غروب که شد من دیگه کتابم رو تمام کرده بودم. هرس از نسیم مرعشی. بغل بچه نخلا بودم وقتی خوندم :
نوال کنار یکی دیگر از بچه های نخل زانو زد. دستش را کاسه کرد و از نهر آب روی تن نخل ریخت.
کتاب هرس نسیم مرعشی در مورد بچه نخلهاست. در مورد زن، نخل، یکی بودن این دو، خرمشهر، جنگ،عبا،شیله، یزله،سیگار، اسمهایی مثل نوال،اَمَل،انیسه،تهانی،امرسول..ـو تمام چیزهایی است که من و زندگیام را تشکیل میدهند.
جنگ، کشته شدن در جنگ،شرکت،گلها...نخلهای سوخته و مردها...
نمیتونم بگم این کتاب رو بخونید.
میگم انگار بخشهایی از زندگی خودم رو داشتم مرور میکردم.
زنی که نخلها رو بارور میکرد اما برای بچهها و شوهر خودش مادر و زن نبود.
اذان که بلند شد یادم اومد شب چهارشنبهاس برم اسفند دود کنم.
تیرهای تلگراف… سیمهای تلفن… سیمهای برق… (اگر برف ببارد سنگین خواهند
شد). اما در این بعد از ظهر سرد که آفتاب زرد رنگ است آنها لرزان و
مضطربند. مثل همیشه، شل و افتاده… گوئی الان پاره میشوند!
گوشت را به تیرهای تلفن بگذار، لابد صدائی خواهی شنید – به راستی چه پیامی
از درونشان میگذرد و یا چه خبری؟ و در این لحظه چه کسانی در دو سوی سیمها
دلشان میتپد یا بیاعتنا خمیازه میکشند؟
آواز غمناک برای یک شب بیمهتاب- بهرام صادقی
همانطور که فیلم امریکا فلسطین دیگر به من/ ما نشان داد- فلسطینی غیر از آن که عادت به شنیدن اسمش از بلندگوهای همیشگی داشتیم- و فیلم کفرناحوم لبنانی دیگر -که شبیه آشپزخانهی همیشگی لبنانی، تبوله و فلافل و حمص نیست زیاد و خیلی کاری به هیفا وهبی و حس.ن نص.را..ندارد- علاء مشذوب با نوشتههایش از دل کربلا کربلای دیگری به من نشان داد.
در اوایل قرن بیستم: مردی عراقی/ یهودی در کربلا ساکن میشود و از شهر خوشش میآید. شهر را با تمام جزئیات و امور روزمرهاش دوست میدارد. با تمام مسائل اجتماعیاش و مراسم مذهبیاش. مرد از شهر لبریز شد اما دینش را رها نکرد. خانهای خرید و مکانی برای فروش و ساخت طلا هم. بعد بلندپروازی را به آن جا رساند که حمامی در مدینه باز کرد. اما کار حمام نگرفت چون مرد یهودی بود و به اعتقاد مردم شهر نجس و کسی برای حمام کردن و غسل و دور کردن نجاست از خود به حمامی نمیرود که صاحبش را نجس بداند...
در یکی از گروههای خوانش کتاب کسی نوشت:
اتاق خدمتکار یا آنطور که روی جلد کتاب چاپ شده اطاق خدمتکار ازلئونی اوسووکی را خواندم. در مورد قصه چیزی نمیگویم اما میتوانم خاطر نشان کنم که کتابی نسبتا خوب خواندم. اممممممممم خوب ...نه واقعا آنقدرها هم خوب. ولی نسبت به این اواخر که واقعا کتاب بهدردبخور کم خواندم این یکی کتابی نبود که حرفی برای گفتن نداشته باشد. میشود گفت که قصه داشت. پایانی غیر منتظره هم. داستان و صحنهها توی ذهنم خواهد ماند. خیلی مسخره خواهد بود که بنویسم از کل کتاب صحنهی گلخانهاش بیشتر توی ذهنم ماند؟ بله واقعا همین بود. گلخانه، وقتی زن دارد کوکب به گل مینشاند. یک داستان جنگی پر از آلمانی و لهستانی و خیانت و نامردی و چیزهای دیگر باشد بعد وقتی برسی به صحنهی گلخانه بگویی آها خودشه...کمی عجیب است اما واقعی. گردشهای شبانهی ترزا هم یادم میماند. سرد و تاریک و توهمآمیز.
بله اینچنین بود این کتاب.
خواندن هرگز از من مپرس از ناتالیا گینزبورگ را ادامه میدهم. نوشتهی خانهاش چقدر خوب بود.
وصف خانهای که دنبالش بودند و خانههایی که میدیدند.
یادداشت ترحم به جهان هستیاش چقدر واقعی بود.
چقدر خوب که خریدم و خواندمش.
سه تا کتاب میخوانم و به خود میبالم که خودم از روی حدس برشان داشتم و بعدا ازشان خوشم آمد.
هر سه غیرداستانیاند و این برایم عزیزشان میکند چون دوستم میشوند.
زندگی در باتلاق فریب اثر دنیل گلمن: روانشناسی خودفریبی
تجدد و تجددستیزی در ایران عباس میلانی
انکار حضور دیگری سیاوش جمادی
اینها را به فاصلهی کم از هم، شروع کرده بودم و دارم ادامه میدهم.
از همهاشان خوشم آمده.
نقل قول از کتابها برایم سخت شده.
از اولی بیشتر از همه از دومی کمتر از همه و از سومی به طور متوسط خوشم آمده.
عنوان از کتاب اول.
حیوان قصة گو را میخوانم از جاناتان گاتشال.
نشر مرکز
از بهترین کتابهای این اواخر خوانده ام.
چندتا از عکسها تو کانال هست.
خوب بود تجربه ی خواندنش.
کتاب خواندم
شرایط عشق/ فلسفهی صمیمیت.
کتاب خوبی بود. دوستش داشتم. از جان آرمسترانگ ترجمهی مسعود علیا. انتشارات عمه جانم. کتاب خوبی بود. چندجایش را تصمیم داشتم برایتان نقل کنم. حوصلهام نشد. خودتان خواستید میخوانید دیگر.
شوخی کردم. انتشارات ققنوس بود. نه عمه جانم. یک وقت نروید انتشارات عمه جانم سنگ روی یخ بشوید.
همینطوریاش هم به من میگویند آدرس بد میدهی به آدمها.
به شما گفته بودم ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم؟ نگفته بودم؟ خوب حق داشتم نگویم. چون خیلی ازش چیزی نخوانده بودم. فضیلتهای کوچک آنقدر برای من دوستداشتنی نبود که باعث شود زمانی به کسی از جمله به شما بگویم: ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم.
نمیخواهم بیخود زبان بریزم و حرف مفت بزنم و مستیقم و سرراست میگویم ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم. چیاش را ؟ هرگز از من مپرس. نه شما از من بپرس غلام، میگویم. اختلافی که نداریم با هم که نگویم. اسمش کتابش است.
کتاب نمیشود گفت. اسم مجموعه مقالات ادبی و هنریاش.
یکیاش را خواندم در مورد پیری:
اینک داریم آنی میشویم که هرگز آرزو نکردهاییم.
یا این یکی:
در داستان شنل قرمزی شخصیتی که کمترین کنجکاوی را در ما برمیانگیخت مادربزرگ بود. اصلا هم برایمان مهم نبود که صحیح و سالم از شکم گرگ بیرون بیاید.
پرانتز:
برای من خیلی مهم بود ناتالیا جان. چون فکر میکردم بیبیام است و حتی گریهام میگرفت وقتی فکر میکردم گرگ رفته سراغش و جای آن دختر خل و چل آن چاقالوی مهربان که قصه بلد بود و به آدم میگفت جوری و شَهرَزاد و جِنان و هزار و یک اسم قشنگ دیگر روی آدم گذاشته بود برود توی شکم گرگی درنده...
بعدها هم وقتی رفت توی شکم روزگار حتی.
برویم یک جملهی قشنگ دیگر انتخاب کنیم:
پیری در وجودمان به معنای پایان شگفتی است. نه تنها شگفتزده نمیشویم که شگفتی هم نمیآفرینیم.
آدم پیر ملول میشود و ملالآور است. ملال ملال میآورد و پخش میشود.
چیزهای بهتری هم هست که خواندنش حال خوب کن است.
یک مقاله دارد:
در جلسات روان کاوی
اصلا این کتاب پستهای وبلاگ ِ آن آدم بوده.
وقتی حرف میزد من حواسم میرفت به طرهی نقرهای روی گوشها، انگشتر برنجی و عرق روی پیشانیاش و حواسم پرت میشد و رشتهی کلام از دستم میرفت...مثل وقتی سر کلاس مدرسه اشکال میپرسیدم و ذهنم در هم میشد.
احساس بیمار بودن نمیکردم اما احساس میکردم غرق در تقصیرهای درون و آشفتگی هستم..
و تکرار میکنم باز هم چیزهای دیگری هست که میشود ازشان لذت برد.
چقدر کتاب خو بی است و چقدر نویسندهاش محبوبم است.
جملههایی که نقل کردم نقل به مضمون است تقریبا. یعنی از روی متن خود کتاب تایپ نکردم. پس کلمات پس و پیش و اینهاست و واژهها مشابهِ به معنا هستند و اگر تایپ میکردم بهتر بود برایم تا این توضیح طولانی را بدهم. اما یک قسمت در این کتاب هست که اسمش تنبلی است. به خودم یادآور میشوم خواندنش را.
باران که مدتی است میبارد بند نیامده و صدایش را از لای پنجرهی نیمهباز میشنوم. من روی تخت تولستوی میخواندم. بازخوانی میکردم. رسیدهام به آنجا که کیتی و لوین با هم بازی حروف دارند. که مثلا با اول حروف باید حدس بزنند چه قرار است به هم بگویند و برسانند.
گوشهی برگه را تا میزنم و به خواهرم میگویم: خوب خوندم..فکرش رو نمیکردم اما خوب پیش رفتم..رسیدم به اونجایی که لوین و کیتی با اول حروف با هم حرف میزنند..
خواهرم سرجایش بین خواب و بیداری میگوید: خیلی کار بیخود و غیر عقلانیاییه به نظرم..میگویم نت و اینها نبوده با این چیزها سرشان را گرم میکردند. خواهرم با چشمان نیمهباز میگوید میگن تولستوی اینطوری، و از این روش با زنش آشنا شده بوده..یعنی حرفاش رو اینطوری زده به زنش..
میگویم احتمالا حاصل خیالبافیهای تولستویه..بعد به زنش گفته صدات دربیاد و منکر شی...
میخواهم ادامه بدهم خفهات میکنم که خواهرم میگوید:
طلاقت میدم..
خواهرم میخندد.
من میخندم.
خواهرم برمیگردد بخوابد. من میروم یک سیب بخورم.
فکر میکنم خواهری باید چیزی در این مایهها باشد. به این شکل و شیوه یعنی.
آناکارنینا رو میخونم همچنان. یه جایی هست که فصل بهاره و نوبت کاره و لوین داره به مزارعش سر میزنه و با مباشر و کارگرا حرف میزنه و بحثش میشه... از دست هیجان دل تو دلم نیست. هیچ فکر نمیکردم زمانی در این کتاب پر از حادثه و شخصیت ذوق کنم از دیدن واژههای "سرند"ِ کود یا کمپوست ...که کارگری دهاتی به اشتباه میگویدش: کمپوت.
کلمه به کلمهاش را با دقت میخوانم و کند پیش میروم چون وسط خواندن چشم میبندم و آن هوا و آن دشتها را تصور میکنم و آن رنگ سبزی که میان چمن نو و تازه است یا جوانه بر سر کاکلها و ...
بله.
حالا دیگر آناکارنینا را به چشم کسی میخوانم که با واژههایی که زمانی بیاعتنا از رویشان میگذشتم"کار" دارد. با اینکه این بار سومه که دارم این کتاب رو میخونم همچنان فکر میکنم: ئه؟! چی خوندم یا چطوری خوندم من پس؟!