حالا کمکم همهچیز بهتر و بهترتر میشود. بیایید صبر کنیم. یک مرضی دارم که اسمش امید است. همان بیماری اول و آخر من است.
سلام.
فصل باران است بارانی شویم / از درون جوشیم و طوفانی شویم
بوی خاک و بوی نمناک چمن / کیف دارد زیر باران تر شدن
در تمام قطره ها تکثیر شو / زیر باران خدا تطهیر شو . . .
حسن باران این است، که تبسّم دارد
گرد غم از همه چیز، از همه جا میگیرد
همه جا بر همه کَس می بارد
و تعلق دارد به جهانی از عشق . . .
روز بارانیتان مبارک باد
اون مصرع آخرش خیلی ستمه اما طبع شعر علیحسینه دیگه. چه میشه کرد. هم دستش درد نکنه.
نیمرو خوردم و خیلی خیلی خوشمزه بود. خیلی خوب سفت شد اما خشک نشد. با فلفل سیاه. دوتا. خیلی حال داد و خوشمزه بود.
الان هم میخوام بگم شاید رفتم که جان بگیره قلمم دوباره. یکی دو روز مثلا. یکی دو ساعت مثلا. میام باز هم. میدونم منتظر منید و از این بابت هم ممنونم.
دیگه؟
حیووندوستی خوبه. سگ هم موجود محترم و خوبیه. پدر بعضیا هم هست. اونطوری که ازمون میخوان موقع فحش به هم نگیم پدرسگ. همهی اینا قبول و درست و محترم و وزین و باوقار.
اما پدراتونم دریابید. سگها که نمیتونن گوشزد کنن که پدرا فقط نطفهانداز نیستن گاهی هواشون رو داشته باشید. هرچقدرم روشنفکر باشن سگا زبونشون نمیچرخه بگن بت من رو دوس داری باباتم دوست داشته باش.
این رو هم نمیگم چون به نظرم اینا در مقابل هم قرار میگیره. نه. که یعنی اگه سگدوستی(حیوان کلا) پدر(انسان کلا) دوست نیستی. فقط دیدم که چه باباها رو میذارن تو ماتحت سگ اُ درمیارن ملت و اُ همون ملت تو اینستا و فلانشون پره از مراسم لب و ماتحتِ سگ بوسی. گیریمم پدرا اذیت کردن اُ سگا نکردن. یعنی اون مدل اذیتی که باباها کردن، نکردن.
مرسی که گوش میدید به حرفم. قربان شما.
من یه اینستا درست کرده بودم و فراموشم شده بود. امروز تو جیمیل کسی به اسم ژاپنی کوچیک لایکم کرده بود. نخودفرنگیا و بشقاب رنگیام رو. از توی جیمیل دیدمش..منم عکسش رو در حال خرد کن یه چیِ سبز لایک کردم.
چقدر خوب میشد اگر ژاپنی بلد بودم یا انگریزی حتی و باش در مورد موراکامی میصحبتیدم. البته و صدها البته. بتون بگم که اصلا دلیل نمیشه ها.
مثلا من عربی خوب بلدم. ولی هر وقت خواستم با عربا در مورد کتاب و نویسندههاشون صحبت کنم زنهاشون گفتن مردای ایرانی چه فرقایی با مردای عرب دارن و مرداشون پرسیدن چاقی یا لاغر..یا تهاش دیگه عربی یا عجم یا ته تهاش..عکس چشمات رو بده از نمای نزدیک.
خو باشه.
اینم شد روابط فرهیقتهی من.
اصلا بابا کی حوصلهی این حرفا رو داره. تهاش مردم دوست دارن بدونن میزان و شدت و عواطف و علایق و احساسات جنسیات چطوریاس.
همیشگی های ترسناکم.
نوشته شده در یکشنبه هشتم شهریور 1388 ساعت 0:49 شماره پست: 64
حالم چنان بد است که یک ساعت مانده به ا فطار تصمیم می گیرم بزنم بیرون..جا وکار خاصی نیست همان شهر نعلبکی مانند وهمان چند مغازه ی همیشگی آرایش مختصری می کنم وسفارشهای لازم را (جهت زمان اضافه کردن نمک به قیمه که نتیجه ای هم ازش حاصل نگشت!) میکنم وآژانس که می آید سوار میشوم گرم وخفه کننده است راننده پسر کم سن وسالیست که ابروهایش را خیلی تمیزتر وخوش حالتتر از ابروهای من برداشته بینی عمل کرده ی سربالایش بیشتر کمکم می کند که واهمه ای از چشم چرانی احتمالیش به دل راه ندهم البته مدال خرگوش سرکج پلی بوی هم زیر آینه آویزان است ومن بیرون را نگاه می کنم...
عطر جدید ورنگ رژی که نداشته ام با گشتی میان مغازه های طلا که گرانی و مدلهای موجود درشان را دوست ندارم وتصمیم می گیرم چیزی چشمم را نگیرد وبر می گردم ...توی ماشین مسافر زن مشکی پوشی نشسته ته ماشین می رود که کنارش بنشینم ..دوبار سلام می کنم که جواب دهد ودارم فکر می کنم که جای خالی مسافر بغل دستیم راحساب کنم وماشین راه بیفتد که در ماشین باز میشود وساک ورزشی بزرگی تو می آید وبعدش شانه ی بدنسازی شده ای که قرار است صاحبش تمام مسیر را کنار دستم بنشیند ووقتی ماشین تکان می خورد سبقت می گیرد سرعت را زیاد می کند گرماوعطرتنمان به هم مالیده شود..واز تصورش حالم می گیرد ومی دانم آنقدر شخصیت قویی ندارم که بزنم بیرون جلوی گروه راننده ها منتظر ماشین دیگری شوم یا به جوان بگویم جایش قبلن حساب شده ..وفقط توی دلم می گویم:اف..خدایا..وجوان که یک هو می زند بیرون سرک می کشم ومی بینم که دارد جایش را تعارف می کند به زن جوانی که بنای تعارف را گذاشته با چشم اشاره می کنم زودتر سوار شود واو از خداخواسته می آید..لبخند خدا را حس می کنم..وزن هنوز ننشسته وسلام نکرده بپرسد:بکش بکشهای فلان جاروشنیدید ؟!بار طنز می دهم به جوابم واز بغل دستیم می پرسم:شما شنیدی؟!می گوید:آره شنیدم ..می گن اول بهمان جا بوده .بعد رسیده اینجا یه باندن زنها رو می کشن ..ته دلم خالی می شود یک هو !تنهایی وغربتم ....زن تازه وارد می گوید:مسلمون هم نیسن انگار ...زن مشکی پوش جواب می دهد:اینو دیگه نشنیدم ...اینارو شایعه کردن خانما نزنن بیرون دیگه ...کمی راحت می شود خیالم می گویم:من که سالی یک بار هم نمی زنم بیرون تازه وارد نامردی نمی کند می گوید:ربطی نداره یه دفعه هم یه دفعه اس ...آدم اگه قرارباشه بمیره بهتره باعزت بمیره نه لت وپاره و بی آبرویی ...فیلم هم می گیرن.. و و
حالم بد می شود..وحرفی نمی زنم.....
از راننده می خواهد اول او را برساند ..اجازه اش را هم از ما می گیرد ....فکر می کنم کاش همان بدنسازه بغل دستم می نشست ...خدا هم ارحم الراحمین می بود شدید العذاب بودنش هم شرف داشت به سادیسم کلامی این زن مرد جلویی با راننده درمورد سرانه ی نفت واینها فک می زند ویک کلمه در میان معذرت می خواهد از بابت به کار بردن لفظ دهات حتی...
-- معذرت میخام دورترین دهات تا خود تهرانشم..
زن که پیاده می شود راننده کل ماجرا را شایعه می داند ومی خندد آخر همه پیاده می شوم وازش می خواهم دم در خانه پیاده ام کند ۵۰۰ تومن اضافه می دهم و نیشخند خدا را روی سرم حس می کنم...
خداحافظ ای روز بی رحم که هر روز به خورجین گذشته در می افتی
نوشته شده در پنجشنبه پنجم شهریور 1388 ساعت 16:55 شماره پست: 55
شاید هم یکی از چیزها یی که با عث شد من در زند گی ام انسان خیلی تنها یی با شم این بوده که همیشه سعی داشتم ثا بت کنم خیلی تنهایم.
شکلات داغ میخورم. حاصلِ خرید هاباس برای من. خوشمزه است راستش. دوتایش را میریزم با هم و تهاش...آن طعم تلخِ تهاش...چیز خوبی است کلا. گوشم کیپ کیپ شده. از آن روی که نگارنده درش یکی از اینها را میچپاند. گوشکیپکن. مخصوص مشاغل با صدای بلند و بالا. به مروز باعث شده کر شوم. همیشه این آرزویم بوده. کمتر میشنوم و کمتر نیاز هست جواب بدهم.
خوب چه چیزهای دیگری هست باز هم برای نوشتن؟
خاطرات لیدی شیل.
این کتاب نمونهی خوبی برای مردمشناسی است.
الان سالو بیدار شد و صورتش درددار شد. پرسیدم چه شده. گفت روی پایش آجر افتاده عصر. نوچ نوچ کردم و پرسیدم چندتا؟ گفت چندتااا. یعنی زیاد.
گفتم آخی. ببخشید.
برگشت خوابید.
خیلی ناز است.
خوانندهی خوب و دوستمون آقای نقطهچین پیام خوبی برام فرستادن. حالم بهتر شد.
در مورد نوشتن و اینها. ایشان وقتی جاهای خوب میروند زیارت و سیاحت دعا میکنند برای ما.
خداوند مؤید دارتان.
خوب شدم. باور کنید انرژی خوبی رسید بهام. ممنون که هستید.
دلم یک دوست میخوای د ک باهاش بروم خرید یا حرف بزنم یا چت کنم یا درددل کنم یا به اش بگویم میخواهم از بی حوصلگی بترکم
بگوید برویم بمیریم پس.
همسن و سالای من حسین زمان یادشون میاد؟
خوب بودشا..بعد یعنی ما گوزوها با صداش عاشق هم میشدیم..
هی هی ....بسته شهرزاد...بمیر...بسّته.
از نظر سال مفسد فی الارض بودش بینوا...پاپ وطنی بود یعنی..
عنوان از ترانههاش که میخوندمش منم خیر سرم. خدا زیادم کنه
حمام بودم و همانجا زیر دوش برایتان پست مینوشتم. قدر بدانید لطفا. دشمنی نورزید. یک روز میآیید اینجا را رفرش میکنید و با یک صفحهی سیاه روبرو میشوید:
مُرد.
خوب هر کس گفت به درک یا به جهنم و اسفلاسافلین خدا روش. الله علیه.
بله داشتم مینوشتم زیر دوش و قبلش در دارالخلا میاندیشیدم که چگونه است که من اینهمه به این و آن گفتهام بنویس..بنویس...نگذار کهنه شود نمیآید دیگر ها...ولی خودم اینکارَم داداش.
چرا؟
حالا گیریم جواب بدهی هم چنّک عیوز امخنچرا اما این جواب نمیشود برایم ها. گوده باشم.
القصه که چی؟ شما بگو.
بلی. اینچنین بود خوانندگانِ جان. که من برداشتم چه کردم؟ به این اندیشیدم که بعضیها شب حمام میروند و بعضیها صبح و من هر دو. قبل از خواب. بعد از خواب. حمام در زندگی من مهم است. چون سردم است و گرم میشوم و گرمم است و سرد میشود( انشاءالله)
امروز روز پرقرصی برای من بود. چهارتا از این ور...بعد هم یکی از آن ور و یکی دیگر و حالا هم یکی و صبح هم.
شما بشمار. بیبیام که رد نشده از ریاضی. من شدم. پس شما زحمتش رو بکش ببین از صبح تا حالا چندتا اکسیر جوانی ریخته باشم توی حلقم خوب است.
یک چیز دیگر. رفتم روی وزنه و بیانضباط نشان داد هفتاد و نه ممیز شانزده. خوب یعنی چی واقعا؟ همین پارسال این موقع هفقط شصت و سه یا چهار کیلوی ناقابل بودم. الان چرا باید در آستانهی فصلی چرب باشم؟
جوابی ندارم برایش.
اما بهتر است کمی از وادی فراخی به این سو و آن سوی وادیهای دیگر هم نظری افکنم و ببینم چه شود اگر به چهرهی زرد من نظری برای خدا کنی؟ والا چه عرض کنم. نظر نمیکند.
بله.
به گلهای باغ زندگیام هم (گل گیاهای باغچه) یک پودر صورتی رنگ دادم. حل کردم توی آب ریختم پاشان. اینهمه دردسرهای باغچهداری در بیابان. خاک از شیمیاییها و جنگها و زود ننوشیدن جام زهرها مسموم شده و هی باید یک سری چیز بدهی به این گل و گیاه که تکانی بدهند به خودشان. خوب حالا فکر کن خودمان با این خاک روی زمین و خاک توی هوا و آب آلودهی پر از املاح و اینها چقدر کمبود داریم. پس باید قرص بخوریم دیگر. قرص و پودر تقویتی و فلان.
به بچهها هم میدهم. اگر یادم بماند.
امشب هم نقاشیهایی از گوستاو کوبرت دیدم. تصاویری از منشاء خلقت و از این حرفها. از آنجا که احساسات عقلانی( جونم؟!) و عواطف و اینهایم هنوز زندهاند و تمایلات دیگر بهکلی از وجودم رخت بربستهاند پس به تامل در این تصاویر پرداختم و در دل به مرحوم نقاش گفتم منشاء خلقت ننهات درد نکونِد با زاییدنت.
اما از اینها بگذریم.
بیایید یک فکری برای این دمبهها و به قول دخترهای تن عملکردهی توی اینستاگرام خواهرم( یکی از خواهرانم) لایه لایه و آویزون: به خدا گُناه دارن این پسرا و این مردا..چه گناهی دارن آخه هی باید چششون به اینهمه چربی و ...
خیلی دلسوز بود طفلی. داشت به زنها میگفت خوب بابا حسودی نکنید و بروید ورزشی، باشگاهی..خَیلِ دُلُسُوز بود.
باید یک فکری کرد دیگر.
حالا فعلا فکردانم خراب شده تا بعد.
اتفاقاتی هم میافتد ها بس شیرین. میشود بنویسم و یک حالی بدهم به روح شما خوانندهی وزین اما حوصله است که نمیآید. حالا یک دعایی..نذری نیازی...چیزی بکنید انشاءالله بهتر شود.
در مورد گوشی و تلگرام.
گوشی ندارم. بردمش تعمیر.
تلگرام روی لپتاپ داشتم. دیشب اشتباهی خارج شدم ازش و چون برای فعال شدن شماره تلفن و رمز و تشکیلات تلگرام را میخواهد پس شماره تلفن هم لازم دارد و من سیمکارت ندارم.
تلگرامم را هم از دست دادم دیگر.
حالا ببینیم چه میشود و تا کی اینطور سر میکنم.
دوست دارم هم بروم اتاق ریلکسیشن( به قول نانا و بن) بخوابم و کتاب بخوانم. اما نیازم به مالیده شدن نوک دماغ و گونهها روی سینهی مطبوع سال و سپس آرام گرفتن روی همان، را چه کنم؟
احساسی شبیه به احساسات بچگیهایم دارم. واضح و روشن و نافذ. خوب خورده و سیر و آماده.
آمادهی دریافت. جوشش و سیلان.
چارهام فحش دادن بود. به هیلاری قول داده بودم و ذهب که فحش ندهم دیگر و مودب و مهربان و خوب باشم. فکر میکردم خودم نمیخواهم نه که نشود. دیدم ای بابا. مریض شدم که.
الان درست است که کمی جیشمندم اما عوضش روح سبک بیادراری دارم. تمیز. منظور اینکه شاشیده نشده تویش.
بلکه آمادهی شاشیدن حتی به دنیا.
القصه که عباس آدم خوبی بود و ما نمیدانستیم غلام. ها، غلام. جون سیبیلای باروتیت غلام.
احساس جوانی میکنم. حتی دوست دارم خال ابروی سمت چپ را عمل کنم. و یک چیزی شبیه خال بغل آن هفت مخصوص چاقالوها. آنجا که محل اتصال بازو به کتف است. شبیه هفت میشود. یک چیزی شبیه خال هست که ازش بدم میآید. آنقدر احساس جوانی دارم که دلم میخواهد نباشد.
حوصلهی خواندن کتاب و دیدن فیلم و هیچ ندارم. فقط دلم میخواهد زندگی کنم. نمیدانم چطور.
خیلی معمولی. چیز دیگری برایم جذابیت یا کشش ندارد.
روبروی خانهی ما یک زمین کون دادن است. همان فوتبال یا بسکتبال یا هر مادرقحبگی دیگر. تا این ساعت یک خانوادهی سوراخ پر از جمعیت در حال جیغ زدن و گه خوردن بودند. از خیلی وقت صبر کردهام چی زی نگویم. دقیقا از اول تابستان که اینها ورزش شبهای تعطیل را شروع کردند.
در این ساعت رفتم تخمشان را به عنشان مزین کردم و آن را در دهانشان فرو.
تا یکیاشان گفت شرمنده که گفتم کونی بودن شرمندگی ندارد...آزاد باشید بدهیدش ...اما بیصدا
خیلی راحت شدم از این بابت.
به خودم آمدم دیدم با پالتو بدون دمپایی و روسری فقط روبروی پله داد میزنم دیوثا ..قرمساقا....برای تفریح از کون خودتون مایه بذارید نه گوش مردم.
خوب کردم.
از خودم خوشم میاد و به خودم به اندازهی تمام ترسهای شبهمردهای دوروبرم افتخار میکنم. هر کس هم ناراضی است برای سرگرمی روی انگشت وسط خودش بنشیند سنگینتر است
من الله التوفیق
بیست و هشت آبان سنهی سگ
بعضی وقتها هم شده ها که به کسی بگویی:
- سلام عزیزم! لطفا گه بخور.
و برگشته باشی سر جای خودت.
هیچ اتفاقی هم نیفتاده. او آنچه را باید تناول نموده و تو سلامتِ چرخهی حیاتت را حفظ کردهای.
خوابیده بودم ظهر و یکی چنان در زد که میتوانستم با خیال راحت چنان چوبی با چکش بفرستم توی ماتحتش که شاخههای باریک و درشتش بزند از توی چشمهایش بیرون. خوب کی بود؟
- سلام شهرزاد جون!
بله با همین* لحن اسداللهمیرزایی زنِ ف به من سلام کرد. خوب زن چه میخواهی؟
- بیا با ما چایی بخور.
گه خوردم چیست؟
چیزی است که وقتی یکبار جواب سلام زن ف را بدهی بهاش دچار میشوی.
تهاش یک لبخند اینطوری هم میزنم:الان شکل روحم اینطوری است. اینهمه بامحبت و کیوت و خیرخواه و شیرین و اینا.
*در اصل: سلام سعید جون با صدا و لحن اسدالله میرزای دایی جان ناپلئون.
هوا که سرد میشود کسالت عاشقانه میآید سراغت. باید عاشق باشی. یا عاشقت باشند. و وقتی هوا سرد است و میپری زیر لحاف چشمهایت را ببندی و به یک چیز گرم شادیبخش توی قلبت فکر کنی. بعد خودت را گربهوار بمالی به بالش. به لحاف. به پتو. به تن گرم کسی که دوست داری. پاهایت گرم شود. قلبت گرم شود. بخندی. و در تاریک روشن اتاق پرستیده شوی.
چیزهایی بشنوی که بزند به سرت و چند سانت و چند متر و چند سال از زمین فاصله بگیری و خمیازه بکشی از خوشی.
هوا سرد میشود و کسالت و تنبلی عاشقانه میآید سراغم. دیگر رو نمیاندازم:
- بیا پیشم.
- بیا توی تخت.
- بیا که بروم توی بغلت.
نه.
میتوانست بیاید.
به تمام احساس که توی بازوهایم گز گز میکند دست میکشم. میدانم که دلشان میخواهد بپیچند دور گردنی...یا دلشان میخواهد کسی را از یقه بکشند طرف خودشان و چرت و پرتهای رمانتیکی را که در مورد عشق و بوس و لطافت و شر و ورهای دیگر گفته و نوشته و خوانده شده را برایش باطل کند.
مو شانه میکنم. پاهایم را دراز میکنم.
دوباره نیاز به عشق و دوست داشته شدن دارم.
پس هنوز زندهام.
لوسیون خوشبو میزنم به بدنم و خودم را بو میکشم. روغن به موهایم. کرم به دستهایم.
میتوانم مثل قبل بین زیرپوش و سینهاش جا شوم. بگذار زیرپوش پاره شود. دیوانه شود. اما جا نمیشوم. نه. تحمل نق و نوق و خوابم میآید و چرا و چطور و بردمت بیرون پس حالا باید بخوابم ندارم.
خاک بر سرت که فکر میکنی آنقدر که من نشان میدهم و میگویم خواهان ندارم. که از رده خارج و تعطیلم.
خوب احمق اینها را میگویم که نترکی از حسادت.
اینها را میگویم چون خودخواسته راهبه شدهام. اما نگاهها را که حس میکنم. میمونبازی مردها را. توی احمق ظاهر بین فکر میکنی فقط مانتوهای نیمهباز دعوتکنندهاند. نمیدانی دمپاییهای مردانه و تیپهای پیرزنی و دستهای گلی را میبینند چقدر و حالا دیگر بسته به وجدان و انصاف و ذات من است که کنترل کنم و دور کنم از خودم.
که مثلا فلانی ...و بهمانی..
خوب به درک.
چه کسی به تو نیاز دارد مرد خسته؟ دوستت دارم. دلم هم میسوزد برایت اما بیدارت نمیکنم. خواب بمان. بخواب.
من بیدارم.
امروز نانا سر موضوعی که ندانستم چیست اعصابش خرد بود. زیر لب زمزمه میکرد: کونم..کونم..کونم...برف باریده است کونم.
خودم را زدم به نشنیدن.
اما آهنگش را خیلی خوب مینواخت. آهنگ قشنگی شبیه آهنگهای یونانی برایش ابداع کرده بود. یکی دو ساعت بعد ازش پرسیدم: اعصابت از چی خرد بود؟
پرسید از کجا فهمیدی؟
گفتم از ترانههات. با ترس و رنگپریده نگاهم کرد. گفتم بگو بارون و تگرگ ماما....اینجا برف کجا بود.
که با سر دوید توی شکمم و من با خنده پرت شدم روی مبل پشت سری.
امروز آب بامبوها را عوض کردم و بهاشان قطره دادم، یادتان میماند ده روز دیگر یادم بیندازید آبشان را عوض کنم و بهاشان قطره بدهم؟
یادتان بماند. خوب؟
آفرین.
اصلا یک یادآور بگذارید توی گوشیهاتان ده روز دیگر زنگ بخورد: دینگ دونگ: بامبوهای شهرزاد.
بله تا این حد فکر میکنم باید به من اهمیت داده شود در زندگی دیگران. پس فقط شما؟
خیلی اتفاقی نامهی یک دختر زشت به خدا را( تاریخ؟ نویسنده؟ کی؟ چطور؟ کجا؟ را نمیدانم) توی یکی از سایتهای داغان دیدم. کامنتها را با لبخندی بر لب میخواندم و چیزی که توجهام را جلب کرد که بعضیها با مظلومنمایی فخر میفروختند:
- من اندام توپی دارم اما یهکم فقط بورو بولندم و هیچ دوست ندارم ریختم رو...مخصوصا دماغم رو که سربالاس و ترجیح میدادم پخ باشه چون هیچ دوست ندارم دیگران فکر کنن دماغ عمل کردهام...و بعضیها با دلداری دادن به صاحبنامه باز هم فخر و..:
- عزیزم حالا من که شبیه مرلینمونروام کجا رو گرفتم گُلی؟ سیرتت باید خوشگل باشه جیگر.
از بین آن همه کامنت کسی نوشته بود:
دخترای سفید خیلی مرده و بیروحن دخترای سبزه خیلی گرم و آتیشپارهان تو عشق..." خو باشه یالا دیگه گه بخور زیاد زر زدی" گویان بستمش و به سال گفتم من آتشپارهام؟ که گفت نمیداند آتش را پاره کردهام یا نه اما یکجاهایی از او را که حسابی پاره کردهام.
عجب.
او در سابق مرد مودبتری بود که دارد به اضمحلال و فنا میرسد. کسی هم نگوید در مجاورت با تو. نه اصلا. من دیگر حتی به بزونه میگویم یخچال از شدت ادب.
یادم باشد برایش امگشت ببرم. با ماهی شیر که خیلی عالی میشود.
او گوشتخوار است من ماهیخوار.
او طبع گوشتقرمزها را به خود میگیرد من طبع ماهی. روح من لغزان میشود و فرّار. روح او از کوه بالا میرود و سختکوش. چرا ارائه ندهم تحلیلاتم را؟ گل شبدر(که منم) چه کم از لالهی قرمز دارد( که فلانی است) در خودنمایی؟
ندارد دیگر.
خورشسبزی زنِ ف را میخورم که به نظرم خوشمزهترین خورشسبزی دنیاست. با مرغ است اما عطر خیلی خوبی دارد. نعناع میریزد و پیازچه. من که عاشقشم. مخصوصا با برنج خودشان که عالی است. سال و بن و نانا نخوردند. نمیدانم چرا. چطور عطر سبزی و برنجش را متوجه نشدند؟
درست است که آمد ازم کیسه زباله و طناب برای لباس آویزان کردن گرفت بعدش و بیلچه و قیچی باغبانی.
ولی نباید که نگویم چقدر خورشسبزیاش تاج بر سر است. شاه اصلا.
با یاسمین حرف میزنم. دختر عالیه و مسعود. الان این را فرستاد:
- زندایی دوستت دارم، دلم برات تنگ شده. قلب.
انگار همسنم باشد. امسال کنکور دارد بچه و هی پیام میدهد به من. دختر خوبی است و سرگرم میشویم با هم. خودش پیام میدهد: زندایی خوبی؟ ازش خواستم به پدرش نگوید با من حرف میزند و ترجیحا به مادرش.
این هم برای فرار از تبعات محبتهاش بیشائبهی مسعود و خریتهای مداوم عالیه است.
پس اینطوری است که داریم طالعبینی مسخرهی امروزمان را میخوانیم با هم و او است که به من بگوید: زندایی هیجده ساله بودی چه میکردی؟
حرف بابام یادم میآید:
گهخوری بلانسبت.
مینویسم برایش و جواب میدهد: عاشقتم.
هی!
یاسمین عاشق نشو بَدبِخ مُشی.
yasi, [۱۸.۱۱.۱۷ ۱۷:۴۷]
تو هم که خیلی بی غل و قشی فکر میکردم که خیلی ... اتفاقا
yasi, [۱۸.۱۱.۱۷ ۱۷:۴۸]
اشکال نداره بهتون گفتم تو؟!
Me, [۱۸.۱۱.۱۷ ۱۷:۴۹]
نه اشکال داره
Me, [۱۸.۱۱.۱۷ ۱۷:۴۹]
بیا تیربارانت کنم
با فلاسک دمنوش و کتابها میآیم توی تخت و فکر میکنم خدای من! چه چیزی اینهمه در من مرده است؟ خوب آخر چه چیزی که علیرغم تمام اینها..فیلم دیدنها و کتابها و کارها و باغچه و نوشتن و خواندن و ترجمه و انزوا و تنهایی و بودن با همسایه و اجتماعی بودن و ....و خواهر و برادر و همسر و فرزند و... همه چیز حسی نیست که ربطم دهد به زندگی؟
و در عینحال مردن هم نمیخواهم. سکون میخواهم و عدم احساس انگار.
آره؟
همین عدم احساس کردن هم میشود درد بعدا...مثل حالا که میخواهمش و دارمش.
روزهای جمعه یا روزهای تعطیل، قابلمهها مقتدر و بادکرده، پر صلابت و مغرور و در عین حال گردلی و نرم و مهربان مثل یک مادر چاقالو میروند مینشینند روی اجاق گاز. قلقل میکنند.
توی هر کدامشان چیزی است که کسی دوست دارد.صدای جیغ و ویغ زنهای بیرون توی زمین بسکتبال میآید..یا والیبال..من هم روز تعطیل ورزشدار دوست دارم. یا سلامتدار.
سال بیرون رفتن دوست ندارد. قلقل قابلمه دوست دارد..وقتی او توی باغچه کار میکند من توی آشپزخانه برای خودم قهوه بریزم و وسط پخت و پز جرعهای بخورم ازش...یا چای با نبات..
بعد چون کولرها دیگر خاموش است، صدای جیغ هیجاندار دخترها و زنهای بیرون میآید. میروم دم در حیاط بهاشان نگاه میکنم. رنگ رنگی و شاد و بپر بپر کننده...از خودم میپرسم:
دوست داشتی جزئشان بودی؟
تعجب میکنم از خودم که " واقعا" جوابی برایش ندارم. جواب چند کلمهای یعنی. حس حسرت یا غبطه بهاشان ندارم چون خودم به وقتش هم حسابی بپر بپر کردهام و جیغ و شادی داشتهام( داشتهام؟!..نه زیاد) و اگر بخواهم کم و زیاد خواهم داشت. پس چه چیزی درشان هست که باعث میشود نگاهشان کنم؟ دوست داشتن؟ دوست داشتن؟ یعنی داشتن دوستی پایه برای تفریح و شادی؟
خوب این یک تکه از زندگیاشان است. من نمیدانم قبل از اینکه بیایند اینجا یا بعد از اینکه بروند از اینجا چه چیزی پشت سر گذاشتهاند یا پیش رو خواهند داشت. از وضعیت الان زندگیام هم ناراضی نیستم.
آنها جیغ و ویغ میکنند و قابلمههای من هم.
بگذار کارم تمام شود. با برادرم میروم بدمینتون.
فکر کنم داستان این است که هیچ شبیه آدمهای زندگیام نیستم، آره؟ بچهها و پدرشان ..کمتحرکند. من شادی میخواهم انگار.اما...مهم نیست. هیچ چیز ساده به دست نمیآید. کاشتن یک گیاه تا خود زندگی. پایه نداشتن برای شادی و در عینحال شاد بودن یا تلاش برایش حداقل است که آدم را به کیفیتی میرساند که قدر چیزی که دارد را بداند.
و تازه مقدار شادیها برای آدمها فرق میکند. شاید من به اندازهی خودم شاد باشم. به اندازهای که مورد نیاز خودم است. میدانم وقتی در جو پر از احساس و هیجاننشانبدهای قرار میگیرم خسته میشوم و حتی کمی مریض. فرار میکنم.
اینطور است که از دور ..از وقتی بچه بودهام به شادی دیگران نگاه میکنم..خوشم میآید که دیگران اینطورند و میروم چیزهای توی قابلمهها را هم میزنم یا شعله را زیرش کم و زیاد میکنم یا مثل آن وقتها با ذغال روی دیوار یا کف سیمانی جایی کیک تولدهای شمعدار میکشیدم..یا توی قابلمههایی که مادرم از یزد برایم خریده بود برگ خرنوب و برگ برهام و میوهی لیل و برگ خشک مورد با آب قاتی میکردم و میگذاشتم" دم بکشد".
نشسته بودم توی باغچه و به آب نگاه میکردم که برای برکهی کوچکی که برای نیلوفرآبی درست میکردم میریخت. جوری تنظیم کردم که ریشههای نعناع را آبیاری کند و بریزد توی برکه بعدش..حالا تصورتان از برکه خیلی رویایی نشود. یک مربع کوچک اندازهی یک جانماز مثلا...خیلی کوچولو..صدای ف میآمد که با نوهاش حرف میزد. توی باغچه لم داده بود و نوهاش پیشش بود. دختربچهای به اسم آستاره( اسم واقعی شبیه همین است اما مخفف همان است آسی) که آسی صدایش میزنند.
- امیر اومد..بابایی...امیر...امیر...بابات اومد آستاره..آسی بابات اومد...
مشخص بود خودش از برگشتن پسرش امیر ذوق بیشتری کرده. همینطوری لبخندی بزرگ نشست روی لبم. آنطور که امیر امیر میکرد انگار امیر را صدا میزد. امیر توی حجم کوچک آستاره جا گرفته بود.
چه رابطهی پدربزرگ و نوه را دوست دارم. قلبم جوانه میزند.
رفته بودم لباسی بگیرم برای «اگر یک وقتی سردم شد». به یک چیز ارتشی مانند نگاه میکردم . دو دختر هم به اش نگاه میکردند و به هم می گفتند این سایز کیه آخه... و خندیدند. برش داشتم گفتم سایز من. پوشیدمش سایزم بود. لبخند زدم به اشان.
نگاهم میکردند . لبخند زدند به من. فروشنده به هر دوی ما و سال و بن و برادرم و نانا.. همگی لبخند زدیم.
سایز لبخند آفرینی دارم. توی جیبهایش هم نرم است.
اسمش پالتو یا سویی شرت یا اورکت یا... من به همه ی اینعا میگویم کاپشن
چاره ی کار ناامیدی است. وقتی از همه چیز امیدت را قطع کردی و در ملال و کسالت غوطه خوردی زل زدن به خط سفید بغل جاده توی تاریکی را دوست خواهی داشت.
نمیدونم چرا امروز روحیهی کسلی دارم. دلم میخواد یه عبادت خوبی بکنم. مثلا یه کتاب دعای کوچولو و جمع و جور و مرتب بگیرم دستم در یه جای خلوت بخونمش و کسی داد نزنه شهرزاد ...یا ماما...یا خانمِ فلانی( فامیل سال).
چطور میشه که گاهی روحیهی آدم اینهمه حوصلهاش سر میره ...
باید بروم سرکارهایم، اما فعلا چند خطی بنویسم بد نیست.
در مورد این بگویم که به فکر ناهار امروزم و نمیدانم چه کنم. بعدا بهاش فکر میکنم. بیرون بودیم توی باغچه. سال باز آبپاشی میکرد. آبپاشهای مختلف به سر شلنگ وصل میکرد که جورهای مختلفی آب میپاشید به باغچه. مه و نم نم و صاف و فشار و از این چیزها.
نگفتم اینهمه آب نپاش روی برگها حشره مینشیند و سوراخ میشود روی برگها. خیلی گفتهام و نتیجهای نگرفتم. از خیلی بیشتر گفتهام حتی. بعد سال داشت میگفت باغچهی امینیان( که به چشم من قشنگ است و گاهی میگویم چه جای قشنگی درست کرده امینیان) اصلا هم از باغچهی ما قشنگتر نیست. من نگفته بودم قشنگتر است. فقط گفته بودم قشنگ است.
- شهرزاد بگو باغچهی ما قشنگتره. زل زل به زمین نگاه نکن.
میخندم.
- باغچهی ما قشنگتره.
جای جواب عطسه میکند. پنجتا کوبنده پشت سر هم. اسم عطسههاش را گذاشته خمسه خمسه. یعنی پنجتا پنجتا. یکجور بمب است فکر کنم. بمب هم نه. خمپاره. یا یک همچین چیزی.
بعد آقای ف که توی باغچهاش است میگوید من رو ترسوندی مرد حسابی.
میخندم. سال میگوید نخند.
به ف میگوید کار ما ترسوندنه.
کاش کسی میگفت ناهار چی بپزم که همه بخورند و صورتشان نرود توی هم موقع دیدنش.
باید یک بخور روشن کنم که بوی سرخکردنی را از اتاقم که روبروی آشپزخانه است کمتر کند. سردی هوا حس میشود. این بنِ لَه و علیهام من را میخنداند. مثلا داشت به من میگفت که برود دانشگاه باید تیپش متوسط، درسش متوسط و اندامش عالی باشد.
من با خستگی و ملال نگاهش کردم یعنی که خودت را بِکَن و از دسترس خارج شو.
عودی را که دستش بود انداخت زمین و خیلی نمایشی و ادایی گفت: نمیخوای دانشگاه برم؟ جوب خالی کنم؟ فقط برای اینکه ممکنه دخترا برام بمیرن؟
از قبل تصمیم داشتم سکوت اتخاذ کنم. نشد که نخندم و او روداتر نشود البته.
شام زرشکپلو مرغ پختم. به روش بابایم. و کمی دستکاری توی نسخه. ادویهاش از خودم بود. مرغها را با پوست سرخ کردم توی روغن محلیای که از زن ف گرفتم. زیرش را کم کردم و گذاشتم برشته شود. سرخِ سرخ شد بعد سس جدا. فلفلهای دلمهای کوچکِ محلی که از راه خریدم را بدون اینکه بخواهی حبه قندی یا خلالی دربیاوری فقط کافی است گرد برش دهی. طعمش یک عالمه فرق میکند با فلفل دلمهایهای بازار. هویجهای کاراملی اریب برش داده شده. برنج زعفرانی و زرشکی ملس و قرمز براق.
وقتی کشیدم؟
بن صورتش رفت توی هم.
تمام خستگی ماند به تنم.
میدانم بعدها، وقتی ازدواج کند به نان و پنیر زنش راضی خواهد بود و اسمش را سادگی و بیتکلفی خواهد گذاشت. مهم هم نیست اما انگار خستگی میماند به تنت و ذوقی که داری یکهو میسوزد...
- میدونی؟ نه که مادرم بد بوده باشه ها...اما غذاهای چرب و چیلی و رنگاوارنگ و سرخ شده...واقعا گاهی دلم میخواست روزها فقط پنیر و نون و بخورم یا ماست...مامانم وقتش رو توی آشپزخونه تلف میکرد...الان که خونوادهاتون رو میبینم و مادر جان رو..فکر میکنم که چه مادرم میتونست غذای بد بمونه بده اما بیشتر بامون باشه.
این حرف میتواند از دهان نانا هم خطاب به مردی که میتواند دوست، نامزد یا شوهرش باشد ادا شود.
دلخوشیام برادرم بود که ته قابلمه را با کفگیر تراشید و حتی از تهدیگهایی که توی خانهی ما طرفدار ندارد نگذشت.
نانا فلفل دلمهها و هویجها را جدا کرد.
سال گفت زرشک دوست ندارد. چطور میتوانم زرشکپلو با مرغ را بدون زرشک بپزم؟
بعد سال گفت زرشکش خوب شده با اینکه من زرشک دوست ندارم.
چه لطفی.
مهم نبود. برادرم خوب خورد و من هم.
خسته که میشوم ازشان میروم طرف ف اینها.
امروز بعدازظهرم را با زن ف ، ف و آیات گذراندم.
خیلی هم خوب.
این خودشناس را دیدید؟
بامزه است. حالا خیلی هم جدی نمیگیریم نتایجش را، اما جالب میشود که گاهی از این چیزها انجام بدهیم ما موجودات خودپسند و خودشیفتهای که هی میخواهیم از چشم و نگاه دیگران خود را ببینیم و بعد مثلا به خواهری دوست نزدیکی کسی نشان بدهیم نتایج را و بپرسیم مال تو چی شد؟ و هی بگوییم واقعا به نظرت تا چند درصد و ...
از این بغ بغوهای خواهرانهدوستانه دیگر.
جالبیاش به این است که سال تست را داد و دقیقا آنی شد که آرکیتایپ من گفته که این آرکیتایپ مردانه برای این کهنالگوی زنانه مناسب است اما ...
اما و اگر زیاد هم داشت. بیشتر میشود گفت این دو درگیر هم میشوند. با هم در جنگند و در عینحال انگار فقط همین دو تیپ هم را تحمل خواهند کرد. اما اینکه چه چیزی چه پدر و مادری باعث خلق این نوع تیپ هم میشود خودش مبحث جالب دیگری است.
یعنی انگار نشسته دیده پدر مادر ما(مخصوصا سال) چه کردهاند که سال فلان و سپس بهمان میشود..
اولی قابل تحمل است.دومی است که من را میکشد و روی اعصاب است ..
خلاصه که سال حتی پس از خواندن این تست آمادگی احساس افسردگی و قهر کردن داشت.
شب بچهها گفتند سیمپسون ببینیم.
از تولد نود و یکم سال برایم مجموعهاش را اینترنتی خرید. برای تولدم. از آن موقعها بچهها از فصل یک که متعلق به سال68 است شروع کردهاند دیدن. حالا فصل 2004 هستند فکر کنم.
بعضی قسمتهای بینمک دارد و بعضیهاش خندهدار است و همینکه بچهها خوششان میآید راضیام. امشب در مورد فت تونی بود. مافیای ایتالیایی. بد نبود.
اما قسمت بعدی که شروع شد حواسم پرت شد چون بیمزه و احمقانه بود، توی گوشی سال سرچ کردم قرائت قرآن عامر الکاظمی که نمیدانم چرا هوس کرده بودم خیلی. آوای خواندنش مثل خواندن جوانیهای پدرم است و خوشم میآید. مثلا چشمم به سیمپسون بود اما یک قرائت خیلی حزین و در عین حال آرامبخش میشنیدم توی گوشم و بعد از آن در مدح پیامبر با خوشصدایی و زیبایی تمام چیزهایی میخواند. در قطیف برای حجی چیزی رفته بودند. احتمالا پنهانی هم.. یکجور حس شفاف و زلال داشت خوانشش و من را پرت کرد به روزهایی که میچسبیدم به پر دشداشهی سفید پدرم و او در مجالس مردانه روبروی قرآن آبی بزرگش همینطوری میخواند.
دوست داشتم. گفتم یک وقتی از یوتیوب دانلود کنم گاهی میشود وقتی از موسیقیهای بیکلام خسته میشوم از اینها شنید یا توی آشپزخانه موقع پخت و پز. گوش بچهها هم عادت میکند به اینجور چیزها و اعتلای طبع و سلیقه و فصاحت سامعه برایشان فراهم میشود.
اینجا این قرائت حزین و نوستالژیک برای من را میتوانید بشنوید.
حالا که گوشی ندارم کلا و برای تماس اینها به گوشی سادهی بن متّکلم حال بهتری دارم. گوشی ندارم و نانا را توی تخت دارم. آمده پیشم. بهخاطر اتفاقی که دیشب برایش افتاد یعنی؟ نمیدانم.
اما صبح چنان گریه میکرد و ترسیده بود موقع رفتن به مدرسه که خودم مردم از ترس. هزار و یک فکر و خیال کردم توی همان چند ثانیهی اول و بعد وقتی گفت چه شده تازه نفس راحت کشیدم و گفتم ای بابا. هیچ اهمیتی ندارد. فقط قبل از خواب نرفته جیش کند. همین.
گفت اصلا دعوایش نمیکنم؟ ناراحت نمیشوم؟ گفتم اصلا.
احتمالا تمام امروز ترس داشت یا حس و حال بد که گفت امشب بیاید پیشم توی تخت؟ گفتم حتما. آمد کتاب تام گیتس یک را آورده که من بخوانم. خواندمش هم. و بن هم کتاب تیمارستان را آورده.
من ازشان خواستم چند روز پیش که بیاورند کتابهایشان را بگذارند بغل تختم که بخوانمشان. گفتم آنها که بیشتر خوششان آمده.
کتاب بن تا اینجا فعلا دارد برایمان تاپ کوتاه و شلوار جین پارهی دختری دانشجو را شرح میدهد که لای موهایش پرهای ارغوانی و سبز دارد. نانا هم شیطنتهای بامزه و مدل آمریکایی کتابهای مد و امروزی است.
امروز توی گروه کلاس نانا که سال عضوش است یکی از مادرها اشتباهی پیامی را فرستاد که در پیام سر دخترش داد و بیداد میکند و سخت میگیرد. خیلی تند و بلند.دستش روی ضبط بوده...بعد خانم معلم نانا پیام داد که:
خانم فلانی! من کی اینطوری گفتم امتحان بگیر از بچه گُلی؟!
از اینکه برای درس بچهها از این حرصها نخوردهام باید شاکر باشم.
معلم نانا گفته که من فلان روش را داده بودم تو چرا بهمان روش را داری اعمال میکنی برای تدریس به بچهات. حس کسی را داشتم که از لای پنجرهی سهوا باز، خانهی کسی سرک کشیده و بگوید آقا من اون رنگ رو اصلا دوست ندارم...بهتر بود کاغذدیواریهاتون رو با پردهها ست نمیکردید.
آخر پیام سهوا و اشتباه رسیده بود دست معلم. بهتر بود در اینمورد سکوت اختیار میکرد که نکرد و به من چه.
امشب نانا را دارم توی تخت که میشود بینی را گذاشت توی موهایش و بویش کرد و مالاندش به سینه.
سال میگوید نمیشود سرکار کتاب ببرد. چون مردم اینجا فرهنگ کتاب و مطالعه ندارند و کارگرهایش میآیند کتاب را باز میکنند و با لحن سبکی میپرسند:
- چیه؟
- کتابه.
- داستانه؟
و بلند میخندند.
خوب زیاد گفتهام که چرا اصولا باید کارگرت به خودش اجازه بدهد کتابت را باز کند. چرا فاصله نمیگذاری و اینهمه بهاشان حس راحت بودن میدهی. پس دیگر نمیگویم. ثانیا کتاب را جلد کن.که اسمش دیده نشود.
گفتم رو نده. کتاب را جلد کن.
- من خیلی جلوتر از توام تو این کتاب.
خوشحال است از این بابت. خندهام میگیرد که پیروزمندانه با لحنی شبیه مادرش در زمان آب کردن دلها و دادن احساس کهتری بهات پرانرژی میگوید: خیلی جلو رفتم. تو از من عقبی.
- آره..خوب پیش رفتی.
منتظر است کشش بدهم..یا مثلا باهاش از سر جنگ و لج دربیایم...که نه خیرم ..من هم فلان و تو اصلا بهمان و...
- خوشحالم که از کتاب خوشت اومده.
- آره خوشم اومد..از این کتابای اینطوری خوشم میاد..داستانش رو و سادهاس.
- خوبه.
- تو چرا پیش نمیری توی کتاب؟
باید بگویم خیلی مورد علاقهام نیست. اما این حرف احتمالا حاوی توهین- بیکه قصدش را داشته باشم- خواهد بود برایش و باز حرف و جدل و بحث و...
- تو نمیدیش دستم که...
میخندد.
- آره ..من بُردم ازت.
زبان درمیآورد و میرود. چه روحیهی رقابتجوی پیروزیطلبی.
خوشابهحالت.
بوی غذای سوخته میآید. غذایی که دارد برای خودش گرم میکند را سوزانده آقای برنده.