نوشتن این حرفها فایدهای ندارد. انگار چیزی رنگش پریده.کهنه شده. قدیمی شده. رنگ و رویش رفته. انگار چیزی را فراموش کرده ای توی آفتاب تند جنوب چون افسرده ای و حوصله نداری و برایت مهم نیست. این را زمانی می گویم که حالا حواسم بهتر از همیشه هست چیزی توی آفتاب نماند. کفهای ماشین، سطلها، لباسها، میخواهم ثابت کنم زندهام. ول نکردهام خودم را زندگیم را خانه را دیگران اما ته اش در سینهام سقوط رخ میدهد.
دوست دارم بروم بیرون حالا خوابم می آید خیلی اما دوست دارم در خیابان خلوت و کسل کننده ی اینجا بروم بیرون پفک بخرم. پاستیل. بستنی میهن سفید وانیلی. نمیدانم دیگر چی. اما خوب موسیقی و حرف توی راه نباشد و انسان هم نباشد. باید ذهنم روحم را ببرند پفک فروشی. یعنی من همینجا بمانم اما روحم برود پفک بخرد برگردد.
فردا می روم یک کارگاه احتمالا.
نمیدانم بروم یا نه. چشم داشتی از نتیجه ندارم اما کاری است ک دیگران می کنند.
حیاطها را می شورم. روی خاک را آبپاشی می کنم. که حخاک بلند نشود. گلدهی می دهم ب گلها. به آهار. رزها. بذر جمع میکنم. بعد فکر می کنم یک سکو بسازم اینجا بنشینم. می دانم نمی نشیتم. اگر می خواستم بنشیتم جاهای بهتری بود.
میروم سعید را می آورم او ظرف می شورد. کوکو درست می کند. من به اش پودر پیاز می دهد. ذوق می کند. سعید هم دارد پیر می شود. غصه اش این است که سال مرخصی نگیرد و او تنها نماند.
قلبم توی سینهام مرده است. یک تکه سنگ بزرگ شده. روحم توی وجودم سنگین و خفه است. چیزی خاموش شده که روشن شدنی نیست.
دوست ندارم با کسی رابطه داشته باشم.
حتی رشد گیاهان من را یاد دنیای زیر ریشه اشان می اندازد. گویا از تاریکی تغذیه میشوند.
بروم بخوابم امید آنکه هرگز بیدار نشوم.
خانه قدیمی است و پر از،سوراخ سمبه. دورش تپه و صحرا تقریبا.
خوب عجیب نیست اگر زندگی پر از همزیستی نامسالمتآمیز باشد با کلی جک و جانور موذی و غیر موذی.
یک مارمولک توی اتاق خوابم. یک مارمولک که بن نتونست بندازدش بیرون.
یک وقتهایی آدمها به گل و گیاهم نگاه میکنند و میگویند اوه مای گاد چه خونه زندگیایی.
خواستم چشمانداز دیگرش را ببینند.
نمیدانم چرا هیچ وقت شاملو و صدا و اشعارش را تحمل نکردهام.
دوستش نداشته و ندارم.
حوصله سر بر است برایم.
نمیدانم اینها را بگویم یا نه.
بگویم که اینجا یک جایی پیدا کردم که تخصصش نخل است و مخصوصا برحی. که خانمه به من کود داد.
بگویم که امروز صبح سال باغچه را آب داد و دور نخل را گذاشته بود. بعد زیلایی آمده بود نخلها را آب داده بود که یعنی خیلی زرنگ است و سال گفته بود آخر من گذاشته بودم کودشان بدهم.
بگویم که رفتم خانهی روستایی پس از هشت ماه. نه ماه که نرسیده بودم بروم. دیده بود چقدر نم گرفته. کپک زده. سکو هنوز ندارد. حیاط شلوغ است. حوصله ندارم به خودم سختی بدهم اگر مرتب شد باز میروم. اما اینطوری سختم است. سکو برای نشستن نیست. حیاط داغان. گاز هم ندارد. یک فکرهایی بکنند بعد میروم.
بگویم که مچ زیلایی را گرفتم که پشت سرم دو دستی برایم بوس میفرستاد و به روی خودم نیاوردم. در موردش به برادرم و خواهرم گفتم. گفتند به رویش نیاور اما اصلا دیگر باهاش حرف نزن.
خوب من از اولش هم همین بود برنامه. بعد سال گفت نه تو مثل رعیت باهاش برخورد میکنی خوب نیست.
خوب مهم نیست. فوقش بترسانمش. دیگر حسرت سلام را به دلش میگذارم. بگذار بماند کارها را بکند واقعا تنهای تنهایم.
بگویم دیشب یک مار کشتیم سیاه کت و کلفت و بلند. خیلی بلند.
اگر خود همین مردک نبود نمیدیدیمش.
دیگر چه بگویم؟
هیچ.
بگویم که خانم مهندس کشاورزی از عکسهایم تعجب کرد؟ از بذرهایم که گفت ببرم برایش؟ از اینکه میدانستم چرا گلها رنگ رنگی میشود دچار چه جهشی میشوند و گفت کشاورزی به درس نیست به تجربه است.
بگویم که دلم میخواهد عکسها را بگذارم؟ و شاید گذاشتم بعدا و شاید ...
بگویم گرسنهام و نه ناهار پختم و نه نماز خواندم و نه کاری کردم و فقط وقت گذاشتم برای شما نوشتم؟
بعد سال و پدرم رفتند و من به خواهرم گفتم برویم. باید باید پیدایش کنیم. خواهرم هم بدتر از خودم خسته شده بود. پسردایی نحسم را هم دیده بودیم و این فال خوبی نبود. بعدش پدرم گفته بود حالا پسر داییات میگوید حجی دخترش را رنگ کرده آورده با خودش بازار. من را میگفت. به خاطر موهایم که قرمز است. و کمی خیلی کم آرایش.
وقتی چیزی نگفتم زود گفت البته شهرزاد که آرایش نکرده بود. اینها خودشان مریضند.
چوب توی کون پسر داییام و نظراتش. برود بمیرد با آن صورتش که شبیه یک بشکهی شفاف است که تویش روغن سوخته ریختهاند. باد کرده و تیره. با تیرگیاش مشکل ندارم با این بادکردگی و بدجنسی خاندان مادری مشکل دارم. با سر سلامی کردم به خاطر پدرم هم. وگرنه کلا اینها را نمیبینم من. حوصله ندارم برایشان.
القصه که چی؟ پدرم حتی دست کشید روی سر پسرشان که شبیه یک شخصیت کارتونی مضحک بود.
خوب میکنم مسخره میکنم. ها دختر زکیهام.
خلاصه که هیچ.
به سال گفتم اگر پیدایش نکنم اسمم را میگذارم سال.
و بعد؟ دست خواهرم را گرفتم که طفلی دستش هم خیلی نرم و بیجان بود و دویدم. و مرد را دیدم. همان بخور فروش بود. تقریبا از یقه گرفتمش.
انگار بهاش طلب داشته باشمش ازش. گفتم میگم کجایی تو؟! ها؟ از صبح؟ چرا نیستی؟مِی نه بخور میفروشی؟ خندید و گفت خو درآمد نداروم داروم صراف شدمب را عراقیا ..گفتم به من مربوط نیست برای کی صرافی میکنی بخور میخوام آقام رو از صبح دور این جا ده بار چرخوندم و تازه جلوی شوهره هم کم آوردم که این چشه زنه که آدرس بلد نیست. حیثیتیه برام باید باز کنی مغازهات رو.
واقعا هم بسته بود. و مردم خنگ و شاید عوضی نه..نه خنگ واقعا نه بدجنس..حواسپرت نمیدانستند کجاست.
گفت باشه. بعد زنگ زدم سال و پدرم آمدند کلی بخور خریدم. خیلی زیاد. برای بابام هم. شاید چون دفعهی پیش که پدرم آمده بود خانهام گفته بود شهرزاد بوی خیلی خوبی میده خونه. چی هست؟
بخور ماما اند بی بی بود.
عودش.
بعد برگشتنی یک چاقوفروش دیدم. ایستادم نگاه میکردم به چاقوهای زنجان چون پدرم چاقو دوست است مثل من. که مرد آمد. جایی درب و داغان بود. به سال گفتم این خوب است ببرم؟ سال گفت نه و مرد یک هو دست سال را کشید. کف دستش را نگاه کرد و گفت:
تو دلت چیزی نیست. طنگوره هستی خیلی خیلی. لج بازی. سفت و سختی .
شماره داد که من از همه جا مشتری دارم و طالع میبینم.
سال آب دهان قورت داده و راه افتادیم. پدرم شب برای مادرم تعریف میکرد و مادرم میگفت طنگوره را راست گفته.
سال گفت نه اگر من بودم شهرزاد برنمیگشت حتما دکه را پیدا کند.
پدرم گفت دعوا نکنید هر دوتان هستید.
طنگوره: کلهای. به کلهاش بزند لج بدی میکند.
عنوان: جمع طنگوره طناگیر
پدرم رفته بود روی یک تپه که زمینهای ابوعباس را نشانم بدهد. میداند این مرد را دوست دارم. این مرد پیر محترم را که زمین را چون زنی پر از اسرار و بخشنده پاس میدارد. اشاره کرده بود به آن طرف که پایش به پر دشداشه گرفت و یکهو پرت شد پایین. بدترین صحنهای که در مورد پدرم دیدم. قلبم به درد آمد. مادرم رویش را کرد آن طرف که بخندد که چشم غره رفتم. مسخره کردن حدی داشت. خوب شد دستها را گذاشت روبرویش. اگر با صورت روی زمین میافتاد. دماغش. دماغی که مادرم به خاطرش مسخرهاش میکرد میشکست. مرد بلند شد. مرد پیر. پدرم. دستها زخمی و زانو هم. وای مردم وقتی روی پر دشداشه دیدم قطرات خون را.
یک مرد پیر یک پدر نباید خونین و مالین شود یا درد بکشد.
اینجا بود که یاد امام حسین افتادم و اینجا بود که علت علاقهام را به ایشان فهمیدم: مظلومیت و بزرگی.
بعد رفتم پشت نیزارها و برای امام حسین و الشیب الخضیب گریه کردم. موی سفیدی که به خون عزیزش آغشته شده بود.
بعد که برگشتیم خانه و پدرم داشت میگفت این به خاطر صدقهای که داده بودیم رفع شده بلا. اگر روی دماغم افتاده بودم... مادرم منفجر شد.
خوب بخشیدمش.
رسیدم. مثل همیشه. منزل پدر یک کاروانسرا. صبح یکی با بچه. ظهر یکی. عصر یکی. شب یکی. این بچهی آن را دوست ندارد. این پشت سر آن گفت این رنجید آن خندید این گوزید و آن یکی پوکید.
جالب بود البته. اما فشارم رفت بالا. زود میرود بالا. مادرم ترسید. قرص زیرزبانی به من داد گذاشتم زیر زبانم. کمی قرص فشار و فلان. دارم میبینم فشار تا حالا زندگی بالاخره ریخت توی خون.
حالا تا سکته نزدهام قول میدهم بهاتان کتاب را تمام کنم.
باور کنید.
هم ترجمههه و هم چیزهایی که بعد خواهید دانست.
اما بعد.
گلدان خریدم. پول داشتم برای پوستم. که بروم بوتاکس و اینها. اما بعدش رفتم گلدان خریدم. گلدانهای قشنگ و سبز. خوشحالم این کار را کردم. بعد پدرم گفت شهرزاد با ما میآیی روستای مادرت اینها؟
گفتم باشه. خیلی خسته بودم اما رفتیم.
و آن چیزی را دیدم که باعث شده بود اینهمه سال مادرم لافی را بزند جلویم که ما این طور داشتیم و آن طور داشتیم و من فکر میکردم دروغ است. نه راست است. آن دهیاری که گفته بود این جا اسمش جُنینه بوده راست میگفته. یعنی جنت کوچک. بهشت کوچک. در مورد آب چه بگویم که شط پر پر بود. برای همین مادر مادرم آن قدر بامیه میکاشته که مردم میآمدند بهاش میگفتند:
*اُم عَبد ما عندج اصوبیعات بامیه؟
و در جوابشان میگفته برو بچین. آنقدر زیاد بوده که نمیفروخته میبخشید. همین بامیهای که امروز پدرم میگفت پنجاه بوده کیلویی. بعد شده چهل. حالا که ماه رمضان است شده شصت.
بله آدم میماند چرا در جایی که اسلام اسلام میکنیم و روزه روزه دم ماه رمضان همه چیز را گران میکنند. در کشورهای اطراف دم ماه رمضان همه چیز نصف قیمت میشود. قیمتها ثابت است. گاهی به خودم میگویم چرا آن اول اولها که میشد برنداشتم بروم توی کی از این کشورها زندگی کنم.
نمیدانم. فکر میکنم یک چیزیام میشد. دوست ندارم در چیزی غلیظ شوم. پررنگ. حتی همین زبانِ خودم.
بعد میگفتم بهاتان. آره. زمینها بغل رود خروشان. نخلها و علفها و چولان و هر چیز دیگر. برای همین سیب داشتند و هلو و زردآلو و هنداونه و خربزه و خیار و گوجه و کدو و انواع لوبیا و فلفل و موز و انجیر و توت و انار. برای همین هر خانهای فقط یک گاو داشت. حیوان لازم نداشتند. یک گاو شیرده کافی بود. مثل بقیهی طویله نداشتند. برای همین مادرم اینهمه به نظرم فیسو میآمده. کمی حق داشته بابا. توی خیر و نعمت بودهاند. روستایش چهل سال است بسته شده حالا تازه باز شده. اولین بار بود میدیدمش.
وقتی رسیدیم به جایی که زمانی خانهی بچگیهای مادرم بود. مادرم ایستاد. به نخلی که زیرش بازی میکرده دست کشید. مادرم گریه نمیکند جلوی کسی برعکس پدرم. گفت این را ببین این نخل من است. بعد سنگی پرت کرد وسط آب و گفت آنجا پیش آن بوته خانهامان بود. نانا ایستاده بود و نگاه میکر د به آب. به مرز. به آن ور که عراق بود.
روستای پدرم کمی فقط با روستای مادرم فاصله دارد اما مادرم مثل رعیت با پدرم برخورد میکرده چون پدرم اینها شط داشتند. اما با نهر آب را رسانده بودند. روستای مادرم بغل شطالعرب بود. قشنگ مثل یک روستای نازپرورده بوده. برای همین وقتی من رفتم خانهی روستایی را خریدم مناطق سردسیر و دور، مادرم غر میزد که چقدر سنگ. چقدر سنگ لاخ. چقدر کوه. چرا آب نیست. چرا.. سنگ و کوه و سختی ندیده. همه چیز به وفور دم دستش بوده. هی غر میزد که خودت را کشتی اینجا سیب و گلابی و هلو و زردآلو عمل بیاوری. باید روستای من را میدیدی شهرزاد.
چه بگویم.
غصهام شد. مادرم نشانم داد که چطور با پدرش که نابینا بوده میرفتند مسافر از عراق رد میکردند با بلم. چطور پارچه و شکر میآوردند. چطور پدرش بهترین نیها راب رای گاوشان میچید و مادرم روی کولش بوده و پدرش تا سینه توی آب بوده.
آنجا توی آن روستا هوا یک چیزی داشت ای عزیزان من. باور کنید. هوا و آسمان و خاک و زمزمهی طبیعت و سکوت من را گرفت. اینها را دارم تند تند برای شما مینویسم فقط برای اینکه در این حس شریکتان کنم.
من فهمیدم چرا مادرم به نظر من نگاهش همیشه از بالا بوده. حالا دارم میبینم نه فقط او چیزهایی داشته و دیده که برای من باورپذیر نبوده. یک چیز بامزه بگویم. میگویند وقتی آبادانیها میرفتند جاهای دیگر و از سینما و استخرها و بازارها و امکاناتی که فقط تهران داشت میگفتند مردم فکر میکردند بلوف زدهاند و لاف زدهاند ...حالا این در مورد مادرم صدق کرده برایم.
من فکر میکردم آره جون خودت یک نهری بوده دیگر. یک شطی. اما کجا میتوانستید آن قدر گل بچینید که شبها رویش عین رختخواب بخوابید. یا کجا آن قدر نارنج و لیمو و پرتقال داشتهاید که...بعد دیدم.
و غصه نخوردم. دلم خواست بشینم آنجا و بنویسم. خیلی بنویسم.
مادرم از عشقها و بوسه و بغلهایی میگفت مه لای همین نیزارها بوده و اینها بچه بودند. از دخترهایی که به این جرم تبعید میشدند. از پسرهایی که دیوانه میشدند و وقتی ماه کامل میشد. جنوب چیز عجیبی است.
به گاومیشها نگاه میکردم که انگار از ماقبل تاریخ آمدهاند. به قومی به اسم معدان که گاومیش پرورند و مردم با تحقیر نگاهش میکنند. گاومیشها توی شط و نهرها شنا میکردند. آرام و نجیب بودند. باوقار. کاری نداشتند به ما تا وقتی که سال سر به سرشان گذاشت و یکیشان به ما خیر شده. توی نگاهش اخطار بود.
که رفتیم.
مادرم گفت برویم. یعنی در واقع این طور گفت به فارسی:
بهتره نظر یه محلی رو هم بپرسیم
این را از کارتون کوسکو یاد گرفته. کوسکوی امپراتور. با دوبلهی اینترتیمنت.
که این محلی خودش بود.
گفت: سر به سرشون نذارید اینها گاومیشهای حمدی هستند.
چقدر حمدی اسم قشنگی است. من را میبرد به هورهای عراق که نرفتهام و دوست ندارم زیاد بروم اما به من حس سومریها را میدهد. تمدن بینالنهرین و ..
مادرم دختر این فضا بوده پس. با آن غرور عجیب.
* ننه عبد چندتا قلم بامیه نداری بمون بدی؟
به سال میگفتم بریم خانهی پدرم. چند روز پیش بود. گفت نه. گفتم خوب از ترمینال میروم. سفت سخت گفت تنهایی نه. اعصابم خرد شد و داد زدم خفهام کردی. توی همه چیز زندگیام سرت رو کردی داری نظارت میکنی و همان لحظه عصبانیتم رفت.
گفت نه.
خواستم چیزهای دیگری بگویم. بگویم وقتهایی که بهتر بود حواست باشد چرا نبود. وقتهایی که ..اما چقدر برای اینچیزها دیر بود. چقدر این حرفها تکراری بودند و حوصلهسربر و چقدر حس میکردم بزرگ شدهام برای این بحثها. در سکوت وسایلم را جمع کردم. گفت میرساندم. گفتم یا ولش کن، رهایش کن طلاق بگیر یا غر نزن.
غر نزدم.
عبایم را سرم کردم. چمدان سیاهه را بستم. رفتم نشستم بیرون آمد چمدان را گذاشت توی ماشین. گفتم خودم میتوانم. ادایم را درآورد.
- هه هه باشه هرکول! میتونم میتونم! فقط ادعایی. خوبه پسر نشدی.
گفتم نمیتونم اما نمیخوام تو بلندش کنی.
گذاشتش زمین.
نشست پشت فرمان. سعی کردم بلندش کنم مچ دستم درد گرفت. مچ دستم را دور از چشم سال بوسیدم. به خودم گفتم اگر عصبانی شوم زورم زیاد میشود. سعی کردم خودم را عصبانی کنم. فقط سکون بود. چیزی تکان نخورد. به چیزهای بد فکر کردم. گوشههای لبم کش آمده بود سمت پایین.
چمدان را سبک کردم که دوتایش کنم.
آمد چمدان را باز یکی کرد بیحرف. گذاشتش توی صندوق . صندوق را بست. دستم را گرفت در ماشین را باز کرد. من را نشاند. کمربند را بست. روی سرم را بوسید. گفت دیونه.
گفتم احمق.
راه افتاد.
دیشب برادرم این رو برام فرستاد. همین عزیز رفته سفر. الان عکس چای و سیگار رو براش فرستادم و نوشتم با ترانهی دیشب. نوشت:
آخخخ! میارتش:))
این تکهاشه: میاااارتش.
یعنی خودِ خودشه.
یه چای دم کردم اصولی و زنافکن.
برگ گل و هل.
اُ سیگار اُ تنهایی و صدای حمیرا که میخونه عزیز رفته سفر.
خوبه.
تنهایی خوبیه.
تو باغ نشستیم روی زمین. روی زیر اندازه. هوا خنکه. یه ترانهی قدیمی گذاشتیم. خیلی غمگین دلم سیگار میخواد. برم پیدا کنم ببینم کجا قایم کردم. یه جیرجیرک یه کیلویی اومد روم. سیاه سیاه. اگه میترسیدم از حشرات اینجا زنده نمیموندم.
دوست دارم بنویسم. اما جو گرفتتم. خیلی جو دوستانه و رفاقتمندیه. نمیتونم ازش بیام بیرون. بوی خاک نمخورده و نسیم نسبتا گرم من رو میبره به شهرای بندری زمان جنگزدگیمون.
الان آبپاشی کردم با سال نشستیم. سال یه کمی دور و برمون رو خیس کرد. چای خورد و به این امر اهتمام ورزید که:
زنی با شوهرش میره آفریقا و اونجا داغون میشه از شدت توحش. اون از شهرای مهم اروپا رفته بود آفریقا. ( چه برسه به ما که خودمون از وحشت اومدیم نه تربیت داریم نه خونوادگی)بعد به پدرش زنگ میزنه میگه بابایی خیلی تنهام ...الخ. باباش میگه دو نفر میرن زندان یکی میلههای زندان رو میبینه اون یکی ستارههای پشت میلهها رو.
زن متحول میشه و شروع میکنه ستارهها رو از پشت میلهها دیدن. همهجا تو دشویی وقتی غذاش بده وقتی کسی بش تجاوز میکنه وقتی پشهها میخورنش وقتی شیر و پلنگ و ببر و ...قتی چونش رو پاره میکنن زن در حال دیدن ستارههاست. تا که امیدوار میشه و به یه نویسنده تبدیل میشه.
خوب سال دقیقا اینطوری تعریف نکرد اما این تفسیر منه از قصه.
تمام این قیل و قال برای این بود که گفته بودم اینجا آرومه درست. اما بعضی وقتا مثل امروز عصر که او و بچهها خواب بودن. تمام روز حوصلهام سر میره و کسل میشم. میرم روبهروی خونه کسی نیست. پشتش هم. عصر زل زدم به بیابون. حس کردم تنهاترین آدم تو دنیام. بد هم نبود. همسایه این ور اون ور ندارم. فقط زیلایی که اونم قابل اعتماد نیست. چه بسا بخواد دست تطاول سمت من دراز نمایه. اتفاقا امروز گفت خانم مهندز اگه کسی بت متلک بگه چه ایکنی؟ دمپایی را نشان دادم توی پایم. بهاش اشاره کردم در واقع.
القصه سال گفت ستارهها رو ببینم.
الان دارم دنبالشون میگردم و صدای سگ و روباه میاد و پشهها از توی منخرینم زدن بیرون.
وقتی جریان رو برای زیلایی تعریف کردم(خوابم رو) گف یه زن قدبلند دیده از روی سدر توی حیاط رد شده اومده تو . کلا حرف زدنش با جن و ارواح خیلی به راهه. موضوع کاملا براش عادی و حل شده اس. پذیرفته شده اس. می گفت خوابیده بود و ساعت سه شب پیش پای یه جن دیده. سیاه عین ذغال. بعد نگاش کرده فنس رو شکافته رد شده. نیس اینجا بیابونه هی دچار توهم میشه زَلاو.
البته دروغ هم خو هس. همیشه مسخره اش می کنم اما دیروز پریروز باعث شد بترسم. گفتمش تقصیر منه که آدم حسابش کردم دارم باش حرف میزنم حالا وقت خوبی نیست برای دروغ گفتن ها. گف به خود خدا قسم خانم مهندز.
هی خدا.
شب خواب دیدم زن عموم سرک میکشه به اتاقم. زن عموم بلند و باریک بود و شال کتونی سیاه سرش میذاش. وقتی بیدار شدم حالم گرفته شده بود. حس می کردم دلش هنو پیش وسایلشه. بعد رفتم بیرون و از تنهایی به زیلایی گفتم اینا رو. گف فکر بد نکنم و بشینم چای بخورم باش. اون اون ور فنس بود من این ور. چای اورد از زیر در رد کرد. خو چه کاریه؟ چه میدونم؟ خیلی حس عمله بودن دارم همیشه. یه نخ باریک از سیگارش هم داد از لوزی های فنس گفتم دسش درد نکنه.
حرف زد و زد.
عصر هم اومد شخم زد اینا.
گف مرغ و اردک و غاز و بز بیارم. سرم گرم شه. می گفت اعصابم برای این خورده چون حیوون ندارم. دیروز هم چای دم کرد. اورد با صبحونه. چای رو خوردم صبحونه رو نه. امروز نه دیگه نرفتم. خیلی دیگه بش رو نمی دم. کلا اینطوریه. اگه یه قدم رفتی طرفش باید ده قدم عقب تر برداری اگه یه قدم بیشتر برداری به خودت میای که قدمش روته. القصه که دیروز بش گفتم ناهار خورده؟ چون داش برام راه درست می کرد. گف پ تو نپرسیدی مو مرده یوم زنده یوم ...گفتم سرم گرم ناهار بوده.
گفت نه مرسییی. مرسی اش رو با عشوه ای نه در جای خود گف. انگار توی ذهنش یا خاطراتش زن عزیزی بوده که اینطوری کجکی ایستاده به اش گفته مرسییی او هم از فرط علاقه به اش و هوش کم ناخودآگاه ازش تقلید کرده. مرسی اش خیلی زنانه و پر از عشوه بود.
گفتم اوی فدوی الالله زیلایی یاد گرفته بگه مرسی.
دساش رو برد طرف آسمون و گفت ای خدا چه کنیم از دس این عربا که هر چی می گیم راضی نیستن. گفتم عربا کاریت ندارن. هر چقد دوس داری بگو مرسی.
بعد گفت به خدا قسم که یه زن عرب آبادانی که دوتا بچه داش بیچاره اش کرده. وقتی ملاقه را محکم کوبیدم کف دستم یعنی خوب بقیهاش رو هم بَفرما اما مواظب باش چون این ملاقه کجا قراره بشینه بعد از پایان قصه ات گفت خودش چسبیده بود به من. من می رفتم دزفول..می رفتم شوشتر همه اش دنبالم بود. می گفتم خو تو شوهر داری می گفت نه زیلایی عانه حیبچ.
از عربی اش نگویم که اشک به چشم می آورد از شدت اشتباه.
آنه رو می گفت عانه که معنی بدی می دهد.
حیبچ هم اگر صرف نظر می کردم از ی قبل از ب در حیبچ خطاب به زن گفته می شود نه مرد.
گفتم زیلایی برای چی دنبالت بود؟ چی داری؟ وجدانا یا جادوش کردی براش سحر درست کردی یا دروغ می گی..به هرحال خاک تو سر اون زن بدیش به من اونقدر با دمپایی می زنمش تا بگه بس توبه. تف تو روش.
گفت نه پ مو چمه..گفتم چیت نیست.
بعد فکر کردم نکنه بش چای داده .
وقتی سال اومد و تعریف کردم براش گفت زر زده.
که خودم می دونستم.