مشته حسن(برای دستیابی به اصل مطلب کلیک کنید)
خاله ام در کودکی حصبه
گرفت، که نابیناش کرد. الان حدود ۷۰سال دارد و با یکی از فامیلهایش زندگی
میکند، که خودش او را بزرگ کرد، یعنی خاله ام آن فامیل را. رابطه فامیلیشان
پیچیده است و ارزش توضیح ندارد. رابطه ی خیلی ضعیف و دورادوری با مادرم
دارد. جدیدا بیشتر با هم در تماسند.
خاله پیش مادرم مدام نفرین میکند من هیچوقت نمیگذرم از کسایی که ذریه منو بریدن.
یعنی منظورش این است که نگذاشتند بچه دار بشود.
حتما
احساس تنهایی میکند، و حسرتش را دارد که جای بغل کردن بچه های دیگران بچه
خودش را بزرگ کند. لابد برای بچه های آن فامیل زحمت کشیده و بزرگشان کرده و
بعد دیده هیچ حقی بر آن بچه ها ندارد، و آخر بچه ی مردمند.
اینها
فکرهای خودم است درباره اش، خودم ندیدم یا نشنیدم که مستقیم اینها را
بگوید. الان همیشه توی زندگی آن بچه ها حتی بیشتر از یک مادر دخالت میکند و
حرص میخورد، و با صدای گرفته اش بلند بلند داد میزند و حرص میخورد و فحش
میدهد. عصبی مزاج است، و نسبتا زودرنج. لحباز است و هیچ عقیده ای را جز
عقیده خودش قبول ندارد.
عکس
جوانیش را دیده ام، تقریبا خوش بر و رو بود. قد بلند و موهای صاف مشکی ،
اما چشمهایش بسته و فرو رفته بودند، با این حال شکل ترسناکی نداشت. مادرم
میگوید خوش صدا بوده. توی عروسیها ازش میخواستند بخواند قبلا.
خاله ام یک خواستگار داشته و داییهام که ازش کوچکتر بودند بهش ندادندش، و خاله نفرینشان میکند.
مطمئنا
اگر خودش احتیاج به اذن برادر نداشت، میتوانست برود زنش بشود. خاله ام
قبول کرده بود، اما برادرش نه، گفته بعدا ولش میکند یا ممکن است بهش ظلم و
ستم کند. البته به نظر من داییم از دلسوزی این کار را نکرده؛ بیشتر از روی
قُد بودن، برای اینکه دوست داشت حرف حرفِ خودش باشد. بعدها دایی کوچیکه
هروقت با خاله دعوا میکرد برای دست انداختنش، بهش میگفته مشته حسن؛ که اسم
همان خواستگارش بوده.
مادرم میگفت بهش میگفتند مَشته حسن؛ همان مشدی حسن که توی روستای مادرم اینها اسمش را اینجور تلفظ میکردند.
مشته
حسن یک پیرمرد بوده که زن و بچه هایش را توی یک شهر شمالیتر گذاشته و آمده
توی نخلستان یک قطعه زمین خریده و تنهایی آنجا مشغول کار شده.
وقتی پرسیدم. پدر و مادرم گفتند نمیدانند چرا خانواده را ول کرده و آمده جنوب.
مادرم
میگفت خیلی آدم خوبی بود، زمینش همسایه زمین ما بود و برایمان سَعَف -شاخه
های نخل- می آورد که ما ازش زنبیل و حصیر و سفره ی حصیری ببافیم.
بابام
طبق معیار خودش، میگفت واقعا آدم خوبی بود. همیشه توی روستا خودش اذان
میگفت. برای پدرم این خیلی ملا ک است؛ کسی که داوطلبانه توی روستا اذان
بگوید، در دوره ای که حکومت متدین بودن را تشویق نمیکرد.
قول
داده بود که زمین نخلستانش را به اسم خاله ام کند، و خودش تنها تر و خشکش
کند. برای همین است که میگویم داییم از روی دلسوزی نبود که ردش کرد.
بعدها،
سالهای بعد از جنگ، بعد از فوت مشته حسن، پسرهایش آمدند زمینش را فروختند و
رفتند؛ که میتوانست یک ارث کوچک ولی قابل توجه برای خاله ام باشد. بیاید
با فرزندش، دختر یا پسر اینجا زندگی کند.
با
خودم داستان را مجسم کردم. مشته حسن برای بی بی . سعف می آورده . چشمش
افتاده به خاله ام با صدای بلند و داد زدنش. پر از نیروی جوانی, ولی همراه
باضعف کوری؛ که او را مناسب زندگی با یک پیرمرد میکرد.
نمیدانم
نیت مشته حسن چند درصد دلسوزی بوده، و چند درصد خودخواهی خودش، که به
هرحال یک زن جوان را در آغوش خواهد گرفت؛ اما به هرحال فکر ازدواج با این
دختر جوان توی ذهنش می افتد. اگر بخواهیم رمانتیکترش کنیم، میتوانیم فکر
کنیم که مشته حسن وقتی سعف نخل می آورده خاله را در حال زمزمه ی یک آهنگ
دیده و مهرش را به دل گرفته.
یا
اینکه وقتی خاله ام میرفته غازها و اردکها را بچراند، مشته حسن اندام
بلندبالای خاله را دیده و با خودش فکر کرده چرا این دختر توی خانه خودم
نباشد. دختر زرنگیست. کارهای زمین را با هم میکنیم؛ عصرها انیس و مونس هم
میشویم و زندگی را با هم میسازیم. حتما بارها توی خیالش خاله را در آغوش
گرفته.
نمیدانم خاله وقتی فهمیده خواستگار دارد چه حسی داشته.
خوشحال
شده؟ احساس کرده آینده ای پیش رو دارد که تا حالا برای خودش مجسم نمیکرده؟
شاید بارها یک زندگی مشترک را تصور کرده و احساس خوشی کرده.
ناامیدی
بعد از رد کردن برادرش میتوانست خیلی دردناک بوده باشد. برگشتن دوباره به
همان وضع سابق، زندگی به عنوان یک دختر کور که بخاطر کوری همیشه مسخره
میشده. تنهایی. فقر شدید خانواده اش.
با
خودم فکر میکنم، کدام درست تر است؟ اینکه مبدا فکری مخالفتم با چند زنه
بودن مردها را بگذارم زیرپا، و بگویم خاله ام بخاطر کور بودن بهتر بود
ازدواج میکرد با پیرمردی که زن داشت؟ یا اینکه اینقدر سست نباشم در
اعتقاداتم، و بگویم بهتر شد که زن دوم نشد؟
در یک زندگی آرمانی، آدم خیری پیدا میشد و خاله ام را تحت کفالت میگرفت تا مجبور نباشد برای رفاه حالش زن دوم بشود، آن هم یک پیرمرد.
اما دنیای ما هیچ ارتباطی با چنین زندگی آرمانی ای ندارد.
بهرحال به نظرم مشته حسن آدم خوبی بوده، میخواسته برای خاله ام یک زندگی تامین کند. و خاله ام با این ازدواج خوشبختتر میبود.
شنبه 30 دیماه سال 1396 ساعت 03:46 ق.ظ