بدایه جمیلة و نهایة کنهایه المؤلف.

همان‌طور که فیلم امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه  آشپزخانه‌ی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.را..ندارد- علاء مشذوب با نوشته‌هایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.




در اوایل قرن بیستم:  مردی عراقی/ یهودی  در کربلا ساکن می‌شود و از شهر خوشش می‌آید.  شهر را با تمام جزئیات و امور روزمره‌اش دوست می‌دارد. با تمام مسائل اجتماعی‌اش و مراسم مذهبی‌اش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانه‌ای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما  کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن  و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمی‌رود که صاحبش را نجس بداند...

در یکی از گروه‌های خوانش کتاب کسی نوشت:

الروایة بدایتها جمیلة و لکن النهایة حزینة کنهایة المؤلف: رمان شروع زیبایی دارد اما پایانی بسیار غمناک همچون سرنوشت مولفش دارد.
عنوان: شروعی زیبا ، پایانی همچون سرانجام  مولف.


ورشو، دو خواهر و کوکب‌ها

اتاق خدمتکار یا آن‌طور که روی جلد کتاب چاپ شده اطاق خدمتکار ازلئونی اوسووکی را خواندم. در مورد قصه چیزی نمی‌گویم اما می‌توانم خاطر نشان کنم که کتابی نسبتا خوب خواندم. اممممممممم خوب  ...نه واقعا آن‌قدرها هم خوب. ولی نسبت به این اواخر که واقعا کتاب به‌دردبخور  کم خواندم این یکی کتابی نبود که حرفی برای گفتن نداشته باشد. می‌شود گفت که قصه داشت.  پایانی غیر منتظره هم. داستان و صحنه‌ها توی ذهنم خواهد ماند. خیلی مسخره خواهد بود که بنویسم از کل کتاب صحنه‌ی گلخانه‌اش بیشتر توی ذهنم ماند؟ بله واقعا همین بود. گلخانه، وقتی زن دارد کوکب به گل می‌نشاند. یک داستان جنگی پر از آلمانی و لهستانی و خیانت و نامردی و چیزهای دیگر باشد بعد وقتی برسی به صحنه‌ی گلخانه بگویی آها خودشه...کمی عجیب است اما واقعی. گردش‌های شبانه‌ی ترزا هم یادم می‌ماند. سرد و تاریک و توهم‌آمیز.
بله این‎‌چنین بود این کتاب.

خفه‌ات می‌کنم ... طلاقت می‌دم....

باران که مدتی است می‌بارد بند نیامده و صدایش را از لای پنجره‌ی نیمه‌باز می‌شنوم. من روی تخت تولستوی می‌خواندم. بازخوانی می‌کردم. رسیده‌ام به‌ آن‌جا که کیتی و لوین با هم بازی حروف دارند. که مثلا با اول حروف باید حدس بزنند چه قرار است به هم بگویند و برسانند.

گوشه‌ی برگه را تا می‌زنم و به خواهرم می‌گویم: خوب خوندم..فکرش رو نمی‌کردم اما خوب پیش رفتم..رسیدم به اون‌جایی که لوین و کیتی با اول حروف با هم حرف می‌زنند..

خواهرم سرجایش بین خواب و بیداری می‌گوید: خیلی کار بیخود و غیر عقلانی‌اییه به نظرم..می‌گویم نت و این‌ها نبوده با این چیزها سرشان را گرم می‌کردند. خواهرم با چشمان نیمه‌باز می‌گوید می‌گن تولستوی این‌طوری، و از این روش با زنش آشنا شده بوده..یعنی حرفاش رو این‌طوری زده به زنش..
می‌گویم احتمالا حاصل خیال‌بافی‌های تولستویه..بعد به زنش گفته صدات دربیاد و منکر شی...
می‌خواهم ادامه بدهم خفه‌ات می‌کنم که خواهرم می‌گوید:
طلاقت می‌دم..
خواهرم می‌خندد.

من می‌خندم.

خواهرم برمی‌گردد بخوابد. من می‌روم یک سیب بخورم.

فکر می‌کنم خواهری باید چیزی در این مایه‌ها باشد. به این شکل و شیوه یعنی.

کار دارم باهات.

آناکارنینا رو می‌خونم همچنان. یه جایی هست که  فصل بهاره و نوبت کاره و لوین داره به مزارعش سر می‌زنه و با مباشر و کارگرا حرف می‌زنه و بحثش می‌شه... از دست هیجان دل تو دلم نیست. هیچ فکر نمی‌کردم زمانی در این کتاب پر از حادثه و شخصیت ذوق کنم از دیدن واژه‌های "سرند"ِ کود یا کمپوست ...که کارگری دهاتی به اشتباه می‌گویدش: کمپوت.
کلمه به کلمه‌اش را با دقت می‌خوانم و کند پیش می‌روم چون وسط خواندن چشم می‌بندم و آن هوا و آن دشت‌ها را تصور می‌کنم و آن رنگ سبزی که میان چمن نو و تازه است یا جوانه بر سر کاکل‌ها و ...
بله.

حالا دیگر آناکارنینا را به چشم کسی می‌خوانم که با واژه‌هایی که زمانی بی‌اعتنا از رویشان می‌گذشتم"کار" دارد. با این‌که این بار سومه که دارم این کتاب رو می‌خونم همچنان فکر می‌کنم: ئه؟! چی خوندم یا چطوری خوندم من پس؟!