از دیو و دد ملولم 

دلم می‌خواد بلولم

حوصله‌ام از خیلی چیزها سر می‌رود، لباس‌های آدری هپبورن و کل حالاتش..از صدای نرم دختری دلشکسته که به نرمی و دل‌بری تمام، اشعاری در وصف شکست و ضعف خود می‌گوید. حوصله‌ام سر می‌رود و نمی‌توانم بفهمم کجایش قشنگ است که تمام دنیا بفهمد تو چه بال و پر شکسته‌ای.

یا وقتی الجمیل و المسروق من حیث لا احتسب

ای زمان زیبا و به یغما رفته‌ام...
از جایی که فکرش را نمی‌کنم :(
من حیث لایحتسب:آیه‌ی قرآن خطاب به مومنان که از جایی که فکرش را نمی‌کنند خدا به‌اشان حال می‌رساند، برای من گاهی برعکس است. زمانم دزدیده می‌شود از سمت و سویی که فکرش را نمی‌کنم.
مثلا

ما شاید ما ها؟!

سال و نانا رفته‌اند دندان‌پزشک دندان نانا را درست درمان کنند. آخی دختر کوچک. قرار است کشیده شود چون شیری است. من ماندم با سردردم. کمی لباس تا کنم. بن هم هست. گاهی می‌آید دست می‌کشد روی کله‌ی بی‌مویم می‌گوید: خوشحالی تنهایی با من؟ و ژست خودپسندانه‌ای می‌گیرد.

چه دارم بگویم جز این‌که نگاهش کنم و بس.

خودش می‌گوید: ما هیچ ما نگاه و بلند می‌خندد و می‌گوید باز:

- ماما به نظرت گوز خنده‌داره؟

- بستگی داره

-تو یه کلیپی هست از ملت می‌پرسن گوز خنده‌داره؟ سیاها می‌خندن ..سفیدا کمی می‌خندن ..آسیایی‌ها اکثرا نمی‌خندن یا می‌گن نه نیس..
بعد می‌گوید: خوبه که ژاپنیا با احساس توهین خودکشی نکنن..
لباس تا می‌کنم همچنان.

باز می‌خندد.

- ماما گوز خنده‌داره به نظرت؟

- درد عمه‌ام خنده‌دارته.

می‌خندد و روی کله‌ام را می‌بوسد. چه لوده شده بچه.

پدرش اصلا این‌طور نبود.
من هم یاد ندارم که این‌چنین بودم..شاید پسر عمویم و برادرم، ها؟!

شاید.

اولش فکر نمی‌کردم که گل‌های داوودی گل بدهد، چه برسد به این‌که این‌همه تنوع رنگ داشته باشد.

زیبایی خالص.

حدفاصل

نشسته بودیم سر سفره. توی هال. آن‌طرف مردها. این‌طرف زن‌ها. ترجیحا جدا از هم که راحت‌تر باشند. من بین زن‌ها و مردها بودم. حدفاصل. آن‌طرف مردها سال بود و این طرف خواهرم.
خواهرم گفته بود توی مرزی. سال گفته بود خود مرزی. خودم به خودم گفته بودم حدفاصلم.. این را بلند نگفته بودم. عوضش گفته بودم: بینابینم و بین خودم و خودم فکر کرده بودم واقعا انگار بینابین زن و مردم.
ممد هم بود سر سفره. پدرم هم بود. برادرها. شوهرهای خواهرها، خواهرها..بچه‌ها و مادرم. مادرم غذا می‌کشید و چون جمع نسبتا خودمانی بود قابلمه را آورده بود بغل دستش از همان می‌کشید. دیس و این صحبت‌ها نبود. هر کس بشقابش کم می‌شد مادرم پرش می‌کرد. سالاد را من درست کرده بودم و توی کاسه‌ی بزرگش یک قاشق مخصوص سالاد گذاشته بودم ک شبیه همان قاشق‌های غذاخوری معمولی بود با حجمی بزرگ‌تر. خورش را خواهرم پخته بود. برنج را مادرم. مرغ را آن یکی خواهرم سرخ کرده بود.  من دلمه برده بودم. برگ کلم و بادمجان و فلفل دلمه.برای پدرم که می‌گفت دوست دارد.
طوری نشسته بودم که ممد را نبینم. اما می‌شد قاشقش را دید. قاشق سالاد را برداشته بود و گفته بود برای دهانی به بزرگی دهانش قاشقی به اندازه‌ی یک بیل لازم است و با برادرم خندیده بودند.

مادرم دلمه سرانده بود طرف ممد و برادرم و برادرم یکی برداشته بود. یکی از کلم‌ها را و گفته بود از همه بهتر اینه. مادرم گفته بود بخور..من نمی‌رسم درست کنم ..شهرزاد اورده برا آقات.
ممد دلمه‌ای که برادرم گذاشته بود جلویش را برگردانده بود توی ظرف و گفته بود سوزش معده دارد.
خواهرم رفته بود لیوان بیاورد و با رفتنش من به مادرم نزدیک شدم. مادرم گفته بود آره جون خودت. سوزش کون داری..و من تعجب کرده بودم چطور همان موقع به سرعت به ممد لبخند زده بود و گفته بود بخور زن‌عمو ..دلمه که معده‌درد نمیاره.

بعد زود سر انداخته بود پایین و به من گفته بود اما کون خودت و زنت رو پاره می‌کنه ..زنت خیلی کونش رو داره که این‌طور دلمه‌ای دربیاره...
خنده‌ام گرفت کمی اما حوصله‌ام سر رفت. خواهرم که برگشت گفتم پس کو لیوان و خواهرم هنوز نشان نداده گفتم نه این لب‌پر شده.

بلند شدم و توی آشپزخانه نشستم با خیال راحت از سر قابلمه دلمه‌های خودم را خوردم.
مادرم بعد آمد و گفت چرا این‌جا نشستی؟ گفتم راحت‌ترم. گفته بود از اولشم عرضه نداشتی تورش کنی. از گوشه‌ی آشپزخانه سرک کشیدم. قاشق بزرگ را به دهان گشاد می‌برد.
فکر کردم چی‌اش را تور کنم؟
دهان گشادش که لحظه‌ای بسته نمی‌شد از لاف و بلوف؟ یا ادعاها یا ...چیزی نگفتم. دلمه را گذاشتم دهانم. چیزی خورد به دندانم. قرشت صدا داد. سنگ بود؟!

نه هسته‌ی تمر هندی.

خوب شد دهان گشاد از این نخورد. گرچه این هسته توی دهانش غار مانندش گم می‌شد اما فکر کن چه شلوغ‌بازیی راه می‌انداخت.

اگر The Square هجویه نبود و تعمد در دست انداختن چرت و پرت‌هایی که همیشه در موردش شلوغ‌کاری می‌شود، نداشت، واقعا از شدت حوصله‌سررفتن تلویزیون را لگد می‌کردم. این فیلم را دوست نداشتم.
جز یکی دو صحنه‌ که به زور لبخند به لبم آورد حظی از تماشای این فیلم نبردم(نکردم؟)
علاقه‌ای به تماشای ورورهای این‌همه طولانی و توخالی را ندارم.
نه، دوستش نداشتم.

چقدر خوش‌تیپی لامذهب.

چقدر خوشکلی لامصب.

غلط کردی

برایش از کرم‌های خودم زدم. دور چشم و کرم صورت. کرم دست. کرم‌ها رفت توی ریشش. ساکت و سیخ و جدی بود. لبخند نمی‌زد، تشکر و اعتراض هم نمی‌کرد.  به‌اش قرص تقویتی قبل از خوابش را دادم. نشست خوردش و لیوان آب را دادم دستش ..قلپ..قلپ ازش خورد..بعد نشستم و لای انگشت‌هایش را دیدم که دیگر سفیدک نزده بود و خشک هم نبود..پیشانی و نوک بینی‌اش را یک بوس کوچولو کردم که لب‌هایم کِرمی نشود.
پتو کشیدم ..هنوز بلند نشده بودم که چراغ را خاموش کنم که خوابش برد. توی خواب دست‌هایش حرکت می‌کرد. یک جا با صدای در تقریبا از خواب پرید و باز خوابش برد..لب‌هایش کمی می‌لرزید. مثل نوزادها وقتی توی خواب انگار گریه‌اشان بگیرد یا مک بزنند.
به‌ام گفته بود من دیگه پیر شده‌ام، و من گریه‌ام گرفته بود اما بلد نبودم نشان بدهم مهربانم یا چه..فقط گفته بودم یک‌بار دیگر از این حرف‌ها بزند می‌زنمش. خندیده بود و تسلیم دست‌هایم شده بود.

بعد گفته بودم می‌دونی چقدر جز تو کسی رو ندارم؟!

خوابش برده بود دیگر.

کنیز یک فیلم عن‌آلود است. احتمالا باید بابت سبک معمایی و جو سکرتش و جابه‌جا شدن نقش‌ها درش خوشحال می‌شدیم اما نشدیم. یک مرد پیر ژاپنی(چرا ژاپنی و نه کره‌ای آقای اولد بوی؟!) که بیمار جنسی است یک دختر بیمار جنسی بزرگ می‌کند که مثل اکثر فیلم‌های ژاپنی و کره‌ای که دیدم آن‌جایش داغ می‌شود دختره طی فیلم واز این شکنجه‌ها..که احتمالا برای نویسنده یا کارگردان بامزه و شق‌کننده است؛ بعد؟ ته‌اش خانم ارباب و خانم کنیز دست به یکی می‌کنند  و مانورهای وسیعی در زمینه‌ی هم.ج.ن.ب.ازی زنانه راه می‌اندازند. خوب می‌شد این‌ها حذف بشود و فیلم لطمه نبیند یا حتی با اشاره‌ای، بوسی، بغلی..گهی یا  گوزی یا عنی اشاره شود به این مفهوم والا و محتوای ارجمند که همه پاره شده‌اند قداستش را برای جهان ثابت کنند..قرار نبوده فیلم پو.ر.ن زرد رده هزارم ببینیم که...اما انگار چرا، واقعا همین قرار بوده چون از سرتاپای فیلم اسهال و استفراغ می‌چکد...چه جاهایی که دختره تحت تعلیمات مرد پیر برای مردها داستان‌های س.ک.س.ی پر از روانی بازی و بیماری می‌گوید و چه وقتی آخر فیلم برای سرگرمی ما طبق حوادث داستان مورد تعریف، گوی‌های تسبیح را در آن‌جای هم فرو می‌کنند و فیلم به مبارکی و میمنت آخرین عنش را در قابی طلایی می‌ریزد توی حلق طرف‌دارنش.

بمیر بابا پارک چونی.ووک.
یعنی ریدی و مالیدی. درست ها. درست.

قسمت یک سیزن چهار بلک میرور یک قسمت فوق تخمی تخیلی بود. واقعا این توصیف در مورد این قسمت صادقانه‌ترین و گویاترین توصیف ممکن است. همه چیز در فضا اتفاق می‌افتد و چاله‌های کونی فضا. حال‌به‌هم‌زن، مسخره و کسل‌کننده. هیچ شبیه قسمت‌های دانشمند و دانای قبلی نبود.

سر و ته‌اش را می‌زدی پر از استعاره‌های تخماتیک بود و به عن هنرمندانه آلوده..هیچی‌اش شبیه آدم‌ها نبود و به درک.

خیلی الکی یک کتاب خوب شروع کردم. طبل حلبی: گونتر گراس- سروش حبیبی؛ تا این لحظه هیچ درمورد این نویسنده نمی‌دانم و در مورد این کتاب نیز هم و نمی‌خواهم تا وقتی تمامش می‌کنم چیزی بدانم،  اما نشسته روی مبل قهوه‌ای توی اتاق خواب به هم ریخته‌ام یک‌هو دستم گرفتمش و  قسمت دامن گشادش را خواندم. شما فکر کن کتابی را شروع کنی که در مورد مادربزرگی است که چهار دامن روی هم می‌پوشید و مردی کوتوله زیر همان دامن‌ها پنهان می‌شود و چیزهای دیگر.
اما امیدم آن است که آه‌های مادربزرگ برای لذت.جن.سی‌ایی نباشد که مرد پنهان شده از دست نظامی‌ها به‌اش رسانده که واقعا ناامیدکننده است یعنی اگر نویسنده زحمت کشیده که ما را دچار طنزی خفیف و تلخ در این‌باره بکند کیرش به سنگ خورده. زیرا که دچار تهوع شدیم، نه لبخند. هیچ کس دلش نمی‌خواهد مادربزرگی را تصور کند که دارد سیب‌زمینی کبابی می‌خورد و مردی کوتوله زیر دامن دارد که مشغول است به "نیازی که نمی‌توانست در خورد کنترل کند".
این‌طوری است که این کتاب جالب و جذاب است و امید دارم که از خواندنش لذت ببرم و کم‌تر بگویم: باشه مادربزرگت را شناختیم، دیوث.

برادرم برایم دور نخل بذر پیچک نیلوفری را کاشته بود و سبز نشده بود. من هم فکر کردم دیگر سبز نمی‌شود پس چه کردم؟ دور نخل را شخم زدم و باز چیزهای دیگر کاشتم. حالا می‌بینم سبز شده‌اند چهار پنج‌تایی، حالا که دیگر از این‌جا دارم می‌روم. به سال گفتم زنگ بزن به برادرم این خبر را بده. سال با بی‌حوصلگی گفت نه بابا.

احساس کردم دغدغه‌های عجیبی دارم برای او، شاید هم فقط خسته است ..به‌هرحال چند وقت دیگر این خبر را به برادرم خواهم داد.
الان کمی انگار تب دارم.

خدا نگهدار و آیا باید ادمه دهم به امید دیدار؟

غروب روی پتویی کف حیاط خانه‌‌ایی که هنوز ساکنش نشده‌ام نشسته بودم. سال برای درست کردن باغچه‌های آجری  نقشه می‌کشیــــــــــــــــــد.

به همین کشیــــــــــــــــــــــــــدگی. من فکر می‌کردم حیاط بدون وجود باغچه هم دل‌باز است. یک‌طورهایی دنجی ظهرهای تابستان بچگی را دارد. سال می‌گفت نه. با آجر زیر پنجره‌ها باغچه درست کنیم و حوض.

طرحش را من داده بودم و پشیمان شده بودم چون دیگر سال کوتاه نمی‌آمد که بابا حیاط همین‌طوری هم خوب است.

. :

یک نقطه، نقل قول(این اسمش است) برایم نوشته:

خواب دیدم تنه ی یه درخت بزرگ رو گذاشتی تو ظرف شیشه ای که ریشه بده. یا شاید شیوه ی نگهداریش اینطور بود. فکر میکنم تو حیاط خونه ی جدید.. 


این شکلی:

هذا الشِّبْلُ من ذاکَ الأَسَدِ

با مادر سال توی حیاط بیرون از خانه‌اشان که پدر سال  غصبی برش داشته تویش چیز میز کاشته راه می‌رفتیم. هنوز در عجبم که چرا کاشت‌هایشان آن‌همه در هم برهم است و ..آخر کشاورز هم بوده‌اند..اما می‌دانم این چیزها ربطی به شغل آدم‌ها  و تاریخچه‌اشان ندارد و یاد یک چیز تقریبا بی‌ربطمی‌افتم ؛ ضیغم که به‌اش گفته بودم گل کاغذی‌ایی دارم که گل نمی‌دهد. گفته بود زیرش اسید بریز.

به همین راحتی.

وقتی هم می‌گویم حیف دولت زمینتان را دارد می‌گیرد...کاش بجنبی ندهی‌اش...می‌گوید بهتر..بگذار شهر شود راحت شویم.

خوب آن‌ها هم مثل ما شهری‌ها که دلمان برای یک تکه ابر و یک متر چمن می‌رود ..دلشان برای کار اداری و بیل نزدن و زحمت جسمی نکشیدن می‌رود..حالا ما چاق و شکم‌دار و بی‌تحرک و چسو و مغرور و رخوتناکیم..آن‌ها ورزیده و آفتاب سوخته و زحمتکش همراه با حس حقارت و ضعف  در برابر شهری‌ها و در عین حال آب زیرکاه و زرنگ و بی‌ظرافتند...

این‌طوری شد که داشتیم با مادر سال راه می‌رفتیم و ازش پرسیدم جریان این نهال‌های توت  چیست...که نه نهالند و نه درختچه...انگار بچه درختی باشند که جا به جا شده‌اند..

خندید و گفت که این کارهای عموته..(پدر سال)..یه پسر جوون اومدش و به عموت گف حاجی می‌شه یه شاخه بچینم از توتتون...که بزنم زمین بگیره؟ نمی‌دونی چی کارش کرد...داد و بیداد و ..سکه‌ی یه پولش کرد...جلوی بقیه چنان سر و صدا کرد سرش که زمین بلعیدش...بعد عصر شد و دست پدرش این دوتا نهال رو اورد گفت جای شاخه‌ایی که خواستم ازتون ببرم.

ماتم برده بود. نگاه کردم توی صورتش. خوب؟! بعد؟! بعد عموی پول توی کمر زده‌ام قبول کرد این نهال‌ها را؟! پسره دست پدرش این‌‍ها را فرستاده و پدر سال هم قبول کرده و کاشتتشان...

فقط یاد پدرم افتادم و فکر کردم عجب.

بابا والا من حکم مجاهد دارم به‌خاطر این‌که زن پسر این‌ها شده‌ام و چقدر توانسته‌ام رویش تاثیر بگذارم و عوضش کنم. نمی‌گویم زمینه‌اش تغییر کرده..می‌گویم شدتش را از دست داده و توی مسیر دیگری افتاده نگاهش و دیدش...
بهتر شده.

مثلا امروز ظهر برای کارگرهایی که دیوار را انداخته‌اند ناهار برده. گیریم وقتی تشکر کرده‌اند که خودمان ناهار داریم مهندس گفته حالا امروز را بخورید نوش جان..ولی روی فردا حساب نکنید.

آه...واقعا آهی از سر تاسف می‌کشم و چیز دیگری ندارم برای اضافه کردن.

آمدند باغچه‌ام را دیدند. زنی که اولش خودش را گرفته بود چون مانتوی عبایی بلندم را دید و احتمالا حس کرد با یک تن‌پرور افاده‌ای باغبان‎دار طرف است که مرده جایزه‌ی مسخره‌اشان را بگیرد. بعد نرم شد و شماره داد و  کلی برای باغچه تبلیغ کرد و تعریف داد و مدیر منطقه را سعی کرد بکشاند که تا حدی موفق شد.
دوم عکاس.

که دوربینش خوب بود و زاویه‌ی گر فتن عکس‌هایش بد.

سوم راننده که موقع سلام کردن با خودم حرف می‌زد و به سینه‌ام نگاه می‌کرد.یعنی با گفتن سلام نگاهش روی سینه‌ی چپم میخکوب شد و باعث شد شال را بیشتر بکشم روی پیش‌سینه‌ی لباسم.

زن احتمالا فکر می‌کرد باغبان گرفته‌ام. ولی دید که نانا توضیح می‌دهد چه گیاهی چه گلی می‌دهد و چه بذری و آبیاری‌اش چطور است و یادداشت می‌کرد و عکاس چیک و چیک عکس گرفت. من و سال و نانا هم نشستیم و عکس گرفتند..قهوه آوردم و یه نعلبکی با هم افتادند خرد شدند.
بعد مرد عکاس که دید با نانا و بن آرم عربی حرف زدم عربی صحبت کرد و گفت نخل می‌خواهد از پدر سال. توی دلم گفتم پدر سال؟! ای مو حاتم الطایی. تانی لعد. راح ینطیک نخل السماوه کله.


- پدر سال؟! صبر کن پس. آخه حاتم طاییه اون. تمام نخل سماوه‌ی عراق رو بت خواهد بخشید.
چون مال خودش نیست.

می‌خواهم توی حیاط نخل بکارم. نه توی باغچه ها. نه توی حیاط. که چتر پربرکتش را باز کند روی سر حیاط و بلبل خرما بیاید رویش آواز بخواند. بعد زیرشِ زیر سایه‌اش انگور می‌کارم. و شاید یاس. و ختمی چینی چوب سفید. که مقاوم باشد. چوب سیاه‌ها از مالزی است و برای همان مالزی خوب است.
بیرون را هم برایش نقشه دارم.

اما بیشتر به ..حالا کله‌ی بی‌موی گردم را دارم میان دو دستم می‌چرخانم و به زیر ناخن‌هایم که پر از گل است و خاک نگاه می‌کنم و به شیارهای سبزی که بین خطوط دستم درست شده..دست‌هایم که پدرم می‌گوید به درد این می‌خورد فقط که خودکار را بلند کند.

نه پدر. کوچکی‌شان گولت زده بود. چیزهای دیگر هم بلدند. خفه کردن. خراب کردن..شخم زدن..نوازش کردن..چیدن و هرس کردن و کشتن و هر چیزی که برای زندگی واجب است.

تو گول دست‌های بزرگ و بی‌مصرف کی را خورده بودی مگر؟ پسرِ برادرت مثلا؟ که هی آه می‌کشی موقع دیدن کارهایم و می‌گویی: کاش پسر می‌شدی شهرزاد.

خانه‌ی جدید همه چیزش قدیمی است. همه چیزش. سبک درهایش. با شش پنجره‌ی مربعی شکل. رنگش. وان و حمام و دستشویی انگلیسی‌اش. همه چیزش. روی دیوارش نوشته شده بازدید از خانه‌ی فلکه الفی دوِ هشتِ چهل و هشت..من آن موقع در کجای این عالم بودم؟ نبودم..گرچه حالا هم چندان نیستم و بهتر است در این گفتمان‌های فلسفی را ببندم و روی بیاورم به کار واقعی خودم. وصف خانه‌ی فلکه الفی با همه چیزش که خیلی قدیمی است.
مثلا بوی روم دارد. یک اتاق و حمام و آشپزخانه برای مستخدم. و زنگ اخبار. که فشارش می‌دادند و مستخدم می‌رفت می‌دید کدامشان چه می‌خواند. هندی تصورش می‌کنم یا یک آدم محلی که می‌گوید: تی‌ سر؟!
همه چیزش اصولی و با فکری منظم و انگلیسی و حال خوب کن ساخته شده. از پنکه‌اش تا ساکت‌های برقش تا داینینگ روم و اصرار بر حفظ فضای شخصی و خصوصی اتاق خواب‌ها و عدم نمایشش به مثلا مستخدمین یا کسانی که باید بینشان فاصله و حد و حدود گذاشت..
خانه قدیمی است و به سی و یک دو نفر قبل از ما پیشنهاد داده شده و کسی نخواستتش. غیر از فضای خیلی باز اطرافش که محل تردد اجنه( به قول چوپان‌های محلی) هست و روباه و شغال و چیزهای دیگری که دوست دارم احتمال آمدن مار و عقرب و چیزهای دیگر هست.  یک لانه‌ی سگ دارد. و جای گربه.  در مورد انگلیسی‌ها چه می‌دانیم؟ هیچ. به سادگی ازشان خوشم می‌آید. با تمام سیاست‌هایشان علیه ما که سعی کرده‌اند با تاریخ و چیزهای دیگر توی پاچه‌امان بکنند.

چرت.

خوب کار کرده‌اند. خانه با وجود صد سال عمر هنوز کاربردی است مدل ساختش. باد خنکی با وجود کندیشن مرکزی در سراسرش جاری است. همه چیزش از روی فکر ساخته شده.
این‌طوری نیست که سمبل کاری کرده باشند. سیمان کفش نرم است. پنجره‌ها اصولی و نورگیر و با توجه به آب و هوای منطقه باریک. باریکه‌ی سیمانی بین دو باغچه به اندازه‌ای که بشود رویش گل کاغذی پرورش داد.

اما کهنه

اما قدیمی

اما کاربر

اما دوست‌داشتنی

کسی این خانه را نخواسته و من خدای خواستن چیزهایی دور پرت شده‌ام. که تعمیرشان کنم بی ‌که اصالتشان از بین برود..می‌دانم اگر ازش بروم مثل همین همسایه‌ی جدید قبایی می‌کوبندش که اوپن باز کنند و از این چیزشعرها.

از آشپزخانه‌ی اوپن و باز همیشه متنفر بودم و وقتی دیدم آشپزخانه‌اش بیرون از دستگاه است و تازه درد دارد غش کردم.خواستمش. فضایی جدا. برای آشپزی. برای خواندن. چای خوردن. برای گلدوزی. برای خیاطی. برای غیبت با خواهر. برای نوشتن. برای ترجمه..برای ترشی ..ولی سال اصرار کرد تو همیشه دلت آشپزخانه‌ی بزرگ خواسته پس آشپزخانه‌ی تو و بیرون را ادغام کرد و یک آشپزخانه‌ی نسبتا مقبول درست کرده.
تمام آدم‌ها گفتند قبولش نکن. چرا نکنم؟!
از مرغدانی و غازدانی و جای گاو و گوسفندش به شما خواهم گفت. و چوپانی که همین امروز پیدا کردم برای بردن گله‌ام به چرا. می‌دانم بزغاله‌دار می‌شوم..و سبزی می‌کارم...

و هر چیز که دوست دارم. می‌دانم سخت خواهد بود و سختی خواهم کشید و اذیت خواهم شد و درست برای همین موارد از آن‌چه دارم لذت خواهم برد.

همه‌ی همکارها و دوستان سال گفتند دیوار هال را بنداز که بزرگ‌تر شود اما هیچ دلم نخواست آن دولاب قشنگ که درش آن‌طور با فکر ساخته که انگار آهن‌ربا دارد تویش و بی‌صدا بسته می‌شود از بین برود..
خانه کثیف است و همین باعث می‌شود اگر خودم تمیزش کنم ازش بیشتر کیف کنم. خانه رنگ نشده است و همین باعث می‌شود برای رنگ کردنش خیال ببافم و نقشه بچینم و خانه حوض ندارد و خانه باغچه‌های زیر پنجره ندارد و همین باعث می‌شود دلم بخواهد حوض‌دارش کنم و توی باغچه‌های زیر پنجره‌اش نخودی بکارم زمستان‌ها و ریحان زینتی تابستان‌ها..
اما کنار خانه یک آپارتمان مزخرف هست که نمی‌گذارد درست کوه راببینم..ساختمانی که برای کارکنان ساخته‌اند و به من پیشنهاد داده‌اندبروم تویش که تکه تکه‌ام کن اما به من نگو برو توی آپارتمان. تمیزی‌اش بخورد توی سر سازنده‌اش. نمی‌خواهمش با کج و معوجی مدرن زشتش. با همه چیزش که زشت است. تویش تمیز است اما مشخص است ادایی و سمبلی و تجملی و متظاهر و بی‌مصرف است. همین الان وقتی دیدمش تصور کردم فاصله‌ی بشقاب و ظرف‌شویی کم است...چرا؟ دزدی و گدایی سازندگان فعلی..

همکار سال که در ایمنی است گفت خیلی ایراد دارد کارشان...همه چیزشان غیرمحکم و غیراصولی است.

خوب برای چی‌ام است؟ فقط دلم خوش باشد کسی اگر آمد خانه‌ام تعریفم بدهد که وای رفتیم خونه‌ی شهرزاد عین کون میمون برق می‌زد؟ خوب خفه می‌شوم. می‌میرم. می‌ترکم.
مثلا امروز در بوی روم یک سوسمار دیدم. خاکستری. هنوز که نشستمش. همان هم خوب بود. شبیه طبیعت بود. می‌شود بیرونش کنی و بگویی برو اطراف. نیا این‌جا..مگر من می‌آیم توی خانه‌ات؟

همین دیشب یک روباه و دو گربه دیدم دم در. چی بهتر از این؟

دوتا گیاه بنفش خار خاری پیدا کردم. دیدم درخت عرعر صمغی قهوه‌ای چسبناک و سفت دارد.

خوب حق دارند آدم‌ها این چیزها را دوست ندارند و به قول خواهرم فکر می‌کنند آدمی که این‌طور چیزها را دوست دارد شیرین‌عقل است. برای همین سی و یک نفر خانه را رد کرده و همه گفتند نرو. پرت است. خطرناک است. بزرگ است و  از پسش برنمی‌آیی.

دوست دارم بگویم من از پس زندگی با شماها برآمده‌ام این که سهل است.

شماها هم که غلط است اما واقعا به جز شماها چه می‌شود به آن‌ها گفت؟ شما برای شدت‌شان کم است.

 بن می‌گفت که علیرغم تصور من و پدرش همه چیز در جوانی ما متوقف نشده. عوض شده اوضاع و قرار نیست همه مثل من و بابا باشند. می‌گفت که پدرش به او گفته که زمانی دانشجویی‌اش در شهری که دور از خانواده‌اش بوده و دختر هم کم نبوده توی کلاسش یا دانشکده یا این ور آن ور...و نه پدری نه مادر بالای سرش بوده هیچ وقت احساس نیاز نکرده برای این‌که حس بهتری به خودش داشته باشد برود با دخترها دوست شود و ازشان تایید مردانگی بگیرد.
سرم توی آناکارنینا بود و می‌گفت که بله پدرش خوب خوش‌تیپ نبوده که بخواهد از دخترها دل ببرد..او یک چیز دیگر است چون به من رفته نه پدرش..البته کمی هم شبیه پدرش است اما ...
گفتم خوب زر زرش را کرد برود..چون فقط دارم کیلو کیلو حرف مفت می‌شنوم و دیگر دارد به چرت‌گویی می‌رسد.
هی خندید و هی گفت چرا پدرش قدر نعمت ندانست..گفتم چون عقده‌ای نبود و نمی‌خواست برای دنیا ثابت کند که چه نر خوبی است و هی باید تایید بگیرد از کل دخترهای دنیا که حالش خوب باشد..
سرش را خاراند و گفت البته درست هست اما او احساس می‌کند کمی عقده‌ای است و چشمک زد.

بعد گفت یک چیزی بگوید؟ امروز پسری که خودش و میثم دوستش اسمش را گذاشته‌اند چشم ریز هیز کثیف داشت در مورد دخترها و بدنشان تعریف می‌کرد و او بدش آمد...یعنی می‌گفت می‌دانی ماما؟ درست است که طرف‌دار دوست شدن با دخترهاست و دوستشان دارد اما دوست ندارد بشنود کسی با ولع و حرص و صرفا شهوت در موردشان حرف بزند...گفتم باز این نکته امیدوار کننده است درش و بعد گفت اگر من این‌همه قدیمی نبوده‌ام خیلی خوب می‌شد

کتاب را بستم و گفتم راستش بن یک چیزی بگویم؟

من هم موافق تو هستم..دوست شدن با مردها خیلی لذت‌بخش است و برای زندگی مفید است...و وقتی من دوم دبیرستان بودم...و وقتی چارده ساله بودم و وقتی دیپلم گرفتم و ...و وقتی و وقتی..وقتی که گفت بسه..بسه..بسه..
بلند خندیدم و گفتم خیلی قدیمی فکر می‌کنی پسرم...
گفت راستش برای خودم جدیدم اما نسبت به تو نانا ...بله فکر می‌کنم قدیمی‌ام..

- ماما راست بود حرفا؟!

- نه بابا...من؟! به قول تو با این صورتم؟ خودم رو چسبوندم به بابات زورکی من رو گرفت...کی محلم می‌داد
ساکت و مات نگاهم می‌کرد.

چشمک زدم و گوشه‌ی سرم را خاراندم.

درباره‌ی اصرار بر فواید داشتن دوست دختر برای بشر

با بن حرف می‌زدیم دیشب. یعنی این‌طوری شد که چون نمی‌خوابید من گوشی‌اش را ازش گرفتم و او آمد توی اتاقم و شروع کرد از پشت بغل کردنم و این‌ها که گفتم نکند دوست ندارم...بیشتر از این‌که شکمم را به شوخی می‌چلاند پنهانی و یواشکی و ته دلی خجالت می‌کشیدم اما دوست نداشتم رو کنم و حساسش کنم..می‌گفت که همه چیز عوض شده اما من ویکتوریا، ملکه‌ی پوسیده و  مستبد عوض نشده‌ام...بابا دوست دختر بخدا بد نیست...من پیرزنانه می‌گفتم که دختری که با پسرها دوست می‌شود...و اصلا نمی‌توانستم ادامه بدهم چون یک ذره به حرف‌هایم اعتقاد نداشتم و او می‌خندید و می‌گفت اصلا هم..دلیل نمی‌شود...و چشم امیدش به من بود که راحت و آزادم ه مثل پدرش بچه مثبت و مذهبی و حالا من هم خراب شده‌ام...رودارنه می‌گفت بهتر است گوشی‌اش را بدهم..می‌گفتم که هر غلطی می‌خواهد بکند اما گوشی را باید خاموش کند موقع خواب برای سرش خوب نیست...دلم نمی‌آمد بگویم سرطان می‌گیرد می‌گویند..تازه عقیم می‌شود...مگر او نمی‌گوید آدم و نوح و ابراهیم و موسی می‌خواهد؟..این‌همه پسر را چطور می‌خواهد با عقمی که گوشی درست کرده بیافریند؟!

می‌خندید که بابا چرا پس عقیم نشد؟! گفتم گوشی پدرت آن موقع کجا بود...ضمنا به خودش فکر کند..زیر لب می‌گفت کذهبی کذهبی.مذهبی..انگار شعاری علیه کسی بدهد..منظورش پدرش بود و عموهایش..

گفتم زر مفت نزد...پدرش و عموهایش مردهای خوبی‌اند..واقعا انسان‌ خوبی هستند...حماقت و دگمی دارند اما حداقل پدرش را قبول دارم و به‌اش ایمان و اعتقاد دارم..

می‌خندید که خوش‌به‌حال بابا با اون ...نگاهش کردم و حرفش را خورد. اما صادِ "صورتش" را شنیدم و پشت دست نشان دادم که دستم را گرفت بوسید. سیبلش را روی دستم حس کردم و گفتم سبیل گربه‌ای‌اش را دور کند ازم..دوست ندارم..می‌خندید قاه قاه که دوست‌هایش هیچ کدام مثل او گود سان نیستند و بروم خدا را شکر کنم برای پسر به  این خوبی..گفتم اگر هم باشد مادر خوبی مثل من داشته که می‌گفت اصلا ربطی ندارد..خوبی از خودش است که محل ندادم آخرش و گفتم حالا دردش چیست؟ دوست دختر می‌خواهد؟ برود داشته باشد. کی جلویش را گرفته...ولی باید دختر را بشناسم و تایید کنم...غش کرده بود از خنده که واقعا خدای دموکراسی و آزادی‌ام...می‌گفتم راضی نیست؟ برود یک مادر خارجی روشنفکر پیدا کند...می‌گفت مگر من نیستم..من خودِ خودِ مادر(احتمالا جنوب آمریکایی) آن پلیس رقت‌ و ترحم‌برانگیز توی فیلم‌ سه بیلبورد هستم که اسکار امسال را برد..آن مو کوتاهه....موهای کوتاه سیخم را که طرف بالا شانه کرده بودم را به هم ریخت و گفت موهاش هم که خود خود موهای خودته..
بعد انگشت اتهام طرفم گرفت انگار موجودی مضحک نشان بدهد و از ته دل خندید و یکی از دیالوگ‌های مادر و پسر را اجرا کرد:

- خیلی چیزا عوض شده مادر(علیه نژادپرستی)

- نباید عوض می‌شد

خندید و موهایم را به هم ریخت باز و گفت: نازی نازی..نازی...
نازم نمی‌کرد یعنی نازم هم می‌کرد اما می‌خواست بگوید نازیست هستم..چیزی نداشتم به‌اش بگویم..دو ساعت تمام در مزایای داشتن دوست دختر و فوایدش برای بشر گفت.
همه را با انگشت وسطی بلند شده شنیدم و او در حال خندیدن و خم کردن انگشتم رو به عقب به حرفش ادامه می‌داد.

رفته بودم بذرهای همیشه بهار را جمع کنم و از لابه‌لای انگشت‌هایم می‌ریخت روی زمین. فکر می‌کردم سال بعد فصلش که بشود با اولین باران یا آبیاری ساکن بعدی این‌ها سبز می‌شوند و ساکن بعدی خواهد گفت ساکن قبلی همیشه بهار کاشته بود...شاید خوشش بیاید و نچیندش و شاید بگوید چه گل بیخودی...این‌همه گل‌های قشنگ بود..همیشه بهار هم شد گل؟

دوست دارم فکر کنم بی‌ذوق و احمق است و قدرنشناس.

درباره‌ی تعجب کردن یا نکردن برای به پرواز درآوردن یک کلم سفید کوچک.

نماز می‌خواندم که نانا آمد پرسید می‌شود روسری مشکی ترکمنی‌ام را بردارد چون ضخیم است و شعبده‌بازی‌اش از پشتش دیده نمی‌شود...سلام می‌دادم و با چشم اشاره کردم که بردارد. کرم می‌زدم به دست و صورتم که نانا آمد پرسید می‌شود یک قرقره نخ بگذارد دهانش؟ گفتم بدون سوزن آره..سرم توی گوشی بود که نانا آمد پرسید می‌تواند یک کلم درسته‌ی کوچک بردارد از یخچال؟

گفتم بردارد.

قرص می‌خوردم که دیدم از این ور اتاق به آن ورش می‌دود. با روسری ترکمن در دست و چیزی آن وسط قلمبه شده.. خودم را زدم به ندیدن. وقتی خوب دوید و از من واکنشی ندید.

گفت ماما...برات عجیب نیست که یه کلم پرواز کنه؟

خوب آن چیز قلمبه پس کلم هست.

گفتم خوبه..بد نیست

گفت این بادکنک نیستا...
- می‌دونم کلمه

- از کجا فهمیدی؟..شعبده‌بازیم موفق نیست؟

- گفتم نه فقط خیلی باهوشم.
باز دوید و کلم را به پرواز درآورد. هنوز سر از کارش درنیاورده بودم و نمی‌دانستم برای چی بید تعجب کنم اما ترجیح دادم این کوه خلاقیت را با استعدادهای شگفتی‌آور  کلمی‌اش به حال خود رها کنم.

هیچ ایده ای ندارم که چطور امروز به من زنگ زد.

با مجموعه قصه هایش... چرا؟ از کجا پیدایمپکرده اصلا .. 

ف همسایه‌امان یک‌هو از دهان و دماغ شروع کرد خونریزی کردن. دیروز صبح. سه بیمارستان عوض کرد و حالا اتاق عمل است. وقتی با آیات حرف زدم یک‌هو شروع کرد گریه کردن و من ماتم برد. شوکه شدم. در لحظه نمی‌دانستم چه بگویم یا چه کنم. همیشه در عکس‌العمل موافق لحظه را ندارم. اما بعد قطع کردم و سیل اشک من را برد.
راستش یک طور محبت پنهانی و ته قلبی داشتم به این مرد که مثلا به تمام مردهای همسنش دارم. مثلا  عمویی باشد برایم یا دایی‌ایی یا هر مردی که سنش باعث می‎‌شود تلخی‌هایش را ببخشم.
آیات های های گریه می‌کرد و من فقط می‌گفتم حتما دعا می‌کنم، حتما دعا می‌کنم.
به مادرم زنگ زدم و گفتم دم غروب برایش دعا کنید. به پدرم هم.

دلم خواست به پدرم بگویم برود مسجد برایش دعا کند.
دلم می‌خواست به تمام دنیا بگویم در همسایگی من دختری هست که خیلی وقت است سی را رد کرده. به پدرش عین یک بچه وابسته است و اگر پدرش طوری‌اش شود ...
و جدای از این. با تمام آن‌چه بین ما و این‌ها پیش آمد، علنی یا غیرعلنی..هیچ دوست ندارم مردی که نوه‌هایش را خیلی دوست دارد و نوه‌هایش صدایش می‌زنند آقاجون و به نظرش سال بهترین مرد این منطقه است طوری‌اش شود.

اگر این را خواندید برای همسایه‌ام دعا کنید.

چراغ حمام سوخته بود عوضش کردیم روشنش می‌کنم و وطل می‌کشه تا روشن شه..اولش ذهنم می‌گه زیاد تاریک نیست..می‌تونی عادت کنی. بعد روشن می‌شه و همون موقع ذهنم می‌گه چه تاریک بودآ.

یک ذهن شگفت‌انگیز

اگر فیلم را ندیده‌اید، شاید بهتر است این پست را نخوانید
از چند هفته قبل از اسکار یا حتی یک ماه یا کمی بیشتر خیلی از فیلم‌ها را دیدم اما حس نوشتن نداشتم و ندارم در این مورد. اما در مورد Una mujer fantástica

دوست داشتم بنویسم.تا لحظه‌ای که متوجه نشده بودم قهرمان فیلم چه در خود قصه و چه در واقعیت به نوعی مرد بوده/هست حس بدی به‌اش نداشتم. یعنی حس می‌کردم صرفا زنی است که اندام زنانه‌ی نه چندان قابل توجهی دارد. صورتش را حتی وقتی خواهرزاده‌ام و خود خواهرم گفتند چقدر کشیده و مردانه است و خواهرم گفت زن‌های صورت اسبی را دوست ندارد، با خودم فکر می‌کردم معمولی است، خیلی هم زمخت نیست.
بعد درست در آن سکانس که از بالا گرفته شده و شخصیت مردزن یا زن‌مرد فیلم با اجزای صورتی که به عمد طوری به نمایش گذاشته شده که نمای مردانه درش برجسته‌تر و واضح‌تر به چشم بیاید، دیگر نشد حس قبل از این‌که بدانم این آدم زن نیست بلکه مردی است که دوست دارد زن باشد یا حتی مردی است که نتوانسته مرد بماند، حسم عوض شد و حس انزجار را می‌دیدم که کم‌کم در حال شکل گرفتن و متولد شدن درونم است.
آن موقع متوجه شدم که چقدر پیش‌فرض‌هایم، چقدر دانش گذشته، تلقین و شرطی شدن ذهنم در برابر بعضی مسائل محتوای  احساساتم را نسبت به چیزها تشکیل داده.
بهتر بود که این‌طور نبود. چه بهتر بود که اگر به آدم توی فیلم دقت می‌کردم وذهنم مشغول چیز دیگری نمی‌شد یا حداقل علیه‌اش جبهه نمی‌گرفت. حالا سعی‌ام را می‌کنم دیگر.

من با تو خوشم..آروم نداره دلم..

چراغ حمام سوخته بود عوضش کردیم روشنش می‌کنم و وطل می‌کشه تا روشن شه..اولش ذهنم می‌گه زیاد تاریک نیست..می‌تونی عادت کنی. بعد روشن می‌شه و همون موقع ذهنم می‌گه چه تاریک بودآ.

می‌دانید؟ باورتان می‌شود مهمان ندارم؟ و می‌توانم بخوابم؟ بله. مهمان ندارم. اما خواهرش زنگ زد که بگوید می‌خواهد بیاید. دیروز عصر آخرین مهمان رفت و من هنوز 24 ساعت تنها نمانده بودم و دیگر رسما داشتم می‌روم تیمارستان اسم بنویسم که بشود چند روزی تخت تاثیر خواب آوری چیزی خوابید.

این‌طوری شد که وقتی گفت عالیه گفت پسرش گفته به دایی زنگ بزن هماهنگ کنیم برویم خانه‌اشان جیغ زدم. بدون توجه به وجود سعید فقط جیغ زدم و گفتم اصلا کسی حق ندارد بیاید. حتی اگر روی پیشانی‌اش با خطی نورانی نوشته باشند: سلام، من خدا هستم.

 فقط می‌خواهم روی تشکم بنشینم( دیگر تخت ندارم و تشکم مستقیم روی زمین است) و بروم دستشویی.
و گاهی چند صفحه بخوانم و کمی چرت بزنم و چیزهای خرافاتی بخوانم.
و من الله التوفیج...یا بو زیج.

موهام رو به آینه زدم. حدودا پنج سانت رو سر مو دارم حالا. مام برا عید آماده شدیم. مونده تراشیدن ابروها.

مهربونا

روزنامه‌ی اسرائ.یلی گاهی برایم به جی‌میل آخرین خبرها را می‌فرستد، امروز این را داده:
سوریة تعبر الحدود لإسرائیل لتلد ابنها بسلام
 
زنی سوری مرزها را رد کرد که برود اسرائیل فرزندش را با در با صحت و سلامت و خیلی امن دنیا بیاورد حسم به‌ این خبر این بود متاسفانه، یعنی حال و روز قلبم از شدت محبت و خوشحالی:
نمی‌شود این گیف را این‌جا درج کرد. اما این‌جا می‌شود دیدش.

خواب‌هایی که تعقیبم می‌کنند.

خواب دیدم من و مینا و ننه‌خلف جایی هستیم. طرف خانه‌های شهر زمان جنگ‌زدگی‌مان. همان‌جا که عمارت داغانی بود از زمان قاجار یا اوایل پهلوی شاید و خیلی قدیمی و دهشتناک بود. بعد بعضی جنگ‌زده‌ها و بعضی از فقیرها مثلا بابای مدرسه‌امان را در آن عمارت ساکن کرده بودند. عمارت را اگر رد می‌کردیم می‌رسیدیم به خانه‌های اداره بندر.
به آن خانه احساس عجیبی داشتم.

از طرفی دوستش داشتم. چون تمام سقفش چندل بود و زیر چند حصیر. و در و دیوار کاهگلی..از طرف دریگر ترسناک بود. چون که بعضی اتاق‌هایش تاریک بود و همیشه روی در و دیوارش مارمولک داشت. در عین ترسناکی دوستش داشتم و شاید چون ترسناک بود دوستش داشتم. مادرم و دیگران از آن خانه متنفر بودند. البته عمویم این‌ها آن‌جا بودند...ولی دوستش داشتم...
دیشب خواب دیدم من و مینا و ننه‌خلف داریم از آن فضای موهوم نیمه‌تاریک رد می‌شویم که برویم طرف خانه‌های اداره بندر. بعد یک فضای پر از آب روبرویمان هست و آن‌چنان که در خواب همه چیز ممکن است ننه‌خلف از روی آب نوک‌پایی رد شد. می‌توانست رد شود و غرق نشود اما من نگران بودم..فکر می‌کردم اگر آب عمیق باشد چه؟! انگار مثلا بشود از روی آب‌های کم‌عمق نوک پایی رد شد یا حتی رویشان راه رفت. آخرهای مسیر ننه‌خلف بود که  یک‌هو پایش رفت و زیر آب رفت. اما آب نبود. فاضلاب آب بود انگار.
ترسیده بود و حس می‌کردم از دستش داده‌ام. شروع کردم کمک خواستن و نمی‌دانم چطور شد که بیرون کشیدندش. اما وقتی بیرون کشیدندش خودش نبود؛ مادرم بود.

کیک شکلاتی با روکش طالبی

امروز بدون مهمانم. نانا پیشم خوابیده و  قبلش ازم پرسیده که از کجا متوجه می‎‌شوم که خسته است؟ انگار که رازی مگو است. خوب به چشم‎هایت نگاه می‌کنم نانا جان. و این‌که می‎دانم داری مقاومت می‌کنی، نخوابی.

گفتم بخواب. و گفت می‎شود روی شکمم؟! گفتم طبعا. دوید رفت چراغ را خاموش کرد و آمد لباسم را بالا زد و گفت سلام کیک شکلاتی با روکش طالبی.
هرچی فکر کردم نتوانستم تجسم کنم چه می‌تواند باشد طمعمش..اما حس نکردم دوستش دارم. به‌هرحال شکمم را بوسه‌زنان خوابش برد و رویش لحاف کشیدم.

؟!

نشسته بودم روی تختم توی اتاق مطالعه. نانا آمد با ادبیات کتابِ" بخوانیم"ش گفت:

- مادر بیا.

- چرا؟

-  ذ وویس شروع شده.

- میام حالا
موقع بیرون رفتن از اتاق، مکث کرد روبروی یکی از قفسه‌ها.

- کسی که مثل هیچ‌کس نیست...

سرم هنوز روی لپ‌تاپ بود.
- کیو می‌گه مامان؟

- کی چیو می‌گه؟

-کسی که مثل هیچ‌کس نیست..تو رو می‌گه؟!..

هنوز سرم روی لپ‌تاپ است چیزی نمی‌گویم.

- بابا رو؟!

سرم را بلند می‌کنم ببینم منظورش چیست. از لحنش چیزی دستگیرم نشده، رفته. نمی‌دانم جدی می‌گفت یا شوخی می‌کرد. مثلا دستم می‌انداخت یا چیزی در این مایه؟!


حالم خوب است. یک مجله‌ی اس.را.ئیلی پیدا کرده‌ام که برای عرب‌های اسرائیل و یهودی‌های عرب و این‌ها اخبار اسرا.ئی.ل و حوادثش را به عربی و عبری منتشر می‌کند. خواندن این‌ها از آن دیدی که نمی‌شناسم، مخصوصا حوادث جایی که رگ و ریشه‌ای هم درش داریم، یمن و این‌ها، از زبان آن دیگری -که ازش چیزی نمی‌دانیم- خوب است.

دوست دارم رمان‌هایشان را بخوانم. قرار شده با ادبیات‌شان آشنا شوم.

بعد می‌آیم در این مورد و موردهای دیگر چیزهایی می‌نویسم.
فعلا حالم از این ماجرا خوش است. چون مقاله‌ای که می‌خوانم درمورد یهودی‌های یمن و بعضی از خواننده‌هایشان است.  آدم با یهودیت سر و کار دارد نه صهیونیسم یا چیزهای این‌طوری ...

و این خوب است.

ماکسی مادرم را پوشیده‌ام. نخی و راحتی. روی تختم دراز کشیده‌ام. هنوز کمی تب دارم. نانا روی زمین خوابیده پیش من و سال و بن رفته‌اند فوتبال ببینند خانه‌ی دوست سال.
به آدم‌های به دردنخوری که شناختم فکر می‌کنم. همین اواخر. کمی قبل‌تر.

چقدر دیدم و نگاهم به مسائل و آدم‌ها عوض شده. چه کسی واقعا ارزش دارد؟
سال و بچه‌ها و خودم؛ در واقع خودم و سال و بچه‌ها.
در واقع خودم و بچه‌ها و سال.

یکی دو نفر دیگر هم هستند که در انتهای این لیست کوتاه جا می‌شوند.

تمام.

بقیه؟

شقشقةٌ هدرت.


سه روز است با بن حرف نمی‌زنیم. هر دو بزرگ شده‌ایم و دیگر زود آشتی نمی‌کنیم. او طرفم نیامد معذرت بخواهد و من هم جلو نرفتم.چند شب پیش شنیدم که به من زیر لب گفت گمشو. در چیزی که به‌اش ربطی نداشت.
مسئله گفتن این حرف نیست. مسئله راحت بودنش با این حرفش است که بیخود کرده با فحش دادن به من راحت باشد. من هم توی دلم به پدر و مادرم فحش دنیا را می‌دادم اما باز شدن رویش توی رویم را نمی‌بخشم.

حالا می‌بینمش روی شکم خوابیده. او هم مریض است. کتاب خون آشام یا اساسین را قایم کرده زیر کامپیوتر. در فاصله‌ی باریکی بین کامپیوتر و زیر رختخوابی خوابش برده. سوپی مرغ شاید نخورد اما می‌تواند آب سوپ را بخورد.
جدای از کوفتگی بدنم حس درست کردن چیز جداگانه برایش را ندارم. دیشب گفتم معذرت نخوای یه وقت. با چشمی که برق اشک تویش بود گفت چه فرقی می‌کنه تو که من رو نمی‌بخشی.

این اواخر اذیتم کرده خیلی. بدخلقی‌هایش با نانا و  فرار از کار  و چیزهای دیگر. درک می‌کنم که سنش است اما درک نمی‌کنم که برایش مهم نیست که شنیده‌ام چی گفت. یعنی نمی‌خواهم درک کنم راستش.
امشب البته تمامش می‌کنم. یا معذرت می‌خواهد یا معذرت می‌خواهد. بعدش تمام بوسه‌هایی که این مدت ازش نخواستم را یک‌باره ازش می‌گیرم.

بدنم کوفته‌ است از سرماخوردگی،  بوی سوپ خوب رسیده تا اتاقم..روی تختم جابه‌جا می‌شوم. کمی از عطر harmony women می‌زنم که توی یکی از قفسه‌هاست. بویش را نه دوست دارم زیاد و نه بدم می‌آید. در هر حال خوش است حس تازگی می‌دهد به‌ام.  کتاب را می‌گذارم روی میز بغل تخت که رویش گل‌برگ‌های سرخ گل‎‌های سرخ دور و بر لیوان سرامیک سفید ساده ریخته.
چشم‌هایم را می‌بندم. روی کمر خوابیده‌ام و کسی پیشم است. حرف می‌زند. احساس این‌که کسی پیشت باشد و برایت از خودت بگوید حال خوبی می‌دهد.
تکیه داده به آرنجش:
- چرا زودتر ندیدمت؟
- اگرم زودتر من رو می‌دیدی فرقی نداشت..هر چیزی در زمان خودش اتفاق می‌افته..
سرم می‌رود روی سینه‌اش.

تمام.

چرا تا این‌جا می‌توانم فقط تصورش کنم؟ نه بیشتر. نه کم‌تر. چرایم سئوالی نیست. چرایم خوشحال است. تا این‌جا می‌توانم این برش از خیالم را که تمام خیالم هست را ادامه بدهم و بعدش برمی‌گردم به واقعیت.
سرم را می‌کنم زیر پتو. عطر هارمونی وومن زیر پتو را پر می‌کند. یقه‌ام را بو می‌کنم. کاش سال بیاید زودتر بویش کند. عطرش که با عطر تنم هم همراه شده. از همیشه متناسب‌ترم حالا.
سال بیا و روی موهایم را ببوس.


از خوبی های جی میل اینه که بعضیا رو خود به خود اسپم تشخیص میده و می فرسته توی ترش که بعد از مدتی خود به خود خودشون رو دیلیت کنن. بس تشخیص به حق داده که زباله و مسمومند. یعنی اونقدر حرف گوش کنه برات که یه بار گزارش اسپم بدی دیگه مزاحمت نمیشه. 

مثل آشغالی که خود به خود تجزیه میشه و البته نه جلوی چشمت، تو حتی از وجودش باخبر نمیشین اینقدر حواسش به وقتته 

از دهیار بدم میاد.

چند وقت پیش ترجمه کردم. چیزی که ترجمه کرده بودم را فرستادم توی گروه خانواده. این کار را از روی قصد انجام دادم. قبلش البته به پدرم گفته بودم. شاید بهتر است بنویسم متن چتم را که به نوعی طنز بود را توی گروه خانواده گذاشتم. بعضی‌ها اظهارنظر و بعضی‌ها سکوت.
چیزی که انتظارش را داشتم اتفاق افتاد.
این‌که بعضی‌ها حالشان بد شد.
واقعا بد ها. این به مثابه‌ی یک آزمایش و امتحان دوست و خیرخواه یابی بود برایم. یعنی می‌خواستم بالاخره تکلیف خودم را روشن کنم توی زندگی که حرف‌هایم را پیش کی و برای چه کسی بزنم و جلوی چه کسی چه را نگویم. این را می‌خواستم عینا ببینم نه این‌که فقط از روی حس باشد. می‌خواستم شواهدش را لمس کنم.

هدف نه دل آب کردن بود نه پز و جار زدن و  نه قصدی برای ناراحت کردن کسی....فقط یک جور کسب دانش در این زمینه که در این دایره‌ی محدود دوستی بالاخره چه کسی برایت شاد می‌شود، از شادیت شاد و چه کسی از شادی‌ات ناشاد می‌شود.
جمله‌ی خبری بود که بله این ماجرا را دارم ترجمه می‌کنم. در این میان عده‌ای خوشحال و خندان به من گفتند که آفرین و می‌توانی و منتظریم و چه خوب و چه عالی و به به و چه چه.
خوب این‌ها نیرودهندگانند. عده‌ای سکوت کردند که طبیعی است دیگر. بی‌طرف بودند. عده‌ی دیگری هم قهر کردند. به این سادگی.

تا مدت‌ها ازشان هیچ‌جا خبری نشد. اصلا دیگر جواب سلام معمولی هم ندادند و دقیقا دیدم که اساسی‌ترین ضربات روحی‌ام را سابقا از این‌ عده می‌خوردم که در ظاهر از همه به من نزدیک‌تر بودند. چون به خاطر کمبود تجربه قدرت هضم رفتار نامتناسب با اظهارات دوستی‌شان را نداشتم. یعنی نمی‌دانستم که مهم نیست که هر کسی هر که می‌خواهد باشد پدر مادر برادر خواهر هر کسی..حتی بچه شوهر..مهم نیست چه نسبتی داشته باشد با تو ..و چه بگوید و نشان دهد مهم این است که برای تو خوشحال می‌شود؟ یا حداقب بی‌طرف است؟ و حداقل‌تر بدخواه تو نیست..نمی‌خواهد همیشه افتاده و ضعیف باشی که او سربلند و قوی باشد.

خوب نمی‌خواهم ادای انسان‌های بزرگ‌وار را دربیاورم و بگویم نه نرنجیدم ...چرا رنجیدم. حالم هم گرفت. اما این اواخر خودم را از بیرون می‌بینم و نگاه می‌کنم.
دقیق می‌شوم در حسی که توی روحم مثل رگی که از وسط بریده شده هم درد می‌کند و هم زق زق می‌کند و هم تپش دارد و هم بدتر از همه خون‌ریزی می‌کند و محلش ندهم کارم را می‌سازد.
خوب نگاهش کردم.

و متوجه چیزی شدم که به نظر کلیشه و تکراری می‌آید اما همیشه گفته‌ام صرف کلیشه بودن مفهوم و موضوعی دال بر بی‌ارزشی و غیرقابل‌اعتماد بودن آن موضوع نیست.
ضعف و بدبختی و شاد نبودن. احساس غبن و تلخی.
این احساساتی است که درونت را زیر و رو می‌کند و باعث می‌شود تو با دیدن موفقیت ولو بسیار کوچک کسی عذاب بکشی.
بعد باز دقت کردم و این‌بار متوجه چیزی در خودم شدم که قبلا در خودم سراغ نداشتم. عجیب و جدید بود. می‌دیدم از این آدم‌ها نه تنها متنفر نیستم و ناراحت که حتی دلم می‌‍سوزد  و اذیتم برایشان. از این جهت که دوستشان دارم. گذشته دارم باهاشان. از این جهت که می‌توانم عمق رنج و درد و حس بدی که به این وسیله به خودشان پیدا کرده‌اند را حس کنم. چون خودم زمانی از دیگران می‌گرفتمش. این حس را می‌گرفتم.
که حتی در قبال خودشان هم همین حس گاهی به من دست داده بود در زمینه‌های دیگر. اما عجیب برایم این بود که این حس درونشان آن‌قدر زیاد بود که هیچ کنترلی رویش نداشتند، یا شاید آن‌قدر ضعیفند در برابر قوت این حس که توان عدم نمایشش را نداشتند و ترجیح می‌دادند که فقط قهر کنند و بروند چون اگر بمانند باید من طوری ببرند زیر سئوال و دیگر بهانه‌ای برای این کار دستشان نیست...اوضاع تغییر کرده و نه من آدم سابقم و نه خودشان خصم قدر قبلی... و اوضاع را برعکس مجسم می‌کردم که اگر من جای آن‌ها بودم و نتوانسته بودم این حس را در خودم نمایش ندهم.
آن وقت چه اوضاعی می‌شد و چه برچسب‌ها و چه تابلوها و چه شعارها که با مشت‌های گره خورده علیه‌ام داده نمی‌شد. که حسود و کینه‎‌ای و ضعیف..اصلا من زمانی افتاده بودم. بله افتاده. خم شده در خود و زانو در شکم جمع کرده. نمی‌گویم تقصیر دیگران حتما یا خودم بی‌تقصیر...می‌گویم افتاده بودم..بدجور هم...در این افتادنه...مثل بیماری‌ام اول خودم را شناختم. حداقل زوایای بسیاری از وجودم را کشف کردم که جایش را بلد نبودم قبلا. نمی‌شناختمش. و دوم دیگران را. اطرافیان را. نزدیکان  و دوستان. این‌که می‌گویند بیماری و بدبیاری و سختی یک‌جور برکت هم می‌تواند داشته باشد برای این نیست که درد مقدس است. این‌ها حرف مفت است. درد هیچ وقت مقدس نیست. درد درد است و درد کشیدن مقدس نیست که حتی کفر به‌‎اش اصل ایمان است. آن‌چه در این میان اتفاق می‌افتد بالا رفتن ظرفیت روحی بعد از رد کردن وادی درد و رنج و سیاهی است.

و؟
به دنیا آمدن شخصیتی جدید که قبلش در خودت سراغ نداشتی. آدمی صبورتر. ساکت‌تر. و بخشنده‌تر و سر را به دغدغه‌های کوچک و بی‌ارزش دردنیاورتر.
بیایید برگردیم و من افتاده را مجسم کنیم. که هر کس آن‌قدر که از دستش برمی‌آمد و در توانش بود مشتی لگدی تفی سنگی چوبی لجنی حواله‌اش می‌کرد. اگر پا می‌داد بودند کسانی که با طیب خاطر برای تسویه‌ی حساب‌هایی که خودشان برای خودشان آفریده بودند و من حتی از وجودشان خبر نداشتم حاضر بودند یک لنگ‎‌شان را بگذارند این طرف و یکی دیگر از لنگ‌هاشان را آن طرف و رویم بشاشند یا کار دیگری بکنند.
خوب خوشبختانه قبل از این‌که کار به این انحطاط بکشد اوضاع بهتر شد. بالاخره داغان و خونین و مالین دست گرفتم به خودم و بعد به دیوارهای اطراف که دیوار و یخ و سردند اما ظاهرا قرار نیست رویم خراب شوند...کم کم توانستم بلند شوم و روی نوک پا بایستم و از پشت همان دیوارها سرک بکشم و به بیرون نگاه کنم..جایی دور..جایی که چیزهایی طلوع می‌کند و چیزهایی غروب.

بیایید من افتاده را مجسم کنیم.
خوب ملامت بود. چه فرصتی بهتر از این ما کسی را ملامت کنیم که زمانی سربلندی‌اش باعث آزارمان بوده:
- خودت رو بی‌اعتبار کرده بودی..خاک بر سر شده بودی...تا و تا و تا...
بعد تحقیر و بی‌ارزش نشان دادن داشته‌هایت:
کسانی که دوستت دارند خوار هستند. کسانی که علیرغم افتادنت دوستت دارند. کسانی که آغوششان را به رویت نبستند.
ملامت بود و زدن موفقیت‌هایشان توی سرت. بعد گذشته هم هست. زمانی تو ردیف طولانی‌ایی از امتیازاتی داشتی که زندگی ازت گرفت. پدر روانی. مادر بدجنس. فشار ..فشار...استرس...
من مرگ را زندگی کرده‌ام..وقتی دستت می‌رود توی پریز برق..یا سرت را می‌کنند زیر آب و خیس و نفس بریده می‌آیی بیرون...دیگر مرزها در هم می‌شکند. احساسات هم قاتی می‌شود. می‌ترسی و فکر می‌کنی عصبانی هستی. عاشقی و فکر می‌کنی عصبانی هستی. افسرده‌ای و فکر می‌کنی عصبانی هستی..غمگینی..مستاصلی...تنهایی..و فکر می‌کنی عصبانی هستی.

این است که آن روزها که وبلاگ‌ها فعال بود بعضی‌هاتان من را " عصبانی" لینک کرده بودید.
من مرگ را زندگی کرده‌ بودم و به کرات پرنده‌ شدم ..پرنده‌ی اندوه با ثقل پرهایش...اندوه از درونم مثل پرهای پیر و کرکهایی که نه پر بودند و نه کرک از درونم ..از درون قلبم و جسمم و روحم به بیرون رشد کرد و اجازه‌ی تحرک را از من گرفت.
هنوز دست را پس کله‌ات حس می‌کنی که سرت را توی تشت آب می‌کند و آب قلپ قلپ توی گلو و گوش و چشم و بینی‌ات می‌رود و فکر می‌کنی پس مردن همین است. دارد می‌آید و یک‌هو زورت زیاد می‌شود و می‌چسبی به زندگی‌ و می‌توانی خلاص کنی خودت را..
ظریف...نحیف...باریک...لرزان..خیس...کوچک..جوان..نوجوان...خرد شده..قاتی شده...
این‌طوری است که آدم رد می‌کند و رد می‌دهد. بله. رد نمی‌داد که باید می‌مرد. آدم از زندگی کردن مرگ، تبدیل به پرنده‌ی اندوه می‌شود، اما آخرش باز آدم است.
 دنیا دیگر به مرز قبل از آن دوران برنمی‌گردد...و دنیا و زندگی دیگر نمی‌شود ..آن ترکیدن حباب‌ها روی سطح آب.

چه شد ؟..افتاده بودم با تمام آنچه که ذکر خیرش رفت..و یک‌هو دستم رفت روی دکمه‌ای و فشارش دادم و پرده افتاد و روح سیاه و معوج دیگران را دیدم.خیلی هم انتزاعی.

خیلی هم مجرد.

دیدم که چطور در دردهای خود دستشان سمتم دراز است و فقط می‌خواهند بدرند.

چند شب پیش طی تعریف ماجرایی گفتم که با پدرم رفتیم پیش دهیار. حالا دیگر کمی زیرک شده‌ام. طعمه را می‌اندازم و صبر می‌کنم خیز بردارند طرفش و ذهنم در حال سنجیدن میزان نفرتی است که در دیگران نسبت به خودشان ایجاد می‌کنم که همان را نسبت می‌دهند به من و تمام چیزهایی که من را تشکیل می‌دهند.

گفتم با پذرم پیش دهیار رفتیم و دهیار فلان گفت

گفتند از دهیار خیلی بدم می‌آید

انگار که مثلا زنِ ف یک‌هو بگوید از شهردار لندن بدم می‌آید.

خوب به تو چه و چرا تو باید از کسی بدت بیاید که باهاش سر و کار داری؟

چون می‌خواهد بگوید از تو بدم می‌آید..از چیزهایی که تعریف می‌کنی ...
- وقتی می‌رفتم فلان جا دهیار می‌آمد و خیلی حرف می‌زد..خیلی پرحرف و سبک مغزن..

این یعنی بی‌ارزش کردن کسی که تو باهاش سر و کار داری. که یعنی فکر نکن حالا رفتی کی را دیدی. فکر نکن کار مهمی کرده‌ای. این یعنی تحقیر تو و سعی در سلب اعتماد به نفست.

باز نگاه کردم به حسم و نگاه کردم و دیدمش: بله.چه بدبخت. و این‌که ناراحتی سراغم نیامد.  حسی از جنس دیگر.
دلیلش را می‌دانستم.
نیازی نبود بگویمش.
حالش بد شده طرف.

به خودم گفتم یاد گرفتی؟ خودم زود یاد گرفته و زبر و زرنگ جواب داد: آره.
کیف کردم.

یه زنی از همکارای مینا تو گروه کارهای هنریی مینا ایناس که یه گروه کشوریه سیرابی‌های کله‌پاچه رو تزیین کرده. یه شکل پاپیون. بعد اون وسط کله‌هه زبونش آویزون و چشا وغ زده و  اینا...از این ور چی؟ پاپیون دورش رو گرفته...اصلا یه فیلمی.

حالا مینای نگون‌بخت یه اعتراضکی کرده و  با ترس و تردید گفته که کله‌پاچه تزیین نمی‌خواد بابا.

و همه علیه‌اش شوریدن. مردها حتی و مردها هم گفتن که تزیین برای کسایی مهم نیست که فقط به فکر خوردنن نه مثل ما به فکر دادن.این‌جاش از منه البته اما خو مینا بغ کرده بود که چی گفتم مگه.  زنه از اون فعالای درجه یکه که مثلا عکسای پروفایلاش این,طوریه که روزتون رو با لبخند خداوند شروع کنید و بوس بدید به خدا و از این حرفا...و خدایا هوامو داشته باش فقط تو رو دارم و ...

یوگا و ادا اصول هم.

القصه که مینا می‌گفت آقا اصلا تزیین کنید...گفتم به مردا بگو تخم و اون‌جاشون رو اصلا گره پاپیونی بزنن  خلاص‌مون کنن...می‌گفت شهرزاد دردت نزنه که اگه تو گروه بودی سر دو دیقه اخراج از گروه و سر یه روز اخراج از آموزش‌پرورش می‌شدیم..

ولک من هنوز داستان اون عمیدی رو فراموش نکردم آخه.

اون معلم مرده که تو همی گروه عکس بد بد فرستاده بود و همه زن‌ها ترک کردن...انگار مثلا اونجاش رو گرفته دستش حالا و داره می‌دوه دنبال‌شون...و مردا هم  بیا و فحش بده..

- شرمت باد عمیدی....بند و بساطی..هر چی یارو گفته بابا اشتباه شد..ترک کرده اصلا...ولش نکردن.

مگه کوتاه می‌اومدن؟

هی من تایپ می‌کردم عمیدی دوستت دارم..بت افتخار می‌کنم از طرف خواهر بزرگه‌ی مینا هی مینا هلاک از خنده و با التماس و اینا گوشی‌اش رو از دستم می‌گرفت.

عکس ارسالی عمیدی زنی بود که بسیار معصومانه تنش را  بسیار گشوده بود رو به دوربین...آماتور هم بود..مشخص بود زیدی کسی بوده...

باید می‌دیدید زن‌ها چی نوشتن: مدیررررررررررر به دادمون برس...آقای فلانی کجاس...به دادمون برس جناب بهمانی...

چه خبرتونه عمیییی؟!..ولک چه بیییییییییییید؟!
هر کدوم کون‌تاون شص کیلو از یه عکس رمدید؟

عینا همین.

یعنی می‌خوان بشون تجاوز کنن حالا.

بابا بیاین برین..همه عمرتون تو فیلم و ادا و جوًید کلا...همه‌اش تو جوًن..نمی‌شه یعنی کسی فکر کنه خو یارو اشتباه فرستاده..یا اصلا عمدی...بی‌صدا ترک کن برو چشمات رو آب بکش..وضو بگیر دو رکعت نماز ضد گشوده شدن بخون..

نه...مگه می‌شه؟  تا به دنیا و کل گروه و ایران نفهمونیم که نجیبیم و الان ترسیدیم و وحشت کردیم و نجابت‌مون ترک برداشته می‌شه مگه؟

بعد یواش رفتن تو دفتر گفتن چی؟

بله...چه عکسی هم بوده...ما که صد سال بلد نیسیتیم این‌طوری برای شوهرا ژست بگیریم..

خو برید عمیدی یادتون می‌ده.

دیروز بسته‌ی پستی دوستی رسید.  پستچی زنگ زد گفت آمده در خانه هی دید زده کسی نبوده. بیایید پس. رفتیم.  من و سال و نانا. سال گفت پیاده نشوم. وقتی رسیدیم، پستچی روی پله‌ی اول نشسته بود دست‌ها در هم گره خورده. توی ماشین‌مان دالیدا بلند آی فوَند مای لاوو این پورتوفینو را می‌خواند. قشنگ بود. وقتی به گوشش خورد بلند شد و لبخند زد.
دیگر نگاهش نکردم.
بعد سال را می‌دیدم از پشت صندلی که لابد دست می‌داد.
بعد سال رفت بسته را آورد و گفتم برایم عکس بگیرد که بفرستم برای دوست فرستنده، که ببیند خودم رفتم نور چشمی را بیاورم از پست. پیاده شدم و دستم گرفتم بسته را و ازم عکس گرفت.
دور ایستاده بود.

بعد با احتیاط پرسید: از طریق واتساپ اینا در ارتباطین.

سال گفت کل آدمایی که می‌شناسه سه چهار نفرن که تو دنیای مجازی هستن. بعد بلند خندید که لازم نبود آن‌همه بلند..
کمی دلم سوخت وقتی دیدم روی کاغذی نوشته برمی‌گردم ..
انگار کسی منتظرش بود حالا.

یک‌بار گفته بود هیچ وقت کسی منتظرم نیست. حتی در اداره.
خود برمی‌گردمش
داد می‌زد کسی  پشت آن میله‌ها منتظرش نیست.

از خوبای مکالمه‌محور

زنگ زدم گفتم گوجه بیاورد برای دمپخت.

گفت باشه.

گفتم ببخشد که مزاحمش شدم اما گوشت نداریم و مرغ خوشبختانه، و ماهی هم سبزی نداریم برایش. پس گزینه‎‌ی توی کون میز فقط دمپخت است.
گفت می‌فهمد، متوجه است.
گفتم خدانگهدار.
گفت خداحافظ شما.
گفتم ممنون از وقتتون.
گفت سلامت باشید.

گفتم موفق و موید.
گفت زنده باشید.
گفتم دست فلانی بر سر شما و پایش در کون شما.
گفت سپاس.
دیگر نتوانستم ادامه بدهم. صرف این‌که کسی جلویم بگوید یا خطاب به من با آن لحن آرام بگوید سپاس از بین می‌روم.
از خنده.

صنمای داوود آزاد را بشنوید. و رویش برقصید. تو رو خدا.

توی ماشین مادرم به من می‌گوید که وقتی نبودی پدرت گفته بود کاش شهرزاد پسر بود. باید پسر می‌شد. سیمون دوبوار وجودم گیس می‌کشد و پوست صورت می‌خراشد.
به‌اش می‌گویم زیاد بی‌تابی نکند. با عمل خلاف این ثابت می‌شود.

گرچه حس و حوصله‌ی ثابت کردن چیزی هم نیست. فقط کارت را بکن.
می‌دانم منظورش این است که همه جا بشود ببردم و همه‌جا بشود راه افتاد و کار کرد و جنسیت مانع و خطری نباشد. حق دارد اما من دوست نداشتم پسر باشم یا مرد یا هر چیزی جز این که هستم.
این‌که با اینی که هستم کاری کنم را دوست دارم. وگرنه ک.یر بی‌مصرف و تخم پوکیده که زیاد ریخته.

بعد حرف روستایی شد که آن طرف شط بود و بچگی مادرم درش گذشته. که تا حالا ممنوع بوده تردد درش. بس که لب مرز است و مادرم توی بلم مسافر می‌برده عراق وقتی مجرد بوده.

دهیار گفت حاجی شما رفتی؟ دیدیش؟
پدرم خندید و گفت بله..پس چطور با خانم ازدواج کردم؟! قبلش دهیار از دایی‌هایم پرسیده بود. و محل زندگی‌اشان را شناخته بود. یاد این افتادم که پدرم می‌گفت زمانی که مجرد بوده روی دوچرخه گوشت می‌فروخته و رفته در خانه‌ی زایر جاسم و دیده دختری سیاه با موهای فرفری آمده گوشت را برده و گفته پولش را می‌آوریم...بعد می‌خندید که و هیچ وقت هم نیاوردند. از همان وقت‌ها دزد بودند و کلاه‌بردار.
مادرم می‌خندید و می‌گفت حالا هی بگو..در این‌که مادرم هیچ خوش‌جنس نبود شکی ندارم. خودش اعتراف می‌کند که وقتی غیرعرب‌هایی که با خرما آشنا نیستند می‌آمدند ازش خرما بخرند زیر گونی را آشغال خرما می‌چپانده و رویش را خرمای خوب.
می‌خندید که یک روز مرغ مریض و در حال موتی به مردی که عربی بلد نبود فروخته و مرد تا نصف راه رفته و برگشته و خواسته مرغ را پس بدهد و گفته
هازی موت موتان.
ادایش را درمی‌آورد ک عربی حالی‌اش نمی‌شده و برای خودش واژه درست کرده بود. غش کرده از خنده می‌گوید که چطور نه تنها مرغ را پس نگرفته که حتی به یارو سنگ زده و توی گل غلتانده و توی چاله‌ی توی آب انداخته.
به مرد فکر می‌کنم و دل شکسته‌اش و فکر می‌کنم نتیجه‌ی این کارها توی زندگی آدم دیده نمی‌شود؟ و توجیه می‌کنم خوب فقیر بودند و می‌خواستند هر طور شده پولی دربیاورند ..
با این وجود دلم برایش می‌سوزد وقتی می‌گوید به علوم و تاریخ علاقه داشته. و این‌که پاپیون روی موهایش را برادرش پاره کرده و گفته نرود مدرسه. این‌که پسر معلمشان را بلند می‌کرده که اسمش سیاووش بوده و او صدایش می‌کرده سی و هشت..
وقتی بیرون می‌آییم مادرم توی ماشین منتظرمان است. بغ کرده و توی خودش است. می‌پرسم چی شده و می‌گوید از این‌جا خوشش نمی‌آید. از روستا و آدم‌هایش.
می‌گوید اتفاقات بدی برایش این‌جا افتاده.
اما پدرم کیفش کوک است و می‌گوید زکیه دهیار مشخص بود که از اراده‌ی شهرزاد خوشش اومده.
مادرم آهی می‌کشد و من به قبر عمویم نگاه می‌کنم و تابلویی که رویش عکسش هست و اسم روستا رویش است، با خال گوشه‌ی لبش که همان را پسرش پدرم و من داریم.
روی قبرش فقط یک حصار فلزی قرمز هست.
فکر می‌کنم چقدر می‌شد برای روستا به همین هوا امتیاز گرفت. بالاخره این مرد روی همین خاک خونش ریخته شده و در همان‌جایی که کشته شد دفن شد...و پسرش؟
موهایش دم اسبی است و افتخارش این است که خودش را برای آدم‌ها می‌گیرد.

red eyes

با پدرم و سال رفتیم دهیاری. زمین‌ها کلی مشکل داشت. جهتی که عامیانه‌اش می‌شود"دولت" دست گذاشته بود روی زمین‌ها. میراث فرهنگی و منابع طبیعی و ..باید می‌رفتیم ببینیم چه می‌شود کرد.

بچه‌ها گفتند با پدرم حرف بزن بروید. حرف زدم و پدرم چفیه‌اش را خیلی شیخ‌وار بست دور سرش و عبای نازکش را انداخت روی دوشش و از گوشه‌ی چشم بدون این‌که مستقیم نگاه کند توی صورتم، صورتم را چک کرد که آرایش غلیظی چیزی نداشته باشم که ظاهرا پسندید. چون شله را سفت بسته بودم و با خودم فکر می‌کردم دفعه‌های بعد شله و عبای سیاه سرم نخواهم بست و نخواهم سر کرد. چطور با آن اسباب دست و پا گیر بروم پای زمین و کار کنم و نظر بدهم. بیلرسوتی، چیزی می‌پوشم یا حتی یک مانتوی گل و گشاد بدون آرایش و با پوتین یا کتانی در پا و قال قضیه کنده می‌شود. خودم راحت‌ترم برای کار این‌طوری.

این‌بار چون پدرم را باید مجاب می‌کردم به رفتن حرف گوش کن بودم و کلی توی جو هکزا الزن بیه بودم.

این هکزا الزن بیهِ یک جمله است که اصلش هکذا الظن بیه است. هر وقت می‌خواهیم بگوییم که کسی خیلی توی جو عروبیت فرو رفته با لهجه‌ی فارسی می‌گوییمش. فکر کنم یک جمله از دعای کمیل باشد یا هر دعای دیگری که یادم نیست.
این‌طوری می‌گوییمش: بله هکزا الزن بیهِ.

فکر کنم اصلش اصلا این‌طوری باشد: ما هکذا الظن بک. یعنی از تو چنین برنمی‌آید.

به‌هرحال پدرم هشدارهای لازم را داد که اول من می‌روم تو اگر جو مناسب بود صدایت می‌کنم. احساس بز بودن کردم و تصور کردم مثلا توی دهیاری دهیار و معاونش مشغول بازی کردن با یک جاهایی‌اشان هستند یا زن‌هایی با حداقل البسه در حال اجرای روابط صمیمانه و نزدیک هستند با ایشان.
فکر را دور کردم و به مادرم گفتم چرا نباید برم من؟

مادرم گفت خو برو. گفتم ندیدی شوهرت چی گفت؟ گفت برای خودش می‌گه برو.

کمی بعد سال آمد دنبالم..و من پا گذاشتم به دهیاری کوچک جمع و جور روستایمان. مردی که حرف می‌زد یک چشمش قرمز بود. لهجه‌ی عربی‌اش خوب بود و مشکلی نداشت. ازش راضی بودم. به‌اش امتیاز دادم. چشمش قرمز بود که فکر کردم مثلا مشت خورده؟
از این فکر خنده‌ام گرفت و صورتم را به هوای باد زدن خودم پشت عبا قایم کردم و به خودم گفتم آدم باش. آقایان خودشان را خیلی جدی گرفته‌اند.
که البته بیخود هم نبود.

دهیار می‌گفت که وزیر کشاورزی آمده و دارند سعی می‌کنند آن یکی روستا را از دست س.پاه دربیاورند. و از این و آن دولت چقدر هکتار زمین برده. و یک کارشناس آمده گفته فقط روستای ما قرار است برود زیر آب و باید خالی از سکنه شود.
می‌گفت هر چیزی بکارید که نبرندش.
می‌گفت این جا زمانی جُنینه بود. یعنی جنت کوچک. بهشتی کوچک. که نواده‌ی شیخ روستا به وزیر کشاورزی گفته که این‌جا زمانی کشتی‌ها لنگر می‌انداخت انگور بار می‌کرد و سیب و هلو و زردآلو و خرما و ..که وزیر کشاورزی متاثر شده و یاد کویرهای مرکزی افتاده و جاهایی را خارانده و رفته.
کتابی که جدیدا در مورد دلایل کم آبی و بی‌آبی ایران خوانده بودم را یادم افتاد. بلایایی که سر قنات‌ها نازل کرده بود حماقت و...کمی هم حرف زدم و مرد نگاه نمی‌کرد. زورم گرفت. انگار جدی‌ام نگرفته باشد. که برای اولین‌بار دیدم پدرم خوب معرفی‌ام کرد که بله این خواهر شما (توی دلم گفتم صد سال) خودش اهل کار و کشاورزی است و دوست دارد این‌جا را بکارد و سند می‌خواهیم و  که دهیار گفت چه بهتر از این و ..سال بلند شد عکس‌های باغچه را نشان داد که مرد زیاد تحویل نگرفت چون احتمالا فکر می‌کرد سال فارس است یا غریبه است و دعا کردم اگر از سال پرسید عموجان شما از کدام تیر و طایفه‌ای سال نگوید نمی‌داند بگوید مال آل گوّاد هستیم حتی اما نگوید نمی‌داند.
که هیچ چیز در نزد این آدم‌ها بدتر از این نیست که از کسی بپرسی اهل کجایی یا خاندانت کیستند و جواب بشنوند نمی‌دانم یا چه فرقی می‌کند. آن‌قدر که خودشان در این باره می‌دانند و برایشان خیلی هم فرق می‌کند.

درست یا اشتباه این‌ها قوانین‌شان است و اگر بخواهی باهاشان بی‌دردسر و حاشیه زندگی کنی باید مراعات‌شان کنی.
سال کت سورمه‌ای پوشیده بود که خودم برایش انتخاب کرده بودم و عینک کائوچویی فرم مشکی. یک مهندس طبیعی ..آن‌قدر که دهیار فرمود:

عمو جان شما مهندسی؟
دهیار همسن سال بود شاید کمی جوان‌تر یا مسن‌تر اما به سال که تیپ شهری بود می‌گفت عموجان که برتری خودش را نشان بدهد. انگار بگوید شما پشت میز نشین‌های شهری بچه‌ایید . ما عاموتونم هستیم.
سال گفت بله و دهیار پرسید کشاورزی؟
سال گفت نه و من گفتم البته از مهندسی کشاورزی بی‌اطلاع نیست و خیلی چیزها می‌داند. دلم نیامد خودم را بی‌نصیب بگذارم و دلم خواست شوخی کنم با توجهات و ارشادات این حقیر که دیدم جو مردانه‌ی سنگینی حاکم است و اصلا نمی‌شود زنی مزه بریزد آن‌جا.

پیرمرد دماغ گنده‌ای هم آنجا تسبیح می‌گرداند و اصلا به هیچ کس نگاه نمی‌کرد. فقط در مورد برحی که از رد آیز پرسیدم گفت الان فصلش است دیگر تا مرداد البته فرصت داریم.
پدرم او را پسردایی صدا می‌کرد که بعد فهمیدم نه نیست. فقط داشته به‌اش می‌گفته بیا با هم دوست باشیم.
خلاصه کارها کند و به سختی پیش می‌رود و من همچنان پوست کلفتم تا بعد.