حوصله ام را سر برد. 

دارم فیلم می بینم .. سرما دوست ندارم دیگر... 

خوبه مو فرفریه و موهاش روشن روشنه ... دوست صمیمی نانا هم هست...

بن هم که کرم زن گرفتن داره... حله . بریم انگشتر بخریم .. 

امروز یک هو به ذهنم رسید دختر سیمین را برای بن بگیرم(^_-)^_^:-D

نانا از مدرسه  می‌آید دارد چیزی با خودش زمزمه می‌کند. گویا در نقشی فرو رفته یا با کسی بحث می‌کند.

این‌طوری:

ئه؟! واقعا؟ خودت چی؟!..چرا باید هی من دفترا رو ببرم دفتر؟

صدای لوسی از خودش درمی‌آورد:

خانم اجازه! نانا با ما لج کرده..

لب و لوچه را داده جلو و موهایش که دیشب اوتو کردم صاف و بلند است. کیف  و مقنعه و کاپشن روی دوشش است و مواظب است بابونه‌های وحشی توی حیاط را لگد نکند. نمی‌بیندم که زیر سقف پلیتی کتاب روی زانو مشغول خواندنم.

بعد لی‌لی می‌کند: کی و کی و کی ...

کیُ کیُ کیُ...
سرش را بلند می‌کند و جا می‌خورد.

مامان؟! از کی این‌جایی؟

از سال تقلید می‌کنم که این‌طور مواقع می‌گوید: از کی.

- از کی.

می‌خندد. خرگوش می‌شود با دندان‌هایش. چیزی بیشتر از این به من نمی‌گوید و می‌رود تو. سرش با خودش گرم است.

فکر می‌کنم به قول مینا خواهرم: استعداد تلف شده‌ی دیگری در این خانواده.
گلنار و استعداد عجیبش در نقاشی و خوش‌صدایی و تقلید صدا و ادبیات کلاسیک ...مینا و استعدادش در تعمیر وسایل برقی ...نقاشی..خیاطی...شیرینی پزی...زیورآلات...زبان...سیمین و استعداد خوش‌صدایی و زبان و ...ننه‌خلف و مادر بودنش...مردم‌داری‌اش...شیخ و مجسمه‌سازی‌اش که مرجع تقلیدش حرام اعلام کرده و دست از این کارش برداشت...کوتلاس و خوش‌صدایی‌اش و بامزه بودنش و مهربان عمیقش...مورتون و ظاهر عربی‌اش که راحت می‌توانست در سمتی که به ظاهرش می‌خورد ظاهر شود و شغل متواضع الانش...به کی دیگر فکر کنم؟ به کی؟
بن و استعداد زبانش...و هوشش..و عمقش...و عقلش...و خوبی‌اش..و بامزگی‌اش..و خشم عمیقش از زندگی که خوب می‌دانم از سر چیست..
و نانا و عشقش به موسیقی..و صداش خوبش...و تقلید صدا و خوب بازی کردنش..و زبانش که بلند است و هوش و عقل و روح زیبایش..و تنش که زیباست و ظریف و...
و خانمش ..خانم معلمش که وقتی نانا گفت اروپا قاره است...گفته بود:
نه اروپا یک کشور است نانا.

خوب؟

من وقتی زن سال شدم فکر می‌کردم پدرش سربازی‌اش را می‌خرد و من می‌روم تهران بغل دست این یا آن نویسنده و بالاخره کاری که دوست دارم را خواهم کرد...و بعدش فکر می‌کردم از این کشور بروم جایی رهاتر.

پدرم هم که وقتی پنجم دبستان بوده معلمش گفته یک کیلو چای به من بدهید که ششم ثبت‌نامش کنم آبادان. که این‌ها روستا بودند و نداشتند.

بن هم که این‌جا زبانکده ندارد...سطح بن از زبانکده‌های این‌جا بالاتر رفته

نانا هم دارم جمع می‌کنم برایش پیانو بخرم اما خوب این‌جا نه کلاس پیانو دارد و نه ..

و سال؟

می‌رود رز و محمدی می‌خرد و می‌گوید باید یاد بگیرم از امکانات پایین زندگی لذت ببریم و این‌جا هم خوبی‌هایی دارد.

بله قبول دارم.

خوبی‌های زیادی دارد اما آدم را برای خودش نگه می‌دارد. شعری روی تکه کاغذی روی میز بغلی...تمرین بازی‌ایی با خود لای چمن‌ها..نوشتن وبلاگی که درش بگوییم پول و اراده و پشتکار چیزهای خوبی‌اند.

و ما هیچ کدام را زیاد نداشتیم.

و لم نعرف قدر أنفسنا و النفس إذا ما عرفت قدر نفسها سوف تموتُ

روی میز پدرم چیزی می بینم، مطلبی که قلبم را به درد می آورد 

شعری به زبان عربی فصیح در مورد عمویم 

که درش گفته 

و انت انت اخی و إنت منتهی املی

و لا طردناک من خوف و لا من قللی

و لکن خشینا علیک من وقفة الخجل

که ترجمه اش می شود این 

که تو برادر من و انتهای آمال من هستی 

ما تو  را از سر ترس یا کینه بیرون نکردیم 

بلکه از اینکه پیش ما خجلت زده شوی یا شرمسار نگران بودیم

آه پدر با احساس و ادیب من که هیچ وقت فرصت بروز استعدادا را نداشتی که هیج وقت توی مجلسی شعر نخواندی و تلویزیون عربی ایی نشانت نداد و با اشعار زیبای خودت با بی اهمیتی برخورد می کردی

تو قدر خودت را نشناختی .. قدر کلمات زیبا و قلب مهربانت را .. نوشته هایت را قایم کردی ... برای کسی نخواندی و بعد من روی میز بغلی روی تکه ای کاغذ با خط کوفی ات این شعر را می بینم و قلبم می خواهد از غصه برایت بایستد ... 

زمانه با تو چه کرد .. تو و زمانه با ما چه کردی ... 

عزیزترین مرد من.



عنوان شعری از پدرم:

ما قدر و منزلت خودمان را نشناختیم و نفس اگر قدر خود را نشناسد از بین می رود



إذا أنت أکرمت الکریم ملکته *** وإن أنت أکرمت اللئیم تمردا.

ها پ چی؟ خلاف فقط با برادر

بلند شم برم دیگه... چه کاریه. عصر با آجیم بریم کافه کورنیش. 

موهام تیره شده و فر فری حسابی. قرمز پررنگه و پر از شکل‌های فنری..همه‌اش یاد روزی می‌افتم که مردی که حالا به‌خاطر مسائل ...زندانی شده و گم و گور شده و ازش خبری نیست حالا، دود سیگارش را میان موهایم رها کرد. روبروی آینه بودیم و پرسید  رنگ موهای خودته؟ من گفتم سرم داره دود می‌کنه...او نوک جعد را می‌گرفت و رها می‌کرد ...پیچ و تاب دود و مو..

جرات سرچ اسمش را ندارم دیگر بس که باورم نمی‌شود...خطش  روی کتابش که انگار سمت پایین سر می‌خورد...از خودم می‌پرسم اگر برگردد باز میان موهای زنی دود سیگارش را رها می‌کند؟ 

دوست دارم ببینمش و بپرسم چرا فگرات ولمون نمی‌کنه فلانی؟

از سر انگشت‌هایم دود می‌زند بیرون ...


آیات صبح زنگ زد. خودش و مادرش  حرف زدند با من. می‌گفتند دلشان تنگ شده الخ....

آیات می‌گفت دلش برای شنیدن کل زدنم تنگ شده. 

من دلم براشون تنگ نشده. از دستشون راحت شدم اما دلم می‌سوزه که محل ندم.

حس می‌کنم خدا من رو می‌بینه..و خوشش نمیاد که با بنده‌هاش بد تا کنم.

چی‌کار کنم من اینم.

چرت چرا می‌گی؟

مخالطه چیه؟ فکر کنم می‌خواستم بنویسم اختلاط

سر سفره هم مرزه جدا می‌کرد می‌داد به من . پدره.

بعد از این‌که در مورد طبع گرم مخالطه کردیم.

روزی که روز قبلش عمو را خاک کردیم مادر سال زنگ زد. نیامدند.

تمام خانواده‌ها آمدند الا این‌ها. بهانه؟

مادر سال زنگ زد که تسلیت بگوید. مردد برداشتم. بعد گفت که به این خاطر نیامده که خواهرزاده و شوهرخواهر و نمی‌دانم کی‌اش وقتی مردند کسی نرفته.

به این بی‌شعوری.

خوب نیامدید حالا چرا زنگ زدی حرف مفت می‌زنی دیگر. گفتم منظورش کدام است؟ من یا سال یا خانواده‌ام ؟من که بچه‌ها امتحان داشتند. زنگ زدم برنداشت. سال هم الان نیامده به‌خاطر امتحان بن و خانواده‌ام هم نمی‌دانم و به‌هرحال یر به یر. بی‌حساب شدیم.

چند روز بعدش سال رفت آن‌جا. پدره قهر . زنگ زد که بیا با من. رفتم. هنوز پایم را نگذاشته بودم که پدره پارس کرد سمتم کو جورابت؟

واقعا پارس کرد. دقیقا عین جانوری هاری گرفته پارس کرد.

گفتم جوراب پام نمی‌کنم. گفت چرا؟گفتم همین‌طوری. عشقی. گفت چیه؟گرمته؟

گفتم آره طبعم گرمه  خیلی من...ازم بترس.

مادر سال فرار کرد. الهام از توی هال چنگ به صورت می‌زد.اطواری.

بعد یک شبه غذایی گذاشتند و عصر موقعی که داشتیم توی باغچه‌ی پشت خانه که تویش نخل اسرائیلی کاشته به قول خودش سرش خورد به میله و تمام صورتش خونی شد.



با عرض تسلیت

دیروز زن هاشم آمد.

-برای عرض تسلیت می‌خوام خدمت برسم.

خوب برس. رسید.

توی سرویس طلایی چای ریختم و خرما بدون تزیین و  ماشابه چیدم. فاتحه‌ای خواند و فلان.

گفت بیاید کمکم. الکی. که آشپزخانه را ببیند. خوب ببیند.

دید. زیارت قبول.

با سلیقه و چه کارایی می‌کنی و از این حرفا...


نانا آمد.

-خاله نمی‌خوای چاق شی؟

- گفتم لاغریش واگیر داشت ازش می‌گرفتم. نانا دست زد به کمر.که مانکن است. قری داد و رفت.

دخترش به نانا گفته بود چرا حجاب نمی‌کند. نانا خندیده بود و گفته بود فعلا توی فکر شوهر نیستـ دلش بازی و کارتون می‌خواهد.

عاشق این دخترم.

بعد گفت برود دستشویی.

کمی بابونه چیدم گفتم دم کند .چشمش به کون دخترش بود که حسابی چاق و پروار شده. گفت غزاله خیلی خوب شده ، نه؟

به غزاله نگاه کردم. یک هرزه‌ی کوچولو.

گفتم بله خوب شده.

غزاله هم رفت دستشویی.

وقتی رفتند رفتم دستشویی و جیغ زدم.

خوب خداحافظ. 

دیگر حق ندارید کون‌تان را در دستشویی من بگذارید.

سال وقتی برگشت می‌شست و می‌گفت

خوب خونه‌ی خودتون برینید نه به در و دیوار مردم.

حق دارد.

برخورد خوش و مکارم اخلاق با کسی که اختیار کون و دهانش را ندارد دیگر بس است.

بوی دهان و عرق و سبزی لای دندان دیدن به اندازه‌ی کافی به روحم و انسانیت و مردم‌داری‌اش خدمت کرده.

دیگر بس است. 

خدمت از ماست که برماست.


چی هست؟

باران می‌زند. روبروی پنجره‌ام. روی صندلی نم نم باران. پتو دور خوددپیچیده و به بیرون خیره شده.

خیلی هم سینمایی. فکر می‌کنم انسان در این موقعیت نیکو است که به چه بیاندیشد. فکری نمی‌آید. 

سال زنگ می‌زند که بگوید صاعقه‌های بدی می‌زند. پا نشوم در این هوا بروم توی بر و بیابان.

یا زیر درخت مخصوصا.

قصدش را نداشتم.

اما دلم می‌خواهد ثابت کنم برای خودم که مجبور به مدرسه رفتن نیستم. یا بیرون رفتن وقتی حالا هوا انگار نه صبح نیست انگار چهار صبح است.

می‌گویم می‌آیی؟

بهانه می‌کند می‌آید. کمی توی بغلش وول می‌خورم. می‌پرسم برایم مروارید واقعی می‌خری؟

می‌گوید چی هست؟

به صدای باران و صاعقه گوش می‌دهم.

دیدی که نمردیم.

به درک.

خانم رفیعی

به درک.

عطر چای روی هیتر... نه، چیزی نمی‌شوم.

31 هفته.

آقای ناظری

دود می‌بینم و کله‌ی سال. نه!معلومه که آتش نگرفته، فقط پشت منقل ایستاده که یارو کم نکشه لای نون.


منتظرم جگر برسه.

عرض دیگری نیست.

یک روز ابری بود مثل الان

خوب تکیه داده بودم به چهارچوب در ظاهرا...

-جلوی دوستات گل محمدی دادی !

دوستان؟!

یادم می‌آید:آها! دوست نبودند که ...می‌خندم بلند و خوش...

-گل را مدت‌ها نگه داشتم...

-اوهوم

دیشب بود که امضا کردم دیگر ....دیگر ....دیگر ....ها دیشب.

دیشب؟

من که یادم نیامد.

بللللننند می‌خندم.

یک ذره گردن دیده در عکس و برایش سروده.

اوهوم؛خوب بله زیبا...اما دیر و به‌درد‌نخور.

باز آشتی کردیم. 

وقتی بچه بودم عموم من رو که می دید می گفت من که دختر ندارم شهرزاد* انت لطمی و صرخی علیه...بعد ادای عزاداری زنها را در می آورد و می گفت وه وه وه ویهاوا علی جابر

دلم می گرفت با اینکهددوستش نداشتم. نمی گفتم خدا نکنه...فقط غصه دار از یقین به مرگ نزدیکان سرم را می انداختم پایین.

بعدها بزرگتر شدم و رسم زنهای عرب به نظرم خرافه آلود و غیر منطقی رسید.

سنت ݒرستی را دوست نداشتم. 

این اواخر که می گفتند بی چاره جابر کسی رو نداره و خودش شب و روز به هر بهانه ای گریه می کرد ..و می گفت شهرزاد هیچ وقت خونه ات دعوتمـنکردی ها ..

خوب احساس گناه نداشتم و اگر زنده هم می شد و جوان باز هم دعوتش نمی کردم محبتی ندیده بودم ازش که محبتم جوابگو باشد ..از دو دنیای کاملا متفاوت و جدا بودیم..به من محبت نکرد اما بدی هایی که کرد دیگر مهم نبود و نیست.

دیروز وقتی عبا و شله و ثوب پوشیدم و روی ماکسی گیݐور مشکی حس می کردم روح زن پرست عمو با تحسین و رضایت و کمی لبخند موذیانه نگاهم می کند.

بالاخره من را کشیده بود توی صف خودش.

دیروز که گریه می کردم برای کل سرنوشت انسانی غمگین بودم. کل برنامه ی زندگی انسانی و سرنوشت بشر...بعد روزهای آخرش که غمگین و ذلیل شده بود و سرش را می کرد زیر ݐتو و گریه می کرد مادرم ازش می پرسید جابر چته ...میگفت سرم درد میکنه ..

روزهای آخر برادرم را صدا می زد صادق. عمویم که در جوانی شهید شده بود توی جنگ.

یکی دوبار به خواهرم گفته بود فاطمه..زنی که دوست داشت و می آزرد و ازش،طلاق گرفته بود.

به یکی از پرستارها گفته بود لمیعه...زنی که عاشقش بود...

به برادرم گفته بود تو عمانی هستی؟..عمانی ها آدمهای خوبی اند

چون در جوانی توی لنج های عمان کار می کرد

روزهای آخرش فقط قلبم را به درد می آورد که به هر بهانه ای گریه می کرد

که من بچه ندارم و مردنم برای کسی مهم نیست ...دختر ندارم که عزایم را آبرومندانه و سنتی به پا بدارد...

این چیزها برایش مهم است.

دیروز بود که وقتی ام عباس را آوردند برای روضه زنها را به آرامی کنار زدم و تمام چیزهایی را که بلد بودم و دیده بودم را به سنتی ترین روش ممکن اجرا کردم...وقتی اسمش را می آوردند ناله ای را سر می دادم که رسم است زنها با شنیدن اسم  متوفی سر بدهند...وقتی اسم بنی عامر رادآوردند که رسم است موقع خواندن روضه ازش نام می برند هلهله کردم و مجلس را گرم..شور توی خون زنها دوید و خواهرم کنارم مثل تمام عمرش از حرکاتم تقلید می کرد و خوشحال بودم که کسی هست که من را بیشتر کند ..من و مادرم و خواهرانم صاحب عزای خاندان عمویم شدیم ..جای دخترهای نداشته و زنهایش که هیچ کدام نماندند.. .هر وقت از خوبی های واقعی و خیالی عمویم گفتند ضجه های پرشور زدم و هر وقت از دست و دل بازیی ایی و کَرَمش که برای همه داشت جز ما، هلهله های حماسی و پرشور می کردم که ته دلم قبولشان نداشتم اما از انجامشان لذت می بردم. 

سینه زنی های هماهنگ و داغ و زنده و پایکوبی و ضجه و ناله و... و یزله و دچه و هوسه .. همه را انجام دادم

زنها به مادرم گفتند دخترات چه زنهایی هستند ها... 

عروس بزرگه ی  خونواده ی هادی که بزرگ خاندان است گفته بود دخترات خوشگلن زکیه .. همه اشون و مادرم با سری بالا گرفته شده به همه فخر می فروخت که این دخترهای منند که هیچ کدامشان را به بنی عامر ندادم :-)

آخر فاتحه خواتی که مردهایمان که جد اندر جد آشپزهای خیلی خوبی اند چلوگوشت فاتحه را آماده کردند و سبزی و خرما و دونوع برنج خیرات کردند .. مادرم موقع رفتن گفت خوب شد اومدی .. رو سفید شدیم.. 

خوب برای روح عمو راضی بودم که مطمئنم مثل آن سال که آن یکی عمویم مرد با لذت فراوانی از بودن میان زنها به فارسی بسیار لهجه دارش می گفت یالا کار کنید... یالا زودتر .. زودتر.... زودتر .. 

بعد به دستم نگاه کردم که انگشتر درشت نگین دار بدلی ام که همه فکر می کردند طلا و جواهر است پوست نازک دستم را زخم کرده بود موقع مراسم و خون بدون اینکه بدانم تا مچ دستم رسیده بود .. مادرم گفت چششون در بیاد چشمت زدن .. خودت رو نمی دیدی که.. 

صدقه دادم. 


بی بی ام که مرد از هم ݐاشیدم. روح شکننده و حساس و نحیفی داشتم.

دلیلش؟

به دلیلش فکر می کنم و می دانم چرا. تو بگو یک نهال نازک و تازه سبز شده را بندازی جلوی جانوری خشمگین و ضربه پشت ضربه.

خوب می شکند دیگر.

تا بیاید ترمیم شود باز طوفانی خمش می کند و شکننده می ماند..

بعد دایی هایم که مردند خلاف بارهای قبل بی تفاوت بودم

نهالی را تصور کنیم که خیلی ضربه خورده و جوانه زده و باز ضربه خورده و بادهای زیادی تکانش داده اند...حالا بادی هم بیاید و تکانش بدهد تکان می خورد اما سرجای خودش می ماند به مردم نگاه می کند که می روند سر قبر ضجه می زنند و خودش دست در جیب با هندزفری در گوش چیزی میشنود

باغبانی یادم داده اگر مرده ای را زیر نهالی چال کنند نهال جان می گیرد

آشغال ماهی و مرغ و خود ماهی و مرغ مرده را زیر نهالهایم دفن میکنم و می بینم که الکی نپوسیدند

شاخ و برگ و گل شدند توی درخت ... این بار انگار عمویم را زیر پایم دفن کرده باشم.

سالها پیش وقتی مردم خودم را زیر پای خودم  دفن کردم. روحم را با مجموعه ی مفصل زخمها و دردهایش را بقچه کردم و پای خودم انداختم.

اولش فکر می کردم بگندم. بعد دیدم ترسیدم  بو بگیرم...بمانم و رکود سردی و نم زخمهای کهنه عفونت کند و کود نشوم ..آفت شوم.

بعد دیدم نه یاد گرفته بودم چقدر و کجا آبیاری کنم...با اشک...با نمکی که به زخم می مالیدم که نگدد و من را نگنداند.

حالا می،بینم که دیگر نهال نیستم ..درختم...تنه ی بدی ندارم که نسبتا مقاوم است ...باد بیاید کمی خم میشود...انعطاف نشان می دهد ..شاخ و برگش می ریزد ..گلهایش...میوه هایش...ساقه ها می شکند و تنه با آنچه به خوردش رفته جایش محکم و امن است.

عمو برای من تبر بود. که رویم کوبید تا تیغه اش کند شد و دسته اش شکست.

می دانم که جای تبرهای دسته شکسته قشنگ نیست روی تنه اما لانه ای است برای موجوداتی دیگر که از درخت تغذیه می کنند

انگار بگویی بیا از جای زخمهایم تغذیه کن. بیا توی زخمهای من لانه کن. برای  حس بخشیدنش که بعد از مرگش به خاطره هایی مهربان و آرام تبدیل شده اند...حس هایم در جای زخم هایم رشد می کنند...بخشیدن..رد شدن...درک اینکه چرا کسی بخواهد تبری برای قطع دیگری شود..

بعد حتی فرورفتگی های جای زخمت بشود جایی برای زندگی  های دیگر.

حالا عمو را و تمام حسم به اش،  کود و تقویتی میکنم برای تنه ام...وقتی می دانم بهترین غذای رشد روحم زخمهایش است.

هیچ جمله ای مثل انا لله و انا الیه راجعون آرامش بخش و عین حقیقت نیست. 

یک جور خوبی دلگرم کننده است. یک طوری آشتی می دهدت با مرگ. 

حس میکنم مدتهاست با مرگ آشتی کرده ام. دیگر ترسناک و غمگین کننده نیست مثل قبل. هر چه هست درش آرامش و امنیت است. 

پشتش دست حمایتگری است که به محض سلب زندگی این دنیا ازت، راهنمایی ات می‌کند به جایی سبک و رها .. زندگی قشنگ است و موقتی .. روح انسان ازلی است. موقتی برایش کم است. کوتاه است. برای هم پریشان است. یک زمان لایتناهی می‌خواهد . آن دست بزرگ و گرم است که روح را می برد آن سمت.  همان دستی که در موردش می گویند ید الله .. یا در موردش می گویند عین الله الی ما تنام...


هیچ وقت در زندگی مثل الان نمی توانستم بپذیرم الموت حق

چیزی که عمو مرتب تکرار می کرد .. 

الموت حق. 

حق هم که خود خداست. 

شاید برای همین است که اینبار غمی شیرین و پر از، مهر سراغم آمده  نه غمی پر از حرمان و جدایی و نابودی .. و تمامی. 

غمی ناشی از حس ضعف و کوچکی انسان و شیرینی اش بابت باور به اینکه این کوچکی و ضعف وابسته به بزرگی و قدرتی عظیم است که هوایش را دارد.. 

حالا نه همچون لغلغه ی زبان که با باور و ایمان تکرار میکنم 

انا لله و انا الیه راجعون. 

و برای روح عمو آرامش و امنیت و رضایت آرزو میکنم. 

از حدود یک هفته پیش رفتم کتابفروشی کار داشتم وگرنه دیگه عمرا  اگه پول بدم برای کتاب. پول بریزم پای فرهنگ و گه رنگ و غیره و ذلک. 

القصة که ر کتابفروشه نمی دونم چه مرگش بود این بار .. کسی کرده تش و پولش رو نداده یا چی به هرحال هر چی بود هر کی سلامش می کرد و می‌گفت خسته نباشید در جوابش میگفت خسته نیستم بفرما.. 

من منتظر سال بودم و  پرسیدم جدید خوب چی داره گفت این خوبه پرسیدم این چیه گفت خوبه خوندمش طنزه... منم دنبال طنز و این ماجراها که برش داشتم و آوردم خونه

یه چی دم کردم که مثلا عین عکسای زرد اینستایی ماگ در دست و کتاب در چیز..  از شب دراز زمستانی سرد و نمی دانم چی چی ام لذتمند شم و در آن یکی دست کتاب  و شروع کنم خوندنش که دیدم دارم یه عن رو هم می زنم انگار ..

نویسنده که قسم خورده بود حال خواننده رو هر طور که می تونه به هم بزنه 

بعد مردیم بس که تو کتاب‌های ایرانی جدیدا مردی رو باهاش مواجه شدیم که دوازده هزارتا ک. ی. ر داره.

که از هر چندهزارتاش اول در خودش و دوم در خودش و سوم در  خودش و چهارم در زنهای اطرافش استفاده میکنه. بله دوست عزیز شما بکن خوبی هستید.. ک. ی. ر مریزاد . 

من نمیدونم نشر چشمه تا کی می خواد هی برامون هی چشمه بیاد 

چندتا از چشمه هاش که رو شد برامون تو قصه این بود:

یارو انگلش رو قیچی می کنه تو دشویی

یه کرم داره که باباش داشته و بابابزرگش بعد میکنن تو الکل

گه خالص یعنی

بعد روده و قورباغه و مارمولک شکم پاره . باشه بابا . فهمیدیم.. ادبیات عریان... ادبیات بی سانسور... ادبیات خالص... ادبیات ناب و ذهن خلاق کرم پرور. 

دویست صفحه که خوندم دیدم زر مفت هزار بار خواستم پاره اش کنم یا پرتش کنم تو آتش روبرو

مهمل محض

چرت خالص 

درهم برهمی بی سر و تهی .. حال به هم زنی مکرر.. 

بابا یه بار دوبارهزاربار.... اسم عن و گه و چس و آروغ و کرم و. انگل... چه خبرته عامو.... ذهنت کاسه دستشویی هم بود گاهی برسی. جوهر نمکی چیزی می ریزی... برقی می ندازی...  متوجه شدیم بامزه وبا نمک و فلفل و فلفلی اینایی. متوجه شدیم کرم داری و کرم نماد حمل کثافت است در این قصه ی وزیندیگه .. دیگه پاره کردی خودت رو با کرمهات ، بخوام در چند کلمه بگم

کل قصة در مورد یه انگل بود.. و یه مرد کیرو. 

عمرا اگه بگم اسم قصه چیه.. بگم که نرید بخرید؟ به من چه. 

فعلا اولین واکنشم به فوت عمو، بلاک کردن مادر سال است که دیگر برایم پیام در مورد ضرورت حجاب نفرستد و بدتر اشاره بکند به این مسئله که جَیبَهنَ  یعنی گردنشان(زنها پس کی غیر از زنها در اینجا) و نه یقه یا فقط سینه و..  این برای این است که گردن من اکثرا پیدا است و همه می دانند که چه گردن و بناگوش زیبایی دارم. 

خوب در سرزمین مبلوکان جیبت را بپوشان که اگر هیج وقت نمی پوشاندی بر تو حرجی نبود معمرقذافی. 

ی در این جیب با فتحه ی رویش تلفظ می شود  و نه با تلفظ همان جیب معمولی که با زبان ما آنگلوساکسونها می‌شود پاکت.

خوب فکر کنم یک نقد کتاب هم بنویسم در پستهای بعد. 

با یاسمین دختر عالیة که یک هفته است آمده پیشم سریال می دیدم. قسمت هفت  سیزن وان زنان وامونده یا همچین چیزی.. خیلی دیدمش خودم اما یاسمین گفته بود سریال ببینیم و همین را داشتم دم دست

رسیده بودیم به آنجا که خوانیتا متوجه شده که جان معشوق عروسش گابریل است که مادرم زنگ زد. دوازده و نیم شب. گفتم با خودم که لابد عمو فوت شده. 

برداشتم  مادر گفت سلام جابر فوت شد. 

گفتم خدا رحمت کنه و صدایم خشک و سرد بود لابد که باز تکرار کرد 

گفتم شنیدم . خدا رحمتش کنه. قطع کردم.

یاسمین گفت پلی کنم زن دایی؟ گفتم پلی کن.. عموم مرد.

یاسمین برگشت و پُوز کرد و گفت شِت..

گفتم پلی کن.. بعد بلند شدم و به سال گفتم هنوز  نمی فهمم چرا زنش شده ام... بعد هم برود دندان‌هایش را درست کند مردیم بس که از کون نفس کشیدیم نه دماغ

گفت چی شده؟ چته؟ گفتم عموم مرد.

سال برای عمو گریه کرد. رابطه اشان نسبتا رو به خوبی بود. 

گفتم برو دنبال تعمیر دندونات .. مردنه رو که همه امون در پیش داریم

گفت نمی ری؟ گفتم نمی دونم.. فعلا حسش رو ندارم تا بعد. 

عمو فوت کرد. 

همینطوری نشسته ام و نقشه می کشم. 

دو ردیف گل کاغذی بشه که تو مرغی به هم وصلشون کنه بعد گل کاغذی ها برن روی تور .. یه مسیر سر پوشیده بشه از گل و رنگ

تازه میشه رنگاش رو متنوع کرد  

بالا سرم پرنده ای پرواز میکنه. 

حواسم پرت میشه. 

نانا از مدرسه میاد 

ناهار چی داریم 

میخوان بگم هیچی.. هنوز هیچی ..

که خودش میگه 

با این مدلی که نشستی و به آسمون ماتت برده هیچی... حتما هیچی. 

یه کم سرده هوا. یه کم نه. بیشتر از یه کم. صدای پای سگ میاد. صدای مرغای همسایه که کرک شدن. صدای بوقلمون و یه بچه که ادای صداش رو در میاره. 

یه چای تلخ می خورم...پشت آشپزخونه. اونجا که هنوز مرددم گلخونه درست کنم یا چایخونه یا مرغ و بوقلمون بیارم و اداشونو خودم دربیارم؟ 

پاستیل 

من با تو خوشم که بی قراره دلم. 

لما اناقوا قبیل الصبح عیسهموا 

و حملوها و سارت بلهوی الإبل 

یا حادی العیس

عرج

کی اودعهم... یا حادی العیس فی ترحالک الأزل 

انی علی العهد 

لم اهجر مودتهم 

یا راهب الدیر ب الإنجیل تخبرنی 

عن البدور الأواتی ها هنا نزلوا 

شبکت عشری علی راسی 

و قلت له یا راهب الدیر هل مرت بک الابل

فحن لی و شکی 

و آن لی و بکی

و قال لی یا فتی ضاقت بک الحیل

و قال لی یا فتی ضاقت بک الحیل

ان البدور الواتی جئت تطلبها 

بالأمس کانوا هنا و الیوم قد رحلوا



الگلب ینطر و اراویک 

کون الگلب ینطر و اراویک 


ای صدگ والله

oh yah

تو مسیر اهواز قالپاق یه پراید باز میشه جلومون قل می خوره.. نمی دونه راننده... شیشه رو کشیدم پایین اشاره کردم راننده ... متوجه نشد... یه دایره کشیدم تو هوا و با دو انگشت نشون دادم چطور راه افتاد رفت اون ور ... بعد قل خوردن رو با ادای پرت شدن درآوردم ... پیر بود تقریبا راننده   یه پیرتر جفتش نشسته بود

هر دو خندیدند دست بلند کردند گذاشتند رو پیشونی... یعنی می دونیم 

دست گذاشتم رو سینه یعنی خواهش میکنم وظیفه اس

سال دس گذاش رو سرم 

بیا تو دیوونه

باحاله ارتباط با مردم .. مخصوصا وقتی پلیس راه باشه انگشت اشاره رو بالا سرت می چرخونی... اونام بوق می زنن و چراغ روشن میکنن  

دارم پرتقال دزفول نشسته و به وسیله ی دندون و ناخن پوست می گیرم و می خورم .. ده پر تو دهن خودم نصفی تو دهن سال... 

آسمون آبی ابر سفید... بیابونی اطراف یه نمه سبز 

موسیقی هم یه ترانه با صدای عبدالرحمن محمد  می‌شنوم که شاعرش یزید بن معاویة است... می گه معشوقه ام از بنی عامر است و به لباسش که روی تن نرمش سر می خورد حسودی ام می‌شود ..

سال می زنه پشتم و زیر گردنم رو قلقلک می ده 

می گه عاشت العامریة مالتی 

که معشوقه ی عامری من زنده باشه ... حوصله ی تغزل ندارم میگم ملعون شعراش خوب بودن ها .. میگه آره وگرنه حافظ دیوان رو با مصرعی از اون شروع نمی کرد 

میگم نمی دونم این رو اما ادبیات خوبی داره 

میگه خدا لعنتش کنه .. 

پلیس می بینم به راننده های روبرو اشاره می دم 

سال سر تکون نده چه کنه؟ ها راسی اورکت قدیمی إمریکایی ارتشی ماشی رنگ آقام هم تنمه که هنو بوش توش هست. 

امروز کاری ندارم

پخت و پزی هم. 

کلی کار مانده ولی بماند. دلم می‌خواهد یک فنجان کوچولو قهوه بخورم و با انسانها ارتباط بگیرم  

با خیاط و فروشنده و نگهبان و زنی که جارو می فروشد و با قابلمه های قرمزم که امروز خالی اند 

صدای باد در شاخه ی درختها، صدای گنجشکها، صدای مگس‌ها، صدای فاخته، صدای تکان خوردن برگ خشک بر کف حیاط، صدای حرکت نور و سرما،

پارس سگی در دوردست .. تمام اینها از گوشم رد می شود. 

به مغزم می رسد .. 

مغزم تحلیل می کند... 

حسی به من دست می دهد که اسمش زندگی است

مرتب میخوانم و یاد می گیرم. لذتی بالاتر از این نیست. 

زیر آفتاب پاهام رو دراز کردم. کارگر ساختمان بغلی چیزی می‌خواند  صداش بد نیست آهنگش چرا. غمگین و ناآشنا برای من.
صدای کوبیدن چیزی می آید. می روم آن سمت که صدا کمتر است. 
دارم فکر میکنم .. به چه؟ هیچ. 

سمبوسه ها خیلی مثلثی تمیزی از آب دراومد...

اصل بنگالی:-D

یه کم غذای عربی بیاریم تو لیست؟ مقلوبة ؟ کوبه؟ حمص بطحینه؟ تبوله.. دلمه.. . ها؟

ها بیار 

به قول مامانم کی به کی. 

فلافل و سمبوسه های یخزده ام خوب فروش رفت تو مدرسه ی نانا. خواهرا برام تبلیغ کردن و نگفتن خواهرشونم(^_-)

غذای خونگی دریایی و  جنوبی شهرزاد . ... 

بس که ماشین جیپ  رو دوست دارم گفتم رو بسته ها بنویسم

جیپ به انگلیسی 

دخترا جیغ زدن که نه   مگه گاراژه:-D... 

آخرش رو بسته ها نوشتم شهرزاد ..  

حالا بیزنسم گرفت کار میزنم 

وقتم کمه این روزا .. 

نمی رسم بتویسم


خلاصه‌اش کنم که قلیه خوب رفت... بزنم تو کار دم نوش هم  :-D(^_-)


حالا بعدا .. 


چهار قل بخونم  فوت کنم سمت خودم... 

حفظ نیستم 

برم سرچ کنم 

یِلا بای. 

عصر کسی رو دیدم. می خواست بم نزدیک بشه. خوش سر و وضع و خوش حرف و فلان اما به من چه.

جلسه‌ی ... بود. گفت خیلی سرده یه اور کت داره تو ماشین می خوام بیاردش برام ؟

نمی دونم چی تو صورتم بود. گمونم خیلی کش اومده بود. پر از خمیازه و برو بابا یا مثلا خو حالا جنتلمن روزگار تویی.

راسش قبلش داشتم حلقه درست می کردم با بخار دهنم که هیچ هم درش موفق نبودم .. حواسم پرت شد و دیگه امیدی حتی به موفقیتم نبود... برای این بود که وقتی پرسید دمغ شدم و پشت کردم بدون حرف. 

اینا بود شاید که گفت جسارت نباشه البته... 


من فکر میکنم بهترین اتفاقات برای آدمی مثل من افتاده باشه. چیزایی رو باید یاد می گرفتم که گرفتم. حالا نه که بی نیاز باشم باز به یادگیری اما چیزایی اومدن و خوشبختانه رفتن و تمام شدن و درست بعد از اون سرگرمیهای کوچیک و بزرگ سر و کله اشون پیدا شد. 

سرگرمیهای یه نفره با خود. یا یکی دو نفره با بچه ها و سال یا خواهری  برادری .. از این صحبتا. 

حتی میخوام بگم شکل توقعم از آدما عوض شد آدم بیاین دوسم داشته باشین و دس بکشین رو سرم من غمگینم طلبکاری هاش رو و بدهکاریاش رو تسویه کرد ... هیشکی ملزوم نیس به توجه یا محبت یا دوس داشتنم و هیشکی مجبور نیس ازم متنفر نباشه .. 

آدمای جدید نسبتا بی آزار و سالم پیداشون شد ....کم عقده و کم بیماری..  خیلی عادی .. خیلی معمولی... 

بعد تازه جذابیت براق و تارعنکبوتی و  مسخره ی خیلی چیزا ترکید رفت پی کارش. 


خلاصه روم رو کردم اون طرف که پلاسکو یی بود 

دیدم برم تو ظرفشویی بگیرم یه وقت برای شستن میوه و سبزی 

بعد یادم اومد گفته بودم به نظرم  شکل و ظاهر حیوانات و آدمای هر منطقه شبیه هم میشه  . بعد آدما راه رفتن حیوانات رو تقلید می‌کردن .. رقصشون . حرکاتشون ... که تایید کرده بودن و دست و تشویق و فلان وقتی برگشتم دیدم هنوز هست

شبیه چی بود؟

روباه دم بریده 

برادرم بوق زد... پریدم تو ماشین. 

سرده. 

فیلم هانا و خواهراش وودی آلن رو برای بار دوم یا سوم دیدم. 

نگهبان برام بلوط اورد کباب کردم خوردم. 

قرار شد از این ماه خودم همه چیو بگیرم دستم دیگه. بسه هر چقدر همه چیو سپردم دست سال و ریخته به هم. 

همه چیو خودم مدیریت میکنم و همه چی درست میشه. 

انشاالله البته. 

بعدشم عصر خیلی سرد بود رفته بودم تو بر و بیابون اطراف راه برم که یادم اومد قبلا بی بی ام بم می گفت 

محروسة ابعین الله الماتنام  : چشمی که هیچ وقت نمی خوابه نگهبان تو باشه

خوب تنهابودم و سرد بود و جای پای گرگ یا کفتار روی زمین. سگ یا شغال و روباه نبود...

به آسمون نگاه میکردم که قرمز سردی شده بود دیدم چشمی که هیچ وقت نمی خوابه برام چشمک زد. براش دست تکون دادم:

_ قربونت، مخلصیم.