مشته حسن(برای دست‌یابی به اصل مطلب کلیک کنید)

خاله ام در کودکی حصبه گرفت، که نابیناش کرد. الان حدود ۷۰سال دارد و با یکی از فامیلهایش زندگی میکند، که خودش او را بزرگ کرد، یعنی خاله ام آن فامیل را. رابطه فامیلیشان پیچیده است و ارزش توضیح ندارد. رابطه ی خیلی ضعیف و دورادوری با مادرم دارد. جدیدا بیشتر با هم در تماسند.


خاله پیش مادرم مدام نفرین میکند من هیچوقت نمیگذرم از کسایی که ذریه منو بریدن.


 یعنی منظورش این است که نگذاشتند بچه دار بشود.


 حتما احساس تنهایی میکند، و حسرتش را دارد که جای بغل کردن بچه های دیگران بچه خودش را بزرگ کند. لابد برای بچه های آن فامیل زحمت کشیده و بزرگشان کرده و بعد دیده هیچ حقی بر آن بچه ها ندارد، و آخر بچه ی مردمند.


اینها فکرهای خودم است درباره اش، خودم ندیدم یا نشنیدم که مستقیم اینها را بگوید. الان همیشه توی زندگی آن بچه ها حتی بیشتر از یک مادر دخالت میکند و حرص میخورد، و با صدای گرفته اش بلند بلند داد میزند و حرص میخورد و فحش میدهد. عصبی مزاج است، و نسبتا زودرنج. لحباز است و هیچ عقیده ای را جز عقیده خودش قبول ندارد.


عکس جوانیش را دیده ام، تقریبا خوش بر و رو بود. قد بلند و موهای صاف مشکی ، اما چشمهایش بسته و فرو رفته بودند، با این حال شکل ترسناکی نداشت. مادرم میگوید خوش صدا بوده. توی عروسیها ازش میخواستند بخواند قبلا.


خاله ام یک خواستگار داشته و داییهام که ازش کوچکتر بودند بهش ندادندش، و خاله نفرینشان میکند.


مطمئنا اگر خودش احتیاج به اذن برادر نداشت، میتوانست برود زنش بشود. خاله ام قبول کرده بود، اما برادرش نه، گفته بعدا ولش میکند یا ممکن است بهش ظلم و ستم کند. البته به نظر من داییم از دلسوزی این کار را نکرده؛ بیشتر از روی قُد بودن، برای اینکه دوست داشت حرف حرفِ خودش باشد. بعدها دایی کوچیکه هروقت با خاله دعوا میکرد برای دست انداختنش، بهش میگفته مشته حسن؛ که اسم همان خواستگارش بوده.


مادرم میگفت بهش میگفتند مَشته حسن؛ همان مشدی حسن که توی روستای مادرم اینها اسمش را اینجور تلفظ میکردند.


مشته حسن یک پیرمرد بوده که زن و بچه هایش را توی یک شهر شمالیتر گذاشته و آمده توی نخلستان یک قطعه زمین خریده و تنهایی آنجا مشغول کار شده.


وقتی پرسیدم. پدر و مادرم گفتند نمیدانند چرا خانواده را ول کرده و آمده جنوب.


مادرم میگفت خیلی آدم خوبی بود، زمینش همسایه زمین ما بود و برایمان سَعَف -شاخه های نخل- می آورد که ما ازش زنبیل و حصیر و سفره ی حصیری ببافیم.


بابام طبق معیار خودش، میگفت واقعا آدم خوبی بود. همیشه توی روستا خودش اذان میگفت. برای پدرم این خیلی ملا ک است؛ کسی که داوطلبانه توی روستا اذان بگوید، در دوره ای که حکومت متدین بودن را تشویق نمیکرد.


قول داده بود که زمین نخلستانش را به اسم خاله ام کند، و خودش تنها تر و خشکش کند. برای همین است که میگویم داییم از روی دلسوزی نبود که ردش کرد.


بعدها، سالهای بعد از جنگ، بعد از فوت مشته حسن، پسرهایش آمدند زمینش را فروختند و رفتند؛ که میتوانست  یک ارث کوچک ولی قابل توجه برای خاله ام باشد. بیاید با فرزندش، دختر یا پسر اینجا زندگی کند.


با خودم داستان را مجسم کردم. مشته حسن برای بی بی . سعف می آورده . چشمش افتاده به خاله ام با صدای بلند و داد زدنش. پر از نیروی جوانی, ولی همراه باضعف کوری؛ که او را مناسب زندگی با یک پیرمرد میکرد.

نمیدانم نیت مشته حسن چند درصد دلسوزی بوده، و چند درصد خودخواهی خودش، که به هرحال یک زن جوان را در آغوش خواهد گرفت؛ اما به هرحال فکر ازدواج با این دختر جوان توی ذهنش می افتد. اگر بخواهیم رمانتیکترش کنیم، میتوانیم فکر کنیم که مشته حسن وقتی سعف نخل می آورده خاله را در حال زمزمه ی یک آهنگ دیده و مهرش را به دل گرفته.

یا اینکه وقتی خاله ام میرفته غازها و اردکها را بچراند، مشته حسن اندام بلندبالای خاله را دیده و با خودش فکر کرده چرا این دختر توی خانه خودم نباشد. دختر زرنگیست. کارهای زمین را با هم میکنیم؛ عصرها انیس و مونس هم میشویم و زندگی را با هم میسازیم. حتما بارها توی خیالش خاله را در آغوش گرفته.

نمیدانم خاله وقتی فهمیده خواستگار دارد چه حسی داشته.

خوشحال شده؟ احساس کرده آینده ای پیش رو دارد که تا حالا برای خودش مجسم نمیکرده؟ شاید بارها یک زندگی مشترک را تصور کرده و احساس خوشی کرده. 

ناامیدی بعد از رد کردن برادرش میتوانست خیلی دردناک بوده باشد. برگشتن دوباره به همان وضع سابق، زندگی به عنوان یک دختر کور که بخاطر کوری همیشه مسخره میشده. تنهایی. فقر شدید خانواده اش.

با خودم فکر میکنم، کدام درست تر است؟ اینکه مبدا فکری مخالفتم با چند زنه بودن مردها را بگذارم زیرپا، و بگویم خاله ام بخاطر کور بودن بهتر بود ازدواج میکرد با پیرمردی که زن داشت؟ یا اینکه اینقدر سست نباشم در اعتقاداتم، و بگویم بهتر شد که زن دوم نشد؟

در یک زندگی آرمانی، آدم خیری پیدا میشد و خاله ام را تحت کفالت میگرفت تا مجبور نباشد برای رفاه حالش زن دوم بشود، آن هم یک پیرمرد.

اما دنیای ما هیچ ارتباطی با چنین زندگی آرمانی ای ندارد.

بهرحال به نظرم مشته حسن آدم خوبی بوده، میخواسته برای خاله ام یک زندگی تامین کند. و خاله ام با این ازدواج خوشبختتر میبود.

دارم چیزی  برای ترون تعریف می‌کنم. چهاربار در حرفم می‌پرد.

اول بار یادش می‌افتد که نمایشگاه کتاب گذاشته‌اند با پنجاه در صد تخفیف و می‌خواسته برای من از نویسنده‌ای که شنیده معروف است به نام جوجو کی کی کتاب بخرد بعد شوهرش با فروشنده حرفش شده و گفته دیگر پایم را نمی‌گذارم آن‌جا و فکر کن شهرزاد آخه آدم نباید ببینه طرفش شخصیت داره تیپ داره و صد خورده‌ای کتاب ازش خریده برای یه کتاب چهارتومانی باید به‌اش می‌گفت از کجا بدونم نبرده باشی خونده باشی و...شوهره گفته هم که تقصیر تو است. تو باید می‌دیدی چرا من از یک کتاب دوتا برده‌ام.

دوم بار برای تعریف از جلد کتاب زنان کوچک بد که گل گلی است و به جامدادی و دفترچه یادداشت می‌آید.

سوم بار برای یادآوری به پسرش که برود با دایی سال، شطرنج بازی کند شاید ببردش.

بار چهارم هم وقتی بود گفت برود لباس بچه‌اش را عوض کند و برمی‌گردد و رفت و نشست با سال قصه‌ای جدید شروع کرد.
به خودم گفتم دهانت را چرا نمی‌بندی؟

بستم.


همه‌اش در وقت‌های بی‌وقت یاد یک چیزهایی می‌افتم که خیلی وقت است فراموش کرده‌ام. مثلا یادم افتاد به گل‌های عروس..وقتی کاشته بودم‌شان توی یکی از راه‌باریکه‌های نه چندان معتبر...سبز شده بود؟ مانده بود؟ بلند شدم با پیراهن نخی توی سرما بدو بدو چکشان کردم..بودند...باشید...باشید...نانا دوستتان دارد.

در رگ خواب چیزی که از همه بیشتر حالگیر بود این بود که مینا می‌رود نیمرو می‌خورد و برای یارو ماهیچه باقالی پلو درست می‌کند. این‌جا بود که صدای گریه‌ و هق‌هق‌ام بلند شد.

افسانه و آیات سر شب آمدند توی حیاط پیشم. افسانه بغ کرده بود و آیات احتمالا آورده بودش که من به‌اش روحیه بدهم. چای بنفشه قلپ قلپ می‌خورم که هیچ طعمی نداشت و خوانده بودم برای خوب خوابیدن کمک می‌کند و افسانه می‌گفت که شوهرش که هم‌تبار و هم‌قومیتی و...کلا از خودشان نیست (چون قرار بود بدی‌هایش گفته شود) شب نمی‌دانم چی که ملت درخت کریسمس و هولی تری و فلان می‌گذارند وسط و...و یعنی طوری جشنش می‌گیرند که خود مسیحی‌ها دهانشان باز بماند ..توی گاراژ خانه‌اشان مراسم کباب کردن و مست کردن راه انداخته. فلذا افسانه دختر عمه‌اش و دخترعمویش و دوتا از دوست‌هایش را آورده هم...و شوهر آن‌ها هم بوده‌اند اما شوهر افسانه زیاد خورده یا چی و کون یکی از دختر عموها و سینه‌ی یکی دیگر را گرفته و خواسته برود سراغ دوست‌هایش که آن‌ها هم  مست بوده‌اند اما افسانه که "از إی زِنایه ول اُ خراب نیس که اوقدی بُخوره که اگه همه کارش کنن نفهمه و ندونه" کم خورده و دیده که شوهرش چه کرده..پس جیغ زده و تف کرده به شوهرش و گریه‌کنان گفته خودش هم می‌رود کون و سینه می‌دهد دست شوهر دختر عمو و شوهره که تا حالا مست لایعقل بوده یک‌هو از عمه‌ی من هم عاقل‌تر شده و گرفته زدتش..بعد؟
افسانه بساط کباب را ریخته به هم با لگد و همه‌ی "زنایه" با شوهرهاشان بیرون کرده و شوهره تا حالا باهاش قهر کرده و نمی‌آید دنبالش. آیات هی زیر لب می‌گف افسانه بت گفتوم نخور...نخور...آخِرش گوه‌هه‌یه خوردی؟! راحت شدی؟!

افسانه گریه می‌کرد که جلوی چشمش فشرده شدن لپ کون و هاله‌ی پستون را دیده و اصلا نمی‌توانست باور کند شوهرش ممکن است این‌همه ..می‌گفت بدتر از همه اینه که شوهرم گردن نمی‌گیره و...

خوب چه بگویم؟ سخنی نیست به قول شاعر.

بگویم برو لپ کون شوهر نمی‌دانم کی را بفشار یا تخمش را بچلان؟

نه خو. درددل کردند و من چای بنفشه‌ای که ریخته بودم و نخورده بودند را خوردم و یک‌هو هوس خورش کرفس کردم.


عصر سری زدم به زن هاشم. برگه‌هایی دیدم به در و دیوار خانه‌اش. اتاق خوابش یعنی.

- شوهرم رسمی شود.

- دخترهایم موفق و متدین شوند.

- شوهرم وفادار و صبور باشد.

زیر این‌ها هوس کردم بنویسم: تاپ شلوارک لباس رسمی ایران شود. یک پ.ن هم اضافه کنم: همه‌ی دنیا بدانند که در خانه لختی هستم.

چون به خواهرم اشاره کرده بود علت این‌که دیر کرده در آمدن پیش ما و سلام کردن به ما این است که خوب می‌دانیم که او مثل تمام شهری‌ها توی خانه راحت است و تاپ شلوارک پوشیده بوده...بعد خواهرم سر تکان داده بود که بله متوجه است و او خندیده بود که نکند ما فکر می‌کنیم او توی خانه بلوز دامنی را تنش می‌کند وقتی تنها است یا  هاشم هست که الان می‌بینیمش.

یک‌صدا گفتیم: حاشا و کلّا.

سه‌تا بنفشه:

یک زرد

یک بنفش

یک سفید.. را توی آب جوش توی کتری روی هیتر می‌اندازم. قبلا منعطف نبودم. فکر می‌کردم این بازی‌ها چیه دیگه؟ خوب چای بخوریم. قارچ برای چی؟ مسخره‌بازی. خوب ...

حالا این ملکه‌های ذهن کم‌تر هست توی وجودم. خوب بنفشه داریم دمش کنیم بخوریم. قارچ نداشتیم، حالا داریم...این چیزها اهمیت‌شان را از دست می‌دهد..

این‌طوری است که می‌شود.

فردا قرار است ترون بیاید. مرغ را خیساندم از حالا. آخرین‌بار کی آمده بود؟ قبل از جراحی. یک تعطیلات عیدی بود که تقریبا فراری‌اش دادیم. خسته و بی‌حوصله و مریض بودم آن روزها. حالا هم هستم. فقط فکر می‌کنم خوشحال کردن گاه و بی‌گاه آدم‌ها ممکن است اثرش را توی زندگی‌‎ نشان دهد.

همیشه‌بهارها گل‌های ساده‌ای هستند. با همان سادگی‌اشان تنوع در جزییات میان‌شان هست. مثل زن‌های  روستایی‌ایی که در نگاه اول لباس های زرد نارنجی یک دست قرقری تنشان است اما دقت اگر بکنی متوجه تفاوت در جزییات لباسشان می‌شوی.

شاد و زنده و براق و خجالتی و کم‌حرف در عین حال. شب نشده لباس کشیده‌اند روی سرشان و توی خودشان رفته‌اند.

امروز فقط دلم می‌خواهد بنشینم بغل بخاری. با سردردم مدارای مختصری بکنم  و معده‌ی تنبل‌طور روزگار بگذرانم.

این روسری‌ها آمده بود خانه‌ام آفتاب بخورد.

فیروزه‌ای  و مشکی‌اش نصیب من شد.




کار دارم باهات.

آناکارنینا رو می‌خونم همچنان. یه جایی هست که  فصل بهاره و نوبت کاره و لوین داره به مزارعش سر می‌زنه و با مباشر و کارگرا حرف می‌زنه و بحثش می‌شه... از دست هیجان دل تو دلم نیست. هیچ فکر نمی‌کردم زمانی در این کتاب پر از حادثه و شخصیت ذوق کنم از دیدن واژه‌های "سرند"ِ کود یا کمپوست ...که کارگری دهاتی به اشتباه می‌گویدش: کمپوت.
کلمه به کلمه‌اش را با دقت می‌خوانم و کند پیش می‌روم چون وسط خواندن چشم می‌بندم و آن هوا و آن دشت‌ها را تصور می‌کنم و آن رنگ سبزی که میان چمن نو و تازه است یا جوانه بر سر کاکل‌ها و ...
بله.

حالا دیگر آناکارنینا را به چشم کسی می‌خوانم که با واژه‌هایی که زمانی بی‌اعتنا از رویشان می‌گذشتم"کار" دارد. با این‌که این بار سومه که دارم این کتاب رو می‌خونم همچنان فکر می‌کنم: ئه؟! چی خوندم یا چطوری خوندم من پس؟!

فیلم رگ خواب را دیدم.

دو صحنه من را تحت‌تاثیر قرار داد: کباب، سنگک روی کباب. با قورت دادن آب دهان دارم این را می‌نویسم.

لیش مااتحبینی

بعد نگهبان جدید داشت با موبایل صحبت می‌کرد. عربی بلند.

- لیش مااِتحبینی؟

می‌دانستم منظورش به من است چون دیدمش چند وقت است که عین گوز از جهنم گریخته ول است همان اطراف.

قفل را انداختم و وقتی احساس امنیت کردم گفتم: الله لاایحبک ابدنیه و آخره...

دور شدم اما برگشتم..هنوز حرص داشتم از کار سال: الله انشالا یاخذک بحق الحسین.

می‌دانستم گرفته به خودش. که چه بهتر.

رفته بودم قفل بندازم به در گاراژ که آقای کون‌گشاد بی‌خیال جناب سالواتوره گونزالس الخاندرو درپیته‌ی سرداعصاب و ...هیچ وقت نمی‌بنددش که اصلا آقا چرا من زن این آدم سرد شدم؟ ها؟ الان قاتی کردم یه‌هو...

چرا؟

من که آتشفشانم چرا زن این مرد بی‌خیال تمساح شدم؟ ها؟

حالا جواب می‌دم به این سئوال تخمی:  من بی بضاعت دختری، علامه ی عهد جدید..چرا باید با این

مردکی سرد و ابله و احمق و معلول و لنگ

هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ...وصلت می‌کردم؟

احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند

در بر نامرد، کون آدم  را خم می کند

ای که شیران را کنی روبه مزاج

احتیاج ای احتیاج


بله


با دخل و تصرف اندک در تنها شعری که از دوران دبیرستان بلدم.

یک تیغ کوچک کاکتوس از انگشت شستم بیرون می‌کشم. به سختی. با پوستی با ناخن کنده شده. زیر ناخن‌هایم خاک و گل هست. با سوهان ناخن تمیز می‌کنم..گل و خاک می‌ماند ...حوصله‌ام کم‌تر از مقدارش است.

عکس‌های برادرزاده‌ی اتابک را می‌بینم که به واتساپ یا تلگرام سال فرستاده و خانه‌ی کوچک را با آسمان آبی پشتش تویش هست که بالا می‌رود.

فیلم دیدم.

کتاب خواندم.

توی باغچه چرخیدم.

کار خانه کم کردم.

آخر هفته خانم گه ترون با شوهر گه و بچه‌های گه‌ترش می‌آیند احتمالا. ترس خرابی باغچه می‌افتد به جانم. حوصله‌ی مردم‌داری ندارم. دلخوشی‎‌ام به این است که برادرم و شاید خواهرم باشند. پشتم گرم می‌شود به‌اشان.

نانا برایم فال چای گرفت:)

- دشمنی داری که زیرک است و از پشت رویت می‌پرد.

کمی ترس افتاد به جانم. یادم رفت که برگ چای است فقط و نانا دختربچه‌ای که این بازی‌ها را از مدرسه و بقیه‌ی دخترها یاد گرفته.

شاید دلخوشی‌ام به یک پرنده هم باشد که گفت: سُمبُلِ شادی است.

تصحیح کردیم سَمبُل و او در پهلویم فرو رفت و گفت همان.
سمبل شادی من تویی نانا.

وش به حال مردها . . .
دلشان که بگیرد؛
سیگار می کشند...
هر زمان هم که باشد ، بدون ترس ودلهره، به دلِ خیابان میزنند ...
حتی اگر شد ، وسایل دم دستشان را می شکنند ...!
اما ما زن ها چه؟؟
نه خیابان برای دلتنگی هایمان امن است
نه سیگار ، با طبع لطیفمان سازگار...
نه دلِ شکستن ظرف ها را داریم...!
ما زن ها ... دلمان که میگیرد؛
زورمان به موهایمان می رسد،
به ناخن هایمان می رسد،
به بغضمان میرسد...
ما زن ها... درمواقع دلتنگی، خیلی قوی که باشیم .. نهایتش ... گوشه ای مچاله می شویم ... و بی صدا می میریم....!


متن بالا را با صدای لوس تیز و تو دماغی‌ایی برای خواهرم می‌خواندم...وقتی رسیدم آخرش و خواندم بی‌صدا می‌میریم خواهرم صدای گوز تیزی درآورد با دهانش و من پرت شدم با قهقهه عقب...مردیم از خنده و برگشتم دیدم نانا یک گوشه کز کرده و دارد ادای بی‌صدا مردن را درمی‌آورد...

این هم به جمعمان پیوست. خوب خیالم راحت شد.

گاهی روی آدم‌ها و واکنش‌هایشان بین خودم و خودم شرط می‌بندم. حرفی می‌زنم و منتظر واکنشی که حدس می‌زنم در راه است می‌مانم. اکثرا انتظارم خوب برآورده می‌شود.
مثلا به آیات حس قدرت می‌دهم در برابر مادرش.
یعنی وقتی مادرش می‌گوید کوکب نداری به من بدهی. می‌گویم آیات نگذاشت بیاورم..وگرنه نوشین کلی داده بود به من.

آیات مثل خانی که نی قلیانش گوشه‌ی لبش است با حس خوشی و شیرینی‌ایی به سختی کنترل شده و رو نشده باد می‌کند و می‌گوید تو که قرار بود رو نکنی که شهرزاد..

مادرش جلز و ولز می‌کند که ای وای از کینه‌و خدا نند از کسی بدت بیاید و او به لطف  وقار می‌خندد...و می‌گوید تو که قرار بود رو نکنی که شهرزاد ..

خودم را می‌زنم به آن راه و به خنگی و مثلا نمی‌گیرم:

- ها؟ من؟ من که گل ندادم..نوشین داد...آیات نذاشت

بعد می‌گوید وااای چقدر دیر می‌گیری...

و سنگین و خمار افتخار می‌کند به بدکینه بودنش. به دشمنی‌اش.

می‌خندید. مثل مردی که بعد از همخوابی با زنی که خیلی برایش خوددار بوده برای انتقام از خودداری زن که ترجیحا شوهردار است پولی می‌گذارد گوشه‌ی طاقچه یا روی میزی جایی و می‌گوید کم نباشه بشمار..یا بده شوهرت هم یه دور بشمره و زن مثلا سینه‌هایش را با ملافه پوشانده و دور شدن مرد را نگاه می‌کند و دستش می‌آید پس تمام این‌ها برای این یک سال خودداری و ناز کردن من بوده و یارو با خودش قسم خورده بوده که بدجور حالم را بگیرد بعدش.

آیات با خنده‌ای که توی صورت صدام در حال پک زدن به سیگاربرگش مشابه‌اش را دیده‌ام می‌گوید آره من پس دادم...از این نوشین گل نمی‌گیرم.

وقتی تمام این‌ها را حدس می‌زنم و تمامشان به واقعیت می‌پیوندد کمی حس گناه دارم بابت موش آزمایشگاهی ذهنی کردن دیگران و کمی خوشم و کمی حوصله‌ام سر رفته که هر بار چیزی می‌شود که منتظرم بشود. یعنی دلم می‌خواهد یک بار طعمه را که گذاشتم صدا ندهد و موش چاق و چله‌ای مثل آیات توی تله فخر نفروشد به خیال پیروزی جیر جیر نکند...بلکه دلم می‌خواهد یک‌بار ببینم تله خالی است و طرفم آدم است. شبیه آدم است حداقل نه موشی واقعی...یا بدتر موشی آدم‌نما که دلش به درشتی فضله‌هایش خوش است.

اعتباری گفت چرا گونی‌های دور فنس را برنمی‌دارم که آن‌هایی که از خیابان رد می‌شوند توی باغچه‌ام را ببینند؟ حیف نیست حالا که این‌همه قشنگ است هیچ‌کس نمی‌بیندش؟

نه.

حیف نیست. چرا حیف باشد؟ می‌دانم آدم‌های این‌جا بنابر رسم اکثر روستایی‌هایی که شهرنشین می‌شوند احساس می‌کنند ساده‌دل و دهان‌بینم چون فکر می‌کنند مردم شهر من که توی استان به چیزهایی معروفند که دیگر شهرها به‌اش معروف نیستند آن‌قدر "شهری" و مدرن و تیپ عالی و جیب خالی‌اند که تا کسی به‌اشان می‌گوید بیا و خودت را برای جلب نظر و توجه نشان بده احتمالا می‌دوند ..با هنداونه‌هایی زیر بغل گرفته شده... حتی شاید مردم این‌جا...روستاییانی که بسیار در برابر شهری‌ها حس زرنگی دارند، فکر کنند به اندازه‌ی مقبولی آن‌قدر که حس رضایت‌شان را تامین کند ابله و احمقم. فقط برای این‌که حس رقابتم را تحریک نمی‌کنند که بخواهم چیزی برایشان ثابت کنم یا در چیزی ازشان ببرم. یعنی به عبارتی آن‌قدر که دوست دارند و عادت کرده‌اند تحقیرشان نمی‌کنم و ارباب نیستم. خان نیستم.

 وقتی با ادبیات خودشان بدون تلاش و باکارها و رفتارها قانعشان می‌کنم که خطری ندارم اما حد دارم و غش می‌کنند از خوشی که نه این زن غریبه نیست. " غیر" نیست. " فیس نمی‌کند". از خودمان است...اما "بددل" است و "بامعرفت"..تازه خودم از شر خطرات تحریک حس‌های رذلانه درشان در امانم. یکی‌اش حس حسادت و غریبه‌ستیزی.

اما خوب خودم خوب  می‌دانم کی از کی است  و کی به کی.
پس؟
روزگارم می‌گذرد و مثلا دوست‌هایی هم دارم که خوب می‌دانم ته دلشان چقدر نفرت و حرص دارند ازم...و چقدر به دلایلی که واقعا برایم روشن نیست اما حسش می‌کنم ترکیده‌اند از خشمی انباشته شده...

یکی‌اش عدم توانایی در رقابت. کم آوردن یعنی.

بیشتر وقت‌ها همه‌ی آن‌چه دارم را رو نمی‌کنم و از آن‌چه رو کرده‌ام به دیگران می‌بخشم. این این آدم‌های داستان‌های کلاسیک فارسی را راضی نگه می‌دارد و برایم امنیت و آسایش بال و خیال می‌اورد
چیزی که به‌اش محتاجم.



ظهر بود که اعتمادی آمد و گفت زنی در جوار لباس قسطی می‌دهد. حراج هم کرده. رفتم ببینم قیمت مناسب چه می‌شود پیدا کرد. سوغاتی و غیر سوغاتی. با خواهرم بودیم و دیدم چیزهای خوبی دارد. تا خواهرم بیاید اعتباری گردن و شانه‌ و زیر گردنم را بو کرد و گفت اسم عطرت چیه. گفتم. گفت یادداشتش کنم بدهم به‌اش چون یادش می‌رود.  گفتم شوهر مهتاب دارد. گفت آن‌ها از قنبری خرید می‌کنند. قنبری یک آرایشی دارد توی بازارچه‌ی این‌جا که هر وقت تویش بروی از اول تا آخر جنس‌هایش را معرفی می‌کند به‌ات و می‌گوید چندتایش را هزار یا پنج‌هزار یا ده‌هزار می‌توانی ببری. بد هم نیست. خودم چندباری ازش خرید کرده بودم قبلا اما نمی‌دانستم این عطر را دارد یا به قول خودش "درجه" دویش را. تقلبی یعنی.
ننوشتم نه فقط چون یادم رفت چون می‌دانستم خود اعتمادی هم فراموش خواهد کرد بعدا. شوهر اعتمادی اولین مدیر منطقه بود و به ادعای همراه بلوف و ناواقعیت آیات مدیر پدرش هم بوده که به نظرم چرت است. مدر مسنی است اما مدیر ف نبوده.
بعد رفتیم و دیدم چیزهای خوبی دارد. بعضی چیزها برای خواهرزاده‌هایم بردم و بعضی دیگر تصمیم گرفتم برای بچه‌ی برادر سال بخرم و پشیمان شدم. خوب راستش از بچه‌هه بدم نمی‌آید چون صدایم می‌زند زن‌عمو و مامان.

اما؟
احساس خودشیرینی و احساس این‌که من خوبم ..محبوبم...بعد هم یک‌بار خوب کسی چیزی برای من بخرد؛ ها؟! چه اشکال دارد کسی یک بسته بدهد به من و بگوید بیا این جوراب..این کرم..این اسپری..این یک بسته هل..این...راستش را بگویم حسم روشن و شفاف می‌گفت در این برهه‌ی زمانی خرید برای این طیف آدم‌ها چیز خوبی نیست که نکردم.
روسری قدیمی‌ام را که داده بودم زن ف بدهد به فقیر را روی سرش شناختم. کیفم را هم.

عجب!

لباس‌های کهنه هم نه، لباس‌هایی که حس می‌کنم می‌توانم ببخشم را به هوای رسیدن‌شان به محتاج می‌دادم دست زن ف و بعد روسری را روی سرش و کفش را توی پایش و کیف را در دستش می‌دیدم.

چه می‌شود که انسان به این فلاکت می‌رسد؟ حقوق شوهر چرا چشم را آن‌قدر سیر نمی‌کند که ...بگذریم. به خدا پناه ببریم از این دنائت نفس و شرگداصفتی.

برای خواهرزاده‌ها و نانا و خود سال و بن چیزهای ساده و قشنگی خریدم که قرار شد پولش را کم‌کم بدهیم به زن. جز حراجی‌ها. خوب هم هست. این‌جور چیزها را دوست دارم. تو را از شر رفتن به بازار محفوظ می‌دارد.

هیچ دلم نمی‌خواهد این‌جا را برای کسی مثلا ترون رو کنم. حس می‌کنم سادگی و حس خوب گرمای قبل از ظهر زمستانی خصوصی‌اش برایم، یک‌نفره‌اش برایم، بلوغش برایم که توام با خاطرات بچگی‌ام هم هست که درش توامان زن و دختربچه‌ام، مادر و دخترم ملوث می‌شود.

این‌طوری است که من برای خودم رازهای کوچکم را دارم.

خانم اعتمادی را آیات آورد توی خانه‌امان. یک روز که رفته بودم سراغ زنی را بگیرم برای کمک به‌ام در کار خانه که موفق هم نشدم، آیات که دیده بودبا دشمن‌هایش نگار و مرضیه هم‌صحبت شده‌ام اولش با من سرسنگین شد و ظهر همان روز وقتی توی باغچه کار می‌کردم آیات را چادر کهنه‌ی همیشگی و بوی چربی‌ حیوانی‌اش را به همراه زن پیری دیدم که شبیه وزغ بود.

زن شباهت بی‌خللی به وزغ داشت. نه تنها دهان گشادش که لحظه‌ای بسته نمی‌شود و دست از قور قور برنمی‌داشت یا چشم‌های گرد و وغ‌زده یا صورت گرد و ابروهای تتوشده‌ی عجیب که به سن و چروک صورتش نمی‌آمد ...بلکه قوز پنهان‌نشدنی‌ایی هم داشت که انگار هر لحظه قرار است سمتت بپرد و تو را با زبان لزج و وراج خود شکار کند.
خوب او هم مثل تمام آدم‌های طماع این‌جا که سلام‌شان بی‌طمع نیست در پی چیزی بود از هم‌صحبتی با دیگران از جمله من. و مهم‌تر از همه من.

این را زمانی فهمیدم که عصرش وقتی به همراه آیات و خانم اعتمادی رفتیم خانه‌ی خانم اعتمادی که باغچه‌اش را ببینم و او دوستش را دید: خانم آهویی.

- بالاخره توی باغچه‌ی این خانم رفتم پروین.

بله.

بعد رفت و آمدهایش شروع شد و خیال آیات راحت شد که من با دشمن او دوست نیستم که با دوست او دوستم. فقط آیات نمی‌دانست که خانم اعتباری، اسباب‌بازی‌ایی که آیات رشوه‌گونه آورده بود برایم که سرم را باهاش گرم کنم که مبادا بروم جای دیگر با دیگری بازی کنم آن‌قدر که او فکر می‌کند دوستش نیست. که زود به من گفته مادر آیات به من سبزی را چه گران داده. و این کاکتوس ماری را دارد به من می‌دهد دور از چشم آیات چون آیات ناراحت می‌شود اما راستش بلد نیست خوب گیاه بکارد.

خوب خانم اعتمادی شبیه پروین سلیمانی سریالی است که یادم نمی‌آید اسمش چه بود یا اسم نقش پروین سلیمانی درش چه بود اما تصویر مبهمی از آن در ذهنم است.

وقتی آمد توی باغچه‌ام تند تند عکس گرفت. به من گفت کی حسود است به من در محله. و زن‌ها می‌گویند من خوبم اما شوهرم بد است  بددل و شکاک و نمی‌دانست آیات ماه‌هاست این را از زبان او در مورد شوهرم به من گفته.

گفت که باغچه‌ام قشنگ است و اگر توی مسابقات شرکت کنیم، مسابقات باغچه‌ها که شرکت ترتیب می‌دهد اول می‌شویم.

بعد به هیچ یک از حرف‌هایم گوش نداد و هزاربار توی حرفم پرید و من دیگر سعی نکردم باهاش حرف بزنم فقط به‌اش همیشه بهار دادم و گذاشتم که برایم نعناع تزیینی بکارد که چون ته‌اش با نابلدی تمام نایلکس گذاشت که" آب تویش بماند" گندید و مرد.

فردایش خانم آهویی آمد و گیاه خشکی آورد و ازم گلایول برد و همیشه بهار.
بعد فردایش هی آدم‌هایی آمدند و روی نوک پا از پشت در باغچه سرک کشیدند و عکس گرفتند.

بعد یک روز آیات گفت برویم پیش اعتباری.

رفتیم شکلات عسلی آورد و تخمه. من سه‌تا آب‌نبات عسلی خوردم که دوست دارم و به باغچه‌اش نگاه می‌کردم که کوچک و ساده بود و قشنگ. پیرزنی. گلدان‌های بتونی انگلیسی پنجاه شصت سال پیش که اولین گلدان‌های انگلیسی‌ها در منطقه را نعناع زینتی کاشته بود و به من گل شماره‌ای داد اما سوسن نداد.  یا آن‌چا او فکر می‌کند سوسنند.

بعد عکس گرفت از گلدان‌های کاکتوسکده‌ی کوچکم و تایرها و گفت که همسایه‌ها چه حسودند می‌گویند این زنه چه خرج می‌کند برای باغچه اگر پولش را جمع می‌کرد من ادامه دادم می‌گذاشت سر قبر آقاشان.

که جاخورده خندید. خنده روی صورت وزغی‌اش ماسید و گفت ..دو ردیف النگو کلفت داشت.

چیزی نگفتم.

می‌دانم ف این‌ها حدااکثر تا شش ماه این‌جایند و بعدش می‌روند. بعد خانه‌ام را که از این بیشتر جلد بگیرم این بساط‌ها جمع می‌شود و وزغ‌ها دور از من ابوعطایشان را خواهند خواند.

این قسمت: عکس‌های وضعیت ِ دردسرساز


سلام خوبی؟؟


[Forwarded from ترون]
چه خبر؟؟


[Forwarded from ترون]
میگم شلوار نانا رو درست کردیم با جوراباش و لباست  گذاشتمش خونه بابام


[Forwarded from ترون]
عکسای وضعیت سال مال اینروزاست؟؟


[Forwarded from ترون]
همین مزارع کلزاست که میگفتی؟؟


[Forwarded from ترون]
چه خوشگلن


[Forwarded from ترون]
بذار به شوهرم بگم اگه راضی بشه  که کلاس کنسل کنه این نزدکیا بیایم  سمتتون


امتحانای بن کی تموم میشه؟؟


آخر هفته آینده کسی میاد خونتون؟؟
میشه آخرای دی ماه



[Forwarded from ME]
نمیدونم

میل مبهم هوس رو دیدم دیشب.

قصه‌اش؟ قصه‌ی خوبی بود. شاید اگر زمان‌دانش‌آموزیم رمانش رو می‌خوندم خوشم می‌اومد. پیرمرد و دختر اغواگر و...برای اون سن خوبه. دیگه؟ فیلمش؟
در مورد ظاهرش بنویسم:

یک:
چرا دو هنرپیشه‌ی متفاوت یک نقش واحد رو بازی می‌کردن؟ به درک که یکی مریض شده. خو صبر کن خوب بشه. چرا باید اطوار خاص و هوس‌های مبهم کارگردان را تحمل کنیم؟

این نکته‌ی مزخرفش رو دوست نداشتم.

دو:
صورت مرده که لابد تو اون زمان خیلی شیک و خواستنی بود. یک‌جا دختره به‌اش آب‌نبات می‌ده. دقیقا دهان و صورت مرد پیر شبیه کون بود. سوراخش. وقتی آب‌نبات را می‌ذاره دهن مرد واقعا آدم یاد کون مرغ و کمی کون انسان می‌افته و ملچ و مولوچمثلا  شهوتی بعدش ... شبیه یک س.و.راخ کون فلج. سو.راخی ناتوان.

بعد دهنش کج می‌شه یارو و اطوار بونوئلی تکمیل می‌شه.


اما مادر دختره.

یک منفعت‌طلب به تمام معنا. به اسم قدیسی و کلیسابرویی از مرد عاشق دخترش -از کون مرد عاشق دخترش- پول می‌کشه.

اون کوتوله‌هه‌ی توی قطار. نماینده‌ی فکر ناقص‌الخلقه‌ی خود کارگردان بود: من روانشناسم. تو یه بدبختی  ..یه مفلوک. من روانشناسم. آره تو  اونجای معیوب روانشناس هم نیستی.

عن شدن اساسی فیلم زمانی اتفاق می‌افته که دختره پیرمرده رو تحقیر می‌کنه و با مردی که مردخواهه( خو چرا؟ پدر چونی؟!) جلوی روی پیرمرده می‌خوابه. گوز تیز در سرما.


در تصویر بالا برای رعایت موازین اخلاقی و عدم تشهیر مجبور به فیلتر بعضی از قسمت‌های این تصویر گرانبها شدم.

سعی کردم برای رعایت امانت کم‌ترین تغییر رو ایجاد کنم در تصویر.
تصاویر گویای احساسم به این سکانسه.



از همه بدتر اون‌جایی که یعنی پیرمرده عصبانی می‌شه و شروع می‌کنه تکون دادن و جابه‌جا کردن و کوبیدن دختره به در و دیوار و چون عصبانیه می‌تونم حدس بزنم دهنش چقدر بوی گند و گه می‌ده.

خوب گزارش من از گوز خیس در باران همین بود.
برای رعایت امانت بیشتر در عکس زیر صورت مرد و نگاه متاثرش رونمایی شد.




در عکس زیر احساس می‌کنم صورت و ریش مرد بویی رو می‌ده که در نسخه‌ی عربی بارهستی کندرا ریش یارو رو ترزا حس می‌کنه اون بو رو می‌ده. اگه کشته شم نمی‌گم چه بویی. تو ترجمه‌ی فارسی نوشتن: بوی زن.

اِی کِلِش.





مطلب پایین چیست؟! حدس برنید.

مهندس شما و مامان بن از الان باید تو فکر تزیین سفره هفت سین باشید ولی اصلا تا روز عید حتی به ما نباید بگید طرش چیه تا یک روز قبل عید که سفره پهن میشه چون هیچ کس نباید از طرح دیگری استفاده کند . الان چندتا الگو براتون میفرستم ولی اگر طرح و سلیقه خودتون باشه بهتره . 

هوس سیگار و قلیون کردم در حد جنون.  گفته بودم حلقه حلقه یاد گرفتم؟!

الان فحشم دادید؟

بی‌ادبا. لطفا در این وبلاگ وزین و محترم و با ادب باادب باشید.

خیلی وقت است که خودم را برای دیدن مردی خوشگل نکرده‌ام. خوبی‌اش این است که همیشه مردی وجود دارد که از تو بزرگ‌تر باشد و در برابر تو احساس که‌تری و پیری کند و ...همیشه مردی وجود دارد که به نظرش از همه زیباتر و جذاب‌تری..گیریم به روی هم نیاورید.

آن سال اسپاگتی می پختم تا زندگی کنم و زندگی می کردم تا اسپاگتی بپزم.

موراکامی یک داستان دارد. سال اسپاگتی.

این سال برای من مدت‌هاست شروع شده و پایانی هم ندارد. جای پختن اسپاگتی البته بهتر است بنویسم آن سال وقت را می‌کشتم تا من را نکشد و وقت را می‌کشتم تا من را نکشد.

توی قوری روی هیترم اسطوخدوس دارم و سنبل‌الطیب و کمی بهارنارنج. چراغ‌ها خاموش و کتاب بغل دست.
می‌دانید؟

این روزها بیشتر از هر وقت دیگر برایم اتفاقات ریز و درشت می‌افتد. خاله‌زنکی و غیر خاله‌زنکی. بامزه و تعریف‌کردنی. اما انرژی‌ام در زندگی تمام می‌شود. چیزی ازش نمی‌ماند که  بیاورمش این‌جا بسوزانمش و بشود پست.

خوب این را دوست ندارم اما لذت کارهایی که می‌کنم آن‌قدر برایم زیاد است که نمی‌توانم یعنی از پسش برنمی‌آیم که یک مقدارش را هزینه کنم برای این‌جا. پس‌انداز کنم.

همیشه فکر می‌کنم بعدا..بعدا..اما این بعدا از راه نمی‌رسد.

حالا یک روز یا یک شب وقت می‌گذارم احتمالا و چیزهایی تعریف می‌کنم شبیه قصه‌ی سریال‌های ایرانی دهه شصت. ببینیم.

دیگه از حالا باید به فکر طراحی سفره‌ی نوروز باشیم و طرحش رو به هیچکس نگیم.

سعید ازم می‌پرسه:

امسال سفره‌اتون رو روی چی می‌خواین پهن کنید؟ سفره‌ی عید رو می‌گه.

فکر می‌کنم رو کون سگ. بعد فکر می‌کنم رو کون ننه‌ات بعد یادم میاد ننه‌اش فوت شده و پشیمون می‎شم وفکر می‌کنم روی کون آقات بعد فکر می‌کنم چرا از دیگران مایه بذارم..؟ مگه خودم کون ندارم؟ رو کونم می‌خوام پهن کنم  سیعد جان و اگه اومدی شمعای عید رو فوت کنی می‌دونم چطور بت تبریک بگم.

کس‌مغز کله‌کیری مغزتخمی... بیکار.


عنوان از فرازها و آرمان‌های گفته شده توسط سعید به من.

«ان تصبک حسنة تسؤهم و ان تصبک مصیبة یقولوا قد اخذنا امرنا من قبل و یتولوا و هم فرحون:
هرگاه نیکی به تو رسد آنها را ناراحت می کند و اگر مصیبتی به تو رسد می گویند: ما قبلا پیش بینی چنین اتفاقی را می کردیم و تصمیم لازم را گرفتیم و باز می گردند در حالی که خوشحالند»


آیه 50 سوره توبه

در آناکارنینا از هیچ‌کس به اندازه‌ی کیتی بی‌خاصیت گوزوی غش‌کننده‌‌ی نقش الکی بدم نمی‌آید. بمیر.

و خواهرش دالی.

حال به هم زنند.

کسل‌کننده و نفخ‌آور.

تواز کجا سر راه من آمدی ناگاه؟

گُه!

بله. همین موجود نازنین. گُه.

بیایید ازش بپرسیم چیست:

- تو کیستی که ..

- با سلام. بنده آنی هستم که فکر می‌کند زرنگ است

-لبخند آخرت ز چیست؟

- از سر مهر به همان است.


بعضی وقتا با نگاه کردن به صورت مردم از خودم می‌پرسم تو چطوری بار اومدی؟

پس بوی خاک در جنوب و شمال فرق می‌کند؟ آره که فرق می‌کند. پس آن بو که من در موردش می‌گویم بوی نم و بوی خاک همه‌جا یک بو و عطر نیست. آره که نیست. جایی که همیشه‌ نم‌دار است بوی نم خاک در رطوبت اطراف گم و محو می‌شود. اما جای خشک و تشنه بوی نم خاک ..بوی باران روی آجرهای بعدازظهر..آره خوب. چقدر فرق می‌کند.

حتی بوی دریا.

و بوی آدم‌ها..باور کن بوی آدم‌ها..نه بوی عطرشان و ادکلن‌شان. بوی خودشان. بوی نگاه و لمس دستان‌شان هم فرق می‌کند.

خوب.

پس چی شهرزاد؟ درس اول را یاد گرفتی؟ امتحان پس بده.

ازم بپرس.

- وقتی می‌گویی بوی نم خاک منظورت چیست؟

منظورم بوی نم خاک خودم است. به خودم نگیرم اگر دیگری آن را حس نکرد یا ازش مثل من لذت نبرد. فقط گذشته‌ی من را نداشته. فقط ذهنش منتظر نبوده که خشکی خاک نم‌دار شود.

آفرین.

بوی برنج.

بوی برنج خوزستان و شمال.

فرق می‌کند؟ حتما فرق می‌کند.

بوی میرزاقاسمی زیر درختا بلوط بهتر است یا بالای کوهی خشک؟! خوب معلوم است.

پس ملامت نکن. گله نکن. و غر نزن بابت چیزی که تو درکت ازش وابسته به ذهن خودت و گذشته‌اش است. او این‌طور نمی‌بیندش و نمی‌داندش و نمی‌خواهدش و  نمی‌های دیگر.

ممنونم. روز خوب داشته باشی.

به‌همچنین.

به ندارد اولش همچنین.

آها. مغسی بوکو.

خو یِالا برو.

بیدار شدن. شانه کردن مو توی حیاط. روبه آینه‌ی جلوی روشوییِ زیر پلیت‌های بغل دستشویی‌ِ توی حیاط. با شانه‌ی نارنجی توی جامسواکی که هزار بار قول داده‌ام نگذارمش بغل مسواک‌ها.

دیشب سرم مو خورده موها پس با اولین شانه نرم شد و صاف نه. صاف نشد. رام هم نشد. خوب برای خودت راحت باش روی کله‌ی خودم. بافتنش. مسواک. دهانه شویه و شستن صورت.
چه زیبا. انسانی که منم. پوست تیره‌ی صورت برق می‌زند. برق بیدار شدن. چشم‎ها باز و آماده.

قهوه روی گاز با دوتا هل. روغن زیتون به دست‌ها، پاها. تن قهوه‎ای کم‌رنگ برق می‌زند. کرم‌‎های ایرانی مراقبتی دور چشم و روی صورت. منافذ پوست تشنه سر می‎کشند رطوبت را.

توی آینه قدی جاکفشی تن گرد و قلمبه. این طرف آن طرف...دارای چربی فراوان و شاد.  فعلا حسی برای سوزاندنشان نیست.  بازوها تپل و شکم نه چندان بزرگ. پیراهن شاد.
سبز با نقطه‌های سفید. دور آستین صورتی. روی پیراهن زنبوری  شاید با خنده‌های یک‌وری و قلب‌های ریز. موهای سفید کمی بیشتر از سال‌های پیش این‌ور آن ور پیشانی.

ئه! مگر پیرم من؟! چند ساله‌‌َم است مگر؟

آها.
قهوه به دست اطراف کرت بنفشه‌ها چرخان..چه رنگ‌هایی. آن یکی را. انگار با خودکار بیک آبی وسط سفید‌ی هاشور زدی. عزیزم. قشنگم. چیزی سبز شده که حواسم نبوده مثلا؟

نه.

همان چیزهای دیروز. اما نه. این یکی چرا. میخک. میخک سفید. زیباروی خجول من. زود باش. دوست دارم ببینمت.

گلبرگ‌‎های گل سرخ را جمع می‌کنم و وز وز زنبورها دور و بر من است. یکی را که مشت می‌کنم در آستانه‌ی روی زمین ریختن دوتا زنبور از کف دستم وز وزکنان پرواز می‌کنند. نیش بخورم نزدیک بود ها.

زنبور روی پیراهنم قهقهه می‌زند.

 بهتر است سال را گول بزنم آن یکی ردیف را هم محمدی و گل سرخ بکارد، ها؟! آره. خوب می‌شود.

عطرش می‌کشدم. چه کشته شدن خوبی.

کرم بابونه به دست‌ها. امروز دست به خاک بدون دستکش نمی‌زنم. دست‌های بی‌نوای کوچک قهوه‌ای رنگم که از وقتی دنیا آمدم دوستم بودند خسته و زحمت‌‎کش و محتاج مراقبتند.

دستکش نخی دست کنم زیر دستکش لاستیکی و کار کنم.

آره؟ آن‌طور که شوهر کچل مهتاب گفت؟ آره. آن‎طور که شوهر کچل مهتاب گفت.


صدای دینگ فیس‌بوک سال روی گوشی‌اش می‌آید. حوصله ندارم چک کنم یا کنجکاوی کنم. حسادت کردن و ورزیدن نشان زنده بودن بود یا عدم بلوغ؟ نمی‌دانم. شاید ضعف یا نداشتن اعتماد به نفس اما معمولا همراه دوست‌داشتن بود و یارِ حس‌ مالکیت.
حالا کم‌تر زنده‌ام یا کم‌تر می‌خواهم مالک کسی باشم یا چیزی نیست که حسادتم را تحریک کند؟ نمی‌دانم. اما گوشی را می‌سرانم طرفش. توضیح می‌دهد فیس‌بوک است.
سر یک زن موکوتاه را از دور دیده‌ام. نقش آجرهای باغچه را روی زمین می‌کشم. مثلثی یا افقی بچینم؟ کرم یا زرد؟ بلوک‌ها چی؟ زرد یا سبز؟ بعد شکل کوه می‌کشم. درست مثل بچگی‌هایم قله دندانه‌دار و سفید شد.
تکه‌های بزرگی از من به کوه پیوسته‌اند.
می‌بینم خودم را توی صخره‌ها. شکل صورتم و گوشه‌های لب رو به پایینم روی دل کوه تراش خورده. سر بلند می‌کنم که بپرسم رنگ زرد داریم اگر نه فردا بیاورد. می‌بینم نیستش.
کتاب را باز می‌کنم. بی‌چاره آنا. مُردی قبل از این‌که بمیری.

سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 01:55 ب.ظ

یه زنه هم گیر داد به سجودم..گف مثل مردا سجده می‌کنم...مگه فرق داره؟

- نه ببین باید إی‌طور نماز بُخونی..أوطور کار مردایه..متوجه هم نشدم چطور و چرا و کی.
گیر ها...سر هر دو نماز برام حیثیت نذاش.. بلند بلند ارشاد می‌‌کرد و هی اصلاح بود که می‌خواس بکنه...بعد جام رو عوض کرده بودم رفتم آخر صف که ولم کنه..اومده بود..دنبالم..یعنی خدا...
گشته بود پیدام کرده بود که ناراحت شدی؟ حلالم کن و فلان...بابا کی ناراحت شده ازت...اومدم نماز بخونم..می‌ذاریم حالا یا نه...؟رضایت بده اُ و بذارمون دوتا ظلمت نفسی و اغفر لی بگیم...یا لطیف ارحم عبدک الذلیل الضعیف.

والا.

ارحم بابا. رحم کن بُمون.

نکرد خو تا رفتیم بیرون.

سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 01:52 ب.ظ
زیبا دیشب باز تعریف می‌کرد که بله شهرزاد رو برده بودم مسجد با خودم وسط نماز رسیدیم..دید بعضیا انگار کمرشون گرفته باشه حالت نیم‌خم شده.. نه رکوع ِ کامل نه ایستاده به نماز...بعضیا فلان..که یعنی صبر می‌کنن که برسن به بقیه یا از یه جایی به بعد به دیگران می‌پیوندن.. ..نمی‌دونم چطوریه..بابام بلده..
به‌هرحال...نتونستم نماز بخونم..با دهن باز نگاه می‌کردم به اطراف  و هی وسط نماز رو خراب کردم و تا زیبا گف راحت باش بابا...تو جز مؤلفه قلوبهم هستی.
مدارا می‌کرد بام به دین جذب شم.

سه‌شنبه 4 خرداد 1395 ساعت 10:28 ب.ظ
وقتی بابک برای محدثه گریه کرد من هم گریه‌ام گرفت. هنوز این چیزها گریه‌ام می‌اندازه بعد کسی خودش را انداخت پیشم.
سال.
گفته بود نمیاد. قهر بودیم..تنها اومدم بعد اون هم اومده. نمی‌دونستم کی اومد و کجا نشسته بود. می‌گف ردیف پشت سرم جایی که خوب می‌دیده من رو..بعد گفت داشته می‌دیده من رو اون پشت مشتا...هی دماغم رو با شالم پاک می‌کردم و اون دختر لاغره‌ی  نشسته تو همین ردیف رو چنان با غیض نگاه می‌کردم که  انگار زده باشه توی گوشم.
گفتم اصلا کاری به کسی نداشتم من. دست گذاشت رو دستم: چوکولو....چوکولو...چوکولوی دروغگوی بدجنسِ اطواری..
چیزی نداشتم بگم.
فقط گریه کردم کمی..
- چرا گریه می‌کنی؟
- چون همه چی غمگینه
-گرسنه‌ای؟
- آره..
- چی می‌خوای؟
- هر چی...هر چیزی که جعفری داشته باشه
- نه این رو ندارن
- خوب...هر چی...
- می‌رم یه چیزی بگیرم...ولی زیاد به این دختره زل نزن..لاغره اما حق تو رو که نخورده
- من کاری به کسی ندارم..
می‌خنده و از جلوی دختره رد می‌شه..ببخشید می‌گه..دختر اصلا خودش رو تو نمی‌ده مثل وقتی مردی از جلوی پای من رد می‌شه...سال هم..خیلی اکس‌کیوزمی‌وار رد می‌شه از روبروش...برای این‌که هیچ جاشون نخوره به هم لازم نیس تلاشی بکنن. فقط رد می‌شن..
وقتی برگشت من دیگه گریه نمی‌کردم و بم گفت اون پشت فیلم رو می‌دیده....این دختره محدثه یه نمه تپله و غیرمعصومه..اکثر تپل‌ها آدمای غیرمعصومی‌ان می‌دونستم؟!..بعضیاشون به شدت خائن بد و خبیثن و کثافتا نمی‌شه دوسشونم نداش...باید پوستشونو کند و اذیتشون کرد اما نمی‌شه...
چیزی ندارم بگم...اما می‌گم خوب حالا...و پاکت چیپس پیاز جعفری رو باز می‌کنم بعد دوس ندارم بخورم نمی‌دونم چرا می‌دمش دستش و می‌گم میل ندارم.
خودش می‌خوره: آها...باز تصمیم به رژیم..از شنبه شروع کن.
طعنه.
-فقط یه چی دارم بت بگم: مسلول...اسکلتِ زشتِ خنگِ فرمولِ ریاضی ِ بُز.
- اینا چندتا چی شد.
محلش نمی‌دم..گوشیم رو باز می‌کنم خواهرم نوشته جاری‌های خواهر شوهرش که همه‌اشون چاقن دارن میان..
چرا همه‌ی دنیا از چاقا بدشون میاد؟ چی‌کارتون کردن؟
سال از بالا سرم می‌گه یه کلمه‌ی مبارکِ چاق دیدم تو پیامه...چی شده؟!
می‌خوام از حرص گازش بگیرم جایی نداره....گوشش رو گاز می‌گیرم محکم...
تحمل خوبی داره...بالاخره می‌گه: وحشی..
پاکت چیپس رو برمی‌دارم یه چیپس یه پاستیل..یه بسکوت رنگارنگ..یه قلپ شانی..
از شنبه هم هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم. تو فکر کن آمریکام اصلا.

شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 02:07 ق.ظ
خانه‌ی پدرم هستم. یکی از لباس‌های قدیمی مادرم را پوشیده‌ام. مشکی با گل‌های زرد. با گل‌های رز زرد و برگ‌های خاکستری.  قدیم اندازه‌ی هر دومان بود. حالا برایش تنگ شده. توی دوره‌ی مریضی اخیر یک‌هو دیدم چهارکیلو با هم کم کرده‌ام. باورم نشد...
بگذریم.
مادرم این پیراهن را به من داده بود..و حالا توی اتاقی که کمد دیواری نصب کرده‌اند و برادرم تویش می‌خوابید من و نانا دراز کشیده‌ایم..پذیرایی‌اشان بزرگ است اما هر دو برادرم تویش خوابند و حوصله‌ی هیکل حجیم یکی‌اشان و خروپف دیگری‌اشان را ندارم..توی این اتاق با جایی کم‌تر و یک پنکه خوابیده‌ام و صفحه‌ی  هفتاد و پنج رازورزی زنانه هستم.
شش‌تا مترجم دارد و نمی‌دانم چرا و مهم نیست.
اما یک نویسنده دارد.
کتاب را می‌خوانم و سر شب با خواهرم و شوهرش و بچه‌ها رفتیم بیرون. خوش گذشت؟ خوش نگذشت. بد بود؟ بد نبود. خوش نگذشت؟ چون بار دوم است از خودم می‌پرسم جواب می‌دهم خوش نگذشتنش مسئله‌ی مهمی نیست. خوب نمی‌رفتیم هم بهتر نبود.
موسیقی‌های بی‌ربطِ شبیهِ آلودگی صوتی شوهر خواهرم را تحمل می‌کنم و می‌رویم. مرد خوبی است. بچه‌ها را نگه می‌دارد که حرف بزنیم و دم‌کرده‌ی گل گاوزبان و هل بخوریم.
من فلافل سرخ کردم برای شام و زمانی برگشتم که همه خواب بودند این‌جا.

نانا براس سال گریه کرد...گریه و گریه. نمی‌خواست سال برود. خیلی دوستش دارد. سال با احساس گناه و شرمنده نگاهم می‌کرد. انگار بگوید به‌خدا تقصیر من نیست که نانا این‌همه دوستم داشته باشد. خواهرم ده بار گفت مرده‌شور شانست رو ببرن. ببین دخترت شوهرت رو بیشتر دوست داره. اون رو بیشتر می‌خواد.
من ته دلم احساس راحتی داشتم. بهتر.
بهتر که نانا سال را بخواهد. وقتی نباشم خیالم راحت است که ...
نانا ممکن است من هم اگر بروم برایم گریه کند. من و بن و بابا را می‌خواهد. شاید هم بابا و بن را بیشتر و این برایم مهم نیست. من دوستش دارم و باهاش خوش می‌گذرانم.
شاید با پدرش راحت‌تر است و حتی بن.
من واقعا آن‌طور غش‌کننده بچه‌دوست هم نیستم. شوهر دوست هم. خوددوستم و البته سعی می‌کنم بی‌توجه نباشم به‌اشان.
مشکل یا مسئله‌ی من نیست اگر نانا پدرش را بیشتر بخواهد یا دوست بدارد.
خوب حس این‌که بچه هی دست‌هایش طرف مادر دراز باشد حس خوبی است اما بچه‌های من این‌طورند دیگر.
به خواهرم گفتم بله زن هاشم هم این‌ها را که می‌بیند می‌گوید: بچه دنبال مهر است...دنبال محبت است..دنبال کسی است که خواسته‌هایش را برآورده می‌کند.
خواهرم گفت گه خورده..عن...یعنی تو ظلمی می‌کنی به بچه‌هایت...آن‌ها فقط شبیه پدرشانند...
بعد نشستم روی سنگ روبروی خانه‌ی خواهرم..بوی گند زباله و گربه...
سال زنگ زد و گفت به نانا محل ندهم و بیخود که هی ...
میان این آدم‌های خوب که همگی به فکر منند نشسته‌ام..زندگی می‌کنم و خوبی‌اشان مثل احساس برتری پنهانی‌اشان بر من عیان است و جایی برای خدم جا پهن می‌کنم و  پیش می‌روم.
تا بالاخره بلای صفحه‌ی پنجاه و هفت را تا می‌زنم.

جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 06:10 ب.ظ
سال بم میگه یه بار اول عروسی یا فلان باهام دعوامون شده بود..کارگر بوده یا کجا یادم نی.س.لابد مجبورم کردهبوده چادر سرم کنم و من الکی شل  ول دنبال خودم می کشیدمش ..بعد من گریه کرده بودم...رفتیمهمبرفروشی جایی...اول حسابی گریه کرده بودم و یه همبر در حال گریه خوردهبودم..بعد گریه هام بند اومنده بود و گفته بود یه دونه دیگه هم می خوای؟ سرم اورده بودم پاینن ها بله و یکی دیگه رو خورد در حالی که هق هق پس از گریه رو می کردم و سومی رو پیشنهاد داده بود و نه نگفته بودم و اون گکفته بود بسه دیگه..و من دست انداخته بودم بازوش و احتمالا رفته بودیم اون سینما تو بلواره فیلم ببینیم یا فیلم شیم یا بوس بوسان کنیم یا چی.

جمعه 7 خرداد 1395 ساعت 06:07 ب.ظ

قبل از رفتن وبلاگ مردی رو تصادفی خوندم که نوشته همیشه گشنه اس و فلان..ترغیب شدم کامنت بذارم برای رضای خدا یه بارم من.و بنویسم درکت میکنم.....ولی بعد دیدم عاشق کسیه و دیگران به چشمش نمیان و فلان

فرار می کنم از این چیزا...فراااااااار...

فعلا دارم جیشم رو نگه می دارم تا زمانی که نتونم نگه دارم.



در دلم نیستی و بین من و تو فاصله‌هاست

دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 02:25 ق.ظ

آره شهرزاد؟

تو می‌توانستی خیلی بنویسی در آن مورد. در مورد قلمش..توی جوهر. دیگر چه کسی با جوهر می‌نویسد؟ اسمت را می‌نویسد...اسمش را...
می‌توانستی خیلی بنویسی که وقتی شلنگ را گرفتی روی برگه اول از همه اسمت پاک شد..شینش با ه قاتی شد و آخرش د که پاک شد دیگر ازت چیزی نمانده بود جز زنی که داشت اسمش را، و اسمش را از برگه می‌شست.
بعد آب سر خورد و رفت پایین اسم او را هم شست...جوهر آمد بالا روی کاغذ...توی دل گود کاغذ جمع شد..و من مثل قایق خالی‌اش کردم. کلمات و حروفش را رختم دور...می‌شد پاره کن..بسوزانم...اما شستم...تمیزی دوست دارم..پاک کردن..تطهیر ...
.از دیروز توی کیفم بود..

کاغذ خمیر شد..خمیر کاغذ را زیر نعناع‌ها دفن کردم..جای خنک و خوشبویی است.
قلبم خالی و شسته شده..آب کشیده شده توی سینه‌ام برای خودش می‌تپید. دریغ از یک تپش اضافه. دریغ از ...فقط یاد فحش‌های تمیز دیروز که می‌افتم دلم می‌خواهد لبخند بزنم.

از من چه می‌دانست؟

هیچ.

شاید از کل ماجرا نگاهش را دوست داشتم وقتی نمی‌تواست از روی دست و ناخنم بدزدد و سرانجام رویش را کرد به دیوار.

شاید از کل ماجرا اینش را دوست داشتم که لحظاتی توی چشمم نگاه کرد و برگشت سمت بچه‌ای که در اطراف بود و الکی به بچه سلام کرد.

شاید این.

شاید.

مطمئن نیستم که این را هم دوست داشته باشم.
جای زخم در داغ قابمله روی مچ دستم است. از دیروز با تعجب فکر می‌کنم: گفته بود بپوشان ها و من گفته بودم برو بابا.
تا برگشتم چسبید به در قابلمه.

از همان بود؟ چمشانش سوزانده بود؟

نمی‌دانم.
گیریم که بله از همان.

جالب و قاب توجه بودنش کجاست؟

این‌همه معجزه و این‌همه قلب بی‌ایمان. حالا دیگر عدل به این که رسید بشوم آسمان و بتپم؟ خوب نمی‌شوم. نمی‌تپم.

- شوهر و بچه‌هات خوبن؟

- ها.
- حیفی..باید بزنمت...کاش اجازه داشتم بزنمت..کاره‌ات بودم.
خنده‌ی من.

- اگر این‌ها بودی اجازه داشتی من را بزنی؟

- شاید نداشتم اما حالا اصلا نمی‌شود به تو فهماند چقدر حیفی و چقدر خری و چقدر باید بزنمت ..

- نزن ..خدا ما را زده جوون.

- مچ دستت را بپوشان.

دستم بغل گوشم بود. تکیه داده به نیمکت پوسیده. آستین سر خورده بود.
- بپوشان..خسته شد سرم نباید نگاه کنم

خنده‌ی من.

- واقعا اعتقاد داری؟

- خیلی اعتقاد دارم

- آها...حوصله ندارم بپوشانم...اما بیا کشیدمش بالا..نگاه کن نگاه تو خوب است..نگاه تو نمی‌دانم چه‌ی آن گیاه عجیبی است که در کون که می‌روید؟

- من از این چیزها بلد نیستم...این‌ها خوراک خودت است...
نوشته بود روی کاغذ بعد.

آستین باز سر خورده بود. زیاد هم سر نخورده بود.. ده پانزده سانت شاید..
کمی به انگشت‌ها و سرآستین و باز رو آن‌ور.

بعد شب در قابلمه را برداشتم و حتی صدای چسبیدن گوشت به در قابلمه را شنیدم.

زود فکر کردم از همان بود.

خرافاتی شده‌ام؟

نمی‌دانم..

می‌دانم فقط یک فضایی هست که نمی‌شود ازش عبور کرد و برای همین امشب آب همه را برد.

آب ما را با خود برد.


عنوان شعر از نمی‌دانم کی. لابد توی نت هست.

مرد باز می‌خندد

سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 06:13 ب.ظ
مرد گفت:

فکر نمی‌کردم برداری

- من هم فکر می‌کردم برندارم.

- فکرهای بیهوده.

زن زیر غذاش رو کم کرد. نشست و تکیه داد به لباسشویی. صدای تلویزیون رو کم کرد. سرک کشید سمت اتاق خواب که دیگران درش خواب بودند و پرسید:
-بله؟

- در موردِ...در موردِ...

- در مورد چی؟

- در مورد این می‌خواستم صحبت کنم که...
- در موردِ این می‌خوای صحبت کنی که  صحبتی نداری.

مرد می‌خندد.

- خوب؟

- از کار خسته شده‌ام...کلا خسته‌ام

زن صدای تلویزیون را بلند می‌کند و می‌گوید: همه خسته‌ان..حداقل تو شاغلی..

- از همین شغل خسته‌ام

- شغل چیز خوبیه..سر آدم رو گرم می‌کنه..بی‌کاری و فراغ ذهنی رو پر می‌کنه..باعث می‌شه آدم از توهم و سراب دور شه...مستقل باشه رو پای خودش واسه..
-  بعضی شغل‌ها سخته

- زندگی کلا سخته..مخصوصا زندگی‌هایی که به آدم تحمیل می‌شه

- بدبینانه‌اس یه خورده...هر زندگی‌ای حتی اگه تحمیلی باشه چیزای قشنگ داره که باعث بشه تحملش کرد

- این شعاره..دقت کردی تحمل و تحمیل از یه ریشه‌اس؟

- شاید هم شعار باشه....آره از یه ریشه‌اس

این رو تند می‌گه. مردا وقتی بخوان چیزی رو از حرفای زن تایید کنن که قبولش ندارن و برای خاطره زنه که تایید می‌کنن برای خوشایندش یا جلب نظر یا رضایت یا هر چی‌اش...تند تند می‌گنش و زود رد می‌شن..براشون سخته انگار روش تامل کنن و مکث. بش بی‌محلی می‌کنن...جدی‌اش نمی‌گیرن ..
- بعضی زندگیا واقعا تحمیلیه...آدم چاره‌ای نداشته جز این‌که ردش کنه...هر روزش که بگذره یه صفحه از تقویم زندگی‌ات می‌کنی می‌ندازی دور...عین خطایی که می‌کشن رو دیوار زندان..دیدی؟

- تو فیلما..زندان رو دیگه نبودم

- زنگ زده بودی چی می‌خواستی ؟

- راستش بات حرف می‌زنم بهتر می‌شم

- باشه...

- ناراحتی؟

- نه...منم خیلی وقتا نیاز داشتم با مردی حرف بزنم و بت زنگ زدم

- ناراحتی انگار..

- ناراحتی بم تحمیل شده..چشمم به اتاق خوابه آخه..

مرد باز می‌خندد.

- تو وقت مناسب‌تری با هم حرف می‌زنیم..

- وقت مناسبی وجود نداره..همه‌ی وقتا نامناسبه.

- خانمِ بدبین...متحملِ زندگی.

- یاد گرفتی تقلید کنی ازم

- خیلی وقته نمی‌خندی

- باید برم...

- شام چی پختی؟

- به تو مربوط نیست

مرد باز می‌خندد.

-وبلاگ‌ت رو بخونم؟

- به من مربوط نیست.

مرد باز می‌خندد.

زن قطع می‌کند.


خویه بویه

پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 12:54 ق.ظ

همین‌طور که دارم کُبه‌ها رو می‌چینم تو سینی که بذارم تو فریزر سال میاد کولر آشپزخونه رو خاموش می‌کنه..بن میاد و خاموش می‌کنه تلویزیون رو...بشون می‌گم  چرا اومدن بی‌اجازه تو کارم دخالت کردن؟ حریم خصوصیم رو مورد تجاوز مسخره‌اشون قرار دادن؟

به هم نگاه می‌کنن. بن شونه بالا می‌ندازه. تلویزیون رو دوباره روشن می‌کنه. سرش تو کتابه. ..همون‌طورم هندونه می‌خوره ایستاده با دس...اعصابم خرد می‌شه که ریخته رو زمین..نوچ و کثیف شده...می‌گم درست بخور...می‌گه تیکت ایزی..می‌گم بیرون برو...
به سال می‌گم کولر رو بزن...از رو هندونه ایستاده می‌خوره..اعصابم خرد می‌شه...
- بیرون برید..

سال به بن نگاه می‌کنه: اوه اوه...
دستام رو پاک می‌کنم با حوله‌ی روی پیش‌بند...هر دوشونو از پشت یقه می‌گیرم..
- بیرون...سعی کنید تا فردا صبح برنگردید..

سال به بن می‌گه مادرت وقتی تو آشپزخونه‌اس با کسی*خویه بویه نداره...
- وقتی شما فوتبال می‌بینید و من هی سئوالای مسخره می‌کنم که آفساید یعنی چی؟ و بارسا اسم تیمه یا آدم یا چی...قاتی نمی‌کنید مگه؟...وقتی کار می‌کنم نزدیکم نشید مخصوصا وقتی  از روی هندونه ایستاده می‌خورید...
می‌رن.
نانا انگشت بلند می‌کنه: اجازه من بیام؟

- اگه حرف نزنی باشه

می‌دوه میاد تو.

پاکت شیر رو میاره با قابلمه و قوطی کاستر ...  آروم آروم با خودش حرف می‌زنه..اسم دوستاش رو می‌شنوم...احتمالا داره براشون توضیح می‌ده چقدر به من کمک می‌کنه و چقدر وارده توی آشپزی و چقدر من ازش راضی‌ام...
با خودش آروم حرف می‌زنه:
-بعد پودر زرد رو ریختم...هل رو با دندون شکوندم...

دلم می‌خواد بش بگم با دندونای خرگوشیت.
اما اگه بدونه حواسم به حرفای یواشکی‌اش با خودشه دیگه حرف نمی‌زنه.

جعفری رو می‌ریزم تو غذاساز...که تو مایه‌ی کبه‌ی بلغور بریزم..
برمی‌گرده نگام می‌کنه: واااای مامانم بوی جعفری چقدر خوبه.

- می‌دونم .


*خویه بویه: برادر- پدر

پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 04:41 ق.ظ
جیشت رو تا آخرین لحظه‌‎‌ای که می‌تونی(همین‌‌طوری الکی) نگه داشتی..با دو می‌ری. سال تو دشوییه. می‌شینی تو حیاط رو به راه آبی که تو حیاط هست. سالِ معتقدِ ضد شاشیدن تو حیاط میاد:

- رو به قبله..؟

همون‌طور در حال شاشیدن، برمی‌گردی.
- پشت به قبله؟

خو الان چی‌کار باید بکنی؟ بمیری؟

چرا نمی‌ذارن راحت بشاشی.
حالا رو یا پشت به هر کی و هر چی می‌خواد باشه...بابا دارم منفجر می‎‌شم...شاشو بودن فقط فحش نیس. درده. معضله.
یعنی عدل وقتِ شاشت بالا سرت ایستاده داره درس شرعیات بت می‌ده...نگا نمی‌کنه بابا خو طرف داره می‌شاشه...تجاوز به عنف نمی‌کنه.

بدبخته برا خودش.نگاش کنیم شاید فقط به اندازه‌ی سر سوزنی خجالت بکشه. نه ایستاده سیخ و مصمم و پشتکاردار در حال ارشادته.

- حتما چیزی هست که منع شده.

ها چیزی هس. خواستن لذت شاشیدن رو بعد از خیلی خیلی نگه داشتن از آدم سلب کنن.

توسط تو سال.

یا چی شد که تصمیم گرفتم تو خیالم تو دهن الهه تُف کنم؟

چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 01:42 ق.ظ

پدرم توی اتاق خودش خواب است. نانا دارد با برادرم وراجی می‌کند. سرم را خورده. خاطرات نه ماه تحصیلش را دارد برای او تعریف می‌کند. تعجب می‌کنم چطور از بین برادرهایم با این جور است  و  حرف و حدیث‌های پربار و گُهرش را می‌آورد پیش این یکی.

لحنش...کلماتی که استفاده می‌کند و چیزهای دیگرش کلی فرق می‌کند با زمانی که با دیگران در حال حرف زدن است. انگار خودش دختربچه نیست یا برادرم نزدیک سی سالش نیست. انگار همسند. دخترم بزرگ‌تر می‌شود و برادرم کودک‌تر..
بعد هم امر می‌کند به برادرم هی: خوب الان ازم بپرس بقیه‌ی بازیاتون چی بود یا چی شد که تصمیم گرفتم تو خیالم تو دهن الهه تُف کنم؟

سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 05:35 ب.ظ
برادرم می‌رود و پدرم می‌گوید: دال عدس نخورد و برنج...رفته برام فلافل گرفته...
برادرم دستپخت پدرم را نمی‌خورد...و رفته بیرون فلافل خورده..برای این‌که پدرم زیاد جبهه نگیرد و حمل بر دشمنی نکند یک ساندویچ فلافل و کمی سس هم گذاشته روی فریزر برای پدرم و پدرم نخورده...

- می‌دونم چرا نمی‌خوره...خشایارشاه..
خدا عالم است چرا به برادرم می‌گوید خشایارشاه..
حوصله‌اشان را ندارم هر دوشان...دال عدس را می‌خورم و فلافل را.

دماغ هر دوشان تا نمی‌دانم کجاشان رسیده.

شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 01:34 ب.ظ
صبح مادرم به من  بسکوئیت ویفر موزی داد. بچه که بودم ویفر دوست داشتم صبح که با درد بیدار شدم مادرم به من بسکوئیت ویفر موزی داد.
- بخورش خوب می‌شی.
دلم می‌سوزد. میلی ندارم. خیلی وقت است بسکوئیت ویفر موزی دوست ندارم دیگر. اما بچه‌ی مادرمم. بچگی‌ام یادش مانده...فکر می‌کند این خوشحالم می‌کند و دردم را کمتر.
بسکوئیت را می‌گیرم و می‌گذارم کنارم.

شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 04:05 ق.ظ

خوابم نمی برد این‎جا مرده شور برده.

فردا با عر و عور خواهر زاده‌ها بیدار  خواهم شد لابد 

چاره‌ای ندارم جز این‌که برای سال این ساعت بنویسم 

دلم برای آن تخت قراضه تنگ شده.

و برای لوس‌بازی هم اضافه کنم و آدم قراضه‌تر تویش.

شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 01:44 ب.ظ

قلیه‌ی میگو و ماهی‌های کوچک سرخ شده را نگاه می‌کنم. مادرم می‌گذارد توی سینی و می‌آورد برایم..توی سینی رویی تمیزش...که من زور سابیدنش را ندارم مثل او...ظرف‌های رویی‌اش برق می‌زند عین آینه..با نصف لیمویی درشت و سبز اما کهنه. می‌گوید پیاز می‌خواهی؟

می‌گویم نه.
چشمانش ناراحت شده. می‌دانم که فکر کرده با خودش حالا خیلی لابد وضعش وخیم است شهرزاد که از خوردن پیاز صرف نظر کرده‌..معمولا می‌گفتم ها بیارش نبرش با دست بکوبش..
خوشم می‌آید له می‌‍شود...
اما حالا که نمی‌خواهم یعنی معده‌ام خوب نیست از خوردن مسکن‌ها..و لیمو را هم که پس می‌دهم تحمل نمی‌کند: نه...لیمو رو دیگه بخور.
همه چیز به نظرم شور می‌رسد. بس که مصرف نمک را محدود کرده‌ام این اواخر.
فقط مادرم و نه هیچ کس دیگر این‌طوری به من می‌رسد و برایم هر چیزی را فریزری می‌کند که ازش بخورم..زردآلود...یا گوجه سبز..انگار من نخورم خانه‌ی خودم..
- گفتم دخترا اومدن این‌جا خوردن...سهمت رو کنار گذاشتم...یخ زده..
می‌خورمش.
سلطان غم مادر.
خالکوبی شده روی قلبم.

دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 03:06 ق.ظ

حالا با  رنگِ سه صفر روی ابرو، چیزی که خواهرم می‌گوید باعث می‌شود ابروهایم کم‌رنگ شود نشسته‌ام. دارد می‌سوزد و تق و توق خودکار روی برگه‌‌های تصحیح شونده پیشم در جریان است.
- خاک تو سرت...فقط بِدش به معلما رو درودیوارا فحش بنویسه...حقشه بندازمش..تخم سگ..

بعضی برگه‌ها را داده تصحیح کنم...عربی‌ها داغان ..عربیِ خود عرب‌ها داغان..قواعد که مال من هم داغان است اما ترجمه افتضاح..نوشته ستاره: جواب داده : *وین ادری.


* چه می‌دونم.

برای کسی که گفته بود ران گندیده‌ی اسبت را خوانده‌ام و دوست داشتم...

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:08 ق.ظ

مرد گفت اگر ببینمت رفت می‌دوم  بغلت می‌کنم نمی‌ذارم از بغلم خارج شوی..دوست دارم ازت مراقبت کنم تو خیی بی‌دفاعی.

زن گفت اشتباه می‌کنی. من فقط احساساتی هستم..و کمی بی‌دلیل غمگینم.

مرد گفت از این است که می‌خواهم بغلت کنم

زن گفت اگر بغلم کنی بویم را خواهی فهمید..من بوی مردار می‌دهم..بوی گند.

مرد گفت عجیب شده‌ای...از این حرف‌ها نزن.

زن گفت باشه.

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:06 ق.ظ
مادرم باورش نمی‌شود از سه یالگی و حتی قبلش خاطره دارم..می‌گوید فکر می‌کنی خاطره داری اما وقتی برایش خوب تعریف می‌کنم جا می‌خورد و می‌گوید لابد از کسی شنیدی..وقتی برایش می‌گویم فقط من و او بوده‌اییم...چیزی نمی‌گوید.

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:03 ق.ظ

مرد از زن پرسید: هم‌خوابی دوست داری؟

زن گفت بد نیست. به حس پوچی بعدش نمی‌ارزد البته لذتش.
مرد گفت سختش نکن. فقط بگیر بخواب.

- تو پرسیدی و من حسم را گفتم

- فیلم ببین بعدش...یا موسیقی گوش بده.

-  دوست دارم بعدش تاب زنجیری وار بشوم..دو سه بار.

- نیست توی شهرتان؟

- این‌جا شهر من نیست...البته توی شهر من هم نیست..نه نیست

- یک روز برویم تاب زنجیری

- قبلش خوابیده باشیم با هم

- نه.

- باشه.

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:00 ق.ظ
وقتی سه ساله بودم زیبا دنیا آمد. روی زانوی زن‌عمو سهیلا نشسته بودم و زن‌عمو بازی‌ام می‌داد: خواهر دار شدی..خواهردار شدی...
صورت گرد و سفیدی داشت. به نظر احمق می‌آمد. ازش بدم نمی‌آمد. به‌اش حسی نداشتم. مادرم سینه‌هایش را می‌دوشید می‌داد شیرشان را توی یک کاسه‌ی استیل بیرون بریزم...چرا؟
می‌گفت دکتر گفته شیرش خراب شده. شیر را می‌ریختم.
همیشه کنار سایه‌ام بودم و حس می‌کردم بزرگم. پدرِ پدرم از من می‌پرسید: معانی بابا بزرگ شدی؟
صدایم می‌زد معانی او..هیچ وقت به اسم واقعی صدایم نزد تا مرد. به سایه‌ام نگاه می‌کردم که روی دیوار دراز افتاده بود...می‌گفتم خیلی بزرگ شدم خیلی..کور بود.
فکر می‌کردم همسنشم.
آسمان جذاب و قشنگ بود. تویش ابر بود و یک فضای خالی بزرگ.
چاه آب توی حیاط بود. .نه.
چاه آب نه.
یک روز پدرم مادرم را زد. پشت دیوار اتاق‌مان رفتم که شوره بسته بود..زیبا دنیا آمده بود آن روزها یا نه؟ یادم نیست اما مادرم بیست چهارساله بود فکر کنم.
نشستم پشت اتاق‌ها.
روی زمین خاکی سنگ چیدم .
فکر کردم: چرا همیشه غمگینم؟

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 03:45 ق.ظ

کز کرده بودم گوشه‌ی تخت. توی تاریکی اتاق به فضای  باریک بین تخت و دیوار ..توی همان گم شده بودم..چیزی تویش نبود..گاه صورت عمویم را تویش می‌بینم..گاه نوشته‌هایی از موراکامی و گاه فقط منتظر می‌شوم خوابم ببرد و حالا پیراهن نخی راحتی‌ام را که افتاده بود بالای سرم برداشتم و کشیدم روی صورتم..دماغم را نپوشاندم و به صدای پنکه و ساعت گوش دادم..و به صدای ریزش آب توی حمام.
مَرد دارد خودش را می‌شوید. بعدش تمیز می‌شود. قبلش هم تمیز بود.

پنکه دو جور صدا داشت..یکی تق تق غالب و دیگری پس‌زمینه که شبیه صدای تلمبه است یا موتور آب...روتختی نخی را زدم کنار از خودم و گذاشتم باد پنکه خنکم کند...
الان چه حسی دارم؟اسم حسی که حالا دارم چیست؟

حس می‌کنم ران گنده‌ی اسبی درونم گندیده است. .شاید یک بچه درونم گندیده است...شاید هم روحم درونم گندیده است...کاش فقط آب بخورم از این بعد که بشوید و تمیز کند..یا شیر بخورم فقط...
اسم حسم حالا ران گندیده‌ی اسب است.

درونم گندیده...توی روحم..توی تنم...فضای داخلی تن و روحم انگار فاسده شده...شاید آبی کدر هست حالا یا نیلی رنگش..
حالت تهوع گرفتم...

خودم را بو کردم...بوی مردار نمی‌دهم؟

سال نگفته بود بوی مردار می‌دهم..خودش بوی مرد می‌داد..بوی آدمی که مرد است...مثل بوی پدرم و برادرم..و مردهایی که بو کرده‌ام.

احساس می‌کنم اگردر این دوره از زندگی‌ام دوباره کندرا بخوانم به درک بهتری از زندگی خواهم رسید.

شاید هم..بهتر است بروم پیش مشاور. آن زنِ سبزه.

چه بگویم؟

- حس می‌کنم یک ران گندیده‌ی اسب توی وجودم هست؟ که سنگین هست و برایم تهوع می‌آورد؟

چرا از سه سالگی حس می‌کردم پیرم؟


بله این‌طوری است غلام.

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:21 ق.ظ
زن روی جدول نشسته بود. حسابی گریه کرده بود. حسابی تاب زنجیری بازی کرده بود و بعد نشسته بود روی جدول و گریه کرده بود. توی ذهنش موجود ظریف و شکننده‌ای به نظر می‌رسید..اما توی شیشه‌ی پایین دکه‌ی روبرو که دور هم نبود...آن‌طور نبود..بازوهایش توی آستین‌های مانتو قالب گرفته شده بود و بدنش عین توپ جمع شده بود دورش..توپ جمع نمی‌شود..عین توپی گریان بود در واقع...بچه‌ها و شوهرش رفته بودند یک گوشه‌ی شهربازی و زن برای خودش بلال خورده بود و بستنی و دلستر و تخم هندوانه‌ی شور و بعد گریه کرده بود...مردی نگاهش می‌کرد.
توی ز=ذهنش مرد طرفش می‌آمد و دستش را می‌گرفت و بلندش می‌کرد بغلش می‌کرد و سر زن می‌رفت رو سینه‌ی مرد..سکانس بعدی در ماشین بود..زن روی شانه‌ی مرد خودش را رها می‌کرد و برای مرد حتی یک ذره مهم نبود که آب دماغ زن در پیراهن مرد دارد حال به هم زن و گه می‌شود.
سکانس بعدی‌تر گریه‌ی زن بود.
زن داشت برای رفتن مرد گریه می‌کرد.
مرد داشت به زن نگاه می‌کرد. زن سرش را گذاشت روی زانویش و گریه کرد.
دیگر آخرهای گریه بود. می‌خواست برود یک چیزی پیدا کند بخورد. مثلا کالباس و نوشابه شیشه‌ای...یا بندری و نوشابه شیشه‌ای...
مرد نزدیک شد.
زن دماغش را توی آرنجش پاک کرد و آه کشید. بعد کفش‌های قرمزش را بازی داد. چه رنگ زشتی. این چه رنگی بود خریده بود برای خودش..عین خون قرمز بود.....کیفش سبز بود. شالش آبی..مانتویش قهوه‌ای و شلوارش خاکستری.

- همه‌اش دوست دارم ...
بعد به خودش گفت خجالت نکش از آن‌چه حس می‌کنی.... دوست داری ...ضعفت را در برابر آن‌که باید دوست داری...
- آره دوست دارم..
-دوست داری ببرند و بیارندت و ...افسارت دستِ...
- ها
-زهر..
- با من دعوا نکن خوب... خیلی گریه کردم
 چشم‌هایش را بست...چشم‌هایش سوخت.
بچه‌هایی که نوبت‌شان را توی تاب زنجیری گرفته بود با کینه نگاهش می‌کردند. پشمک رنگی می‌خوردند و زن را نشان مادرهاشان دادند. کاش همسن‌شان بود و می‌رفت می‌زدشان.
چقدر از این‌ها زده بود در حمایت از خواهرها و برادرها اما حتی یک نفر کسی را به خاطر او نزده بود.
بعد زن باز گریه کرد.

دیده نمی‌شوی

چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 04:38 ق.ظ

مرد باز پرسید:

طوری شده؟ ..تپل مپل

زن با چوب نازکی روی زمین خط می‌کشید. سرش را بلند نکرد.
بلند شد صورتش را با آب سرد شست...با آن یکی آرنجش پاک کرد و به مرد نگاه نکرد..

- تاب زنجیری دوست داشتی؟ سه بار سوار شدی دیدمت

زن حس کرد چیزی درونش گندیده...حس کرد نسخه‌ی باریکی از او انگار لای در مانده باشد..لای لولای در یا لای صفحات کتابی به یادگار گذاشته شده...درونش شروع  کرده گندیدن

از کنار مرد رد شد و در جواب چیزی که مرد باز در مورد ظاهر زن گفت..مثلا در مورد لپ یا چیزی شبیه این گفت: چونی.

حدس زد مرد نگرفته باشد معنایش را.

چونی جنوبی بود آخر. گفت کونی..

مرد چیزی نگفت..شاید هم گفت باباته ...بعید بود البته مهربان و  باشخصیت لاس می‌خواست بزند...هار نبود.
بعد زن رفته بود روبروی بچه‌‌ای که عین قحطی‌زده‌ها بستنی یخی می‌خورد.

- یه ذره بم می‌دی؟

- بچه سر تکان داده بود:نه...برو گمشو.

زن به بچه هم گفت کونی.

توی دلش البته.

 و چشم‌هایش را باز کرد تا سفیدی‌اشان غالب شد...بچه زل زل نگاه کرد و رفت طرف مادرش.

زن حوصله نداشت برای مادر بچه لبخند بزند. به مردی که اسب‌ها را راه می‌انداخت گفت دو دور فقط خودم.

پولش را داد.

بچه‌ها دیدنش روی اسب‌هایی که بالا پایین می‌شدند برای کسی که وجود نداشت الکی دست تکان می‌داد...همه فکر می‌کردند کسی وجود دارد و زن برای او دست تکان می‌دهد...مردی که زن به او گفته بود کونی ناباورانه نگاه کرده بود: زن داشت برای او دست تکان می‌داد..؟ یا برای او نبود.

برای او نبود.

خوب بود اسب‌های الکی سوار شدن.

اما تاب زنجیری خوبی‌اش این است که می‌توانی آب دهنت را ول کنی تا گوشت را خنک کند حین چرخیدن یا الکی دست تکان بدهی و هیچ کسی رد دست تکان دادنت را نگیرد..و با خودش نگوید با من بود؟ بس که تند می‌چرخی و دیده نمی‌شوی.