بعدازظهر خواهرم مطلبی را تحت عنوان" ببین چه قشنگ نوشته" برایم خواند.
از کجا؟
نمیدونم.
شاید اینستا یا کانال...
مطلب اینطوری شروع میشد...
من مادرم و بذر تو را در جانم کاشتم..
وقتی خواهرم این را میخواند چشمهایش برق میزد. ..کمی اشک؟ نمیدانم..بعد من به این فکر کردم که هیچوقت از این احساسها نداشتم...بذر تو را در جانم کاشتم و تو را از آنم زاییدم و تو نمیدانم چه شدی و چه کردی....حرف مفت. حاملگی؟ جز پرخوری و پرپشت شدن موها و ذوق خرید چیز میز برای بچه...
بقیهاش استفراغ بود...و سنگین شدن و ...یک جاهایی شهوت رانیهای بدون ترس از بارداری هم خوب بود.
زایمان هم ...واقعا اینکه میگویند من انتخاب کردم طبیعی بزایم را نمی فهمم. درد و کثافت و خون و جیغ و فلان...سزارین انتخاب بهتر و برتر بوده برایم و راضیام..زایمان طبیعی هم داشتهام و برایم کابوس سیاه مسخرهی افتضاحی بیش نبود..
و شیر خوردنها...و شب نخوابیدنها... همه اش خستگی و پارگی.
بعد؟
بچه کمی شیرین میشود...و میخنداندم..سرگمم میکند و بیرون بامزه میشود و بقیه کمی نگاههای مهربان اینها تقدیمت میکنند...این هم خوب است.
بعد بامزگی و باحالیاش خوب است. خنده داریاش...مخصوصا دختر.
بعد؟
بزرگ میشود و قول میدهد بعدا مادرت شود...خوب این هم خوب است.
اما سر و صدایش اینها...؟ نه نیست.
مثلا همین صبح بیدار شدم و نانا پیشم بود و بغلش کردم..هزار بار بوسیدمش چون یادم افتاد که یک زمانی توی یک چاله افتاده بود و هنوز نگاه ترسیدهاش یادم است.
ها این خوب است.
اما کلا...حوصله ندارم...اگر بچه زودتر دوست شود خوب است.
و درکت کند.
حتی برود برایت آت آشغال بخرد از پاستیل گرفته تا سیگار و اسنک...این هم خوب است.
اما این متنهای آره من زاییدمت و تو گاییدیم حوصلهام را سر می برد.
به خواهرم بگویم ؟
خو دلم نمی آید.
....که به راحتی باور نکردنی زایمان می کنند و در زمان زایمان از سر رضایت و خشنودی حتی خنده بر لب دارند.
هندزفری میذارم گوشم و ترانهی دورهی نوجوانیم رو میشنوم. جلسهی مژه و ترمیم ناخن کنسل شد. حالا چیکار کنم خونهی مردم؟ اگه هیپنوتیزم بلد بودم اینا رو هیپنوتیزم میکردم و وادارشون میکردم تا شش ماه حرف نزنن.
خواهرم با مادرم رفتن خرید. من موندم و اینا...
دس زیر چانه زده نگاشون میکنم و از شدت بیحوصلگی نمیتونم خمیازه بکشم...چرا خواهرم توی تستش دمیتر بود آخه؟ آفرودیت مادر مرده چش بود؟
دمیتر و هرا ته لیست بودن برای من.
چارهای نیست. بگذار بهاش اعتراف کنم.
اگه خونه آروم بود چه خوب بود. میشد کتاب بخونم یا فیلمی ببینم. اما بچهها رو که نمیشه با کمی تاسف به مریخ پرت کرد. پس؟ ادای مادر و خالههای مهربون درمیارم.
زندگی رو این چیزای کوچیک پر میکنه. مثلا من به خواهرم میگم فکرش رو میکردم بیام آفتابهی خونه جدیده رو از پلاسکوی پدر شوهرت بخرم. همین دیروز داشتم به این فکر میکردم...بعد که میبینم غش کرده از خنده؛ با همون صورتی که به علت بوتاکس هنوز خنده درش مصنوعیه اما دیگه باش حس غریبی ندارم و ته دلم از قضاوت قبلیم نسبت به این موضوع اثری نمیبینم -و آیا این به این دلیل نیست که خودم هم حس میکنم که بهاش نیاز دارم؟-، توضیح میدم که زندگی رو این چیزای کوچیک پر میکنه...تشکیل میده.
بعد بچهها شلوغ میکنن خیلی. دوتا پسرای خواهرم و دخترم. دلم نمیاد بگم بازی نکنن. خوب حالا گاهی نانا هم بچگی کنه. بچه باشه نه تیمارگر من.
- تا ابد مراقبت میمونم.
چند روز پیشا این رو بم گفت.
توی سالن انتظار کتابخانه نشسته ام حالا. دکتر اصرار کرد بیا. بگویم نوعی التماس ؟ ده پانزده زن نشسته اند. صدای بلند و صحبتهای بی پایان می رسد.
قبل از این جلسه پیش دکتر بوده ام. آنقدر به اش اعتماد کرده ام که در موردش بگویم دکتر. تا کمی قبل تر از این مشاور بود فقط... بعد با تردید دکتر و حالا . خوب تردید قبلی نیست. اتفاق خوب اینکه چه تحلیل هایی
گفت خودت را سیب مورد نشانه قرار نده.
چیزهای دیگر گفت. حالا که تنها نشسته ام در سالن منتظرم دکتر بیابد و حرف اعضاء که همه زنند تمام نمیشود مسؤل باز کردن در شده ام. در از تو قفل است و هی می آیند در می زنند که من در باز کنم.
خوب می خواستم نمانم اینجا... بروم قاتی بقیه. ها؟
بله غلام شخصیت نمایشی با کارکردهای اجرایی ات را می ستایم.
دیروز از جادهای جدید برگشتیم.
حس عجیبی بود. حسی ابتدایی و ترسناک. دیدن کوههای خیلی بلند و صدای تیز پرندگان بر قلهاشان. درختان بلوط..چیزی عجیب و تکان دهنده در فضا بود. چه بود؟ اولین آدمها چطور این قلهها را فتح کردند؟
فکرهایی که به کسی نمیگویم کردم.
قبلا اینجا سردتر بوده نه؟ خط رسوب آب بر کوه...قبلا اینجا زیر آب بوده، نه؟ .کج..مورب..موسیقی نداشتیم در ماشین. شیشه را دادم پایین ..گرم بود و صدای جیغ تیز پرندهای بر دهشت محیط میافزود...
چطور تصمیم گرفتند اینجا زندگی کنند...چرا دور این روستا چوب است اما دور آن یکی نیست..دست حسینعلی درد نکند که گفت اینبار از این جاده بروید.
صخرهها...صخرههای عجیب...کوههایی که خیلی نزدیک هم میشدند...من ندیدهام؟ یا همه چیز برای من جالب است؟ نمیدانم.
اما وقتی رسیدیم به دشت حس ترسناک و غریب رفت..وسعت بود...دلبازی...دشت خوب است. هموار است...خلوت است و آدم را به فکر کردن وامیدارد...اما شکوه کوه میگیرد. حوصلهی چیزهای بگیر را ندارم.
میترسانندم.
بعد؟
بعد آن روز که از شیراز برمیگشتیم تپهها را نگاه میکردم به خودم دقت کردم و به خودم آمدم و دیدم خم شدهام یک طرف...آن روز غمگین بودم و حالم خوب نبود...چه شده بود؟ انگار که تپهها به حریم امنم تجاوز کرده بودند. انگار قاتی چیزی شده بودم که مال من نیست.از جنس من نیست.
دیدم آگاه و واقفم بر حالم. بله. حواسم هست که حال غریبی دارم.
نانا گفت یه دفعه میخواستم برم دشویی یادمه از جیرجیرک میترسیدم، خوب؟ همون موقعها که دور و بر خونه پر از جیرجیرک شده بود و بن میخواست کمکم کنه و من گریه میکردم..و تو اومدی گفتی چته...گفتم از جیرجیرک میترسم...طرفم دمپایی پرت کردی و گفتی جیرجیرکه...دایناسور که نیس..
و من رفتم دشویی و حالام از جیرجیرک میترسم.
بازم دمپایی طرفش پرت کردم.
بعد نانا گفت ماما اسم تو رو باید بذارن تو لیست منوی کافه...بعد د اسمی گفت شبیه میلک شیک یا شیک میلک یا چی چی سرش را کرد اندر بازویم و گفت مشتری ات منم .
خنده کنان گفتم ولم کن نانا .. سال گفت من بشم کاکتوس کافه.. نانا دوید بوسیدش.
هی نگران است غصه اش نشود بابای کاکتوسی اش.
دیدم...نظرم عوض شده.
حالا دیگر میدانم آن که چاقو روی گردنت میگذارد اگر پدرت هم باشد همیشه ابراهیم نیست. شاید کعبهاش خودش باشد.
ویفر میخوردم. بازش میکردم تویش را میلیسدم و بعدی...سال گفت ویفر بده. داشت در جادهای بد میراند. من فکر میکردم جاده که میگویند پرپیچ و خم یعنی این. که سالک طیاش میکند و کونش نورانی میشود. از نظر روحی البته. کون روحش یعنی.
خوب..هیچی آن را دادم بهاش. بسکوئیتهای به هم چسبیدهی میان تهی را. خوردشان و چیزی نگفت. خوشحال و سرافراز به کارم ادامه دادم. تقریبا مطمئن شده بودم که برایش فرقی نمیکند ویفرهای موزی از آن سفیدهای کرممانند دون دونی میانشان باشد که گفت شهرزاد یه چیزی میون بسکوئیتا هست..اون رو میخوام؛ پدر جان..
مچگر فته شده و کمی شرمنده نگاهش کردم و خندهام گرفت چون او به کمکم آمد و قبل از من خندید.
بعد برای دلجویی ازش یک بزرگش را دادم. باز نشده و کرم میانش لیسیده نشده.
از عصر احساس فرشته بودن دارم.
یه ذره. نه زیاد.
ظهر بود و گرم که رفتم خداحافظی کنم با مرضیه. سارینا دو دستمال سرخابی و سفید با منگولههای رنگ رنگی در دست داشت.
تا مرضیه گفت تو این ظهر گرما باید برود جهاز بخرد برای خواهرش، سارینا آهنگ توشمال زد و دستمالها را بالا پایین برد.
پرسیدم خواهرش چند ساله است؟ گفت چهارده ساله..
خواهر تنیاش هم نبود.
پدرش سهتا زن دارد. میگفت هوو نگو خواهر بگو. مهناز جاری مرضیه هم همین را میگفت. میگفت چقدر که خوبند با هم..
خوب یا بد برای عروس ارزوی خوشبختی کردیم و در جواب مرضیه که گفت کی میاید باز گفتم وقت عروسی خواهرت.
یه ساعته سر جام وول می خورم جیش دارم و برمی گردم به سال نگاه میکنم بادماغ و ریشش و هی میگم روح مهمه.... و سعی می کنم بلند نشم برم طشوری
دارم یک فیلم تخمی تخیلی میبینم. اسم شریفش است:
- ونشینگ تایم ا بوی هو ریترند.
خوب از اسمش پیداست که چقدر تخیلهای بیضوی درش دخیل است. چی؟! زمان کند میگذرد برای یک بابایی. یک جایی توی دنیای زمان کُندشده گیر کرده و دارد داد میز ند. فحش بود که میدادم..:
- این فیلم ِ چونی که پر از نقشای چونبازی ِ و چون اعصابِ چونی آدم رو پاره میکنه چیه گذاشتی سال....بله و الان داره چون دنیا رو پاره میکنه با این دادزدنای چونیش...
سال مرده بود از خنده که *ایگنیشس! گردنم را گرفت و مثلا خفهام کرد. بعد روی کلهام را بوسید و همینطور میخندید و من زیر پتو لقد میانداختم که چرا باید زمان متوقف شه یا کند بگذره اصلا؟ این گوزبازیای بیمعنی ِ حوصلهسبر مزخرف و مسخرهی مثلا فانتزی دیگه چیه...به قول مردی که ازش ظرف میخریدیم ایام ارزانی در بندر، کرّهای بود فیلمه.
همینطوریش من به سختی میتوانم باور کنم آن آدمها جز برای نقشِ ترساندن و فیلمهای کینه و حلقه بتوانند نقش دیگری بازی کنند...بعد تازه فیلمی شبیه هزارتوی پن هم مثلا بازی کردهاند.
همهاش د اد میزدم توی گوش سال که خوب که چی؟..
سال میگفت تب داری.
واقعا هم داشتم.
*شخصیت اتحادیهی ابلهان
سال میز را چیده بود و چریک چریک از سلیقهی سادهی مردانهاش عکس میگرفت و میگفت: *یه گلیَم میذاره وسطش.
*زن ضیغم در تعریف از سلیقهی دخترش این را چندینبار برای ما گفته که دخترش هنگام چیدن سفره و یا آماده کردن سالاد یه گلیام میذارم وسطش. و دستش را شبیه غنچهی یک گل میبندد و میذاردش وسط ما . یعنی بین ما و دیگرانی که نشستهاند. قشتگ وسط نشست دایرهاییِ دور همی. دستش با انگشتهای تپل سبزهی رو به بالا وسط جمع میآید و ما هر بار تصدیق میکنیم که چه کمالاتی.
باید بروم ناهار. اما فکر کردم این را بنویسم بعد بروم سراغ یکی از کارهای دوستداشتنی این دنیا: ناهار همراه سال و نانا.
داستان اول دژخیم عشق را خواندم. جدای از مشکلاتی که در پست قبل برشمردم این داستان، داستان خوبی بود چون تحلیلی است. غیر از این هم چیز دیگری دارد و آن این است که هی ما را دچار قضاوت قبل از روشن شدن اوضاع و شنیدن صحبتهای طرف مقابل میکند و بعد وقتی میبینیم قضاوتهامان بیجا بوده توی ذوقخورده احساس رضایت میکنیم.
خوب لذت بردم از خواندنش.
دیروز عالیه زنگ زد. صبحانه را برده بودیم بیرون. دقیقا همانجایی نشسته بودیم که پارسال با عالیه اینها آمده بودیم. که مسعود رسما دیوانه شده بود . انگار هوای تازه خورده بود به سرش و شیههاش درآمده بود. رفته بودم به پیرمرد گاو به دستی سلام کنم و دیده بودم پشت سرم ایستاده با نگاهی تایید کننده و پر از انسانیت. پرُِ پُرِ. سر ریز میکرد ازش اصلا.
زیر لب عین پدرها میگفت: باریکلا.
خو باریکلا به چی دیوث..ها؟ به چی دقیقا؟
من داشتم چای با مویز میخوردم و فکر میکردم چه دیگر یاد گرفتهام بگویم نه. خوابش را نمیدیدم یک زمانی که بتوانم بگویم خستهام نه نیایید. حالم خوب نیست..سرحال نیستم..یا فقط حوصله ندارم. چشم امید دارم به زمانی که به کسی بگویم: چون ازت خوشم نمیاد.
عالیه زنگ زده بود و یک سئوال دارم چرا وقتی عالیه زنگ میزند قبلش لقمهاش را قورت نمیداد. یعنی قشنگ میتوانستم تک تک چیزهایی که توی لقمهاش بود را مجسم کنم. حتی خرده نانهای همیشگی روی لبهایش را میتوانستم ببینم.
خوب یاسمن دخترشان کنکور قبول نشده بود و افسرده و خود عالیه هم از دست مسعود افسرده و میروند مشاوره هر دو. بعد عالیه با ملچ مولوچ و صدای قورت دادن آب و از این چیزهای باحال و قشنگ به من گفت که مسعود میگوید من خیلی شهرزاد را قبول دارم. . بهتر است یاسمین را ببری پیش شهرزاد.
من مشکلی با یاسمین ندارم. دختر بادرک و فهم و شعوری است. کمی تنبل است که مهم نیست. بش خدمت نمیکنم تا خودش را جمع کند اما وجه آزاردهندهی ستان آمدن برادر یاسمین است همراهش که پسر بیش فعالی است و بدتر از این دو( خدا مرا ببخشد) خود عالیه.
گفتم یاسمین بیاید. گفت مسعود گله میکند که شهرزاد سه سال است خانهامان نیامده. تو رو خدا بیا تا در این مورد حرف بزنیم.
- شهرزاد مسعود فقط وقتی شما میاید خوبه..اخلاقش عوض میشه
به سال نگاه کردم که داشت برای نانا لقمه میگرفت. بیچاره زن که من را میخواست پل خوب شدن اخلاق شوهرش کند. دلم سوخت. آیا میتوانم به آمدن روزی امیدوار باشم که جواب خیلی چیزها بگویم: مسعود غلط کرده با تو؟
ها میتوانم؟
روستا ساکت و آرام است. آشپزخانه را تمیز کردهام. چند گیاه سبز و کنارههای قدیمی را چیدم..دانههای آویزان اسفند و حلقهی فلفل و سیر را آویزان کردم..تکیه دادم به پشتی..بوی ملایم مریم میآمد از روی میز.
صباح میخواند: زیالعسل علی ئلبی هواک. که یعنی عشق تو مثل عسل است برای قلبم. داشتم همراهش میخواندم..کارم تمام شده بود و آب گذاشته بودم برای برنج.
پیاز و گوجه را رنده کرده بودم.
سال لبخند زد و رفت بیرون.
گفتم صدایم را نشنوند؟
چون صداها خیلی زود و سریع و بلند میرسد.
گفت برسد یا حرکتی شبیه اینکه مهم نیست.
باورم نشد.
خواندم همراهش: دا القمر هو حبیبی..
نشسته رقصیدم با آهنگش.
زی العسل علی ئلبی هواک...
واقعا هم زی العسل علی ئلبی هواک سال...اگر همینطور بمانی البته.
سر شب نشسته بودیم توی حیاط بدون در که رضوی آمد. ایستاد با ماشینش و کیسهای پر از تن ماهی و لیمو و کنسرو لوبیا داشت. سال گفت رضویه که من گفتم اَه و بلند نشدم. سال بلند شد که برود کیسه را بیاورد و رضوی آمد توی حیاط و شروع کرد ایراد گرفتن از وضع حیاط ایراد گرفتن که چرا نیامدی مهندس جان، زمین و باغ من را بخری...همه چیز آمده و اکازیون.
هر چه فکر کردم معنای اکازیون را متوجه نشدم و بعد رضوی جلوتر آمد . خم شد و گفت سلام و عرض ارادت به خانمِ و فامیلی سال را گفت.
جواب دادم و گفتحالا همسایه میشدیم بد هم نبود ها.
چیی نگفتم و دیدم پیراهن مغزپستهای پوشیده فرو رفته در شلوار جین و کفشی نوک تیز.
توی ذهنم با لحن برادرم میگویم: ولک! مال کیایی تو؟ بوی ادکلن بست میداد. که این را نوعی امتیاز میدانست. گفت که آموزش پرورش قبول نشده. رد صلاحیت شده چون خوش تیپ است و همی بهتر که شلختهها و بدتیپها بروند معلم شوند.
به رد صلاحیت فکر کردم که چقدر شبیه انتخابات است.
سال گفت چرا گزینش نشده؟ رضوی یادش آمد که گزینش و رد صلاحیت کمی شبیه هم است اما یکی نیست ..گفت عرض کنم که به خودم ایرسوم...
سال گفت آها...
من روی خاک با چوب توی دستم نوشتم: رد صلاحیت چیست؟ و جلوی علامت سئوالش نوشتم: چیزی شبیه این انسان.
حسینعلی گفت میرساندمان. آمده بود پشت سرمان و من معذب بودم که دارد پشت سرم راه میرود. ایستادم راه دادم رفت جلوتر همراه سال..من کنار سال راه رفتم..حسینعلی گفت خوب چرا برای شام نمیمانیم حالا..شهریبازی درمیآوریم؟ سال گفت نه دیگر نوبت خودشان است و من احساس خستگی کردم زود. بعد براییش گفتم که رضوی باغش را نشان داده که برگ انگور بچینیم...زود گفت که اصلا زنهاشان هیچ استفاده از این برگ انگور نیکنن و از این حرفها.
گفتم وقتش را نداشتهاند و اگر باز بروم باغ رضوی برگ انگور میچینم و دلمه میآورم برایش. احتمالا حسادت کرده بود یا حس رقابت پیدا کرده بود یا زورش گرفته بود که گفت ته باغمون یه برگ انگورایی داریم تر و تازه عین آینه...بروم بچینم.
بعد حسینعلی از سال پرسید خانم قرار بود تنها بمونه...شب خو بیاد پذیراییامون در خذمتشه..توی دلم گفتم خودت چی؟ والا راستش حسینعلی ترسم از همین خدمترسانیهای توست مرد تقریبا مومن...سال گفت مشکل در خونه هست و اینکه گازکشی نیست..حسینعلی گفت زود درستش میکنوم...خِبری نی.
خِبری نی یعنی نگران نباش همه چیز رو به راه است.
گفت اینجا فقط عقرب دارد که نمیکشد. عقرب و مارش.
گفتم عقربهای شما مسلمونن..مال ما کافر...این را از زنِ ف یاد گرفته بودم که یکبار در مورد عقربها و مارهای دیارشان گفته بود که نازند و مال ما وحشی. خندید. گفت شما چون نزدیک داعشید. که بیمعنی بود حرفش اما خوشم آمد.
از گوشهی چشم نگاهش کردم. قدش از سال کوتاهتر بود. پیراهن آبی پوشیده بود. فرق وسط. میگفت استقلالی است. سال با افتخار گفت او هم. نانا هم. بن هم. نگفت خانم هم.
چون نبودم. پرسپولیسی و چیز دیگری هم نیستم. فقط هر تیمی اینها تشویق میکنند من تیم مقابلش را الکی طرفداری میکنم ازش.
چقدر هادی کاظمی میتوانست خوب از عهدهی ایفای نقش حسینعلی بربیاید.
سارینا با دامن بلوزی که برایش آورده بودم چسبیده بود به پای باباش.
گفت اینجا هیچی نداره..فقط روواه داره که اونم از آدم ایترسه.
گفتم من از حیوون نمیترسم. از آدم ترس دارم. گفت نه از او آدما اینجا نیسه. اینجا همه یه زمانی همه دزد بیدن. اما حالا فمیدن که دزدی نه خوبه..عاقبت نداره.
گفت درای هونههای مانه سیل بکو...همهاشون وازن.
گفتم شما فامیلید..خندید: شما هم فامیلمونید...
گفتم زنده باشد و از این حرفا و بعد سال گفت اگر در خانه را بگذارد و گاز را بکشند خانم خواهد ماند.
حسینعلی در تامل اینکه لیلی زن است یا مرد لختی اندیشید و گفت:
پذیراییمون خالیه...شب بیا پیش ما.
از زن سبزپوش پرسیدم مهناز رفت توی خانهاش؟
گفت ها.
و چیز دیگری نگفت که حسینعلی و سال رسیدند و حسینعلی خندید. میوههایی که چیده بود داد مرضیه بشورد برایمان...و گفت ها رفتن..اما همهاش خونهی مُومانومه.
میوهها سالم و بدون سم بود..حسینعلی گفت که دیروز برایمان خیار آورده. دیده بودم آویزان به دستیگرهی در..گفتم برایم پیدا کند برای خیارشور که گفت برادرش کاشته...
تصور کردم برای خواهرم تعریف خواهم کرد که چه گفته حسینعلی و خواهرم خواهد گفت دروغ میگوید سم زده.
بعد اذان شد و یاد آن روز افتادم که با مادرم پیش مرضیه نشسته بودیم و مادرم پرسیده بود اینجا اذان نمیگن؟
مرضیه گفته بود نُونُم والا...پارسال یه سیدی اذون میگف حالا فرگ کونوم دیگه نمیجه...مادرم زیر لب تکرار کرده بود نمیجه..چون گ ِ مرضیه شبیه ج بود و من دعا کردم مرضیه نشنیده باشد.
بعد توی خانهامان مادرم تعجب و اینها که چطور مسجد ندارند..و اذان ندارند و فلان؟
خندیده بودم که خو برا همین اومدم اینجا و خندهی سردی روی صورتش ماسیده بود. با این چیزها میترسید شوخی کند.
عصر قبل از غروب( و چقدر خوب است آدم عصر خانه باشد عوضش صبح برد بیرون) با سال رفتیم طرف حسینعلی. با سال و نانا. قبلش ها. قبلش ها راستی در مسیری باریک قدم زدم. که به سمت کوه میرفت. با عصایی در دست. سال گفت عصایت را بده. گفتم این عصا نیست فقط فرزند. لی فیها مآرب اُخری.
بعد مردی محلی آمد و رد شد. سلامی سرد. سال گفت چرا سرد است؟ گفتم چون زمین را از حسینعلی که پسرعمویش است خریدیم نه او. سال تصدیق کرده و به راه خویش ادامه دادیم. بعدگفتیم برویم خانهی حسینعلی.
رفتیم.
در اولین نگاه حجم وسیع سبز رنگ دیدم. مردد که زن یا مرد. به سال به عربی گفتم زنه یا مرد. صورت مردانه بود اما تنپوش زنانه. سال گفت فکر کنم زن. نزدیکتر شدیم و زن مسنی دیدیم که دست روی زانو ول داده خانوار. مرضیه هم پیشش بود. زن حسینعلی. مرضیه بلند شد به احوالپرسی و حسینعلی را که صدایش میزند:
اووسیین را صدا زد. اووسین پیدایش شد. لبخند زد.
سال را برداشت و رفتند میان درختهای سیب به هم کفتر نشان ندهند بلکه با هم مثل دو آدم مراوده کنند.
حجم سبز بزرگ به من نگاه میکرد. هر وقت نگاهش میکردم پارچ را بلند میکرد و لیوان نزدیک پارچ را بلند میکرد و دوباره مصمم و با فشاری خارج از حد معمول روی زمین میگذاشت. انگار میخواست ثابت کند قدرت گذاشتن لیوان روی زمین را دارد. یا میخواست بکاردش.
شاید هم میخواست جایش دهد. جای پایش را سفت کند.
پرسیدم که آیا مادر مرضیه است و دنبال شباهت گشتم توی قیافهی او از مرضیه. نه هیچ نبود. خوب شبیه حسینعلی هم نبود.
گفت نه ..و به باغ با گوشهی سر اشاره کرد. که یعنی من مادر حسینعلی هستم که در این باغ از نظر مخفی است. لبخند نزدم چون نیازی نبود. توی دستهایش انگشتری نگیندار بود. بوی چربی و میخک میداد. روغن محلی که توی شیشه کابینت نگه میدارند. بوی میخک میداد چون احتمالا زیر لباسهای زیادش یک گردبند میخک داشت.
حسینعلی یک قشنگش را گذاشته جلوی آینه و یکی بر ای مرضیه آورده که چند وقت پیش مرضیه به من و جاریاش نشان داد. گفت میاندازیم گردن عروسهایمان. قشنگ بود. من هم دلم خواست بگذارمش توی لباسهام. البته مت میخک را خشک میکنم و پودر میکنم و میپاشم توی قفسهی عبایههایم. همراه با هل.
بویی مادربزرگانه میگیرد که باعث میشود هی خودم را بو کنم.
اصلاح نکرده بود اصلا که احتمالا بر ای این بود که شوهرش مرده. سربند. دوتا پیراهن سبز مخمل. خوش به حالش که گرمش نمیشود. من با همین ماکسی نخی قل قل میکردم.
پرسیدم مهناز جاری مرضیه رفت توی خانهاش؟
مهناز را زیاد دوست نداشتند چون از خودشان نیست. شاید هم چون با یک بچه برادر حسینعلی را اغفال کرده و زنش شده به قول خودشان. مادرش از کعبیها است. مادر مهناز و پدرش کویت دنیا آمده و بزرگ شده و تا جنگ خلیج که اینها را میفرستند ایران همین مهناز فارسی بلد نبوده.
چیزی که باعث شد شک کنم مهناز از خودشان نباشد چشمهای مهناز بود و رنگ پوستش. رنگ پوستش گندمی آشنایی بود و چشمهایش خیلی درشت و قهوهای تیره. موهایش تیره بود و به قرمزی میزد.
قد بلند بود و پُر. شاید حتی چاق. شوهرش یک سر و گردن ازش کوتاهتر بود. اولین بار که من را دیده بود با من عربی را به لهجهی کویتیها حرف زده بود. شاخ درآورده بودم که چطور پشت این کوهها و دار و درخت و فلان زنی را پیدا کردهام که میتواهند قلیه ماهی را از من بهتر بپزد و بهارات ماهی را میشناسد و میگوید اسم انواع ماهی و خارک و خرما را میشناسد و ...بعد خواسته بود دوست شویم که رو ندادم. چون میترسیدم.
از چشمهایش که خطرناک بودند. نه برای سال. برای من. تویشان مکر بود. مکری به جا مانده از مردمانی که زن را بسیار زن میخواستند و بسیار جنسی بارش میآوردند..زن پر از مکر و عشوه و حیله میشد و نمیشد باهاش دل صاف داشت.
بدجنسیاش زیر زیر و غیر رو بود و حسادتش مدفون در اعماق روح.
اما مرضیه اینها خطری نداشتند. یا راهت میدادند یا نمیدادند..اما وقتی زنی به تو میگوید برادر حسینعلی را مثل بخور البادیه دود میکنم میفرستم هوا آدم میترسد به خودش بیاید و ببیند که ابر شده.
شهر کتاب اینجا را پیدا کردم. نانا اصرار کرده بود. یعنی عصر که رفتن به شیراز که خداوندا نگه دار از زوالش کنسل شد نانا گفت شهر کتاب برویم چون میخواهد مجموعهی خانهی درختی را بخواند.
رفتیم. توی خیابانی که تا حالا تویش نرفتیم. دو ردیف چنار بود. چنار برای من یادآور تهران است و دکتر و بیماری. تهران برای من یادآور بیماری است. جراحی. با این وجود چنارها زیبا بودند.
فکر کردم یکیاشان را برای سایه و برگهای قشنگش در پاییز بکارم.
بعد رفتیم و شهر کتاب مملوء از کتابهای دانشگاهی بود فقط. فروشندهها سرد و اخمو بودند. چقدر با شهرکتاب خودمان فرق داشت. وقتی که ر میدود سمت سال و بغلش میکند. بعد چای و خرما میخوریم و حرف میزنیم و من کمی مزه میریزم و سال دیگر ناراحت نمیشود از این کارم چون معتقد است برای رهایی از جوگیری مفید است.
اما آنجا بیشتر به یک بایگانی شباهت داشت. شبیه یکی از فیلمهای ژاپنی که پیرمردی سالها در بایگانی کار میکرد..
رفتیم طبقهی بالا.
نانا چند کتاب برداشت.
فروشندهی طبقهی بالا چشمش به من بود رد نگاهش را گرفتم. مکث کرده بود روی گردی یقه که کمی باز بود و مقداری از زیر گردن نمایان. شال را کشیدم پایین.
خودش مقنعه و چادر داشت.
برخلاف توقعم کتابهایی از اروین یالوم داشت. دژخیم عشق را برداشتم و یکی دیگر.
دوتا هم از کافکا و وولف.
برگشتیم. حساب کردیم.
شب کتاب را خواندم. دژخیم عشق را. مقدمهاش باعث شد وا بروم. چون پر از خایهمالی برای جهاتی داخلی بود. مثلا غرب بد است و فساد دارد و ما خوبیم و غرب هم.جنسخواهی دارد و ما نداریم..انگار که ما نداشته باشیم. یا از قبل و قبلترش نداشتهایم.
بعد که خواندمش دیدم مترجم باج داده که گیر ندهند بهاش چرا ترویج کردی و چرا و چرا.
این را بخشیدم. ففط صحافی. از صفحهی پنجاه میپریدی هشتاد و از هشتاد به سی و از سی به شصت. با این وجود مقاومت کردم و خواندم.
اما ترجمه هم خوب ضعیف و ماشینی.
یعنی یک جمله را چندبار خواندم تا متوجه شدم منظور را. طرح روی جلد هم که یک قلب شیشهای قرمز فرو رفته در سطحی مواج.
چرا؟
واقعا این چه انتخاب طرح روی جلد است؟ چه میشد اگر فقط سفید یا سیاه یا قرمز بود.
چه میدانم.
بههرحال خواندم ازش دیشب و اگر اینها نبود ممکن بود شور شعف بیشتری میدادم برای ادامهاش.
موفق و موید.
مادر را بردیم باغ رضوی و کلی برگ مو چید برای دلمه. عکسهایش را گفت بفرست برای پدرت. فرستادم. بعد نشسته بودیم باهاش و به منظرهی پوستری روبرو نگاه میکردیم که یکهو گفت شهرزاد تو خیلی فِرشی.
گفتم جان؟ بَلَنتَر بِفَرما به قول پدربزرگ مرحوم همسایه.
گفت فرش..تو برنامهی آشپزیایی که میبینم خانممه میگه یه کم آبلیموی تازه غذا رو فرش و خوشمزه میکنه..تو فرشی.
آخی چه زن باهوشی.
قربان فرشش توی دلم رفتم و لپش را کشیدم: بلدی ها. آهی کشید:
- ها...من آدم خیلی خوبی بودم اما اینا زندگی من رو نابود کردن.
این جمله را هم از کارتون کوسکو نقل میکند. با دوبلهی اینترتیمنت. آنجا که کوسکو اولش دارد زندگیاش را تعریف میکند که چطور به شتر تبدیل شده.
خندیدم.
گفتم مشاور میروم و مشاور گفته تو مثل آتشفشانی و آدمی که همراهت هست با خرطوم آتشنشانی ایستاده و آتش را خاموش میکند.
صدای مادر از گریه لرزید:
آره میدونم..منم با بنزین و گزایل خاموش کردن
- خاموش نمیشی اوطور...گر میگیری
- ها یعنی خو میگم هی آتشم رو تندتر کرد که زودتر از همیشه ته بکشه..خاموشم کرد
- حالا ثابت کن از من بدبختری که بت جایزه بدن
باز خندید.
- مشاور چی بت میگه؟
- میگه برو دو هفته تنها بمون روستا..زلال برگرد
- این مشاور نیس...گوّاده.
چند وقت پیش مادر را آوردم اینجا. خوب برادرم قرار بود بیاید پیشم و او گفت مادر بیاید و آخرش امور طوری پیش رفت که انگار من اصرار کرده باشم بیاید. بد نبود. کمک کرد کلی و بسیار خندیدیم.
پدرم فیلمهای همیشگی را اجرا کرد. دم رفتن سر گذاشته روی پای والدهی ما و گریه که زکیه تنهام نذار. بعد ترسیده مادرم بعدش غر بزند و تند تند گفته برو برو.
وقتی هم مادر اینجا بود برایش بیستتا ترانهی عاشقانه فرستاد. یکیاش را دوست داشتم. مادرم حق داشت ناراحت شود اما تخصصش در چپکی و عوضی نشان دادن امور است.
خوب له پدر خودخواه که نمیگذارد مادر بیاید تفریحکی بکند. صد البته و هزاران البته قبول و مادر هر بار حرف میزد باهاش نشان میداد که دعوا شده. بعدها از اطرافیان پدر که موقع صحبتش با مادر پیشش بودند شنیدم که خیلی هم عادی احوال میپرسیده و اظهار دلتنگی.
کاش کمی هم به خود میبالید که شوهره دوستش دارد...ها؟ یا نه؟ خوب البته مادر سال را میبینم و حسرتش در این زمینه...نمیدانم واقعا. شاید نمیشود مردی را دوست داشت که فقط میگوید دوستت دارد و ثابتش نمیکند.
گرچه خود مادر میگوید رفته برام توت خشک خریده...چقدم که گرونه..
موضوع چیست؟
+موضوع این است: فرض کن که زن داری و زنت را هم دوست داری و عاشق زن دیگری میشوی...
ـ معذرت میخواهم، این حرف تو برای من درست به همان اندازه عجیب و نامفهوم است که فرض کن وقتی اینجا(رستوران) خوب سیر شدیم، از کنار دکان نانوایی که رد میشویم یک نان قندی بدزدیم.
آخخخخخخخخخخ! ای کلش عجیب و نامفهوم! حیات روحک! کله چذب.
خو حالا نمیر از دست عجیب بودن و نامفهوم بودنش...حالا یعنی نان قندی نمیدزده طرف...یعنی حالا ناموسا خود همین تولستوی و شخصیات رمانش ...خو به قول جناب خان لبوی آلووئهرایی بدزد جای نان قندی...نون قندی ندزد رو دل میکنی
یعنی میمیرن مردا شعار ندن...بیناموسا.
آناکارنینا
الان که دارم این را مینویسم عمو توی اتاق عمل است. اگر این را میخوانید دعا کنید هر چه درست و صلاح است پیش بیاید. حتی نمیتوانم بخواهم که دعا کنید زنده بماند دوست دارم راحت بشود و آرام.
اگر قرار است بمیرد دعا کنید خوب و راحت آرام بگیرد.
تو وجود هر آدمی رگههایی از دگرآزاری و سادیسم وجود داره...
و میدونی چه وقت این حس بیدار میشه؟
وقتی میفهمی یه نفر وابستهات شده!
ماه تلخ
رومن پولانسکی
این روزها حرص خرید شال گرفتهام. قبلا احساس گناه داشتم و خودم را ملامت میکردم و بعد ازشان لذت نمیبردم. حالا احساسم در این زمینه بیگره شده. یعنی میخرم و میدانم میلیونها زن ممکن است مثل من باشند. هزاران مرد حتی و نه لزوما در زمینهی خرید شال. لذت میبرم از داشتنشان و میدانم گذراست این حس و حرص.
رد میشود.
دیروز رفتم آرایشگاه سلوی. دوست زمان دبیرستان خواهرم. جایش خوب بود. دکورش هم. اولینبار بود که لوستری به آن درازی میدیدم از جایی آویزان. دکور اشرافی بود. آینههایی دور طلایی و ...فکر کنم آخرین باری که سلوی را دیدم سال هشتاد و هفت بود.
همان بود. با دور چشمی چروک.
وقتی آمد تو گفت وااای شهرزاد چه شبیه مامانت شدی.
بعد گفت چرا کمحرف و آرومی..و چرا چیزی نمیگی...اون موقع شوخ و ال و بل. من خسته بودم. یعنی حرفم نمیآمد. بعد گفت اون روزا دور کتاب و مقاله بودی...یادته؟ کدام روزها؟
یادم نیامد.
برای رهایی گفتم آره.
گفت مهدی میخواستت..دنبالت بود..
مهدی؟ جلالخالق!..خودش توضیح داد...زیرپوش نارنجی میپوشید..بوی صابون گلنار میداد..
بعد به خواهرم نگاه کرد و چشمک زد.
این حاصل تبلیغات منفی علیه صابون گلنار بینوا بود.
دستم ر گرفت..
- یادته خیلی میخواستت...بش گفتی بیا تف کنم تو سرت بختت باز شه..تو سر باباتم تف میکنم.
و بلند خندید.
به خواهرم نگاه کردم و وقتی هر دو مکث کردیم توی چشمهای هم..یادمان آمد.
خندیدم.
چه بیادب بودم پس.
بیچاره مهدی و زیرپوشهای نارنجی و بوی مفلوک گلنارش.
بعد دستم را دادم و سوهان برقی را روشن کرد. دیدم عمدا و با تلاش زیادی آن حرفها را میزدم. از دختر معصوم و پاک و بیگناه با چشمهایی که تویشان نگاه تمیزی موج میزد مصممانه دور میشدم.
سلوی روی ناخنها کار کرد. دورشان را تمیز کرد..چیزهایی زد...
چیزهایی در من تراشیده میشد.
خاطرههایی سفت و سخت و صُلب.
ناخنها هلال شدند. نیمدایره. بادومی به قول سلوی.
چیزهایی در من نرم شدم. زبانم باز شد. کمی حرف زدیم.
کمی خندیدم.
زنها به هم احتیاج دارند.
موقع انتخاب لاک رسید.
سلوی سه تا توی دست داشت.
طلایی و ارغوانی و صورتی کمرنگ هلویی.
زود گفت:
میدونم این رو انتخاب میکنی..اما به نظرم اینا رو بزن.
ارغوانی طلایی را نشان داد.
لاک نرم دخترانه را برداشتم که جنگی با از بین بردن نرمی نداشت. اصراری بر زبر و زمخت کردن لطافت.
خودش بود.
حالا دوست داشتم باهاش آشتی کنم.
ازش خجالت نکشم.
خوب قرار نیست همهامان بلد باشیم آدم جر بدهیم یا در دل بیابانها کامیون حاوی *مواد مخدره برانیم.
گاهی شاید فقط موهایمان نرم و زیتونی تیره است و چشمهامان تمیز و بلندپروازیمان خوابیدن در بغل کسی باشد که ازمان بیست سال بزرگتر است.
لوس و رویایی و پاپیونی صورتی است؟
باشد.
بعضی وقتها هم اینیم.
به ناخنهایم نگاه میکنم از دیشب.
چقدر کار سلوی خوب است.
* عموی بروس لی در فیلم رئیس بزرگ مرتب میگفت: مواد مخدره. با دوبلهی زمان شاهی البته.
من داشتم نانا را میشستم توی حیاط. دو هفتهی آزگار این بشر حمام نرفته بود توی این گرما. کمکم خودش داشت شکل شپش میشد. شلنگ گرفته بودم روی موهایش و نگران بودم نرود توی دماغ و دهان و گوشش..هی نق میزد که خفه شدم و فلان از موهایم متنفرم و....مادرم ایستاده بود بالای سرم ، پشت سرم، و آن یکی شلنگ را گرفته بود روی سرم که مویی نداشت پس نمیشد غر بزنم خفه شدم. روی کلهام آب میریخت و میخندید.
اصلا چرا غر بزنم؟ بس که کم به من توجه کرده اگر خفه هم میشدم نشان میدادم خیلی خوش و خُرمم.
کاری که از بچگی میکردم: خودت را جر بده شاید کمی آب روی سرت بریزند.
نانا حالا داشت از آب ریختنهای محتاط من زیادی نق نق میکرد و من بلند میخندیدم که یعنی که خوشم دستت درد نکند مادرجان...بلند میخندیدم که مادر تنهایی بلند نخندیده باشد و کنف نشود یکوقت و کلهام داشت زیر آب جوش میسوخت و آب میرفت توی دماغ و گوش و دهانم.
مادرم نانا را برد تو.
من ماندم و سایهام.
ما تازه رسیده بودیم که عمویم صدایم زد.
یعنی برادرم آمد گفت عمو کارت داره. با من؟ چی؟ چرا؟رفتم ببینم چه کاری با من دارد. بنابر توقعم با هر کلمه مقدار معتنهابهی اشک ریخت. بعد رسید وسط حرفها آنجا که گفت من پرت شدهام روی رختخواب و هیچ کسی را ندارم..بچه ندارم..که دیگر عین زنی که زخمی به دل دارد....رها و یله به بالش با آه و نالهای سوزناک و از ته دل گریه کرد. نه زنی اطواری و لوس. زنی غمگین..دردکشیده...زنی که توی گلویش زخمی عمودی ایستاده. دردی اصلی و مگو داشت این آدم که هیچ کس نفهمیده. دردی که با دویدن دنبال زنها تسکین مییافته: کمی محبوب میشده، کمی جدی گرفته میشده..کمی احساس با کفایت بودن میکرده.
نگاهش کردم.
چقدر دور و برم غم و سیاهی هست. یک جمجمهی کوچک و پوستی زرد رویش. به این فکر کردم که اگر بمیرد کرمها از کجایش شروع میکنند خوردن؟ از صورت؟ روی چشمهای بادامی هنوز قشنگش لکهای شبیه آب مروارید داشت.
تجسم مردن بود.
اما نه نیستی.
نه؛ نیستیایی وجود ندارد. تنها چیزی که به نیستی ربط دارد نبود و نیستی خود نیستی است.
گفت به برادرهایت زن بده. تو پول داری.
- من دور بودم ازت..اما خبرات میرسید...میگن شهرزاد خیلی وضعش خوبه...برا خونه آقات پراید خریدی...
خبرها را پدرم یا مادرم برای تبلیغ به دخترهای عموی پدرم میدادند که برسد به این آدم. برای کسی که حداکثر حقوقش یک میلیون چهارصد است و متوسط حقوقش نه صد تومان، من آدم پولداری به نظر میرسم.
برای کسی که ظرفهای سال پنجاه و دو را هنوز نو میداند من آدم متمولی به نظر میرسم. منی که برای خرید آن پراید خیلی هم دلسیری نداشتم..یا مثلا دستم توی گنج قارون نبوده. لابد از جاهایی زده بودم که جاهای دیگر بچسبانم.
- کمکشون کن زن بگیرن...والا برادرات زن میخوان..شاید هانی نخواد اما اون دوتا میخوان چرا...مهریه رو تو بده...
سرم را انداختم پایین.بخندم؟ نه. عصبانی شوم؟ نه. گریه کنم؟ تفریح کنم؟ شاد شوم؟ نه.
گفتم خدا بزرگه...
گفت باشه..از تو حرکت از خدا برکت..تو شهرزاد..تو...تو..
گریه کرد حسابی.
- تو خیرت به همه رسیده..
فکر کردم کی؟! عجب! چه چیزهایی توی گوش این آدم کردهاند مادر و پدرم برای تبلیغ به خوبی من؟ کمکم حس قدیس بودن کردم.
- تو جای بابات رو میگیری...نخلا رو آباد میکنی...
احساس خضر سبزقدم.
بعد باز گریه کرد.
- تو به معروف امر میکنی و از منکر نهی.
تو دلم ندایی فریاد بر آورد: الله اکبر...*فلتسقط الاصنام.
والا. احساس پیغمبر بودن کردم.
آخی.
یادش نهچندان بهخیر ک.ک که خود را یکی از اعمدهی ادبیات این مرز و بوم میدید میفرمود: اگر چونی نبودوم ادعای پیغمبر بودن میکردوم..
که بود و نشد این ادعا را بکند.
من اما با خیال راحت ادعای مسیلمهی کذاب میکنم و از کردهی خویش دلشادم.
* بتها نابود باد.
من داشتم میرفتم بیرون. داشتم خودم را میدزدیدم که آخرین لحظات انتقال عمو -قبل از بردنش به بیمارستان- را نبینم. چرا؟ چون میترسیدم ببینمش و بعد..بنویسم؟
و بعد نبینم.
عمو که با من خوب نبود و من نبودم. پس چرا مهم بود؟ چون گناه داشت بههرحال. اسیر پیری و دردهایش بود. دلم میآید بنویسم چه بر سرش آمده؟ نه. قبلا مینوشتم. چند سال پیش.
وقتی که هنوز خامتر بودم و خودم را از کل جریان پیری دورتر میدیدم. وقتی هنوز جوانی و سرخوشیها و غرورش باعث میشد کینهام نسبت به جنس بشر و انسانها سر جای خود ماند ه باشد.
حالا میبینم که بعضی چیزها را نباید جدی گرفت.
بعضی چیزها را چرا. باید جدی گرفت.
اینکه گفتهاند حدیث است که آدم هر کاری میکند درست و محکم باشد برای این است که سرت خوب گرم شود و احساس مفید بودن بکنی و نروی افسرده شوی یا اگر میشوی دامن نزنی بهاش.
من از این آدم بدم نمیآمد. آنقدر دیگر هم جوان و تازهنفس نیستم که بدون عذاب وجدان از کسی بپرسم:
جابر چی شد؟ نمرد؟ جون نکند؟
نمیشود.
یکی دو بار امتحان کردم برای اینکه نشان بدهم آدم قوی و سرپایی هستم و برایم مهم نیست که انسانی دارد میمیرد و دارد درد میکشد و اصلا به من چه و به جهنم و فلان..به مادرم گفتم بمیرد به درک. یا بذار بمیره بابا...مگر برای ما چه کرد.
اما ته دلم نگاه چککنندهی تیز و هوشیارش توی تخت و روی رختخواب را میدیدم که آمدها و رفتها را چک میکرد و توی چشمهایش فلج و کارافتادگی پاهایش بیداد میکرد.
خوب خودم را دزدیدم.
چه شد؟
من را دید.
- شهرزاد عمو داری میری؟
برگشتم..مردد بین رفتن و ماندن. خودم را بزنم به نشنیدن و در بروم؟
- آره دارم میرم.
- خداحافظ..مواظب باشین
دلم درد گرفت. قلبم فشرده شد. چرا؟ نمیدانم.
به خودم گفتم ما که هیچ وقت با هم دوست نبودیم که. اما امروز قرار بود مهرهی کمرش که سرطان ترکاندتش عمل شود. عمل به این سختی و خطرناکی در این سن با دکتری تازهکار و بیمارستانی معمولی و تقریبا پایینتر از خط متوسط رفاه.
خوب زنده میماند؟
چرا بماند؟
وقتی میدانم ته دلم برادرم و غایت اصرارهایش برای عمل شدن عمو این است که عمو بمیرد. چون بدبختیهایش پای اوست. پوشک عوض کردن با تمام جزئیات وحشتناکش. زخم بستر. جابهجا کردنش.
اصلا کلا چرا بماند؟
نمیدانم.
حس میکنم میتوانم بگذارمش روی ویلچر و بیاورمش خانهام. هیچوقت سفر نرفته. هیچجا در این هفتاد و هفت سال عمری که از خدا گرفته و شاید کمی بیشتر هم، برنداشته برود شیرازی، اهوازی،مشهدی حداقل..کربلایی..حجی...آسمان زندگیاش به وسعت سقف تاریک و بینور یک اتاقک نگهبانی بوده.
حس میکردم اگر خوب بشود میآورمش و با ویلچر خانهام را نشانش خواهم داد. حتی میبرمش جاهایی که اسمشان را شنیده بوده فقط و دورو بر ما هستند.
حتی برایش یک زن لر میگیرم.
چیزی که آرزویش را دارد.
چون از همهی اقوام زن گرفته. حس میکند سعادت این یکی را نداشته.
بگذار به آرزوهایش برسد. آرزو بر پیرها و جوانها حرام شده درست اما میشود گاهی به آرزو کلک زد و ازش چیزی درآورد.
نه؟
بله.
دیشب بابام سیگارهایم را برداشت. دلیلش را نمیدانم اما رویم نمیشد بروم بگویم باباتی سیگارهایم را پس بده. حداقل چهارتایش را بردار و بقیهی پاکت مور سبز را به صاحبش برگردان.
اینگونه شد که شب از زیر در اتاق باباتی مهی خاکستری رنگ میزد بیرون و قلبم را ملوث مینمود.
حس شیرینی که از خاطره ماند، درد داشت، انگار یک تکه کیک پر از تیغ خورده باشی و توی گلویت پر از زخم و خون شده باشد.
هر لقمه که قورت میدادی آخت درمیآمد و خونت میریخت.
شیرین و خوشطعم اما دردآور و خونریز.
تازه فکر کن مجبور شوی گلویت را برعکس سوار کنی زیر گردنت و زخمها نمایان.
هر کسی هم وسعش برسد- برای خوب شدن زخمها البته نه از روی مرض- مشتی نمک بمالد به زخمهایی که زاییدهی شیرینیاند.
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن .
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن ...
انسی الحاج
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک فنجان چای،
یک تکه نان
یک مداد سیاه،
چند ورق کاغذ ...
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با یک پیراهن کهنه،
یک شلوار پاره پاره
دست هایی خالی،
جیب هایی سوراخ
می خواهم تو را دوست داشته باشم
درون این اتاق پنهانی،
پشت سیم خاردارهای تیز
روبروی گلوله باران های دشمن .
می خواهم تو را دوست داشته باشم
با کمی زندگی
اندکی زنده ماندن ...
انسی الحاج
از وقت قبل از ناهار خوشم میآید. وقتی که مردها دارند در مورد آدمهای محل کارشان حرف میزنند. بچهها بازی میکنند. هر از گاهی صدای نقی، نوقی، نالهی نه چندان لوسی ازشان میشنوی و فضای امن اطراف، فضای خاله دار اطراف تو را از نگران شدن برایشان معاف میکند.
من و دوتا از خواهرها توی اتاق خواب خواهرم بافتنی میکنیم. من توطاقچهای برای خانهی عزیز روستاییام و آنها پادری و رومیزی.
روی چشمهای یکیاشان پنبههای آغشته به گلاب سرد گذاشتهاییم. خستگی چشم داشت.
صدایمان بلند نیست.
یکیامان میپرسد اذان رو گفتن؟دیگری گوشیاش را با چشمان بسته و درازکش میگیرد طرفمان
-بله.
قلابها میرود توی سبد. صدای شیرهای باز آب برای وضو، تق تق ظرفهای آماده شونده برای ناهار بعد از نماز.
کسی میپرسد: از اوضاع مملکت چه خبر؟
آنکس که سجاده پهن میکند میگوید: درست میشه انشالا.
یکی از مردها میگوید آره درست میشه یعنی اینکه بدتر میشه و بدتر تا بپوکه و از بین بره و جاش چیز بهتر بیاد.
خوابم گرفته. به نمازگزاران میگویم دعا کنید ما را.
لگد نرم زنانه و دوستانهای میخورم که معنایش این است:خودت بلند شو به نماز.
سرجایم میگویم الله اکبر. قد قامت الصلاة.
بقیه اقامه میبندند.
آقای مارک زاکربرگ، تو آدمی؟!
بعضی از اتفاقها هستن که با گذشت۰ زمان اهمیت پیدا میکنن.
قبلا" اینقدر تکرار میشدن که برای کسی مهم نبود ولی الان همه رو سرشون میذارن؛مثلا همین بچهدار شدن!
شما ببینید در قدیم بچهدار شدن و تولید مثل و این دست مسائل زیاد اتفاق ویژهای نبود.
مثلا اگه از یه پدر میپرسیدین احساست چیه که شونصدمین بچهات به دنیا اومده؟ واکنشش هیچ فرقی با پرچم گل پامچال بعد از گردهافشانی روی کلاله گل روبروییش نداشت!
بههرحال حقم داشت،براش عادی شده بود.
قبلا تو هر خونه ده تا بچه بود که اینا خودشون خودشون رو بزرگ میکردن، همدیگه رو میشستن، میبردن، میآوردن و تر و خشک میکردن.
اینقدر زیاد بودن که پدر و مادر واقعا فرصت نمیکردن همه رو خوب شناسایی کنن!
مثلا بعد از پونزده سال پدره یهو میدید یه مرد گنده داره از وسط خونه رد میشه، با ترس میگفت: جناب ما همدیگه رو میشناسیم؟
مرده هم با تعجب خودش رو معرفی میکرد و میگفت بابا من بهروزم!
باباهه هم میگفت ئه! بهروز تویی؟! چقدر بزرگ شدی بابا!
بعد بهروز افسردگی میگرفت و با فرار از خونه در اولین فرصت میرفت و معتاد میشد.
تازه بعد از شیش ماه پدر و مادره سر سفره شام،بچهها رو میشمردن و میدیدن یکی کمه، میگفتن اون پسره که خیلی رشد کرده بود کجا رفت؟
بعد یکی از بچهها از اون وسط الکی میگفت رفته سر کوچه الان میاد، بعد همه میخندیدن و شامشون رو میخوردن.
ولی الان خوشبختانه وضعیت اینجوری نیست و ملت برای بچههاشون ارزش قائلن.
تفاوت این دو گونه برخورد رو هم میشه از اعلام حاملگی خانمها فهمید. قدیم که زن به شوهر میگفت من حاملهام، مرده همینجوری که پیچگوشتی دستش بود و داشت رادیو تعمیر میکرد یه صدایی از خودش در میآورد که یعنی باشه بابا فهمیدم.
یعنی حتی سرشم بالا نمیکرد، بعد خانوم گریهکنان میرفت تو اتاق...
یعنی بچه از اول با گریه و دعوا و مادرشوهر،آب و گلش شکل میگرفت.
ولی الان فکر کردین همینجوری خشک و خالی زن به مرد اعلام حاملگی میکنه؟! این خودش مراسم داره...
خانوم نامه میذاره بالای سر آقا از قول بچه مینویسه:
"بابایی من نه ماه دیگه تو بغلتم"
حالا مرد گنده نامه رو میخونه هقهق اشک میریزه؛پیچ گوشتی هم دستش نیست بیغیرت!
از طرف دیگه به لطف خدا این روزها کمیت جای خودش رو به کیفیت داده، یه دونه بچه میآریم و تمام تمرکزمون رو روی همون یه دونه میذاریم، اینقدر تمرکز میکنیم که خود بچه میگه بابا بکشین بیرون از ورطه ما رخت خودتون رو!
البته بچه غلط میکنه، خودش نمیفهمه که اسپشیاله و از مواد غنیتر و گرونتری نسبت به انسانهای دیگه ساخته شده.
"یعنی اینقدر این بچه ما تکه اگه ما جای دولت بودیم سه روز تعطیلی رسمی اعلام میکردیم به مناسبت به دنیا اومدنش! بههرحال اتفاق کوچیکی نیست!
اندازه بودجه یک سال دولت اوگاندا خرج سیسمونیش کردیم، فقط Baby Showerش (*) پنج میلیون آب خورد.
بهتررررین مراسم رو براش گرفتیم"
اونوقت در غرب افرادی پیدا میشن که نسبت به بچهشون کاملا بیعاطفه و بیفکرن.
نمونهاش همین مارک زاکربرگ که وقتی بچهاش به دنیا اومد ۹۹ درصد سهامش تو فیسبوک که معادل ۴۵ میلیارد دلاره رو صرف امور خیریه کرد.
واقعا برات متاسفیم زاکربرگ!
به جای این که مثل ما بهتررررین مراسم رو بگیری و بهتررررین سیسمونی رو بکنی تو چشوچال صاحاب ایکبیری توئیتر و موسس کچل اینستاگرام، ۴۵ میلیااااارد دلاااار میدی به بدبخت و بیچارهها؟
جای جشن اولین ادرار و اولین باد معده و دندونفشون و ختنهسورون پولت رو ریختی دور؟
واقعا که عاطفه و مهر و محبت در غرب از بین رفته، بنیان خانواده سست شده، بهراستی اینها به کجا دارن میرن؟ به سرزمین لیدیگاگا؟ الله اعلم.
*) این Baby Shower همون باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود خودمونه، بعد از سونوگرافی مهمونی میدن و جنسیت بچه رو رونمایی میکنن، یه جوری که «دن براون» از کتابش رونمایی نمیکنه!
آیدین سیار سریع
@bookkadeh
مثلا نوشته چرا دریای جانم را پریشان کردی
توی دلم می گویم خیلی ساده چون دیوثم.
در جواب می نویسم:
خدا آرامشت رو حفظ کنه انشاءالله.
به خیلیا دوس دارم بگم حالا تو چرا داری جر می خوری از دستم، دوستم؟
ها دوستم؟
نمیگم.. نه چون حوصله ندارم ها... چون مودبم.
همین.
برای همین فقد.
نانا گفت:
ماما تو از شعر خوشت نمیاد؟
روی آب سرد توی لیوان آب ولرم ریختم و خندیدم.
- چطور؟
- ندیدم شعر بگی ...توی قصههای مجید نویسندهها شعر میگن..شعر میخونن
- خودت داری میگی نویسندهها..من که نویسنده نیستم
- میدونی منظورم چیه ماما..
- امممممممم نمیدونم..شعر نگفتم تا حالا...شعر هم خیلی خیلی کم میخونم..
- چرا؟
- نمیدونم..قبلا فکر میکردم ممکنه اشکم رو دربیاره..حالا ..راسش همیشه یه بهانه داشتم که بخوام شعر نخوندنم رو باهاش توجیه کنم..واقعا نمیدونم..زیاد بلد نیستمش.
آخرین لقمهی کتلت رو گذاش دهنش: اما من فکر میکنم بتونم یکی دوتا شعر بگم
-آفرین..جای من بگو..
یک چیزی هم نصفه نیمه اومد تو ذهنم..که میگف من فدای تو جای من تو بگو..یا بخند ..یا بگوز..یا چیزی در این مایه.
اما این فکر رو برای خودم نگه داشتم و گفتم سیر شدی؟
- ممنون یه عالمه خوشمزه بود...اون سبزای توش چی بودن؟
- نعنا و جعفری و تره کوهی..
- خیلی خوب شده بود..اون یکی هم چی بود سسه؟
- پیاز رنده شده و جعفری و لیمو و فلفل سیاه
- میدونم من که خنگ نیستم
- خودت پرسیدی دختر جون
- ولی فکر میکنم منم هیچ وخ شعر نگم ماما..
- ئه؟! چرا؟
- چون بلد نیسم...
- خوب جاش شعر بخون
- اممممم...حوصله ندارم.
- عجب!
اما در واقع هیچ هم از حرف تعجب نکرده بودم. خوب میدونستم چی میگه و چرا.