چقدر آمدن پدر و مادرم پر از خیر و برکت بود برایم.  پدرم پرپین‌ها را جابه‌جا کرد برایم. مادرم دستور داد حیاط را تمیز کنند سال و برادرم و کردند. مادرم همه‌ی کنارها را جمع کرد برایم مثل یک تپه. پدرم برایم کلی توت جمع کرد که باهاش شربت فیمتو و مربا درست کردم.
ماهی خریدیم باقلا برایم تمیز کردند. حرف زدیم.

خوب هم بود..

پدرم امروز اصرار که بیا با ما. بهانه آوردم که سال تنهاست. اما خسته بودم. راستش فشارم روی شانزده و شش بود. هر شلوغی هر حرف اضافه‌ای هر چیزی فشارم را زود می‌برد بالا. دلم خواب می‌خواهد اما نه چندان زیاد.

زبد و تمر

وقتی بیدار شده بودم مادر و پدرم هزارتا دعوا کرده بودند. سر این‌که ادویه‌ی قلیه زردچوبه داشته باشد یا نداشته باشد. تویش آرد بریزند یا بنابر پیشنهاد مادرم لعاب برنج آبکش شده -که تازه بعد از سی و اندی سال خوردن دست‌پختش فهمیدیم که توی قلیه می‌ریخته دور از چشم ما و تازه امروز هم ناراحت بود که

-حیف! کون ما بعت سری علیکم و ماگلت شی.

که حیف کاش رازم را برملا نکرده بودم چون خواهرم و پدرم دست گرفته بودند که پس بگو برای همین قلیه‌هایت رنگپریده می‌شود نه خوش‌رنگ-. دعوا سر مقدار ریختن نمک، دور انداختن یا نگه داشتن و استفاده کردن از ساقه‌ی گشنیز در قلیه، تمر هندی و مقدارش، ریختن لیمو عمانی یا نریختنش در قلیه، مقدار رب گوجه و چیزهایی از این دست بود.

من منگ سر تکان می‌دادم که درست درست. هم به پدرم. هم به مادرم. حق با هر دوی شماست.
-بله بله قلیه بهتر است بدون آرد باشد

-بله بله لیموعمانی نریزیم تلخ می‌شود تمرهندی باشد.

آرد را تفت بدهیم نه اصلا آرد بدرنگش می‌کند. آخرش من داشتم چای لپتون توی ماگم که رویش ستاره‌ی داوود هست  می‌خوردم. لیوان را از نت خریده بود برایم. پدرم یک‌هو با *"ارجو المعذره" از دستم درش آورد و جایش ماگی که خط الرسم عربی دارد گذاشت که ازش بخار بلند می‌شد. برای تزیین هم یک غنچه گل محمدی رویش انداخته بود. گیج‌تر از آن بودم که دقت کنم توی چی دارم چای می‌ریزم. فقط دلم چای می‌خواست. حتی بعد از نشستن پشت میز حس می‌کردم یک جایی هستم خیلی بالاتر از سطحی که پدر مادرم مشغول زد و خورد بودند.
تازه شروع کرده بودم لذت بردن از چایی که ماگش پر از حروف در هم برهم بود که مادرم قهر کرد رفت. گفت اصلا خودت بپز و پدرم با خنده می‌گفت که من پنجاه ساله این کارمه زن..مادرم گفت برو بابا. به فارسی گفت و زد بیرون. چای‌ام که تمام شد پدرم زیر لب می‌خواند

-السمره تمر گنطار

زند گندمی عین خرمای گنطار شیرین است.

خنده‌‌ام را خوردم که فکر نکند به خودم گرفته‌ام و لوس شده‌ام. اصلا خیلی هم خنده نمی‌آمد روی لبم با آن همه منگی دم صبح. لیوان را آب کشیدم و گذاشتمش روی نم‌گیر بغل ظرف‌شویی. پدرم ادامه می‌داد و البیضه زبد هوش

که زن سفید هم عین کره‌ی گاو اصیله و یعنی ترکیب این دو عالیست. خرمای گنطار و کره‌ی خوشمزه‌ی شیر محلی. صدایش لرزش خش دار مسنی داشت.
فکر کردم اگر مادرم بشنود چی می‌گوید؟ هیچی. محلش نمی‌دهد و می‌گوید مردها هر چقدر هم پیر شوند فکرهای کثیف می‌کنند. تا پایم را گذاشتم از آشپزخانه بیرون صدای شکستن شنیدم. برگشتم. پدرم بی‌خیال ظرف می‌‎شست. گفت لیوان صهیونیستت شکست. ناباروانه نگاهش کردم.

چهار تکه شده بود روی موکت. گفتم عجب! هدیه‌ی بن بود.

گفت مهم نیست بابا. لیز خورد. بهترش رو داری.

لیوان حاوی حروف عربی را گذاشت روی جالیوانی.
گفت برو پیش مادرت انگشتت می‌بره. خودم می‌ندازمش دور.


عنوان: کره و خرما


* معذرت می‌خوام، در واقع:پوزش می‌طلبم.



پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"..یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.

پدرم این‌جا بود.

دیشب سال دشداشه‌ی قهوه‌ای پوشیده بود و پدرم دشداشه‌ی سفید. سال چفیه‌ی آبی روی شانه انداخته بود. من و مادرم جلوی سال و پدرم راه افتاده بودیم. رفته بودیم طرف خانه‌‌های شرکتی که آرام بود. پدرم گفت الحمدلله علی نعمه الامان. ساعت از یک گذشته بود. برای سن پدر و مادرم آن ساعت از شب خیلی دیر بود اما آرام بودند و دلشان می‌خواست کمی راه بروند. باد خنکی می‌آمد و مادرم گفت پدرت چه می‌گوید؟ گفتم نمی‌دانم که چیزی نپراند به‌اش. عبای من را سرش کرده بود. پدرم موقع بیرون رفتن به‌اش گفته بود چیزی سرت نمی‌کنی؟ من گفته بودم نه. مادرم رفته بود سرش کرده بود.من روی ماکسی آستین حلقه‌ای پیراهن مردانه‌ی گل و گشاد پوشیده بودم.قبلش فیلم گذاشته بودم با پدرم ببینیم. مادرم هم بود.

فیلمی که از بچگی دوست داشتم. پدرم ندیده بود چون آن موقع‌ها به نظرش تمام این‌ها حاوی فساد بود. حالا تا شروع شد پرسید:
- پایانش شاده؟

گفتم بله. خوبه آخرش. بعد گفت بشین برام ترجمه کن پس. تعجب کردم که مصری یادش رفته بود. قبلا فیلم و سریال مصری زیاد می‌دیدیم. برایش ترجمه می‌‍کردم و دوجا هم گریه کرد که عجیب نبود. یک‌جا وقتی زنِ نقش اول فیلم علیرغم بدی‌هایی که خواهر و شوهر خواهرش به‌‍اش کرده بودند برایشان پول می‌فرستاد از حاصل زحمتش. و جای دیگر وقتی معشوق زن برگشت.

 برگشتنی زیلایی گفت مهندز بفرما چایی. پدرم گفت نه برویم خانه. سال گفت نه چای دم کرده گناه داره. پدرم اشاره کرد تو هم بیا. گفتم نه شما بروید. بعد زیلایی دوید صندلی آورد و پدرم به احترامش روی زمین نشست. سال هم. برایشان مخده آورد و روبروی کانکس نگهبانی‌اش روی لبه‌ی سیمانی سختمان مجاور نشستند. من و مادرم دور جایی که زمستان آتش روشن می‌کنیم نشستیم. مادرم کمی گفت چرا مثل زن ممد رانندگی یاد نمی‌گیرم. و چرا پسر و دخترم نمی‌رانند و از این حرف‌ها. گفت برادرم روی دلش داغ گذاشته چون زن نمی‌گیرد. ازدواج نمی‌کند. همه‌ی فامیل می‌گویند نکند مرد نیست و به قول مادرم " نمی‌تواند".

با کنارها یک قل دوقل بازی کردم و گفتم برود بخوابد. رفت خوابید. بعد رفتم پیش پدرم و سال و زیلایی. همان دم در گاراژ شنیدم پدرم داشت می‌گفت" بایستی"..یک چیزی برای زیلایی تعریف می‌کرد.

گفتم زیلایی مضیف راه انداختی. با عربا گشتی گویا.

خندید. گفت چای بریزوم برات؟ پدرم چای را به من داد. نشستم روی صندلی و به سه مردی که دوتایش فامیل بودند و یکی‌اشان غریبه‌ی آشنا نگاه کردم. چای را ریختم توی نعلبکی و فکر کردم بالاخره یاد نگرفتم با قند بخورمش . هنوز زبانم می‌‍سوزد. زیلایی شکر و قاشق را داد به پدرم که  طرفم گرفت و من دیگر تلخ خورده بودمش. بعد دیدم حرفی ندارم. کاری هم ندارم گفتم دستت درد نکنه زیلایی خدافز.
رفتم بخوابم و ظهر امروز که بیدار شدم دیدم مادر و پدرم برنج و قلیه ماهی پخته‌اند و کلی ظرف شسته‌اند و جارو و چیده‌اند و فلان. پدرم گفت برای زیلایی ناهار ببر. که گفتم ولش کن به‌اش رو نده. من می‌دانم چقدر و چرا و چگونه باهاش ارتباط داشته باشم. پدرم راضی نبود. از توتی که چیده بودیم شربت درست کرده بودم. برایش شربت توت بردم که غر می‌زد بله مهمان می‌آید خانه‌ات تو می‌خوابی و کارت را می‌کنند و هی به کار می‌گیری همه را. گفتم خیلی حرف نزند تازه بیدار شده‌ام و وقتی تازه بیدار می‌شوم خیلی حال خوشی برای شنیدن چرت و پرت ندارم. خندید و لیوان را داد به من و گفت چشم ارباب.

ما ردنه غیره

فوگ النخل ترانه‌ی بچگی من است. ترانه‌ی جوانی. تمام کودکی‌ام با زمزمه کردن این ترانه گذشت. چه وقتی پدرم با صدای زیبایش می‌خواندش و چه وقتی که رادیوی یکی از کشورهای اطراف پخشش می‌کرد.

فوگ النخل ترانه‌ی عاشقی‌های من است.

بچگی‌ام گذشت. عاشقی‌ها رفع شد. ترانه ماند.

حالا مهدی یراحی که پیجش در اینستا و کانال تلگرامش هست  ترانه‌ای به این سبک و سیاق برای سیل مردم عرب خوزستان خوانده با زیرنویس. شعر و فیلمبرداری این ترانه را دوتا از هنرمندان خوب خوزستان انجام داده‌اند که نگاه زیبایی دارند.


این‌جا بشنوید و ببنید.




شُره

از وقتی آمدم توی این خانه چقدر گذشته؟ هر چقدر هست ( چقدر را نوشتم چه قدر و هی نگاهش کردم. به نظر ناآشنا می‌آمد. طول کشید تا یادم آمد چقدر را چطور می‌نویسند و اصلا چه مفهومی دارد و احساس کردم یک جاهایی از ذهنم، از فکرم دارد پاک می‌شود) هنوز جاصابونی‌شامپویی زرد رنگ ساکن قبلی  روی دیوار حمامم را برنداشتم. ازش استفاده نمی‌کنم و  چند عنکبوت خیلی درشت که شاید اسم‌شان رتیل باشد زیرش مرده‌اند گیر افتاده در تور خود. همان‌ها را هم برنداشتم.  برچسب ماهی شکل مقوایی و چسبی ساکن قبلی را و شره‌ی گچ و رنگ روی کاشی دیواری حمام. که فکر نکنم اسمش سرامیک باشد. باید با یک چیز تیز که الان اسمش یادم نیست می‌تراشیدمش.

از حمام می‌آیم بیرون و چراغش را که خاموش می‌کنم همه‌جا تاریک و سرد و ترسناک می‌شود. می‌دوم توی اتاقم که روبروی حمام است و به سال می‌گویم نخوابیدم..نخوابیدم..خیلی هم دم‌نوش خواب خوردم. اما نخوابیدم. سال دستی در خواب روی سرم کشید.

بعد من دیدم دلم برای کتاب خریدن تنگ شده. یعنی می‌دانی چطوری‌هاست شهرزاد جان؟ وقتی با خواهرم و دختر خواهرم و نانا داشتیم فیلم ترسناک می‌دیدم که درمورد خفاش‌ها یا موجوداتی از میلیون‌ها سال قبل‌تر که به آمریکایی‌ها حمله کرده‌اند و دارند گازشان می‌گیرد و خون‌شان می‌پاشد روی دوربین همان موقع حوصله‌ام عمیقا سر رفت. یعنی قبلش هم وقتی با خواهرم دور جایی که در زمستان آتش روشن می‌کنم نشسته بودیم و او خودنمایانه موهایش را باز کرد و بعد به آسمان نگاه کرد و دست زیر چانه زده گفت بله بله می‌فهمم چه می‌گویی هم حوصله‌ام سر رفته بود. قبلش هم و یادم نمانده قبلش چه..فکر کنم قبلش مشغول تمیز کردن آشپزخانه بودم.
بعد توی تخت فکر کردم داشتن دوست خوب است؟ مثلا ناهار درست کنم یا شام و بیایند چیز بخوریم و حرف بزنیم؟ دوست‌های واقعی که شبیه‌ات باشند. شبیه‌ات فکر می‌کنند و علایق‌شان با تو یکی باشد.

دیدم هشت نه ماه است زن هاشم را که یک ذره به من شبیه نیست را ندیده‌ام. شریفه خیاطه هم ازدواج کرد رفت. و سرور خواهر سعید هم عقد کرد. البته هنوز گریه می‌کند که دلش نمی‌خواهد مثل مادرش قربانی پدرش شود. اما این‌ها دوستند؟ آدمند. بد هم نیستند. اما دوست نیستند.

خوب خواهر هست. بله. خواهر خوب است. از دوست ظاهرا بهتر است. اما دوست حتی اگر باطنا از خواهر بهتر نباشد چیزی جز خودش جایش را نمی‌گیرد. وقتی از مادر پدرت یا خود خواهرت حوصله‌ات سر رفته یا دلت گرفته. وقتی دلت بخواهد بگویی زندگی با تمام متحوایش حوصله‌ات را سر می‌برد دوست از خواهر بهتر است چون مقایسه کم‌تر است. اگر باشد از هم گذشته‌ای مشترک کم‌تر سراغ دارید. مادرت باهاش یکی نیست که نتوانی هر چه دلت می‌خواهد بگویی.

بگذریم.

دارم کمی ظلم می‌کنم. راستش الیوم بهتر از هر یوم دیگری خواهرها و رابطه‌اشان بهترند با من. خوب و خوب‌ترند. گاهی گرچه کم‍‌تر از گذشته می‌‍خندیم. تشویق می‌کنند.  عاقل‌تر و قدرشناس‌ترند.

بگذریم.

جو گرفته مرا. چند صفحه کتاب خواندم که پر از دوست بود. دوست‌های کتاب خوان و با هم بیرون برو که هوای هم را دارند و از این حرف‌ها.

خواهرها در دنیای واقعی هستند. دوست‌ها در کتاب.

حسرت کدام را بخورم؟

برای خواهرها شاکر باشم و حسرت دوست نخورم. فکر کنم به این‌که یک خواهر دوست چقدر می‌تواند مفید باشد.

راستش؟ خیلی.

یعنی تجربه برایم ثابت کرده که از وقتی گرگ‌ها به ما حمله می‌کردند و ما برای نجات جان خودمان و کوچک‌ترهایمان بیشتر به هم می‌چسبیدیم و مرزهای شخصی‌مان در هم برهم می‌شد و در هم تداخل پیدا می‌کرد و قلب‌هایمان به هم متصل می‌شد چیزی نتوانسته جای این احساس را بگیرد. خوب معلوم است که به هم چسبیدن باعث می‌شود خیلی سرمان توی زندگی هم باشد. اما گرما هم دارد.

خوب.

آیا در مورد یک چیز طلایی بسیار براق حرف می‌زنم؟ که خیلی مقدس و بی‌عیب است؟

نه یک چیز خوب معمولی که گاهی هم بد می‌شود.

بله.

آخی چقدر سرلاک خوشمزه بود. تو کاسه‌ آبیه. مادرم می‌داد بدم مینا همه رو می‌خوردم می‌گفتم چقدر مینا دوس داره مامان همه رو زود خورد.

یعنی الان گیر میاد هوسی بخورم؟

جوابم یک no هست با لهجه‌ی لندنی که خدمتکار دوست‌پسر سوزان در دیسپرت هاوس وایفز می‌گه.وایفز دیگه؟انشالا.

بنده‌خدا  زلاو یه گونی ذغال اورد. هر چی سال گفت یه کم بسه اون گفت نه همه‌اش رو ببر. بعد برمی‌گشت اُ نگام می‌کرد.

به عربی به سال گفتم پ تریاکش چی؟ سال گفت سلما عظیت نکوون.

هاهاها.

فیلم نیلوفر درـمورد عرباست. من که به عنوان انسانی که از بدو تولد تا همین الان با این زبان سر و کار داشته و دارم حتی یه کلمه‌اشم متوجه نشدم.

یه جاش هست یارو می‌گه سلما عظیت‌ناکوون..

واقعا چرا‌؟

این یعنی سلما اذیت نکن می‌باشد.

آدم جا داره بگه تف علی الی خلفکم.

ها راسی..اینه داروم با دسای سیاه می‌نویسوم...او زنبیل هم نِنه درست کرده برام. مادروم. بم گفت چی دوس داری رنگش کنوم؟ گفتم هر چی دوس داری. گف بنفش.

تو بنفش دوس داری.

گفتم زرد هم. گف نه بنفش..بعد ادامه داد که از بچگی از بنفش بدش می‌اومده چون یاد سیاهپوستا می‌افته. راسش ننه خیلی نژادپرسته. از خیلیا بدش می‌اد. از سیاها..از ..از ...از ...

مث مو نیس که. با همه دنیا خوبوم. با همه دعوا می‌کونوم  و تا یه چی بم می‌گن قاتی می‌کنم اما عوضش براشون غذا می‌بروم و اونا برام ذغال بلیط ایارن و از ای چیا. به زناشون هم یاد می‌دم که چطور خوشبو کننده بسازن. گرچه یاد هم نمی‌گیرن و یواشکی میان کُنار از تو سدر تو حیاطمون می‌دزدن.

نامردا.

چقد بشون گفتم اجازه بگیرید. نمی‌گیرن. تف منه ریشون.

یکی‌اشون گفته اینا خون‌ه‌ی این عربا نیس. خونه‌ی شرکته. باشه. اگه گذاشتمشت بیای نزدیک سدرمون. درد هم بت نمی‌دم.

این رو خود زیلایی بم گفت. برای خودشیرینی که یعنی خودش خیلی خوبه و هی آدم بدا رو از ما دور می‌کنه.

کلش حیات روحک یا زلاو.

راسی می‌خوام صداش کنم ابوفاطمه.

اسم دخترش فاطمه‌اس.

بش گفتم ابوفاطمه بش برخورد. می‌گه مِی کُر ندارم. ولک بابام رو تا همی حالا صدا می‌زنن ابوشهرزاد. چهارتا هم ولد داره. بعد می‌گن با ذنبا قتلت.

عله گولت ذاک العربی یوم گل ابوبطن الس.پاهی: یاکل خرا.

یومااا الان موهای شوهرم رو چشم می‌زنن. برم صدقه بدم اُ اسفند دود کنم. والا پ چیه بکشوم تو دعوا؟ نکنه موهای خودُم رو؟ لا والله ابد! برم از نگهبان لره که بیس چهارساعته باش دعوای عرب عجم دارم اُ اون برام رب انار میاره از روستاشون من خرما و براش غذا می‌‍برم، ذغال بگیرم اسفند دود کنم.

خوب رفتم اوردم.

داد زدم مهندس بپرس زیلایی ذغال نداره؟ سال و زیلایی داشتن حصار می‌ذاشتن دور فنس. سال گف برا چی؟

گفتم برا چی عینی؟ برا تریاک؟ خو برا اسفند.

زیلایی سرفه کرد چون ید طولایی در این زمینه داره و هزار بار تو سرش زدمش.

گفتم برا اسفند مهندز..اسفند می‌خوام دود کنم چشت نکنن..یکی‌اش همی زیلایی..عکسته گذاشتوم یه جایی شاید ملت بگن ووووی ببین مهندز سن لاک پشته اما هنو موهاش نریخته.

زیلایی خندید و گف ها داروم همی حالا سیت ایاروم

گفت برو سیم بیار تا نزدم شل و پلت کردم

این‌جاش الکی. فقط گفت دستت درد نکنه. ذغالش برای اسفند باشه ها نه برا چیزای دیگه. سال گف ولش کن.

گفتم کارش ندارم...حالا برم دود کنم بیام حرف داروم براتون.

گلی لی لی لی لی لیش....عاشوا.

برادرهای شوهرم رفتن کمک به سیل زده‌ها. گفتم مونوم بیام؟ گفتن برا کِل زدن و دادن روحیه ها یا برا یزله که تند تند کار کنن. اما برا چیزای دیگه نه. بشین دعا کن. گفتم خو می‌تونم بپزم. حالا نون هم نه غِذا. گفتن نه. زن نداریم بره قاتی بشه.  پششششش! مردم دارن می‌میرن اینا زن اُ مرد می‌کنن.  گفتم بابا مو بیل زدوم تو باغچه بذارینوم بیل بزنوم. گفتن تو بسته‌بندی کن تو خونه. پَ ای چه کار بی‌مزه‌ائیه.

خو شما جای کوکای منید به شما نگوم به کی بگوم ک مو فمنیستوم اینایه برنمی‌تابوم. اینا بِرا مو توهینه لِعنتیا.


إی صدگ. حیات روحچ.

الله یجازیهم یا "خلیل" مثل ما عذبونه...ظلام ما عدهم رحم ما یرحمونه

یه بسته ریحون شده چهارتومن( ولکم الله علیکم یا الله لو انت صدگ موجود ارید منک تاخذ حوبتنه من هل مناویچ) خوب شد امسال کاشتم.  می‌خوام بتون قول بدم که از یان به بعد مرتب بنویسم. همه چی رو بنویسم. حداقل هفته‌ای سه تا پست بذارم. من به این وبلاگ مدیونم به خدا. خیلی وقتا وجودش نجاتم داده از خیلی چیزا.

خوب دیگه.

برم چنتا عکس بذارم از دلتنگی نجاتتون بدم.


عمت عینی علیک یا خلیل...ظلینه بس آنی ویاک. واحد یبچی و احد یفشر.

یا لیلی یا عینی

در مورد چیزهای دیگه.

خوب ما درخت توت داریم. تو خونه‌هه درخت توت هست. دیروز باهاش مربا درست کردم. اگه یکی زنگ نزده بود موقع ریختن آبلیمو که می‌خوام طلاق بگیرم و یه قاشق مرباخوری نمی‌شد یه پیمونه مربای خوبی هم می‌شد.

الان هم بد نیست. سال می‌بره شرکت صبحونه می‌خوره. سعید هم گفته که شهرزاد یه طوری بد شد بد شد کرد که گفتم نمی‌شه خوردش. این‌که خیلی خوبه. بعد مالیده به لباش روبه آینه ایستاده گفته چه ماتیک خوبی هم می‌شه.

سال هم رفته بالا اورده.

اول بگویم از پیام‌هاتون در این مدت ممنون.

این از این

اما بعد.

ما غرق نشدیم. حداقل فعلا. داریم عین همه دست و پا می‌زنیم.

خدافز. 

عمت عینی علیکم

"من ترکیبی از اژدها و جوجه تیغی ام"


‏بدتر از این که به آرزوهات نرسی اینه که به آرزوهات برسی ولی خیلی عادی بشن.

سألتها این القبله ؟ فقبلتنی  

والعیاذ بالله نیتی کانت الصلاة. 

باورم نمی‌شود که این منم. که این‌قدر راحت می‌گویم نه. اول خودم دوم خودم و سوم عزیزانم.

به برادرش و مادرش و پدرش و خواهرش گفتم نه. به یکی از خواهرهای خودم هم.

به قبلا فکر می‌کنم. به سفره‌های از این ور تا آن ور بیخودم. به وقتم، انرژی‌ام که هدر می‌رفت.حالم که خراب می‌شد. به اعصابم که خرد می‌شد. به تحملم که بیهوده بالا بود.

چرا؟می‌ترسیدم دوستم  نداشته باشند؟ یا جراتم کم بود؟یا فکر می‌کردم راه دیگری برای زندگی وجود ندارد.

این دو سه سال آخر آدمی در من رخ داد که قبلش در خودم سراغش نداشتم. چه گیرها و درگیری‌های بیهوده‌ای داشتم.

حرف این، حرف آن.

آمدن و رفتن ...دنبال این دوست‌نما دویدن و با آن به‌ظاهر دوست پریدن.

چقدر هنر زندگی کردن را نداشتم. یا کم داشتم. حالا مرتب کردن اتاق بن و بوییدن کمدش وقتی نیست. تا کردن لباس نانا و دیدن سریالی دوزاری با سال.

خواندن یک کتاب، گرفتن یک عکس پختن یک غذا تماشای یک گل و گپ زدنی معمولی با انسانی معمولی و بی‌ادعا برایم ارزشمند است.

کسالت هست و ملال. اما درگیری نیست. هیجان کاذب و مریض نیست. دعوایی نیست و دوستی‌ایی مفرط هم نیست. انرژیی‌ایی اگر هست در جای خوبش خرج می‌شود.

به بابام که پیام می‌دم سلام ما رسیدیم جواب می‌دهد

به سلامتی لطفا مواظب خود باشید.

لا یَشعرُ الحزنُ بالحزن حینَ یُبکینا؟!
--------------
آیا  اندوه  اندوهگین نمی‌شود وقتی ما را به گریه می‌اندازد؟!


یک مستند در مورد زنبور دیدم...همان باعث شد بگردم سال را ببوسم. وسط کله‌اش که بوی خوب همیشه را می‌دهد. بوی پسرانگی و پاکی قلب.

ادب

هوش

زن بودن.

به یک چیز فکر می‌کنم. 

 به آدمی که همراه تو تحمل می‌کند. دوام می‌آورد. اصلا بگو صبح و شب برچسب‌ها را چپکی بچسباند..او تو را خواسته و نگه داشته...

چقدر پناه بردن خوب است.

ومَا ضَرّنی الا الذین عَرفتهُم

جَزى الله خیراً کلُّ من لستُ أعرفُ

-------------

جز آنانی که شناختم، احدی به من زیانی نرساند

خدا به آنانی که نمی‌شناسم جزای خیر دهد


 أبو العلاء المعری (۳۶۳ — ۴۴۹ هجری قمری)





غروب که شد من دیگه کتابم رو تمام کرده بودم. هرس از نسیم مرعشی. بغل بچه نخلا بودم وقتی خوندم :

نوال کنار یکی دیگر از بچه های نخل زانو زد. دستش را کاسه کرد و از نهر آب روی تن نخل ریخت.

کتاب هرس نسیم مرعشی در مورد بچه نخل‌هاست. در مورد زن، نخل، یکی بودن این دو، خرمشهر، جنگ،عبا،شیله، یزله،سیگار، اسم‌هایی مثل نوال،اَمَل،انیسه،تهانی،ام‌رسول..ـو تمام چیزهایی است که من و زندگی‌ام را تشکیل می‌دهند.

جنگ، کشته شدن در جنگ،شرکت،گل‌ها...نخل‌های سوخته و مردها...

نمی‌تونم بگم این کتاب رو بخونید.

می‌گم انگار بخش‌هایی از زندگی خودم رو داشتم مرور می‌کردم.

زنی که نخل‌ها رو بارور می‌کرد اما برای بچه‌ها و شوهر خودش مادر و زن نبود.

اذان که بلند شد یادم اومد شب چهارشنبه‌اس برم اسفند دود کنم.


کسی این را خوانده و کلی خندیده..مرسی ازش که برای منم یادآوری کرد و لبخند به لبم آورد.

کنتُ أظُن أنّ الذی یحبُّنی سیحبُنی حتى و أنا غارقٌ فی ظَلامی، حتى و أنا ممتلئ بالندوب النفسیة، حتى و أنا عاجزٌ عن حُب نفسی، سیحبُنی رغمًا عن هذا، ولکن لا.. فلا أحد یخاطر ویُدخِل یدهُ فی جُب البئر، الظلام لنا وحدنا.
----------------------
گمان می‌کردم آن‌که دوستم دارد، حتی اگر غرقِ در تاریکی‌ام باشم، دوستم خواهد داشت، حتی اگر  روحم پر از جای زخم‌های عمیق  باشد، حتی اگر قادر به دوست داشتن خودم نباشم، او با وجود همه‌ی این‌ها دوستم خواهد داشت، اما نه.. هیچکس خود را به مخاطره نمی‌اندازد و دستش را داخل چاه نمی‌برد، تاریکی تنها برای ماست.


أحمد خالد توفیق.

هذا هو العالم المتبقی لنا: إنه الصمت!
-------------------
این است جهانی که برایمان باقی ماند: سکوت!

امل- دنقل

باید خدا را برای وجود خانواده‌ام شکر کنم. خواهرها، برادرها و مادر و پدر. گرچه کم و کاستی دارند اما از خیلی‌های دیگر بهترند. راستش گاهی حتی عالی‌اند. عالی.

گاهی آن‌قدر خوبند که باورپذیر نیست برایم. خجالت می‌کشم ازشان.

از اعماق قلبم آرزو دارم که خیر ببینند.

تیرهای تلگراف… سیم‌های تلفن… سیم‌های برق… (اگر برف ببارد سنگین خواهند شد). اما در این بعد از ظهر سرد که آفتاب زرد رنگ است آن‌ها لرزان و مضطربند. مثل همیشه، شل و افتاده… گوئی الان پاره می‌شوند!
گوشت را به تیرهای تلفن بگذار، لابد صدائی خواهی شنید – به راستی چه پیامی از درونشان می‌گذرد و یا چه خبری؟ و در این لحظه چه کسانی در دو سوی سیم‌ها دلشان می‌تپد یا بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند؟


آواز غمناک برای یک شب بی‌مهتاب- بهرام صادقی

باباش سه بار زنگ زده امروز ..مادرش هفت هشت بارـ...اشخبرکم؟ همه‌اش برای کل و رقص و یزله‌اس یعنی؟تازه یالا شهرزاده شناختید؟ اشگد ....چی بگم....ساعت نه صبح کی مولودی می‌ده؟ که ناهار ندن می‌دونم...یا شام...می مجبورین؟ اون روز مامانم گف می‌گم خونه *عموت چی دارن...گفتم شابریون...گفت ها؟شا شنو؟ گفتم بریون...بریون...گفت می نه بریون یعنی کباب؟مردم از خنده..گفتم نه یوما ...یه مراسمه...شاه پریان یعنی...گف حالا *عمه‌ات دوتا هل و یه حبه شکر و دوته کنجد پودر می‌کنه اُ داد می‌زنه* یالا حبایب تنحن ال‌الله...

چی بگم بش. گفتم ولچ عیب...پسرا نشستن...گفت یوه ولم کن ...یعنی همه‌اشون یوسف صدیقن..

گفتم باشه راحت باش عینی. هر طور دوس داری.


* تنحن یعنی جمع مونثی که به‌اشون امر شده به حالت سجده دربیان و ...از اعجازات مگوی زبان عربی است این واژه کلا یک جمله و معانی بسیار در یک کلمه

حبایب: زنان عزیز فامیل و دوستان

عموت:پدرشوهرت

عمه‌ات:مادرشوهرت

من نمی‌دونم و نمی‌فهمم خو چرا آقاش و مادرش خودشونه کشتن که بگو زنت بیاد.

واقعا نمی‌دونم چشونه. ولک حلمانین لو زاگطکم عجل؟

یه کم کلیه ولی خالی از صحت نیست.


از مردم جهان خواستند که در مورد "کمبود غذا در سایر کشور ها " نظر بدهند ..؟!

ولی کسی نظر نداد 

چون مردم آفریقا نمیدانستند " غذا " چیست !

مردم آسیا نمیدانستند "نظر" چیست !

مردم اروپا نمیدانستند "کمبود" چیست !

و مردم آمریکا نمیدانستند "سایر 

کشورها" چیست.

عمت عینی علیکم

 پمپئو:

 این احتمال وجود دارد که ترامپ از سوی خداوند برای کمک به نجات یهودیان از تهدید ایران به زمین فرستاده شده باشد.

عمت عینی علیکم

 پمپئو:

 این احتمال وجود دارد که ترامپ از سوی خداوند برای کمک به نجات یهودیان از تهدید ایران به زمین فرستاده شده باشد.

شُکر خدا.

بن درگیر آن‌جایش است این روزها. به شدت. فال حافظ گرفت دم عید و به‌اش گفته شده که به زودی به مراد نمی‌دانم کجایت می‌رسی از پشت سر پدرش به من چشمک زد.

باشد باشد پسرم..می‌دانم..می‌دانم دردت چیست..موفق می‌شوی. به زودی.

حتی آن خودکار که تویش شماره گذاشت هم به‌اش جواب نداد...بعد دختره را دیدم..دوتاشان را در واقع. یکی‌شاان قشنگ بود. آن یکی بانمک.

سحر و نمی‌دانم که.

گفتم خوبند برو خوش باش. گفت اما بابا چه. بابا به من گفته من دختر دارم و تمام دخترهای دنیا دختر منند. بوسیدن ناموس مردم توی پارک خط قرمز من است.

بله. خط قرمز شوهر من این است که پسرش ناموس مردم را توی پارک نبوسد.

بابا کون لق پسرت و ناموس مردم سال..کوتاه بیا مومن. به چیزهایی می‌پردازی دوست من.

بن گفت واقعا برایت مهم نیست..گفتم در واقع تا وقتی آدم نکشتی و به کسی تجاوز نکردی و چیزهای این طوری به من مربوط نیست. زودتر مستقل شو و تمام نوامیس دنیا را در پارک ببوس.

کون لق تو با آن‌‎ها.

می‌خواهم فردا فقط سال را ناز کنم و به‌اش بگویم مرسی که وقتی بشقاب را پرت کردم سرش را دزدید...و این‌که به من گفت چشم‌هایت وقتی عصبانی می‌شوی وحشی و قهوه‌ای ترند.

و این‌که وقتی عصبانی می‌‌شوی دوست دارم بغلت کنم بگویم به بدنت رحم کن.

کون لقش که چقدر سرد است این آدم.

چطور آدم می‌تواند خونسرد باشد و منطقی و ....وااای باز یاد حرف‌های صبحش افتادم. وقتی می‌گفت یک دلیل منطقی برای من بیاور که ثابت کند تو منزوی نیستی. من آتش گرفتم . دیوانه شدم. و رویش پریدم..واقعا یک آتش عجیب توی سینه‌ام روشن شد. کافی است حس کنم منطقی است و دنبال دلیل. زود یاد وقت‌هایی می‌افتم که به می‌گفت این که این همه دوستم داری اصلا منطقی نیست.

بعضی وقت‌ها آدم باید توی کون و نه حتی صورت کسانی تف می‌کرد...حیف که دیگر دیر می‌شود برای بعضی تف‌ها.

بن هم همچنان درگیر آن‌جایش است و دردسرهایی که آن‌جایش برایش درست کرده. خسته‌ام کرده. یعنی بروم دختر صید کنم بندازم توی اتاقش. برو بگرد پیدا کن دیگر. کون لق خودت و بابات.

نمی‌دانم دلم سفر می‌خواهد یا نه.

اما دارم کتابی می‌خوانم که تمام که شد در موردش می‌نویسم. ناهار ماهی سرخ کردم با باقالی شوید پلو. خوب شد. اما من بشقاب را سمت سال پرت کردم و شکست و برنج ریخت روی زمین. اعصابم را خرد کرد. می‌خواهد من را شنبه ببرد خانه ی پدرش چون مادرش مولودی دارد و من باید مجلسش را گرم کنم. گفته شهرزاد را بیاور. چون عروس‌های من به درد نمی‌خورند..سال خوشحال بود که این را شنیده. انگار لطفی به من شده که..حوصله ندارم ادامه بدهم. اما از صبح حالم گرفته بود.

دیروز با مینا کیک درست کردیم. شکل پیراهن مردانه برای پدرم. و یک قلب شکلاتی بزرگ که تویش کلی هدیه بود. پدرم دوست داشت. آخی. طفلی..حتی گریه کرد.

برایش پول گذاشتیم عطر لالیک خریدیم که دوست دارد. دیگر چه؟

همین‌ها.

برای سال هیچی نخریدم. امروز تولدش بود. آن را هم هیچی نخریدم. چون مهم نیست. چون یک روز روز مرد رفتم از خانم امیری کلی لباس خریدم برایش که سوپرایزش کرده باشم. با ذوق قایمشان کرده بودم بعد عین مدرک جرم گرفته بودشان دست به کمر و بازخواستم می‌کرد که از کجا و با کی و با کدام پول و فلان..ولم کند سال. خوب بعضی چیزها لیاقت می‌خواهد دیگر...مثل این‌که من برای کسی هدیه بخرم. خیلی سعی کردم خوشحالش کنم قبلا. نمی‌‌شد یا هر چی. حالا هم مهم نیست برایم دیگر چیزی و حوصله ندارم برای این چیزها.


‌امروز سال را خیلی زدم. خیلی خیلی. بعد دلم سوخت خواستم معذرت بخواهم اما برای این کار عصبانی شدم. زبانی گفتم یک روز که حالم بهتر شد ازت خوبِ خوب معذرت می‌خواهم.

می‌خندید که لازم نکرده. فقط حالا می‌روم برای مولودی؟ چون به کِل‌ها و رقص‌ها و شلوغ‌بازی‌هایم آن‌جا نیاز دارند. هم‌عروس‌ها هم هستند.

فکر کن. چقدر دعوا و فلان بعد دوباره این را تکرار می‌کرد.. یک فحش تقدیم اقوامش کردم و خوابیدم. کتابم را باز کردم. او به تقلید از من کتابی باز کرد و همان لحظه خروپفش بلند شد.

خدا شاهد است دوستش دارم. خیلی هم.

اما نمی‌خواهم مجلس گرم کن کسی بشوم. آن هم کی؟ کسی که فردار مراسم دفن عمویم به من زنگ بزند بگوید من نیامدم چون و چون...بعد چه؟ همه آمده باشند الا آن‌ها و همه زنگ زده باشند الا آن‌ها تسلیت نگفته باشند..خوب آدم روشنفکر و کتاب‌خوان و وبلاگ نویس هم باشد...ولی واقعا دیگر نمی‌تواند توی بعضی چیزها بگوید به شاش بچه‌ام.

بله.

من هم مثل عسل دختر مینا هی پیشنهاد دوستی به آدم‌ها دادم و آن‌ها رفتند.

پیله براق بود. انگار فلزی بود . متالیک. فکر می‌کردم خالی است چون کمی از پوست مویین کرم رویش بود..وقتی دستش زدم پیله تکان خورد...ترسناک بود..چیزی تویش خودش را به در و دیوار فلزی و متالیک پیله می‌کوبید. شبیه فیلمی ترسناک و ژاپنی بود. چیزی بقچه پیچ. دیگر دستش نزدم و فکر کردم فردا بروم ببینم آمده بیرون ازش چیزی یا نیامده.

ترشی شلغم و لبو درست کردم. توی قفسه چیدم. کلی هم. دستورش را از ذهب گرفتم. ذهب برایم آرزو کرد که خوب شود و خوشمزه و خوشمان بیاید. من ازش تشکر کردم.

از سعید دارم خسته می‌شوم. فکر کنم. امروز فکر کردم چه معنی دارد هی پیام بدهد به سال و نظرش را در مورد پرده‌ی هالش بپرسد. عکس و فیلم پرده‌ای را فرستاده که می‌خواهد بخرد. واقعا زشت. همان قبلی که نارنجی جیغ است بهتر است. این یکی ساتن با لاله‌های بنفش..از بدرنگ و طرح بودنش سردرد گرفتم و به خودم گفتم این‌ها آدم‌های زندگی منند و عصبانی شدم که این‌همه این‌همه بی‌دوستم.

یک حبه جوز هندی توی انگشتر حلقه و عقیق سال پیدا کردم. عجیب بود. دلتنگی آور. یک حبه جوز اگر برود روی انگشتر حلقه و عقیق سال بنشیند را کسی توجهی به‌اش نمی‌کند اما کسی برش داشته بود گذاشته بود روی انگشترها. بغل قفسه‌ی قرص‌ها و بغل آب سردکن...کار کی بود؟ کسانی که دوست دارند زودتر از این‌جا بروند. بن..نانا...برادرم...خودِ سال؟ خود سال دوست ندارد از این‌جا برود سال‌ها پیش این آرزو را کرده بود و از آن‌جا رفته بود. از خانه‌ای که درش دنیا آمده بود و بزرگ شده بود و شوهر من شده بود و حالا این خانه‌ی او است نه خانه‌ی دیگران. نه خانه‌ی پدر و مادرش. مثل نانا و بن که دوست دارند زودتر بروند و من خسته‌ام دیگر. برای دلتنگی کردن برای کسانی که می‌خواهند ترکم کنند. یا حدس می‌زنم ممکن است ترکم کنند.

توی دنیای مجازی کسانی برایم مردند و یک روز  پشت کردند. زن و مرد.

مینا گفته بود یک روز صبح بیدار شدم و فکر کردم دیگر نمی‌خواهم بروم بیرون. دختری‌هایمان را می‌گفت که جایی نمی‌رفتیم و بیرون رفتن آرزو بود. بس که نرسیده بود به این آرزو یک روز صبح بیدار شده گفته اصلا نمی‌خواهم جایی بروم و نشسته زندگی‌اش را کرده.

اما یک حبه جوز هندی چه می‌کند روی انگشتر حلقه و عقیق سال؟

برای خودم روتختی دوختم. روبالش. و روی گل میزها، عسلی‌ها یا هر چه اسمشان هست از همان پارچه لوزی بریدم و با روبان کتان دوختم و زیبا شدند. آدم هر روز باید یک اختراع کوچک قشنگ بکند.

توی همین دنیایی که خیلی چیزهای دیگر هست.
باید به سال بگویم. توی گوشش پچ پچ کنم که سال اگر من تهران بودم بیشتر و بهتر پیشرفت می‌کردم، باور کن.

ممکن است بگوید حالا هم می‌توانی.

اما من که می‌گویم این‌جا بودن و ماندن مساوی است برای دست و پا زدن و جنگیدن با خود سال برای این‌که خانواده‌اش را نیاورد هی. یا با خانواده‌ام که هی نیایند..آدم اگر قرار است کاری بکند بهتر است هی مهمان نداشته باشد بهتر است کمی متمرکز شود. و بهتر است وقتش را خوب بگذارند. امروز وقتم را بد نگذراندم.

دوری از دنیا بد نیست.

ممکن است پیشرفت به حساب نیاید. اما پسرفت نیست. بد هم نیست.

دوری از دنیا...نگفتم به‌اتان. آن کرم‌ها که پشت خانه‌امان بودند...یک‌هو همه با هم پروانه‌ی نارنجی شدند. یک عالمه. این‌همه پروانه روی گل‌ها ندیده بودم.