها خیلی بیشتر بود این انکارم.

آیا این یه آرزوی پنهان بود که تو خوابم نمود پیدا کرده بود؟ یا وقتی خوابه رو دیدم شد یه آرزوی پنهان و طوری امور رو پیش بردم که تحقق ببخشمش؟

به‌هرحال این یا اون،   جز خواب‌هایی هست که تعبیر شدند.
الان می‌تونم بگم چقدر شبیه خوابمه..شاید حتی عمدا من این میز رو شبیه خوابم چیدم ناخودآگاه..امروز که این شیشه رو پر از آب کردم گذاشتم رو میز به خودم گفتم کجا این صحنه رو دیدم دقیقا...کجا.

بعد نشستم رو صندلی و یادم اومد.

آخی:)






ترون از تلگرام هی برایم عکس کفش می‌دهد. نمی‌دانم از کجا پول می‌آورد. دوتایشان فرهگی هستند اما در حد یک تاجر خرید می‌کند. می‌‍دانید باید به‌اش بگویم ترون نکن. من نمی‌توانم مقاومت کنم برای خرید و این‌طور به ما فشار وارد می‌‌شود. باور کن ترون. مثلا کفش آن هم چه اسپورت. هفت رنگ. جورابی. خوب خوراک سفر. طیفی قشنگ.
آدم دلش می‌خواهد دیگر. اما نمی‌شود خوب. اولویت هست برای خرید توی زندگی. مثلا من با آجی رفتم یک کیف هفتاد تومانی خریدم. بیا و ببین که چه قشنگ است. بعد ترون برایم عکس یک کیف داده پانصد تومان. خوب بله می‌داتنم کیف یک میلیاردی هم هست و بعضی وقت‌ها خوب است آدم به خودش اهمیت بدهد و از این چرت‌ها اما فعلا چیزهای دیگری برایم مهم‌تر است.

خرید ماشین شخم زن مثلا.

می‌دانید؟

یا خرید اره برقی یا چمن زن یا مورد زن یا ...

باید جمع کنم.

خوب؟ پس کیف را دیدم و آهی از نهادم برآمد. خیلی زیبا و شکیل. رفتم کیف هفتاد تومانی‌ام که تازه به نظرم کمی هم گران آمده بود را بغل کردم و نازش کردم. واقعا مثل روزه‌ای هستم که هی جلویش سفره پهن می‌‍کنند.

کفش..کیف..شلوار..دکوری..روسری‌های قواره‌دار گل و بلبلی.
یک روز می‌روم همه را می‌خرم ها...ترون بس کن. خدا لعنتت نکند که نمی‌دانم از کجا پول می‌کشی بیرون تو. اما یک روز ترون با من درددل کرد و گفت باورت می‌شود شهرزاد سه ماه است گوشت نخریده‌ام و سه ماه است برنج...خوب من لباس برایم مهم تر است.

راست می‌گوید همیشه خانه‌ی کلم شوهرش غذا این‌ها می‌خورند.

خوب چه کنم؟

پس نبین و نخواه.

اما با این وجود خودم را بی‌نصیب نمی‌گذارم. یکی دو کفش و یکی دو کیف و یکی دو مانتو می‌خرم.

و یک شال.

یک ریمل و چندتا خرت پرت دیگر.

برای نانا هم یک کفش دیگر و دو سه دست لباس.

اما نمی‌شود با ترون پیش رفت.

ترون قیمت یکی از کفش‌هایش اندازه‌ی کل خرید من است. نمی‌شود بابا. نمی‌شود با کسی که اندازه‌ی تو خرید نمی‌کند راه بیایی. آدم اذیت می‌شود وقتی هی می‌گوید نه ممنون لازم ندارم.

یعنی یک بار دوبار..سه بار بعد می‌گوید بابا رحم کن بم..می‌خوام دسگاه شخم زن بخرم یازده میلیونه..می‌شه رحم کنی به من ترون..اگر خدا بخواهد؟!

این‌طوری است که باید از ترون و ماشابه‌اش دوری جست.


خوب زیر قابلمه‌ها را خاموش کردم و درشان را برداشتم که خنک شوند بعد بروم خردشان کنم یا میکس یا هر چه. نانا با سال آمد. تخم مرغ زرد لیمویی متالیکی در دست. کاردستی مدرسه. خوب رنگ نشده اما از رنگ کردن تخم مرغ برای سفره‌ی عید معاف شدم. همین را می‌گذارم سر سفره و ادای این را درمی‌‎آورم که به کارهای کودکانه‌ی فرزندانم کلی احترام می‌گذارم و در واقع خودم نیک می‌دانم که تمام این‌ها از سر اتساع است و لاغیر. مثل ادای خنک شدن چیزها قبل از خرد کردنشان.
اما بعد..

دیگر چه؟

هیچ.
دیروز وقتی وارد اتاق مشاور شدم دیدم موهای پایش را می‌کند و موهای سرش به هم ریخته است. چرا؟

خنده‌ام گرفته بود سراسر جلسه. روی جورابش عکس مردی ریشو داشت. من گفتم این فروید است روی جوراب شما؟ گفت این‌ها را از گناوه خریده. به بندرگناوه گویا زیاد می‌رود دوستمان. گفت نه و تازه دقت کرده بود که یک مرد ریشو روی جورابش است.
من هم بروم یک روز؟ تا حالا نرفته‌ام.  حوصله‌ی جاهایی که دیگران زیاد می‌ روند ندارم.

مشاور نقاشی‌ای به من نشان داد که یکی از بیماران بهبود یافته‌اش کشیده. می‌خواهد قابش کند بزند به دیوار. گفت قابش چه رنگی باشد؟ گفتم مشکی. توضیح هم دادم چرا. توی نقاشی چیزهای به هم ریخته بود. می‌گفت یارو خودش را کشیده. به نظرم از نت کپی‌برداری کرده بود. خوب بدبینم. نه شاید واقعا خودش خودش را کشیده بوده باشد.
اما به هر حال چیزی نفهمیدم. چیزهای پیچیده و مفهومی را نمی‌فهمم زیاد. یعنی حوصله ندارم برایش. مثلا تابلوهای در هم و چرت این‌ها. تابلو یعنی آسمان و دشت و گل.

هاهاها!

چه ضایع نه!؟ چه می‌دانم. شاید برای همین دلیل است که زیاد شعر نو را متوجه نشدم. به نظر آدم خلاقی می‌آیم و شاید هستم یا باشم اما در بعضی چیزها گیر می‌کنم یکی‌اش همین نقاشی‌هاست. خمیازه‌ام را درمی‌آورند. احساس مریض بودن به من می‌دهند.


نمی‌دانم.

بگذریم.

از خودمان بیاییم بیرون.
خوب بله؟ دیگر؟

هیچی دیگر. توی اتاق مشاور یک چیزی شبیه استفراغ است اما  گویا آش است.

شاید مشاور اگر بیکار شد بیاید این‌جا را بخواند و باز از من برنجد.

امیدوارم نرنجد.

یعنی اگر هم برنجد خوب برنجد من نیامدم این‌جا  که مواظب نرنجیدن مشاور باشم.

و ما کان ربک نسیا

چهارتا قابلمه‌ی کوچیک تا متوسط روی شعله‌ها است. سالاد اولویه. خودشان خواستند. برای امروز. برای من خیلی فرقی نمی‌کند. همه چیز خوب است و همه چیز تا وقتی نشسته باشم پشت میز آشپزخانه چیزی بخوانم و در آشپزخانه روی من بسته باشد ..عطرها در هم قاتی شده. عطر مرغی که با برگ بو و کمی چوب دارچین و پرهای پیاز پخته می‌شود و هویجی که آب‌پز می‌شود که بعد مکعب کوچک بشود و برود قاتی مواد و تخم‌مرغ و سیب‌زمینی..قهوه و هل هم هست.
با صدای اره بیدار شدم. دردم گرفت. باز درخت‌های این خیابان آرام و سبز. برای دزدی هیلکل و ستون سیمانی آوردند نصب کردند. سیستم قدیمی برق شرکت نفت هیچ مشکلی نداشت. اما نمی‌شد ازش خوب دزدی کرد. حالا ستون‌ها را آوردند و درخت‌ها را برداشتند. هر چقدر می‌خواهم نشنوم صدای اره را می‌شنوم. جرات ندارم بروم بیرون به خیابان نگاه کنم. به خودم دلداری می‌دهم بیعارند. باز سبز می‌شوند. اما می‌دانم عمر بعضی‌هاشان صد سال است..هفتاد سال..خوب تا آن موقع نیستم..بعد به خودم می‌گویم بی‌خیال.
به چیزهای دیگر فکر می‌کنم. به بازی مورد علاقه‌ام دراین گونه مواقع. بازی این‌که من ذره‌ای کوچکم در شهری بزرگ و شهرستان و استان و کشور و قاره و زمین و سیاره و کهکشان و همه‌ی یک ذره‌ی کوچک در یک جای بزرگ..و لایتناهی. بعد قلبم آرام و مطمئن می‌شود و می‌دانم همه چیز حساب کتاب دارد و برنامه. بیخود نیست که چیزی پیش می‌آید.
کی بود؟ دیشب. کسی توی رادیو می‌گفت جنگ تحمیلی برای این بود که لیلی(خدا) ما را باهاش میلی بوده. خوب. خاموش کردم.
امروز نوبت شستن دستشویی‌ها و حمام‌هاست. اما مَن ندارم. فرچه هم نداریم. عصر به این بهانه بروم بخرم‌شان؟ با دستکش؟ آه! نه. وقت حرام می‌شود. چه کنم پس؟ نمی‌دانم می‌شود ماند و یخچال را تمیز کرد و اتاق خواب را. و دولاب آشپزخانه را.
داشتم فکر می‌کردم یک چاپ‌گر عکس بخرم. عکس‌هایم را چاپ کنم. بعد کسی گفت نه به درد نمی‌خورد. برای روز مادر برای شما چی خریدند؟
برای من شوهرم، سال، برایم دوتا سنسوریا خرید. دستش درد نکند. خوب بود. بن چیزی نخرید و روی موهایم را بوسید و گفت خوبی ماما؟ روزت مبارک. ازش راضی‌ام اگر می‌خرید راضی‌تر بودم. نانا برایم یک نقاشی کشید. قشنگ بود. تویش پودر گل سرخ ریخته بود.
من به مادرم زنگ زدم گفتم چی می‌خوای یُما؟ گفت کتری برقی. خسته شده از بس برای آقای دماغ( پدر بی‌نوایم) کتری جوشانده. گفتم باشد.
دیروز ..نه دیشب...که پیش مشاور بودم دیدم یک کتری دارد. گفتم چند؟ گفت از بندر گناوه پنجاه تومان خریده. گفت آشغال‌ترین جنس. توی دلم گفتم خوب است برای مادرم.
بعد مچ خودم را گرفتم چیه شهرزاد خانم؟ می‌بینی؟ داری برای مادرت دنبال آشغال می‌گردی و بعد گله داری چرا برای بن مهم نبود که چیزی برایم بخرد. حرف اضافه نزن و یک چیز خوب برای یُما بخر. باشه. می‌خرم. اما بوش نه. بوش مال خودم است. زورم می‌گیرد.
وای خدایا. کائنات من را ببخشید. می‌دانید کائنات من هنوز نتوانسته‌ام یما را ببخشم. زیاد. یعنی بخشیده‌ام ها اما نه آن‌قدر که بتوانم برایش کتری برقی بوش بخرم عین مال خودم.
پس چی؟
آخی. یوما گفته بود ها. گفت گرون نخری شهرزاد. جنس متوسط بگیر. من به شوخی گفتم باشه. ارزون‌ترین. اما فکرم داشت تایید می‌کرد بله ارزون‌ترین.
چه زنی شده‌ام ها! نه نه نه...می‌روم سر لج نفس اماره‌ام یکی از خودم بهتر می‌گیرم. تازه برای ننه‌ی سال هم. اصلا آدم باید با بدجنسی در خودش مبارزه کند. ممکن است نفست به چیزی راضی نباشد. تو به‌اش تشر بزن و بگو این برای سلامتی‌ات بهتر است عزیزم. از این چیزها بیا بیرون و پر بکش.
مرسی گلم..من کم‌تحملم.

خانم دلوی. 

برنامه‌ی غذایی نوشتم. کم‌خرج مثلا. آخرش رضایت دادم چهارشنبه‌ها بشه ماهی ..نمی‌دونم...تو ذهنم زنیه که می‌گه گوشتش زیاده. مرغش زیاده. ماهی‌اش زیاده.

به‌هرحال برای اونا نوشتم که هر روز فکر نکنم امروز چی بپزم فردا چی نپزم.

غیر از این نوشتم هر روز چی‌کار کنم. شنبه آب دادن به گلدونا...دوشنبه گردگیری.

از اینا.

یه کاری هست اگه تموم بشه و پیشرفت کنه خیلی خوب می‌شه.

اما مثلا فکر کردن به شستن روبالشی و روتختی‌ها و اینا نمی‌ذاره.

سال؟تو همیشه فرار می‌کنی.

پاهایم درد می‌کند. برای عقد سرور خواهر سعید رقصیدم. پیام داده کلی تشکر کرده.

گفتم خواهش وظیفه‌‌اس. یاد گرفتم این تعارف‌ها را. نه وظیفه بود و لاهم یحزنون. فقط دلم خواست و رقصیدم. گفت همه از لباست و نمی‌دانم چه‌ات تعریف کردن، راست گفته باشد یا دروغ مهم نیست. آن کار را  برای دل خودم کرده بودم. خوب وقتی گفت بد هم نشد اما منتظر هم نبودم بگوید.

این روزها وولف می‌خوانم. کم خوانده بودمش.

سال هم خانه نبود. ماموریت. وسط کار و بار زنگ زد گفت دلم برای دستپختت تنگ شده!

گفتم لطف دارد و از این حرف‌ها. اگر منتظر ناز و عشوه بود می‌تواند جای دیگری دنبالش بگردد. فکر نمی‌کنم بود چون گفت یک چیزی دادند به ما شبیه غذا..یادت افتادم. گفتم خدای مهربان یادش بیفتد و بعد باز وولف خواندم.

فقط می‌خوانمش، دوستش ندارم.