همسایه آمد دم در. خانمِ همسایه. زنِ فاضل، فاطمه خانم، ف این‌ها..زن فِ مادر ِآیات و چیزهای دیگر. فردا دیگر می‌روند شاهین شهرِ اصفهان.یک خانه‌ی ویلایی گرفته‌اند و همسایه‌اشان بعض از من نباشد آبادانی بامعفرت و خونگرمی است. به‌اش گفته از همسایه‌ی قبلی برایت بهتر می‌شوم.

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.

وقتی دیدم این‌همه گریه می‌کند و بی‌تابی و وقتی من را برد خانه‌اش و خانه خالی بود و سوت و کور و دیدم بچه‌هایش نیستند و نشستیم توی اتاق توی حیاط و هی گفت مهر که می‌شد با هم گل و گیاه می‌کاشتیم و هی صبح‌ها پیش هم بودیم و فلان...گریه‌ام گرفت. بله بله..بله. من برای زنِ ف گریه کردم.

برای آیات که الان اصفهان است و زنگ زد به من و او هم گریه کرد..با تمام حاشیه‌ها حس کردم به قولِ زن ف تحملِ خداحافظی ناروُم.

بعد شب من و سال رفتیم پیششان. آخرین دعوایشان را کردند و وقتی خود فاضل گفت که همسایه‌ی خیلی خوبی برای ما بودید و گفت هم خودت خیلی خوب و نجیب بودی مهندس هِم خانمت دلش خیلی پاک بود و خودش مهربون بود..و با برق اشکی توی چشم نگاهم کرد دلم می‌خواست گریه کنم..اصلا خانه خالی بود و متروک و تاریک و انگار غمِ امروز صبح  اهواز روی دلم آوار شد.

از صبح وقتی دیدم و شنیدم غمگین شدم.

دلم گرفته بود...به‎اشان گفتم حتما به‌اشان سر می‌زنم..ما دوست‌های زیادی در اصفهان داریم که وقتی رفتیم طرفشان حتما به آن‌ها هم سر می‌زنیم.

اما الکی بود.  با این وجود به‌اشان بعدا سر می‌زنم.

برادرم پیشم نشسته و بلند بلند برای جلب توجه زر زر میکنه. 

جشن گرفتن رضا شاه در عاشورا

آمدن بهایی ها با لباس رنگارنگ در محرم

خروش عاشوراییان در یمن

حوصله ام سر رفته .. خسته کوفته پدر در آمده .. نشسته ام و برای اولین بار در زندگی به مادرم رودررو می پرم

گفته بودم دوچرخه ثابت بگیریم 

به سال گفته بود نگیر نمی ره روش

من هم این چند مدت ماندن اینجا و دیدن خودخواهی ملت جریء و گستاخم کرده..


خوب حالا باید آنقدر فمنیست شویم که در گفتن اینکه مردها را به زنها ترجیح می دهیم چون زنیم و این مسئله برای ما لذت‌بخش تر است دچار تردید و ترس طرد شدن باشیم .

بابا شاید فقط آدمیم..  و نخواهیم شما حق ما را بگیرید.

یعنی هی همه باید بمیرند از زن خواهی و مرد نخواهی که به درد بخور به نظر برسند

نمی خواهیم پدر جان... همان مرد لاغروی عینکی ما را می رساند به احساس نمی دانم چی شدن

تو این گرونی چه حرفها. 

الی من لهم نفس ذکریاتی..

سأبدأ القصة بالعامیة:

یوم چنه ازغار انروح ویه امنه لو نسوان عمامنه للقرایه.

اقرایة ملایه کنا نسمیها بیننا مرة جبار..ابادارة بندر..

و ساکملها بلفصحی لکی تصبح قصه حقیقیة... کانت تجتمع العمات

عمه نشعه

خاله فاطمه

صدیقتی و بنت عم ابی ماجدة

المرحومة ام احمد

خاله لطیفة

خاله حوری التی لم نکن فی تلک الفترة ننادیها أم شهاب

کنا انا و اختی الصغیره  نتصدر قائمة الأطفال الذین کانوا یلتفوا حول عبائه امهم

لم تکن امی لدیها الوقت لکی تأتی معنا... کان أطفالها الصغار و ابی دائما بحاجة لها

کانت امنیتی ان تکون امی مع بقیة النساء

لم تتحق هذه الأمنیة کثیرا و لکن لم اکن احس بالوحده لأن عماتی و نساء الأواتی حولی  کانن بمثابة الأمهات لی.

برغم المشاکل و القیل والقال اللامحال... کنت اقضی وقتا ممتعا فی تلک الایام

مشاهده النساء البندر..

قرائة الملایه و سماع صوت اللطم و حتی العویل و الصراخ..

تصور و تجسم واقعة کربلا و الجهد فی أن آبکی!

لم اکن استطیع البکا و کنت احس بالذنب...

انظر الی أمی من تحت العباء و افرح حین اری دموعها... کانما کانت تبکی بدلی...

الیوم حین لبست العباء و لم تحب أن تأتی بنتی معی... و لم تکن لدیها رغبة أو فضول أو حتی فرح للمجی الی مجلس عزاء أهل زوجی...

تذکرت تلک الایام حینما کنا نسمع النساء فی حولنا یسئلنا بعضهن البعض

خیه وین المجلس؟

ضحکت و حزنت و اشتقت الی ایام البساطة و السعادة البسیطة..

حین کانت فرحتی الکبری فی المشی مع بقیة النساء والأطفال...

قمت بتغطیة وجهی بلعباة و سئلت نفسی خیه وین المجلس

جوابت اختی الأصغر منی  مجلس مرة جبار؟

کم نشبه بعضنا نحن الأخوات. 

قرأت فکرتی أو کانت تفکر فی ما کنت افکر فی الحقیقة.


السلام علی الحسین و علی الباکین علی الحسین و علی من أقاموا العزاء للحسین.



شهرزاد. ش

نمی‌دانم کدام بعد

خواهرم که آمد من تمیز کرده بودم. خانه را با جارو دستی جارو کرده بودم چون جاروبرقی‌اش خرا بود. قرمه سبزی بار گذاشته بودم..کمی گردگیری و روشن کردن عود و مرتب کردن کلی وسیله‌ی آرایشش...
ظهر که خواهرم آمد بدو رفت مواد سالاد را خرید..من برنج هم پختم و او ناشیانه نشست به پوست کندن هویج...ازش گرفتم..قوطی کنسرو را با چنگال سعی کرد باز کند و بعد دنبال سرباز کن بود و بازش کرد و نصفش پاشید به دیوار و خواهرم خاکستر سیگارش را تکاند توی ظرفشویی که گفتم فقط برود بیرون..خندان رفت بیرون و گوشی‌اش با صدای حسین فخری زنگ خورد:

بنشین تا به تو گویم زینب...

که گوشی را برداشت: جونم بگو...نشستم به من بگو...
اسمش زینب است.

خنده.

- سلاااااام بر آقای اسماعیلی بزرگ...خانِ خانان و خدایِ لات‌ها و نامردان...بله بله...آقا ما زینب ستم کشیم قربان...صَبورِ صبوریم برادر...

خنده

کمی حرف...ظرف‌ها را می‌گذارم سر سفره.

برنج می‌کشم. کمی ته دیگ..سس سالاد درست می‌کنم با کمی پودر سیر..خواهرم لباس زیر به تن رد می‌شود..صورتش خسته است..دست‌هایش خشک است...می‌گویم ناهار.

‌اشاره می‌کند حالا می‌‌‌آیم. موهای خیلی بلندش را چندبار دور هم پیچانده و خوشرنگ است. چند تار سفید تویشان هست که احساس نیاز نمی‌کند رنگشان کند. برای دخترها می‌کشم  و صبر می‌کنم بیاید...

هنوز گیر تلفنش است. نمی‌دانم
- اسماعیلی این حرف رو نزن...من قبلا بت گفتم..بم اعتماد کن پشیمون نمی‌شی...

مکث

- می‌گم ندارم...کولرم چکه می‌کنه..نصف زندگیم رو آب برده...من تو هف آسمون یه ستاره‌ی کونی ندارم اسماعیلی...یه ستاره سوراخ ندارم..چی می‌گی بابا...چرا خودت شوهر نمی‌کنی برادر من..

خنده‌ام می‌گیرد.

قطع می‌کند..

به‌به کنان می‌‌آید...

- دلم برای غذای خونه تنگ شده بود..یکی‌ات رو بگیرم من شهرزاد

- دوتام رو بگیر...ناهارت رو بخور..به نظرم یه تقویتی هم بخور...یه کرم هم بزن به دستات...

- یه کرم بزنم به بختم..بلکن یه کم نرم شه

قاشق را می‌گذارد دهنش..

- جانم...معرکه

موبایلش زنگ می‌خورد..می‌خواهم ازش بگیرم غذایش را بخورد می‌پرسد کیه

- نمی‌دونم شماره‌اس

لقمه را قورت می‌دهد و گوشی را می‌گیرد...چشم تنگ می‌کند..عینک را می‌دهم به‌اش ..می‌خواندش...

- اوه ..اوه...ناصریه...ولک این خطریه باید جواب بدم

می‌رود توی بالکن..صدای زدن فندک می‌شنوم

- سلام علیکم...جانم آقا بفرما..بله بله خودمم...ممنون آقا.. لطف کردی...بیارش در خونه..پشت فرمانداری...راضی به زحمتت نیستم...نه والا وسیله ندارم...اگه نمی‌تونی و سختته من میام...مشکلی نیست...مشکلی نیست..پ یه کاری کن برادر...همون جا باش میام با دوچرخه می‌رسونم خودمو..طول نمی‌کشه..یه خیابونش فقط دس انداز داره..اون یکی راحته....یا علی...خداحافظت باشه

می‌دود سراغ روپوش...توضیحی نمی‌دهد...دوچرخه را برمی‌دارد...و از پله می‌کشد دنبال خودش.

دخترها غذا را تمام کرده‌اند. غذایم سرد شده.

اشتها ندارم.

بعد با خواهرم می‌خورم.

بیدار می‌شوم. خواهرم نیست. بلند می‌شوم. توی روشنایی روز می‌بینم چقدر کارت بانکی روی تُسترش هست.  شاید ده دوازده‌تا..تنوع مواد غذایی زیاد هست. کلی برگه‌ی رستوران‌های غذای آماده هست  فست فوودی..می‌روم توی اتاق خوابش دنبال کنترل کولر..نیست...دو سه لیوان مداد آرایشی..لوازم آرایش خیلی زیاد است و پخش و پلا..ظرف‌ها مانده از چند روز...یک گوشه‌ی اتاق یک میز کوچک هست که شیشه‌اش شکسته..دسته گل‌های گرفته‌اش را تویش گذاشته.

خنده‌ام می‌گیرد. فکر می‌کنم هر کدام‌شان از مردی مثلا..از روی شکل گل‌ها سعی می‌کنم شکل مرد را تصور کنم..
خانه کوچک است و در مرکز شهر و آسمان دیده نمی‌شود زیاد..دور و بر پر از ساختمان است..ساختمان بلند..آسمان یک تکه‌ی کوچک است..یک پاگرد کوچک دارد..گلدان‌ها با گیاهان خشک شده و مرده روی هم تلنبار شده.
دستشویی می‌روم..صورت می‌شورم...صدای روضه بلند است...دلم خیلی می‌گیرد. انگار ساختمان‌ها روی دلمند. عادت ندارم. .یاد مادرم می‌افتم که وقتی جایی می‌رود که کوه دارد می‌گوید نمی‌شه برشون داشت؟

برمی‌گردم. کاش خواهرم زودتر برگردد. انگار دارم به خودم می‌گویم کاش سال زودتر برگردد...

چرا توی هر رابطه‌ای انگار زنِ رابطه، همسرِ رابطه منم؟
هیچ وقت انگار کسی نمی‌گوید کاش شهرزاد زودتر برگردد..


از شکل این زندگی می‌ترسم. شاید چون خانه طبقه‌ی دوم ساختمانی هست که پشت بام و پله‌ی همسایه‌ها به‌اش نزدیک است...آدم همسایه را نمی‌شناسد...بعد هم خانه مرد ندارد...امنیت انگار کم است. می‌ترسم.

نمی‌دانم چرا. حس این‌که پس برای که دلبری کنم سراغم می‌‌‌آید...برای کی بپزم؟ بعد با کی دعوا کنم؟ و کی را بزنم؟ از دست کی گریه کنم و ...

چرت.

چرت محض. با چشم دیگر خانه را می‌بینم...راحت و آزاد و رها. ایستاده روی پای خود.

اما همچنان انگار امنیتش کم است.

آن بعد تکیه کرده‌ به شانه‌ی مرد و لم داده‌ی وجودم دلش لوس شدن می‌خواهد انگار..توی این خانه وقتی برای این بازی‌ها ندارند. همه چیز رو و واضح و روشن است..
وظیفه ها مشخص است. شانه‌ای نیست و وقت و نیازی برای تکیه کردن و لم دادن

کار کن نان کارت را بخور و نق نزن.وقتش را ندارند. این‌طوری.


صبح مادرم زنگ زد که بیا پیشم. رفتم. ناهار خوبی بود..حرف و فلان..تا به پدرم پیله کرد. سر محمودآباد بود..یادم نیست پدر چه گفت که مادر پیله کرد. کلا بی‌ادب شده و پیله. خیلی بیمارگونه به پدر پیله می‌کند و بعد به نقش دلخواهش که همان قربانی به نظر رسیدن است می‌رسد..حالم گرفت. واقعا معنی و حس این‌که دخترها می‌گویند نمی‌شود بیش از ربع ساعت پیش پدر و مادر نشست را متوجه شدم.

سر همه چی.

بیشتر مادر شروع می‌کرد و کشش می‌‌داد. می‌خواهد انتقام سال‌های سکوت و صبرش را بگیرد حالا. هی مسخره می‌کند و دست می‌اندازد.

به‌هرحال تحمل کردم. یک جا بسه دیگه بابایی گفتم فکر کنم..به پدرعکس گل‌ها را نشان دادم و از بذر و فلان گفتم...و از این حرف‌ها...بعد مینا و بچه‌هایش آمدند و ماندند...سول یک نکبت واقعی شده بود.
یک موجود فوق لوس و فلان...نانا را توی چشمش لگد کرد که جهنم نانا باشد. هی باید من مراقبش باشم دختر گنده. خسته شدم هی باید حواسم باشد دختر ده ساله را کسی توی چشمش لگد نکند و مثل پسر زنِ ایوب چند وقت پیش نپرد روی ناخنش که ناخنش را بشکاند. من قبلا همه را خودم می‌زدم و خوب می‌کردم. حالا هم هی همه را بزنم؟ جای نانا؟ نه خوب نمی‌کنم..خوب که خورد یاد می‌گیرد یا بزند یا اگر نزند خودش را از موقعیت خطر نجات دهد.
بعد رفتیم با زنِ ایوب و مینا پیش زنی که لباس و فلان می‌فروشد. سول دختر مینا آن‌جا شوهرمان داد..اصلا اخلاق عجیبی پیدا کرده سول..انگار طبیعی نیست از شدت شیطنت...با یکی دوتا توسری و تشر حسابی روغن کار می‌شود..بچه‌ی من نیست...به من چه.

خانه‌ی مینا رفتیم..بساط غیبت از شوهرها پهن بود که بساط خوبی هم بود. درش دخترها به سال فحش دادند بعضی جاها که حقش بود و دلم خنک شد.

چای خوردیم. دو سه تا از زیور آلات مینا را بلند کردم و کشف شدم. دستگیر شدم و مینا با بزرگواری بخشید من را و گفت برشان دار. مانتو و سارافون مینا را هم بلند کردم که حرفی نداشت طفلی.

بعد برادرم من را رساند خانه‌ی این یکی خواهرم که الان خانه‌اش هستم. مادر آنا. زن ایوب پیام داد که ممنون که هستی و بودن با تو یعنی خوشی و فلان..تشکری کردم و فراری..از مهربانی  و مهرش می‌ترسم می‌دانم هست و وجود دارد. اما باورش و یقین به‌اش برایم آسان نیست.
همیشه باید فاصله‌ای میان من و او باشد. با تمام صمیمت و احساس راحتی و نزدیکی یک دیوار حائل و حدآفرین باید میان من و او باشد.
وقتی نیازش را و ابراز علاقه‌اش را به دوستی من می‌‌بینم دلم می‌خواهد روی بیشتری بدهم اما درس‌های سابق را هنوز حفظم. اگر برعکس بود؟ و من آویزان او بودم؟

نه.

همه چیز خوب و خوش است ولی نمی‌شود چیزی را خیلی باور کرد. یعنی نباید باور کرد.
شب آمدم خانه‌ی خواهرم. خانه‌اش از آن‌چه مادرم گفته بود بهتر است. مرتب نیست. تمیز نیست. اما میز خوراکی‌های متنوع و بسیار دست و دلبازانه دارد. از هر نوع آجیل و شیرینی و هله هوله‌ی باکیفیت به مقدار زیاد هست. انواع دم‌نوش..بازی‌های حرکتی...دخترها آزاد و خوشند...خوب شاید من باشم کمی مرتب می‌کردم و دستی توی شکل خانه می‌بردم..فضا زنانه نیست....بیشتر عملی و کاربردی است.....منظورم کاری است...فقط چیزهایی که هست که واقعا مورد لزوم و استفاده...
پرسیدم فردا خانه را تمیز کنم ناراحت نمی‌شوی؟

گفت نه خیلی هم خوب است..

حرف زدیم..دیدم توی خیلی چیزها شبیه همیم..گفت من فردا می‌روم مدرسه..بعد آموزشگاه زبان نمی‌دانم چی کلاس دارم..بعد می‌روم پیش فلان اداره فلان فیش و سند را می‌گیرم..تو بخواب...خودم غذا میارم..اینستاهای هم را فالو کردیم..دیدم به به...چه قلمی..

خوشحال شدم..

بعد کسی زنگ زد برداشت با صدای بم بدون عشوه و نازش و کمی رگه‌دارش گوشی را برداشت:

-سلام عرض شد قربان...حال شما؟ ارادت دارم...کجایید...

صدای خنده

- نه بابا...این کار سومم می‌شه...مدرسه و آموزشگاه و گرفتن حال رفقا

باز صدای خنده..

سرفه..

بوی سیگار

باز خنده..

- آقای صمدی رو دیدم..تو اداره..با آقای نورمحمدی مشکل داره خو می‌دونی..هر دوشونو ...گذاشتم دیروز..

خنده.
فکر می‌کنم بخوابم..ذوق دارم برای مرتب کردن خانه.

خوابهای مختلف... خواب مشاور... خواب بعضی آدمهای مجازی . خوابهای قر و قاتی

خانه ی خواهرم هستم مادرم دیشب ناراحت شده که مستقیم  پیشش نرفتم .. دلم می‌خواهد کمی برایم مهم باشد.. اما نیست.. دلم       باز خوابمی خواهد

نادان ادب ندارد.

زن همسایه‌ای داشتیم قبلا که گدا بود. فقیر نه ها. گدا. وضعش از خیلی‌ها بهتر بود اتفاقا. ولی صبح به صبح می‌دیدی‌اش که دارد توی آشغال‌ها می‌گردد. زن زیبایی هم بود اتفاقا..و جوان. یعنی اگر به خودش می‌رسید حتی فکر می‌کردی به قول بچه‌ها گفتنی کارمندی چیزی است برای خودش. معلمی..یا پرستاری..کلا..هر چیزی به غیر از گدایی.

مثلا من لباس‌ کهنه‌های بن و خودم را می‌دادم مادرم بدهد به کسی یا دستگیره کهنه آشپزخانه باهاشان درست کند. مادرم می‌برد برای این که بدهد برای بچه‌های خودش یا نوه‌هاش..بعد دیده بودش توی بازار شَلَش دارد می‌فروشدشان به لباس دست دومی‌ها.
بعد مادرم گفت دیگه درد هم نمی‌برم براش.

خلاصه چند شب پیش دخترها با مادرم رفته بودند روضه و توی روضه‌‌ای که از بچگی می‌رفتیم زنه را دیده‌اند. دخترها می‌نوشتند که خیلی هم افسرده بوده و توی خودش..

مادرم گفته می‌دونید چرا؟ چون چیز "خوشمزه" ندادن تو روضه.

خوشمزه را به فارسی گفته و وقتی تمام جمله‌ات عربی باشد و کلمه‌ای را فارسی تویش بگنجانی خیلی بچه‌گانه عربی‌نابلد می‌شود و کلا بامزه و شیرین از آب درمی‌‌‌‌آید. مخصوصا اگر کل جمله را با لحن و نوایی عربی بگویی و خوشمزه‌اش را فارسی.
دخترها خندیده‌اند و یکی‌اشان دهان مادرم را گرفته که زشته نگو...تازه از روضه برگشتیم ها.

او هم گفته شما باور نکنید اما فردا شب اگه رفتیم روضه‌ی ام‌محمد می‌بینید که چقدر خوشحاله.

خوشحال را هم به فراسی گفته و دخترها می‌گویند که واقعا هم فردا شب زن همسایه توی روضه‌ی ام محمد خوشحال بوده و توی پلاستیکی که همراه آورده باقیمانده‌ی کیک زن‌ها را جمع می‌کرده.

بعدش برگشتنی مادرم گفته :

نادان ادب ندارد.

خدا می‌داند  با فراسی ضعیفش چه قصد و منظوری مد نظرش بوده اما با خودش خوش بوده و تا خانه می‌خندیده و دخترها دست‌هایشان را گاز می‌گرفتند که خدایا توبه..ببخش..روضه‌ی امام حسینه یعنی...اومدیم گریه کنیم..ننه نمی‌ذاره.

کیک‌های گردالی

پدرم برای روضه کیک گردلی بزرگ آورده بوده. مهمان‌های پدرم هم که پیرهای شکمویی هستند که به هوای کیک و چیزهای دیگرش می‌‌آیند. کیک‌ها گویا خیلی بزرگ بوده‌اند و مادرم وقتی دیدتشان گفته اینا چرا این‌قدر بزرگن..هر کی اینا رو بخوره سرجاش پی‌پی می‌کنه..
به پدرم برخورده و گفته آره فرهنگ و سطح تو در این حده دیگه

مادرم کوتاه نیامده و گفته والا...چه خبرته این‌همه بزرگ خریدی

پدرم گفته خو می‌برنش با خودشون...می‌ذارن ت جیبشون..

مادرم گفته اینا تو جیب جا نمی‌شن

پدرم گفته می‌ذارنش تو کونشون رو می‌رن...راحت شدی حالا؟

مادرم خندیده خیلی و گفته منم از اول همین رو گفتم خو.

البته آدم‌های فاسد هم دارد. یک پیری هست آن‌جا که همیشه رادیو قرآن گوش می‌دهد. همیشه ها. یا برنامه‌های مذهبی. واقعا دوست ندارم کلیشه‌وار و لو رفته شخصیتش را تشریح کنم که یعنی هر کس مذهبی و پیر است فاسد است..نه..اصلا... اما دارم برای شما یک پست واقعی حقیقی می‌نویسم نه پستی از سر عقده  و گره و این‌ها..

بله این آدم که مسن هم هست از این مغازه‌ها دارد که  ظرف روی می‌فروشند و چینی الکی پلکی و از این سینی‌ها که رویشان نان تیری می‌پزند و مثلا سرویس شربت خوری که با یک بار شستن رنگ طلایی مسی‌اش می‌پرد..و طناب‌های رنگ رنگی  لیف حمام و همه چیز...و عشقمند این مغازه‌ها.... دماغش خیلی گنده است.

یک بار رفتم و ماسک زده بود. دماغش را ندیده بودم اما چشم‌هایش را می‌دیدم که با زن‌هایی که رد می‌شدند مجامعت می‌کرد. باور کنید. یعنی بدجور نگاهش اسپرم‌ریز و حیوانی بود. حتی فکر کردم با خودم لابد قاتل آتنا همچین نگاهی داشته. من آن روز خیلی احساس شهری بودن داشتم پس مانتویی جلوباز با تشکیلاتی که آن مانتتو حاوی می‌شد،  پوشیده بودم و موهایم تازه چی؟ لُرکش. زررررررررررررررررد...ها پ چی.
روشن روشن.
این موجود که شبه انسان بود  و ذاتا بلانسبت حیوان دوبار وقتی رد شد به من خورد. بار سوم مثلا صدایم می‌کرد یا چی دستش را گذاشت..یعنی نوک انگشتش را روی کتفم..سرشانه‌ام...از چندش لرزیدم...و گفتم مواظب باشید..درست راه برید..
البته خواهرم سر این لفظ قلم حرف زدنم خیلی دستم انداخت..و بعدش حسابی خندیدیم...

که بله جانم..تپلی این عواقب را هم دارد..برداشته رفته توی جمعه بازار که نصف بیشترشان زیبایی را در پهنی و پهلی‌های قلمبه می‌بینند و موها هم که زرد و صدا مهربان..و فلان..یعنی فکر کردی هی به‌اش می‌گویی عمو..عمو...غیرتمندش کردی نسبت به خودت؟....این هم زود رفته توی فکر این که بله این خانم خوش‌گوشت برادرزاده‌ی منه؟ به خودت بیا شهرزاد.

به خودم آمدم و کنار کشیدم..بعد دیگر نرفتم ازش چیزی بخرم اما هر وقت می‌بینمش غمّه‌اش می‌کنم و فقط صدای قرآن را می‌شنوم که بلند است یا گوینده با لحنی روحانی و ربانی و فلان دارد بنده‌های خدا را به راه راست هدایت می‌کند...مرد هم مشخص است که چقدر دلش می‌خواهد برود کفترهایی که آن پشت مشت دارد را نشان بعضی از این بنده‌های مومن خدا بدهد.
آنگاه هدایت شدم.
چگونه؟

برای بازار کمتر تبرج کردم و عفیفه و از این‌طور چیزها قدم برداشتم.

البته قبلا هم برداشته بودم ها.. اما از شامسوم این یکی خیلی نفس کثیف و روح مریضی داشت...و هر وقت دیدمش  به سال و برادرم و هر مردی باهام بود گفته بودم این خیلی فاسده.

آن‌ها هم ترجیح دادند نپرسند چرا.


تخم مرغ ترس

نانا روی کاغذ سفیدی نوشته تخم مرغ ترس. یک جور سفینه فضایی هست انگار. با چندتا پا. پاهای حشره‌ایی. سیاه است  و روی بطن آن شی نوشته: تخم‌مرغ ترس. با مداد قرمز.

دیروز از بازارجمعه‌ی روستا برایش لوازم التحریر خریدم. جلدهای مقوایی و ارزان و از این حرف‌ها...خوشش آمد هم..جامدادی گرفت و از این حرف‌ها..کلا بازارجمعه‌ی روستا را برای این دوست دارم که کلی حاشیه دارد.
مثلا همه ناهار می‌‌آورند و می‌گویند بفرما ناهار و پیاز هم زیاد می‌‌آورند با دمپخت و فلان..بعد می‌گویند پیاز هم بَخر و من می‌خندم و چیزهای دیگر هم هست. مردم زندگی می‌کنند. کسی دنبال چسان فسان نیست زیاد. یعنی باشد هم توانش را ندارد و همین خوب است. مثلا دیروز دنبال کفش بودم. مادرِ فروشنده همان‌جا بود. روی زمین نشسته بود و دانه‌ی تسبیح رد می‌کرد و بعد مرد که برایم کفش را واکس زد مادرش گفت بشین بشین راحت باش. روی زمین را می‌گفت. من آمدم روی صندلی بشینم و صندلی سر خورد عقب.
گفتم چرخ داره؟

برای شوخی.

اما مرد جدی گرفت و برایم توضیح داد که به چه ترتیب باید بنشینم روی صندلی که سر نخورد. انگار مثلا هر روز قرار است بیایم آن‌جا سر نخورم.
بعد اذان شد و مردم دست بوسیدند گذاشتند روی پیشانی.
پیاز و دمپخت هم بود.

این را گفتم قبلا؟ ببینید چه مهم است. بعد یک دختربچه‌ای هم بود  داشت به پدرش کمک می‌کرد کفش بچینند ...یک‌هو روسری‌اش که کج و قشنگ روی فرق سیاه براق بسته بود گیر کرد به میخ و کفش‌ها بارید روی سرش. رفتم کمکش کردم و او مرتب به من می‌گفت اشکال نداره...خِبری نی.

یعنی که نگران نباش...من گفتم کلاس چندم می‌ری؟ گفت چهارم. گفتم همسن دخترم..اسم مدرسه‌اتون چیه؟ گفت نُونُم...که خنده‌ام گرفت. روی زمین نشسته بود با دست‌های سبزه‌اش تند تند کفش برق می‌انداخت.

با دلِ خوش از آن مغازه بیرون رفتم.

نانا حالا آمد تخم مرغ ترسش را مچاله کرد انداخت توی سطل. فکر کنم دنبال اختراع چیز بهتری است.

صدای خواهرم قشنگ است. این را وقتی می‌نویسم که صدایش را می‌فرستد.

من هم تشویق می‌شوم بخوانم و صدایم را با دوستان معدودی به اشتراک بگذارم. خواهرم دارد می‌رود کلاس تار یا سه‌تار ...نمی‌دانم..استادش مدهوش صدایش شده و ازش خواسته به پر کردن چیزهایی اینترنتی بپردازد...
دلم می‌خواهد موفق شود...واقعا قشنگ می‌خواند..صدایش نرم است..و پر از احساس...خواهرم یک دنیا استعداد است. چندین زبان می‌داند..صدای خوبی دارد..بهترین کار زندگی‌‎اش را کرد و از مرد عوضی‌ایی که شوهرش بود جدا شد و رفت سراغ چیزهایی که دوست دارد. حالا شب‌ها دوچرخه‌سواری می‌کند...سینما می‌رود...موسیقی...تمرین صدا و چیزهای این‌طوری...روزگار بدی ندارد...خوب هم می‌نویسد...خیلی خوب...چقدر دلم می‌خواهد برسد به چیزی که دوست دارد...

تشویقش می‌کنم با تمام وجود و قلبم..
یخمان کم‌کم آب می‌شود...دیشب برای اولین بار توی این مدت اسمم را آورد:

- توی عروسی شهرزاد من خواندم..یادتونه؟!

آخی..تلاش‌هایش را حس می‌کنم..دلم به حالش می‌سوزد...به حال لحن مردانه‌اش...رفتار مردانه‌اش..تعارفات مردانه‌اش..

- می‌خوام بیام خونه‌ات

- مشکلی نداره..مشکلی نداره..
چند وقت پیش مادرم به من زنگ زده که بیا و برو باهاش حرف بزن با مردی که پدرم معرفی کرده ازدواج کند. مرد میانسال است و وضعی توپ دارد. بچه می‌خواهد احتمالا و تا حالا مجرد بوده..

گفتم باشه و حرف نزدم چون می‌دانم خواهرم قبول نخواهد کرد و ته دلم دوست ندارم قبول کند. دوست ندارم باز به زندان مرد بیفتد. حالا می‌بینمش که رها و سبک‌بال با همان غم‌های تنهایی  خلاءهای عاطفی حتی..با مشکلاتی که زنی مطلقه دارد راهش را دارد می‌رود..خوب یا بد..درست با نادرستش به من مربوط مربوطی‌اش به من قسمتی است..آن تکه‌ی خواهری است.
چیزی من و او را به هم وصل می‌کند که تلاش کردم زنده‌اش کنم...آن قسمت مرده و از بین رفته‌ و فاصله‌دار خواهری‌مان را.

بعد دیدم بعد از تشویق‌‎های من باز صدا فرستاد از خودش...

دیشب من به تقلید از او کمی فیروز خواندم..
اما صدای او یک چیز دیگر است...قوت صدای پدرم را به ارث برده و نرمی و دخترانگی همیشگی صدای مادرم را...خیلی دوست دارم باز بخواند..

دیشب توی جمع خواهرهای توی گروه..خواهرها شیرش می‌کردند که برو مُلایه شو ...پول توی این چیزها است..محرم روضه بخوان و توی مولودی‌ها مولودی بخوان...مجلس گرم کردن هم با ما...

شوخی به نظر می‌رسید اما من موافق این یکی بود..پول تویش است..سرگرمی هم هست...بعد زیرزمینی یا هر چیزی هم آواز بخواند...
امروز زنگ زدم به‌اش تشویقش کنم..دیدم شماره‌اش را ندارم اصلا..

زود گوشی را برداشت...وسط شلوغی مدرسه و فلان..گفت سرش شلوغ است..گفتم بعد زنگ می‌زنم..

- گفت اوکی..مشکلی نیست...زنده باشی..خدا نگهدار.

خندیدم..

کاش برسد یه چیزی که می‌خواهد..می‌خواهم بیشتر برایش دعا کنم از این به بعد.

می‌خوای من آدم باشم؟ پس بزن برم.

راستش آقا شمالیه آن‌قدر تشویق‌های خوب و از سر دوستی کرد که همان‌جا مثل آن ویدیوی بچه‌های - احتمالا شیرازی-(برای دیدنش کلیک کنید) که یک‌هو بچه‌هه سرش را می‌گیرد یک وری می‌گوید: خاله اخراج من نمی‌کنی؟ بله نزدیک بود آن‎طوری کله‌ام را بگیرم یک وری و به‌اش بگویم: واقعنی؟ گل‌هام قشنگه؟ من کارم خوبه؟ پس بزن برم...آقا با من دوس می‌شی؟!
خلاصه که  حال خوشی رفت که مانند نداشت.
بعد چی؟ ها بگو چی...نمی‌دانست گل نخودی چیه و می‌گفت اصلا این گل نخودی چیه که هی جنوبی‌ها میان می‌گن بذر گل نخودی دارید؟ خندیدم. آخی راست می‌گوید. کل مردهای پیر شرکت نفتی، از بریم و بوارده و آدم‌های این‌جا از گل‌های نخودی و عطرشان خاطرات خوبی دارند. جالب این‌که وقتی توی اینستای کشاورزی‌ام انگلیسی‌ها را فالو می‌کردم..می‌دیدم کشاورزهای انگلیسی این را زیاد توی باغچه‌اشان دارند...ممکن بود خودشان آورده باشند، ها غلام؟ نظر تو چه می‌باشَه؟
- من با تو موافقم که همیشه شهرزاد جون
- قربونت...آقایی
- مخلصیم..
- خو حالا..
بله. بعد این انسان شریف می‌گفت که این نخودی‌ها چی هستند و من عکسشان را که قبلا برایتان توی کانال گذاشته بودم را نشان دادم و چه اتفاقی افتاد؟ ایمان آورد به آغاز فصل گرم...خیلی دوست داشت و گفتم بیا و برای من دعا کن یک خانه شمال بگیرم..
که همان موقع پشیمان شدم..
خو آخه من چندتا آدمم مگه؟ هزارتا؟ نمی‌شود که. باید یک جا بمانی یا حداکثر دوجا و روی همان یکی دو جایت تمرکز کنی جای این‌که تکه تکه شوی و هر تکه‌ات یک کمی از چیزی که دوست داری را برداشت کند.
چه دیگر؟شماره تلفن تبادل نمودیم و روزگار تقریبا بر وفق مراد است.
البته جا دارد بگویم خیلی نیست. چون؟ دیشب کمد فلزی‌ پیرزنانه‌ای که می‌خواستم سیصد و پنجاه بخرم شده بود ششصد و هشتاد.
خلاصه که تو ای اوضاع احوال دلوم گرم شد به ای شعارو :
ما آریایی هستیم
عرب نمی‌پرستیم

توی مجتمع رفته بودیم قسمت خرید بذر. بعد آقایی که آن‌جا بود پرسید از کجایید و گفتیم. حرف حرف آورد و دلش خواست عکس گل‌هایم را ببیند. دید. گفتم اصلا دلیل آمدنم به این‌جا بردن جایزه است. کیف کرد و برای کوکب‌هایم غش کرد. باورش نشد. هی به دوست‌ها و همکارهایش نشان می‌داد که ببینید این کوکب‌های این خانم است. این رنگ‌هایش را ببینید. اصلا این‌جا ما این رنگی نداریم. بعد می‌گفت توی آن آب و هوا چطور توانسته‌اید همچین کوکب‌هایی عمل بیاورید؟

می‌گفت اصلا خیلی گوشتی و پر پر با رنگ‌های بسیار متنوع..برای داوودی‌ها هم که رسما از بین رفت. می‌گفت چطور داوودی‌های این مدلی دارید؟ دوستش می‌گفت من رفتم نمایشگاه کرج صد و شصت نوع داوودی دیدم مثل مال شما نبود...
بعد گفتند عکس‌هایت هم خیلی عالی است. گفتند عکس‌هایت را برای ما بفرست..خودشان عکاس دارند با دوربین حرفه‌ای و تشکیلات..عکس‌های گوشی من را خواستند..بعد باورتان می‌شود دلم کانال خواست باز و اینستا؟

ها که می‌شود باورتان.

بعد دیگه  هیچی. آقاهه می‌گفت تا حالا مهمان مثل شما نداشتیم و اشانتیون و تخفیف و فلان داد برای بذرها...و گفت مقداری از بذرهاتون رو برای ما بفرستید که من گفتم باش..

بعد فکر می‌کنم دارم بزنم بذر اینترنتی بفروشم؟ با سبزی خشک و ادویه؟ کمکم می‌کنید؟


برگشتم خانه. دستشویی گرفته است. زنگ زدم بیایند. بن فیزیک را ده و ریاضی را سیزده شده. دیشب یادم آمد که کو کارنامه‌ات راستی. بعد سال گفت که از من پنهانش کرده بودند غصه نخورم  و حالم بد نشود. زبانش بیست است و عربی و چیزهای دیگر. بچه‌ی با استعدادی است اما نه در چیزهایی که سال دلش می‌خواهد باشد. البته درس هم نمی‌خواند. هیچ وقت درس نخوانده و گمان نکنم در آینده نیز درس بخواند. کمی ناامیدکننده اما واقعی است. برگردم به کارنامه‌ی خودم نگاه کنم جسارتا.

همین است.

خوب سال با من و بن فرق می‌کرد. هم ادبیاتش خوب بود هم ریاضیات و فیزیک و چیزهای دیگر. البته ادبیات عمومی‌اش خوب بود. سخت‌ترین درس گویا برایش انشا بوده.

به‌هرحال نباید به بن سخت گرفت. راهش را پیدا خواهد کرد. زبانش عالی است.

اما سال...سال..تو مانا آخریش می‌کوشی سال.

صیرفند

اولش همه چیز داشت خوب پیش می رفت . حتی شهود رسیده بود به آن‌جا که من می‌گفتم مو ایشون می‌پرسید پیچش مو؟ تا رسیدیم به موی برگشتی در کون که مردها می‌رن مرضش رو می‌گیرن.

بیماریش هم این‌طوریه- دیر از کون مردای خواننده ی وبلاگ- که یه مو جای این‌که دربیاد برمی گرده  تو منفذش اُ عفونت می‌کنه و می‌رن یه مقداری از کون رو برمی دارن در همین راستا..
حالا دوست فاضل ما حالش خوب بود اُ چه پیشرفت‌ها که نکرده بودیم..حتی یه بار من گفتم یه رازی هست باید به شما بگم؟

ایشون گفت دهن من بو می‌ده؟

من جیغ زدم نه - یعنی که آره- اما منظورم این  نبود که . رازم در رابطه با چیز دیگه‌ای بود که من نگرفتم.

فکر کن این‌همه دوستانه صمیمانه سالمانه با یکی مراوده کنی فرداش بگه یه مو برگشته کجاش داغون کرده‌تش..

حیف !

اروین سلوم   العرب و المسلمین اجمعین بودش... اما ببینید انسان چه ضعیفه، نه؟ در اوج دانایی از یه مو شکست می‌خوره اونم چه مویی و کجا دراومده‌ایی... من که دلم براش کباب شد.

مخصوصا وقتی گفت تو وبلاگ‌تون می نویسید؟ منم گفتم چه حرفا دوست عزیز!

الان هم ننوشتم صیرفند ایطلای  رسانی کردم. 


اروین یالوم که می دونید کیه ..  بر وزن اسمش نام‌گذاری کردم دوست فاضل و حکیممان را.



من الان خیلی گشنم خیلی خیلی خیلی .. غلام خوش بحالت چه لاغری تو قشنگم.

... هواتو هر کجا باشی... دلم یواشکی داره...


تو کیستی که من اینگونه

 بی تو بی تابم 


شب از هجوم خیالت

 نمی برد خوابم


تو چیستی که من از

 هر موج تبسم تو 


بسان قایق سرگشته 

روی گردابم


‌ ‌‌ ‌‌ این شعر رو فقط بلدم و حفظم

چشات بهم میگن آره... 


آن‌ها برای من

می‌خواستند ماشین را ببرند کارواش. گفتم نبرند. خودم هم خواستم باهاشان باشم. همراهشان. دفعه‌های قبل جدا می‌شدم ازشان. بار اول که احتمالا یا وبلاگ می‌نوشتم در لابی یا جایی به چیزی خیره بودم. دریایی..آسمانی فلانی.

بار دوم احتمالا گریه می‌کردم یا تلاش می‌کردم جلوی گریه‌ام را بگیرم. بیمار بودم و ناراحت.
حالا هم به جاهای مختلفی نگاه می‌کنم. به آسمانی،دریایی، افقی،جایی...به شکل ابری یا محتویات ماسه یا شکل گربه‌ای، حلزونی،بچه ماهی‌ای چیزی...اما این سهم آن‌ها را از من نمی‌دزدد.

‌حالا هم گریه می‌کنم، و احتمالا تلاش می‌کنم جلوی گریه‌ام را بگیرم؛ بیمارهای کوچک و بزرگی دارم برای خودم و ناراحتی‌های عام و خاص خودم را..ولی همه‌ی این‌ها من را از آن‌ها و  آن‌ها را از من دور نمی‌کند. دیروز توی ساحل با مشت کردن ماسه ساعت شنی درست می‌کردم. وقتم را دیدم که از لای انگشت‌ها سر می‌خورد. آن سال که نانا و بن توی شهربازی هتل استقلال شهرکرد دور از من می‌پریدند..نانا عاشق این کار بود و بن داشت کم کم فاصله می‌گرفت از دنیای پرش‌های شهربازی...من کجا بودم؟ هر کجا  و به هر دلیل و هر طور ..فرق نمی‌کند. مسئله‌ی من این نیست. مسئله این است که با آن‌ها نبودم. بعدش وقتی فیلم را دیدم...سال‌ها بعدش...دیدم پدرشان چه سالم و چه"بابا" نگاهشان می‌کرده و از خوشی‌شان خوش می‌شده. من کجا بودم؟ هر جایی غیر از جای خودم. وقتی  آدم توی جای خودش، سر جای خودش نباشد بود و ‌نبودش فرق نمی‌کند. چون جا و مکان  آدم است که به‌اش هویت می‌دهد و ازش چیزی را می‌سازد که باید باشد.

‌اگر در جایگاه مادری  باشی، مادری می‌کنی..مادر می‌شوی..مادری دوستی می‌‌آورد با بچه‌ها...دوستی لذت و تفریح می‌آورد..تفریح و سرگرمی خوشبختی می‌آورد و تازه بُعد جدی  و واقعی زندگی در برابر این‌ها معنا و مفهوم پیدا می‌کند. تازه رنگ می‌گیرد و بود می‌شود.
‌‌وقتی سرجای خودت نباشی چه هستی؟ نه اینی نه آن..فقط همین‌طوری هستی و من آدم فقط همین‌طوری هستن و بودن نمی‌توانم باشم..برای همین یادداشت می‌کنم.

خرج‌ها را.
خریدها را.
جاهایی که رفتیم و خوش گذشت و جاهایی که رفتیم و خوش نگذشت. بعد جدی زندگی را جدی می‌گیرم. بعد غیرجدی‌اش را اصلا نمی‌گیرم.
بررسی‌اشان می‌کنم و تازه می‌بینم مجموعه‌ی این‌ها من را می‌سازد. بودنم را معنایی می‌بخشد که قبلش کم‌تر به چشم می‌آمد..یا حداقل به طور موقت به وقت بیماری‌ام کم‌تر لذت‌بخش بود چون مثل آفتاب هر روز تابیده بود بر من...پس همیشگی است و ...اما نه دیگر.. ثابت شده که هیچ چیزی همیشگی نیست. خوب و بد و استثنا هم ندارد.

ممکن است بودن من با آن‌ها خوشحال‌ترشان کند اما نبودن من با آن‌ها حتما خوشحالی‌ام را کم‌تر می‌کند. من به‌اشان احتیاج دارم. به سلامت روحشان . درمان منند.
آن سال که نانا اسباب بازی در ساحلش را جا گذاشت...من کجا بودم؟

یادم نیست. چه می کردم؟ یادم نیست..اما یادم هست که بعدش که فیلم را دیدم..عکس را دیدم بغل نانا که روی موهایش توت فرنگی بسته بود..روی دم موشی‌های فر دو طرف سرش یک بسته ابزار کار توی ساحل دیدم..که حتی از خریدش خبر نداشتم چه برسد به گم شدنش..

من چه‌کاره‌ام؟ فقط درستشان کردم که ازشان دور باشم و فکرهای فمنیستی و حقوق زنانه بکنم یا روشنفکر باشم و توی زندگی عادی غرق نشوم یا انسانی معمولی باشم و غم‌ها و افسردگی‌های گذشته و تلخش به حالش غلبه کند و هی زیر لب و توی دل بگوید: حالم خراب است؟

‌خوب همه‌ی این‌ها باشم..یا سعی کنم نباشم..یا حداقل کنار بیایم با این داستان که بعضی‌هایش را هستم و بعضی‌ها را نیستم و ماسه‌هایم را توی مشت نگه بدارم...یا بگذارم توی شیشه  هی زیر و رویش کنم که هدر نروند. حواسم به وقتم باشد..به ساعتم...به اینکه خودم و بچه‌هایم چه را گم می‌کنیم و چه را جا نگذاریم توی ساحل‌هایی که بعدها نشود رفت و تویشان دنبال گمشده گشت.
همه‌‎‌ی گمشده‌ها که دوتا بیل و شن کش پلاستیکی نیست که.
یا توی جلفا بغل کلیساها که هی جدا بودم و از همه چیز جدا عکس می‌گرفتم..بله..از بچگی همین بودم. راهم جدا..فکرم جدا...شخصیتم جدا...جدای از اطراف و بقیه...و بعد؟ اما این‌ها اطراف و دور و بر نیستند. خودمند.بعدها خودشان راهشان را می‌گیرند می‌روند. مرگ یا زندگی ما را از هم جدا خواهد کرد. حرف این است که بابت این جدایی بعدش پشیمان نشوم. درد نکشم و حسرت نخورم.چون به زمان خودش و در وقتش همه‌اش را بوده باشم. دیدیم می‌گویند آدم بی‌وجود؟
آدم بی‌وجود و ناموجود قصه نباشم.مثل دفعه‌ی قبل که داشتند ماشین را می‌شستند توی کاراواش و من یادم نمانده کجا بودم. باید یادم باشد. یادم بماند کجایم...
این‌طوری است که بچه‌ها نمی‌روند کارواش. صبر می‌کنند من هم باشم. می‌روند ناهار. من می‌مانم. وبلاگ می‌نویسم.
این بار هم وبلاگ می‌نویسم.
اسم پست هم باشد آن‌ها برای من.

رفتند صبحانه. برادرم و سال. حوصله نداشتم. گفتم برایم چیزی بیاورید. بچه‌ها خوابند. بالکن را باز کردم. صدای دریا صبح‌ها خوب است. نانا روی دفتر کوچکی نوشته:
دفتر دومینو. چندتا برگه است. منگنه‌اشان کرده به هم. دفتر کوچک نامنظمی درست کرده برای ثبت امتیازهایشان لابد.
وقت نشد بازی کنند و من زود دلم سوخت. وقتی عشقش را به زندگی می‌بینم دلم پر از مهر می‌شود. حین نوشتن خاطره‌ی نه چندان نزدیکی از کسی یادم آمد. من توی حمام که درش را از تو قفل کرده بودم جیغ می‌کشیدم و او پشت در حمام گریه می‌کرد...بعد نشسته بود روی تک پله‌ی روبروی حمام و گریه کرده بود...زیاد...عمیق..

نمی‌توانم در موردش بگویم عزیزم..یا آخی...یا گناه دارد یا چه...اما می‌توانم خوشحال باشم که قبل از دیر شدن قبل از گذشت وقت پشیمانی حاصل  از آن حادثه و حال و هوا را رد کرده بودم. متاثر شده بودم، غمگین...و البته فراموش نکرده بودم دلیلش  را یادم مانده بود. خوشحالم که تاثر و دلسوزی را با آگاهی همراه کرده‌ام.

ناراحتم و اگر راه بدهد و آن آدم توی مسیر زندگی‌ام قرار بگیرد دست به زخم‌های آن روزش که حتم دارم هنوز هم برایش زخمند و درد دارند دست خواهم کشید. می‌توانم مثل کودکی ترسیده و غمگین به چسبانمش به سینه‌ام و پیشانی و سرش را ببوسم و بگویم نترس..اما دلیل تمام آن قفل‌های بر در حمام و جیغ‌ها و مشت‌هایم بر در و دیوار حمام و خودم و تو را می‌کشم، چی؟ یادم مانده. بهتر هم هست.

بخشیده‌ام کاملا. ذره‌ای کینه یا نفرت یا دشمنی ندارم باهاش. اما خیلی یادم مانده که چه شده بود. یعنی حس و حال خودم یادم مانده.
خوب...حق داشتم. نمی‌گویم چرا کردم. می‌گویم متاسفم که به آن روز افتادی. بیا بغلم. و می‌دانم که اگر کسی ضعیف و ترس‌زده و له و لورده و داغان باشد در قبال اشتباهش در برابرت به این معنی نیست که حتما پشیمان یا تصمیم گرفته تکرار نکند یا حتی مداومت داشته باشد بر تصمیمش.

فردا باید برگردیم. حس از دست دادن خوشی و لذت ندارم. یا محرومیت.

خوشحال و راضی‌ام که به این مرحله رسیده‌ام. شاید استرس برگشت به خانه‌‌ی نامرتب باشد اما ترس از رها کردن رفاه و تفریح و لذت وجود ندارد.

آیا به این دلیل است که کل زندگی تبدیل به تفریحی طاقت‌فرسا شده؟ یا لذت بردن همراه با تعقل گشته؟ یا فقط خط و مرز تفریحات و جدیات و واقعیات زندگی مشخص‌تر و پررنگ‌تر است؟
هر چیزی وقت و جای خودش را پیدا کرده.

اگر در بالکن را باز کنم صدای دریا می‌آید. اما بیایید روراست باشیم. من یکی که با صدای امواج دریا آن هم از این فاصله احساس امنیت خانگی‌ام مخدوش می‌شود. برای خواب احتیاج دارم صدایی نشنوم. حتی صدای امواج دریا. طبیعت را دوست دارم. ..ولی خوابم را بیشتر.

پس در بالکن را بستم.

راستی!

گفته بودم که این سفر جایزه‌ی اول شدن باغچه‌ام است؟ و نزدیک بود روسا و مدیرها و مسئولین سال بلندش کنند؟ بعد سال همه را زد یکی کرد؟ حالشان را گرفت و نوبتش را پس گرفت.

چقدر باحال بود وقتی آمد و برای من ماجرا را تعریف کرد. که تک تکشان شروع کرده‌اند زنگ زدن به‌اش و التماس که مهندز چرا مستقیم رفتی پیش مدیر منطقه آخه مرد مومن...می‌اومدی پیش ما...اولش...

این‌طور وقت‌ها می‌بینم که این مرد با اراده و پشتکار که کوتاه نمی‌آید(گرچه بعضی جاها این خصلتش به ضرر من است: بیشتر و بیشتر از قبل برایم محترم است. اراداتم  به‌اش علیرغم اختلافاتم باهاش بیشتر می‌شود.

ما می‌گوییم: اریده: می‌خوامش.. نه به خاطر سفر و فلان. که خوب خسته بودم برای آمدن و دیشب و قبلش از خستگی جسمی خواب نداشتم. با این وجود ایمانت به درستی خودت و حقت..

خوب می‌دانم با آدمی الکی که تکلیفش با خودش روشن نیست زندگی نمی‌کنم. با آدمی زندگی می‌کنم که می‌داند چه می‌خواهد. از جمله من را.

اَریدک سال.

با بن  دور از چشم سال، قرار گذاشته بودیم که هر وقت دختری نگاهش کرد و برای جلب توجه‌اش تلاشی کرد بلند بگوید دَه. موهایش را اتو کرده بودم. اصرار داشت که شبیه انیمه‌ها سیخ شود و یک‌وری. می‌گفت از بچگی دوست داشته  وقتی مویش را فوت می‌کند بپرد بالا. این اتفاق افتاد و بن از سه چهار روز پیش در حال فوت کردن به سمت بالا است: موهای خوابیده روی پیشانی‌اش.
راستش موهایی که نوکشان سمت تو خوابیده باشد بیشتر به‌اش می‌آید ظاهر مهربان‌تر و نرم‌تر به‌اش می‌دهد اما بن هیچ وقت طرف‌دار نرمی و مهربانی نبوده. 
قبل از آمدن موهایم را فندقی رنگ کردم. نیاز به تغییر کوچکی داشتم. ظاهری. یک روز رفتم پیش مهتاب گفتم هر رنگی بده که تا حالا کمتر بردم. فندقی بلوند تیره گذاشت جلویم. برش داشتم آوردم. شامپویی ریختمش روی سرم و رنگ گرفت. خوب شد. نه فقط به نظر خودم. به نظر برادرم و نانا و بن هم.

مخصوصا بن.

سال دوست نداشت. بهانه آورد که قبلی را بیشتر دوست داشتم. خوب دیگر فصل سال چی دوست دارد گذشته. نه که اهمیتش را از دست داده باشد، نه. صرفا در اولویت نیست. فصل خودم چی دوست دارم و چی بیشتر به من می‌آید و فصل برادر و بچه‌هایم نظرشان چیست...بله.
خودم بیشتر دوست داشتم. شبیه رنگ چشم‌هایم شد موها و هارمونی رعایت شد. همان رنگ خرمایی گرم. آن رنگی که قرمزی بیشتر تشکیل دهنده‌اش است.فصل بی‌محلی به سال نیست اما فصل اجرای علاقمندی‌ها و نیازهایش به طور صد در صد هم رد شده.ود

آن شب که سال رفته بود مو کوتاه کند و شب موقع شستن ظرف کپه‌ای رنگ روی کله داشتم همین چند شب پیش یعنی، برادرم هم بود. گفته بود به نظرت موی روشن به من می‌آید. باقیمانده‌ی رنگ را روی سرش ریختم و ریش سبیل و ابرویش را رنگ کردم و بعد خودم از تغییراتش کیف کردم. فصل تعریف سنتی و کلاسیکم از مرد بودن و مردانگی هم گذشته.

برادرم به اندازه‌ی مردهای خوب زندگی‌ام از جمله خود سال در حق من خوبی کرده. هیچ کمبودی در زمینه‌ی جنسیتش ندارد و من دیگر مثل قبل مردهای مو رنگ شده و خوش‌تیپ و حتی دماغ عملی را فاقد صلاحیت مذکر بودن نمی‌دانم.

مثلا حس بدوی و غریزی و بیعقلانه‌ام نسبت به مردهای زیبا و بلوند.

همه‌ی این‌ها عوض شده و چه بهتر و خوب.

به بن گفتم به زودی او را به شکل یک انیمه‌ی واقعی درمی‌آورم. چند راه نقره‌ای یا سرمه‌ای یک طرفی جلوی موهایش، کیف کرد و بوس و ببغل بر من نازل کرد که عاشقتم مامان..واقعا خیلی دیونه و کولی و تاکید و تبیین کرد البته دیونه‌ی خوب. ..نه دیونه‌ی بد...گفت که چه زود همه چیز را حل می‌کنی و یک‌هو به خودم اومدم دیدم جلوی موهام رو رنگ کردی...
دوست داشت بن و از سال می‌ترسید. گفتم بده ببینم توی پیشانی‌ات چی شده و پیشانی جلو آورد..دست رنگی‌ام را کشیدم به سرش...خدایا چه حالش خوب شد و چه هیجانی.

چرا باید خودم را از دیدن ذوق پسرم محروم کنم فقط چون رنگ کردن مو برای پسر کاری "سوسولی " و " غیرمردانه" است و وقار و نمی‌دانم چه و ابهت مردانه را..

بی‌خیال بابا..مگر  پهلوانان نمی‌میرند 2018 هستیم ما؟

نه.

امروز که سال اصرار می‌کرد مدل به ظرف داخل و توی موهای بن بهتر است و فلان..بن گفت من واقعا تاثیر موی سیخ رو حس کردم مامان...همین دیروز دوتا پیشنهاد داشتم..یکی‌اش که علنی جلوی خونواده‌اش..

بعد مشتاق شدم ببینم دختره را...گفته بودم اگر رد شد بگو ده..بعد گفته بود...ده.

دیده بودمش...یکی دو سال از بن کوچک‌تر...با چتری روی پیشانی..عینک گرد...و پیراهن چهارخانه‌ی مردانه‌ی گل و گشاد و شلوار چسبان..خود همان هم از توی انیمه آمده بود بیرون.

دقیقا چیزی که باید باشد: تین‌ایجر.
به بن گفتم نظرش در مورد دختره چیه؟

گفت چیز قابل ذکری ندارد.

چقدر ما کم این‌ها را می‌شناسسم. تشنگی و ندیدگی و عطش ج.ن.سی عاطفی‌ایی که خودمان دچارش بودیم و هستیم را در همان‌ها می‌بینیم. در صورتی که مسائل برایشان حل شده و عادی است.

بن گفت:

خیلی عادیه.تو سن من دوست دارم دخترا بم توجه کنن و من هم نگاشون می‌کنم..ممکنه خوشم بیاد ازشون یا برعکس...اما این به این معنی نیس که "یه حیوون گرسنه" باشم..یا برای هر کسی بمیرم...بعضی آدما برای من چیر قابل ذکری ندارن.
دیدم سرش به ده‎هایش گرم است  و انصافا  کارنامه‌اش درخشان است و   حواسم را جمع کنم پیشش صفر نشوم.
فکر نکنم اگر به دختری نگاه کرد قرار است فردایش خبر پدر شدنش را بدهد به من.


به یاد قدیم.

سال‌های سال پیش وقتی هنوز بلاگفا بودم و نظرات باز بود و می‌رفتم کافی‌نت می‎نوشتم. یک‌هو حس خوب وبلاگ‌نویسی در من زنده شد. من کجاها پست گذاشتم؟ وبلاگ‌نویسی شغل من است. بخشی از هویت من است. بی‌جیره و مواجب برای دیگرانی که نمی‌شناسم از زندگی‌ام نوشتم. حالا باز تق تق دکمه‌های سیستم کافی‌نت.
هتل مشهد..هتل شهرکرد..کافی نت مشهد...کافی نت مازندران..کافی نت یاسوج و کافی نت اهواز و خرمشهر و آبادان و کافی نت کرمانشاه و تبریز و تهران و اردبیل و رشت و جلفا و...هر جای ایران رفتم دنبال کافی نت بودم که بنویسم. بعد موبایل آمد، بعدش لپ تاپ دار شدم...بعدش تب لت آمد اما هیچ کدام حس کافی نت رفتن و ذوق پست کردن نداشت. انگار اولین عشق. بعدش عشق های زیادی ممکن است بیاید، برود، شکستهای خونین زیادی بخوری، دردهای جانکاه و شادیهای عمیق را تجربه کنی...اما عشق اول با تمام حواشی اش، چیز دیگریست نه؟ توی هجده سالگی وقتی برای اولین بار از شدت خواستن یک جفت چشم قهوه ای تب می کنی...و مه آبان ماه جنوب غرقت می کند..

این می ماند ..داغ این تب می ماند به روحت برای باقی عمر.
خوب حالا...در آستانه ی چهل سالگی...کمی نزدیک به چهل سالگی..وقتی نانا دیگر چهار سال و پنج سال و یکی دو ساله نیست و چند هفته دیگر ده سالش شروع میشود...و نشسته باشد پیشم که بپرسد:

مامان؟ وقتی بچه بودم همیشه می اومدی پشت این میزا...چرا؟ مگه کامپیوتر تو خونه نداشتیم...

می خندم.

نگاهش می کنم. با موهای مجعد و تل زرد..و دندانهای موشی...شبیه یک چیز زیبا و قشنگ...خیلی قشنگ.

نه نداشتیم. قبلش هم نداشتیم. وقتی روی فلاپی می نوشتم می دادم بچه ها از جلسه ی داستان برایم پست کنند...در به در دنبال کامپیوتر...بودم و ک.ک می گفت شهرزاد کلی کامنتر پیدا کردی..نمی دانستم کامنتر چی است...اما مینوشتم..و اولین بار امیرنامی برایم نظر گذاشت. در جواب سلام به روزمِ او..یک نوعی تبلیغ بود در به در دنبال وبلاگش گشتم و رفتم جواب دادم: سلام..بهروزید؟!

حالا می خندم. حس پیری ندارم اما خیلی هم پرشور و شر نیستم دیگر.

عاقل شده ا، کمی..مراه پیری شروع میشود؟ بله. اما پیر هم نیستم و اگر زمانی جسمم را پیری له و لورده کند روح کافی نت دوستی خواهم داشت.

توی این مجتمع درندشت..مجتمع شرکت نفت و گاز محمود آباد مازندران..نانا دنبال کتابخانه اش بود..رفتم قبلش برایش تل خریدم.

زن گفت چه موهایی...ماشالا..چندبار زد به تخته...اولین بار که سال برای نانا از زبان نزار خواند:

والشعر الغجری المجنون

موهای کولی وشِ دیوانه..

من داشتم چیزی میدوختم...حتی فکر می کنم کمی زورم گرفت..سال تا قبل از نانا فقط از من تعریف می کرد...بعدش خنده ام گرفت..مچ خودم را گرفته بودم که موهای نانا را با موهای خودم مقایسه می کردم..رفته بودم مو شانه کرده بودم برایش..بوییده و بوسیده بودم..بافته بودم..

انگار خودم را قشنگ می کردم داشتم...
تل را گذاشت..زرد و قشنگ...بعد از پله ها بالا رفته بودیم و دیده بودم به قول رمان چهل سالگی نمیتوانم پله ها را سه تا یکی کنم مثل قبل...اما نانا چندتا چندتا یکی اشان می کرد..
رفتیم توی کتابخانه....نانا تنها دختربچه ای بود که جای شهربازی و سینما و سرزمین بازیهای کامپیوتری و کارتینگ و جت اسکی و ..و ...و...در به در دنبال کتاب کاغذی بود چون تمام کتابهایی که آورده بود همراه خودش را خوانده بود.
من قهوه ی ساده ی ترک سفارش دادم که سردردم کمی بهتر شود.

او نشست به خواندن. خودم را دیدم در آینه ی روبرو..همیشه تصورمان از خودمان انگار هجده ساله می ماند.زنی که می دیدم..زنی بود با موهای فندقی روشن...بدون آرایش..با ناخنهای از ته گرفته شده ..

چه کسی نوشته بود دیگر مردی برای دیدنم سر برنمی گرداند؟ رمانِ از طرف او؟ نه؟ بله.

خوب برنگرداند...خندیدم. گور بابای مردها و سرهایی که تا حالا برگردانده اند. چرا سیاه کنم چیزی را در درون خودم با نق و نوق کتابها و تکرار دغدغه هایی که مال من نیست فقط برای اینکه در متن کتابی زندگی کنم؟

زنی هستم که دخترش را آورده کتابخانه..دختر کتاب میخواند..من می روم طرف قفسه ها..به یاد قدیم کتاب سرگذشت ندیمه را برمیدارم..اما شماره ی اتاق و اسم برج را یادم نمانده..حتی شماره پرسنلی...

می گوید از کجا تشریف آوردید؟

می گویم شهرزاد...شهرزاد شین..و می بینم نه اسمم را نپرسیده..به برادرم نگاه می کنم که احتمالا حدس زده چیزی یادم نمانده که نزدیک شده و مشخصات می دهد..

کتاب را برمیدارم..می نشینم پشت سیستم..

سال می آید: ئه! کافی نت!

می نشیند پیش نانا...

به خریدهایم نگاه میکنم...زیر مانتویی حسابی خوشرنگ و رویه..شال و کفش تخت..کفش لب دریا...وقتی پوشیدم برادرم گفته بود...با همان لبخند مهربان دلجویانه اش از من...

- چه قشنگ...بلدی لباس بپوشیا..

حالا باید بروم..

بعد می آیم پستی خواهم نوشت در مورد بن و موهایش و دخترهایی دوروبرش و ارتباط همه ی اینها با شدت سیخی موهایش.


عصر همگی به خیر.

انت معلم و منک نتعلم

خوب؟

مادرم پشتی قدیمی داشت. می‌خواست بیندازد دور. یا بفروشد به کسی یا هر کار دیگری بکند که دیگر توی خانه نباشند. گفتم می‌خواهی بعضی‌هاش را من برمی‌دارم. گفت برای چیته؟ گفتم روکش نو می‌دوزم برایشان و به قول شوهر خواهرم "استفاده می‌کنم" شوهر خواهرم علاقه‌ی زیادی به این مسئله دارد. دوست دارد زنش که خواهر من است هی در حال استفاده کردن از زندگی و شرایطی باشد که شوهر خواهر زحمت می‌کشد برایش فراهم کند.

مثلا یک روز خواهر گفته بود شهرزاد این کاکتوس‌ها را که دادی به من بدهم به جاریم؟ شوهر خواهر با نارضایتی جابه‌جا شده بود و گفته بود:

خودت استفاده کن خوب.

با احساس پدرانه‌ای که انگار بچه‌اش خیلی ساده‌دل و "الکی‌ببخش" است. خواهرم لب ورچیده بود و به من گفته بود می‌بینی؟ الان من چه استفاده‌ای ازکاکتوس دارم بکنم؟ و با خشم ادای این را درآورده بود که کاکتوس را در دماغ شوهرش الان دارد فرو می‌کند. نوشتم دماغ و ذهن خواننده آزاد است.
القصه که من اعلام استفادگی کردم از پشتی‌های مادر جان و مادرجان به خودش آمد دید طمع برش مستولی شد و گفت ئه؟! جدی؟ خوب می‌خوای چهارتاش رو بردار و بقیه رو برم براشون رویه پیدا کنم.

یک روز هم با خواهر و برادر و مادر رفتیم بازار و یک رویه گرفتیم که حالا داده خیاط برایش دوخته و نو نوآر شده‌اند پشتی‌ها و مادر بین‌شان عکس گرفته. اصلا خواهرم بود که عکس را برایم فرستاد و گفت ببین اون عکسه هست که دوست داشتم شمال گرفته بودی؟

گفتم خوب

گفت خیلی شبیه این عکس مامانمه..عین سنجاب...این‌طوری از بین پشتی‌ها با شیطنت و موی فر نگاه کردید..با همین رنگ پوست ..

بعد آن عکس را یادم آمد..آره دوست دارم آن عکس را. به خاطر شرجی موهایم فر فر است و از همیشه روشن‌تر است و در آن روزهای پس از رژیم لاغری خوبی هم داشتم و درست مثل شیطنت نگاه مادرم نگاهم پر از ورجه ورجه و خندان بود. به قول قلم به دست‌های امروزی: بچه‌طور.

بعد عصر بود که مادرم زنگ زد. با زنگ خنده‌ای در صدا به من گفت که عکس‌های پشتی را دیدی؟

گفتم بله

گفت تو دوختی ؟

گفتم نه

با زنگ زرنگی و زبلی در صدا گفت ولی من دوختم...دیدی چه قشنگ شده؟ خلاقیتت رو دزدیدم

و خندید.

خلاقیت را با ادا و اصول گفت. از جایی یاد گرفته. پای برنامه‌ای یا از زبان کسی احتمالا. به گوشش خوش آمده و چون باهوش هم هست تطبیقش داده بر معنای واژه‌ ‎ای و کاربردش را یاد گرفته.
گفتم نوش جانش و چون دید از در دوستی آمده‌ام و نمی‌خواهم به‌اش بگویم بله فرصت طلب و فلان و این‌ها سر درددلش باز شد.

تعریف کرد که بله عمویت زن می‌خواهد.
این‌که برادرت آمده پیشت پدرت مجبور شده عمویت را بشورد. که توی دلم گفتم آخی و عقلم گفت به تو چه چرا پرستار نمی‌گیرند. پس برادرم مگه گناه نداشته تا حالا؟

بعد یک سخنرانی طویل و عریض اندر باب اوضاع معامله‌ی خراب و بدحال عموجان ارائه داد که حقش است و دکتر گفته بس که دستش گرفته بوده می‌دویده دنبال زن‌ها خدا مجازاتش کرده..و اصلا بنی‌عامری‌ها همه‌اشان ک‌پرستند و کثیفند و من ادامه دادم و بنی‌اسدها خوب و تمیزند و امام حسین را دفن کردند زن‌هایشان

که بلند و خوش خندید و گفت نه به خدا شهرزاد منظورم این نبود گفتم  چرا بود و ذوق‌کرده گفت می‌دونی بابات چی گفته به من؟

- نه

- بش گفتم تو خنگی مردم ازت سوءاستفاده می‌کنن اونم رفت توی خودش و گفت زکیه این چه حرفیه به من می‌زنی؟ این حرفا نه در شان منه نه در شان تو...نه من خل و خنگم و نه تو زنی هستی که به شوهرت برداری بگی خنگ و خل....بعد خندیدم و همون انگشت تهدیدش رو همیشه رو گرفت طرفم که زبونت خیلی دراز شده و حد و حدودت رو رد می‌کنی و فلان و منم بش گفتم آخ باز این انگشته رو بلند کرد تو هوا... و بابات ..لعنت فرستاد به خانواده‌ام...بابات شوکه بود..همین‌جوری تو خودش بود..خیلی بش برخورد....منم گفتم دیگه نمی‌مونم

- خو؟ نموندی؟ یا موندی؟

- نه خو ..دیدم بچه‌ها گناه دارن گفتم بمونم

- ها دیگه...

- خو کجا برم شهرزاد؟

- این سئوال رو خودمم هم از خودم می‌پرسم وقتی با سال دعوام می‌شه.

خوشش نیامده اما از همان در دوستی گفت حداقل سال به خونواده‌ات فحش نمی‌ده..لعنشون نمی‌کنه

- نه

- همینم خوبه...حالا پشتیات رو می‌خوای چه رنگی درست کنی؟ قهوه‌ای به نظرم خوبه...گفتمت زن ممد چه خونه‌ای درست کرده برا شوهرش؟ میز یه رنگ...پرده یه رنگ..همه یه رنگ

- ها خوبه

- زن ممد قهوه‌ای درست کرده..تو هم درست کن

- من از کسی تقلید نمی‌کنم..بقیه از من تقلید می‌کنن.

می‌خندد بلند..هی می‌خندد و نفسش بند می‌آید از خنده..به خودش گرفته و هدف همان است.

- ها دیگه..من چی بلدم شهرزاد..

- تو؟ بگو چی بلد نیستی..کلی خلاقیت داری..! انت معلم و منک نتعلم!

باز می‌خندد.

چندبار می‌گوید خلاقیت..انگار توی فکر است.

بعد می‌گوید شهرزاد بابات به کون عموت فحش می‌داد و به پدر مادرخودش و..

فکر کردم بالا بریم پایین بیایم سخن از کون عموم گفتن برای مادر خوش‌تر است. حرص‌درآرتر است برایش.

مادرم حرف می‌زد و من فکر می‌کردم رویه‌ی پشتی را چه رنگی بدوزم آخرش؟

ارید آکل متت من الجوع

دیروز کلی کتاب خریدم. خوشحال بودم. پول خودم بود و دوست داشتم برای چیزی که دوست دارم خرج کنم. پول زحمتم. اما گرسنه شدم..دنبال رستوران بودیم..نبود...یعنی بود اما باب دلم نبود. تصور نشستن در جایی که میزهای غذاخوری‌اش سلطنتی است. هییییووووغ. اما بعدش حتی داشتم نرم می‌شدم که برویم پیش همان کله کچل همیشگی با کباب و پیاز و فلفل و لیمو و دلسترش. ..بعد به خودم آمدم و گفتم سال؟

گفت بله..ها؟! می‌خوای نری پیش کبابی کله کچل نه؟

- از کجا فهمیدی؟

- صورتت..

- خو دلم می‌خواد عین یه خانوم من رو ببری یه رستوران شیک پیکولی..مثلا پولدارها را ببینیم و ژست‌هاشون و یه کمی تفریح کنیم...

گفت پول ندارم پدر جان.

سال این را به من گفت. توی ذوق خورده به فکر فرو رفتم و پیشنهاد فروش یکی از گوش‌هایم را دادم اما محل چندانی نداد و بعد دور و دور دور و دور و اشکم درآمد که:

جوووووعانه....جوعااانه...ارید تمن..ارید بیض..

بعد رفتیم یک رستوران ایتالیایی که طفلی بچه‌ها همیشه می‌گفتند ما رو ببرید اون‌جا و هر بار من می‌گفتم : ها؟ چی عینی؟ رستوران ایتالیایی؟!...بعد شنو؟ حلمانین؟!..خیر انشاءالله..

حالا بچه نبودند و نگهبان خیلی مهربان بود. نگهبان نه. همانی که ماشین‌ها را می‌گوید بذار این‌جا ..به سال گفت خدمت شما آقای عزیز.

به سال گفت مرد خوبیه نه؟ سال گفت آره بش میاد ..بعد رفتیم تو. یک میز دراز خیلی بلند بود که ملت حتی وسطش دراز کشیده بودند از خودشان می‌عکسیدند...یک گارسون ازشان عکس می‌گرفت.

بعد بیرون گرم بود. بخار آب خنک پرت می‌کردند روی ملت و گروه موسیقی و لب کارون چه گلبارون و از این حرف‌ها( اووووفف الان یادم آمد چقدر پیتزا از دیشب مانده و من از صبح متت من الجوع) حالا بعد برمی‌گردم

نور

خیارها را می‎‌شستم. خیارهای قلمی و تر و تازه و بدون سمِ برادر حسینعلی.  گوشی را گذاشتم توی طاقچه‌ی آشپزخانه. بعد شیر آب را بستم و نشستم کف آشپزخانه. آبگوشت روی گاز پخته می‌شد.
چیزهایی گفته می‌شود از یوتیوبِ گوشی. یکی از آن ویدیوهایی طلایی که همه‌ چیز دست به دست هم داد تا به گوشم برسند. خدای من. از بین این‌همه ویدیوهای فروختنی و کارگاه‌های بد و خوب روانشناسی و خرافات و واقعیاتی که اطراف را پر کرده یک همچین ویدیوی نابی دستم می‌رسد و بعد چه می‌شود؟
شروع می‌کنم خودم را دیدن. باید چقدر خدا را شکر کنم که حق لطفش را ادا کنم؟ ها؟ چقدر باید شاکر باشم؟ که سلسله حوادث زندگی من را طوری ترتیب داد که برسم به این نقطه‌ی روشن و واضح.
چقدر برای کسی که این ویدیوها را تولید کرده بود با دانش و دقتش آرزوی خیر و برکت کردم. از روی لهجه می‌توانم حدس بزنم اردنی است. اردن کشوری که همیشه بدون دلیل دوستش داشتم.
خیارها را که برای خیارشور می‌شستم گذاشتم روی پارچه‌ای که خشک شوند.  بسم‌الله الرحمن رحیم گفتم. که بخشش و خیر و مهر خداوند بر نعمتش جاری شود. دلم خواست وضو بگیرم و بعد خیارشور بیندازم. بعد ترشی بیندازم.
بعد ویدیو را به نزدیک‌ترین‌ها فرستادم که سال اولین‌شان بود. دیگر برای که بفرستم؟ آدم‌هایی گذرا جلوی چشمم آمدند. اما چیزی سنگین و تاریک جلوی اسم و شکل‌شان می‌آمد. چیزی من را باز می‌داشت از فرستادن ویدیو برایشان. انگار خرابش می‌کردند یا برکت و خیر و سلامت را ازش می‌ربودند. نیازی هم نیست.
بوی آبگوشت با سیرِ کم تویش نانا را دیوانه کرده بود.
باید از پیشنهاددهنده تشکر می‌کردم.
متشکرم.


روی آب

من و سال رفتیم پیش ر این‌ها. وقتی رسیدیم فروشگاه خلوت بود. میم چای می‌خورد. من نشستم روی چهارپایه‌ی چوبی. میم رفت دوتا لیوان آورد. میم لر خوزستان است. ما را که دید سعی می‌کرد لهجه‌ی عربی را تقلید کند. موفق نبود اما به ناچار می‌خندیدیم چون آدم خوبی است. جدای از انگشتر نگین سبز درشتش که کمی من را می‌ترساند چون ناخودآگاه یاد کبوی‌ای به همان اندازه روی گردن پیرزنی مفلوک در بچگی‌هایم می‌افتم..جدای از این و مدل یک وری شانه کردن موها و ریشش که او را شبیه کسانی می‌کند که ازشان دورم و کمی هم از بودن باهاشان ابا و ترس دارم، جدای از همه‌ی این‌ها میم آدم خوبی است.
در مورد جوانی‌اش به قول خودش گفت و دوران سربازی‌اش گفت...با سال قلپ قلپ چای می‌خوردیم و به حرف‌هایش گوش می‌دادیم. بعد ر آمد و نشست پیشم..با فاصله‌ی کمی از من. چقدر پیش این آدمِ سالم، راحتم. چقدر انسان تمیز و سالم و با عقده و گره‌های کمی است. کم‌گره و عقده است.
سال داشت در مورد اتفاقات 78 می‌گفت. کوی دان.شگاه و فلان که چطور به‌اشان اشک‌آور زدند و چطور پابرهنه می‌دویدند و ...ر گفت که او رفته بود دیدن یکی از دوستانش که همان‌جا خوابگاه داشت.

من گفتم من آن موقع می‌ترسیدم از خانواده‌ی سال بپرسم حال سال چطور است چون نسبتی با هم نداشتیم. نگرانش بودم در سکوت. سال برگشت و به من گفت:

اون موقع که خبری نبود بین ما..

صورتش را با نوک انگشتم به حالتِ برو بابا برگرداندم طرف میم و گفتم : تو از کجا می‌دونی؟ من از چند سال قبلش برات نقشه کشیده بودم..دوستت داشتم و خودت نمی‌دونستی..آمارت رو داشتم دقیق..

ر بلند خندید و گفت شهرزاد بنویس اینا رو...خواهش می‌کنم..خیلی باحاله.

گفتم باشه..بعد سال رفت نماز بخواند..میم بلند شد. ر ماند و من. از ر پرسیدم کیو کیو را می‌شناسد. چشم‌هایش گرد شد و گفت:
که الله اکبر! تو از کجا کیو کیو را می‌شناسی؟آخه کیو کیو همان آدمی است که ده دقیقه پیش گفتم توی حوادث سال 78 رفتم دیدنش...چقدر عجیب!

واقعا هم عجیب بود اما جواب سئوالم نبود. قشنگ اسم آدمی را آوردم که دوستش بود و  گفته بود رفته دیدنش..

گفت بله و کلی ازش تعریف داد. من هم برای اولین بار با خیال راحت پته‌ی کیوکیو را روی آب ریختم جلوی ر و یک سرسوزن عذاب وجدان نداشتم. ر تشکر کرد و گفت حق دارم...و از این حرف‌ها... و در مورد تفاوت دنیای مردها و زن‌ها صحبت کردیم و این‌که ر قبل از ارتباط با زن‌ه چه فکری در موردشان می‌کرد و خیلی چیزهای مفید دیگر بعد ر یک‌هو گفت شهرزاد می‌دونی که  وقتی بات حرف می‌زنم چقدر راحتم؟! این خیلی خوبه..باید به سال هم همین رو بگم...بعد گفت خواهری همسن من دارد...گفت او در مورد فلان زن نویسنده به من گفته که دوستش دارد و من واکنش بدی نشان نداده‌ام اما بقیه‌ی زن‌ها اول فمنیست‌ها و دوم مذهبی‌ها هر دو از آن زن متنفرند.

من گفتم برای این نیست که بی‌توجه است به‌اشان شاید؟

گفت نمی‌داند...اما من فقط تاییدش کرده‌ام..

توی دلم از خودم پرسیدم آیا برای این نیست که تو؛ ر، فقط برای من دوستی؟ معشوق نیستی؟ها؟

احتمالا همین است.



گود افترنون

سه‌شنبه 13 شهریور 1397 @ 11:29

بعد برگشتیم خانه ی مادرم.
آن جا من و شهرزاد روز زیبایمان را برای مادرم و خواهرهایم تعریف کردیم. او میگفت و من حرفش را کامل می کردم؛ من می گفتم و او حرفم را کامل می کرد.
هرکس بیشتر دوست داشت  با ما آن جا باشد واکنش سردتری نشان می داد و حتی یکی دوبار به یک چیزخنده دار کسی اصلا نخندید. طوری بود که انگار به آن ها بد کردیم که با ما نیامدند و حقی این وسط خورده شده بود.
یکی از خواهرهایم چندبار گفت اتفاقا منم تو خونه ی پدر ایوب -که ایوب شوهرش باشد- هی همین کارا رو می کنم. و هی پای حرف هایمان بلند شد رفت و اوف کشید و گفت خوبه حالا، دیگه شلوغش نکنید.. باشه بابا، باحالا.
شهرزاد وسط حرف زدن همه ی قیافه ها و واکنشها را میسنجید و من این کارآگاه بازی شهرزاد را میسنجیدم.
بعد بهم پیام داد دقیقا مطابق با تصورم. لذت بخش بود.
بعد که جمع متفرق شد، به شهرزاد گفتم دیدی؟ شِت!
گفت گود افترنون.

سه‌شنبه 13 شهریور 1397 @ 11:15

بعد از ظهر خوش. من و شهرزاد و خانواده ی شوهرش

قرار بود شهرزاد برود خانه ی پدرشوهرش اینها. هی دل دل میکرد و شوهرش اصرار که زود باش.
گفت گلنار یه پیشنهاد خوب که نمیتونی رد کنی. دوست نداری چیزایی که درباره خونواده شوهرم اینا گفتمو به چشم خودت ببینی؟
گفتم بذار به داوود بگم.
به داوود گفتم و گفت برو و به معیت شهرزاد و شوهر و بچه هایش به سمت سیرک بزرگ رفتیم.
داخل که رفتیم اولین نفر پدرشوهرشهرزاد را دیدیم که سرتاپای شهرزاد و کمی هم مرا چک کرد؛ که بحمدالله مطبوع طبعش واقع نشدم.
بعد مادرشوهره آمد و با لحن تو دماغیش احوالپرسی کرد و سعی میکرد خودش را خوش اخلاق نشان بدهد، اما روی صورتش ماسیده بود.
کمی توی هال نشستیم  و مسعود هم بود، که از دیدن شهرزاد گل از گلش شکفت و من برایش کمین کردم. تا شهرزاد را تنها میدید میرفت سمتش، من هم بعنوان خار توی گلو میرفتم کنار شهرزاد و مسعود با خلق تنگ عقب مینشست.
بعد پدرشوهره آمد و شهرزاد دور از چشم دیگران گفت آماده باش. رفت نشست کنارش و شروع کرد با خوش خلقی بیسابقه ای به پدرشوهرش میدان دادن برای هر نوع لافی. پیرمرد مثل خروس شده بود؛ حتی حالت حرف زدنش شبیه شده بود به قوقولی قوقو.
خلاصه ما که جمع را خالی از اغیار دیدیم کمی بیشرفیمان گل کرد و من هم شروع کردم. گفتم ماشالا بهت عمو، فکر نمیکردم دیگه کسی باشه که اینطور بخاطر حرف حق تو روی دیگران بایسته.
برق ذوق توی چشمهایش درخشید و قهقهه زد و گفت عمو پس درست نشناختیم.
و حکایتهایی افسانه ای از شجاعت خودش گفت که در حد افسانه ی دیو سفید غیرقابل باور بود. و من و شهرزاد با لبخندهایی مهربان به او، و لبخندهایی رذالت بار به همدیگر، تشویقش کردیم.
بعد داد زد حاج خانوم یه چیزی بیار این دخترا بخورن درست پذیرایی نکردیا. و حاج خانوم کلی میوه و شربت و شیرینی آورده بود.
شهرزاد گفت بخور که مو کندن از ک. و. ن خسیس غنیمته.
بعد که پیرمرد انرژی تمام کرد اتحادمان را به سمت مادرشوهره چرخاندیم.
رفتیم و هی گفتیم حاج خانوم بذار کمکت کنیم.
سرهنگ لاغر و جدی و خشک با تردید نگاهمان کرد. با شهرزاد ظرف شستیم و هی برای هرکاری حتی پراندن مگسها از سرهنگ دستور خواستیم و او با خوشنودی دستور داد.
و همینطور اوضاع برای شستن میوه و پختن نهار و پاک کردن کابینت پیش رفت و سرهنگ کم کم یخش آب شد و تا جایی که در حد توان یک آدم جدی هست با ما شوخ و خوش خلق شد و حتی گفت شما دوتا از بین خواهراتون از همه بیشتر شبیه همید، و آرام که خود خدا هم به زور بشنود، گفت و مهربون.
تا اینجا همه چیز در صلح و صفا بود و مسعود تشریفش را هم برده بود؛ که ناگهان بمبی به نام ترون و فاجعه ای به نام بچه های لوس ترون نازل شد.
ترون روبوسی و احوالپرسی کرد و اولین سوالش درباره محل خرید مانتوهایمان بود و بعد حرف زد و حرف زد و سر بچه هایش جیغ کشید و بچه  دومیه هی تهدید کرد حالا وحشی میشم و وحشی شد و عر زد .
من در گوشه ای که فقط شهرزاد میدید پناه گرفتم و مطابق و هماهنگ با هر حرکت ترون ادای جر دادن یقه ام را در می آوردم یا ادای جر دادن یک آدم را.


از این‌جا

روزم را با صدای فیروز و قهوه‌ای ملایم و خوش‌عطر شروع می‌کنم.
فیروز می‌خواند انا عندی حنین ما بعرف لمین

من دلتنگم اما نمی‌دانم برای چه کس...صدایش پر از طرب و زیبایی است...بوی هل توی قهوه را سر می‌کشم..جرعه جرعه..با صدای فیروز..دیروز قول دادم به دکتر که سیگار نکشم..با این وجود یک کابت بلاک شیرین فیلتر دار زیر قالی دارم..

مسعود و زنش هم آمده بودند..

مرد خیلی که ضایع نباشد هی می‌آمد که چیزی بگوید و ازقبل به خواهر گفته بودم اگر مسعود را دیدی تا می‌توانی حالش را بگیر. که انصافا موفق بود و حالی ازش گرفته با پریدن میان من و او که مسعود کم مانده بود کونش را بزند به دیوار نه سرش را.

از آن طرف ترون با دل صافش و صدای بلندش آمد و ذوق زده از دیدن خواهرم. کلا دوست دارد خانواده‌ام بروند خانه‌ی پدرش. خواهرم را بغل کرد و بوس و بغل و فلان و بعد تند تند چیزهایی که نو نو بود را رو کرد و گفت شهرزاد دارم می‌رم مشهد...راستش رو بخوای از الان دارم برای خرید کردن از حال می‌رم.

گفتم برام خرید کن...بعد یعنی اشتباه کرده باشم و تپق زده باشم تند سرم را تکان دادم و گفتم منظورم اینه که برام دعا کن.

همرام میای؟

به خواهرم گفتم:
همرام میای خونه‌ی پدر سال؟!...گفت نه. گفتم میای. آمد. این را یواشکی به‌اش گفتم. دور از گوش بقیه‌ی خواهرها. می‌دانم هر کس بهانه‌ای خواهد داشت برای چسباندن خودش به من و خفه کردنم.

زنِ ایوب حالا افسرده و تنها و چیزهای دیگر است و احتمالا خواهد گفت دوست دارم با تو باشم که بخندم...اما من به اندازه‌ی کافی آدم‌ها را در بدبختی‌هایشان خندانده‌ام و می‌توانند اگر خیلی معذبند دلقک حال خوب کن برای خودشان کرایه کنند. سال دیشب حرف خوبی زد. گفته بود اگر حال آن کس که الان حالش بد است خوب بود باز هم در موقعیت مظلوم بود؟ یا برای خودش ظالم ِ خودپسند و خودخواهی بود که لنگه نداشت؟

در این مواقع اکثرا حق با سال است. من موظف نیستم کسی را بخندانم که اگر حال خودم خوب نبود به من می‌خندید.

این شد که دلسوزی‌های بی‌حاصلم را می‌گذارم کنار ..دلسوزی‌هایم بابت این‌که کسی را خوشحال کنم که اگر خودش خوشحال بود در بدحال کردنم کم نمی‌گذاشت.

مینا که مدل‌مان نمی‌خورد به هم.

بقیه هم فعلا غیرقابل معاشرت. تا بعد. برایشان فکری می‌کنم.
ناراحتم برای وضعیت بد آدم‌ها ولی کمکی از دستم برنمی‌آید.

این شد که به خواهرم که گفتم بیا با من تاکید هم کردم که صدایش را درنیاور..حوصله‌ی حسودی ندارم. که ببین شهرزاد فقط با این خوب است و با این گرم می‌گیرد و ما را نمی‌بیند و از این نق‌ها و گله‌های خواهرانه.

بعد رفتیم و پدرشوهرم ما را که دید چشم‌هایش درخشید. راسوی پیر چشم‌ریز خوشحالی‌اش را عیان و آشکار کرد به همه و داد زد حجیه ناهار خوبی درست کن.

بعد گفت بروم بنشینم پیشش.

رفتم و شروع کرد چیز میز برای من گفتن و ماجرا تعریف کردن. از گوشی‌اش شروع کرد که اشعار عربی داشت و با این‌که غرورش اجازه نمی‌داد از من معنی بعضی کلمات را بپرسد جاهایی ویدیو را نگه می‌داشت و من بدون این‌که بپرسد می‌دانستم گیرش در این کلمه و معنی است مثلا دارم برای خودم معنی‌اش را تکرار می‌کنم این شد که معنی کلمات را می‌گفتم و او زیر لب می‌گفت صحیح صحیح  و چیزهایی روی کاغذ بغل دستش می‌نوشت که لابد معنی کلمات بود که برود برای زنی یا هر کس دیگری که برایش مهم است مخش را بزند با رو کردن این معانی خودنمایی کند.
خواهرم نشسته بود گوشه‌ی هال و دیدم که مادر سال برایش میوه آورده. توی صورتش تعجب بود. از این‌که مادر سال برایش میوه آورده یا از این‌که می‌دید چقدر مَن تو مَن با پدر سال نشسته‌اییم به اختلاط.
یا احتمالا فحشم می‌داد که شهرزاد را ببین چه فیلمی بازی می‌کند برای پیرمرد ...یا هر چه.

بعد پدر شوهرم چیزی را خواند پر از غلط و غلوط تقریبا. توی ذهنم با خوانش سلیس و روان پدرم مقایسه کردم و احتمالا برای جبران این فضاحت بود که گفت قندش که می‌افتد زبانش سنگین می‌شود.

گفتم واقعا..وگرنه خیلی وقت‌ها دیده بودمش که چقدر خوب می‌خواند که خواهرم از گوشه‌ی هال زبان ریخت:

- بله عامو...ماشالاتون بشه...چه تسلطی دارید روی عربی...شهرزاد که عمو از رو زبونش نمی‌افته..هی عامو و اُ عامو..هی پدر شوهرم که از عموی واقعی هم برام عزیزتره اُ هی ...

نگاهش کردم. باید خودم را مثل شمس لنگرودی هی کشیده می‌زدم و داد می‌زدم: بو کن...بو کن..بو کن..

تا باورم شود که این خواهرم است ...همان خواهر کم‌حرف بی‌زبان...خجالتی و بسیار آرامم...

خنده‌ام را چه کنم؟ چطور کنترل کنم؟

مادر سال که رفت توی آشپزخانه ناهاری تدارک ببیند و گفت والا هیشکی اندازه‌ی شهرزاد کمکم نمی‌کنه..وقتی میاد عادت می‌کنم به تمیزی ..بره کی به دادم برسه...

خواهرم را دیدم که بلند شده رفته توی اتاقی که زمانی مال ما بود و سرش را به دیوار می‌کوبد...

خانمی که نوار قلبم را گرفت پرسید موهات با دکلره سوخته؟

 - نه.. فشن دوستم.

- خیلی هم خوب.. من دوست دارم

- منم . فشارم چنده‌‌؟

- نباید بتون بگم

- حتی با اینکه فشن دوستم!؟

- سیزده چهارده.. 

موقع بیرون آمدن دستم روی کله ام است.. 

از کمکش متشکرم 

ام السان

آمدم مطب دکتر .. آزمایش‌ها یادم رفت و منشی سگ نبود که گیر بدهد ...

ساعت چهار عصر در خیابان اهواز ساعت خوبی نیست.. پنج طبقه بالا رفتم.. اگر سال پرسید می گویم فکر کردم آسانسور خراب است، نمی گویم می ترسم... ساعت چهار عصر ساعت خوبی برای قدم زدن در خیابان‌های کیانپارس اهواز نیست... گرم است.. آفتاب تند... از پنج طبقه بالا رفتم و طبقه ی پنجم سال با آسانسور از راه رسید پرسید پله؟ مثلا دکتر قلبه ها...

_فکر کردم خرابه

باور نمیکند که مهم نیست.. مطب پر از عرب و لر است.. با لباسهای محلی هر دو.. می نشینم . یکی را صدا می زنند

_ صبیحة بنی اسد

نگاهش میکنم... شبیه مادرم نیست... با اینکه مادرم از بنی اسدها است ..

چند نفری هم هستند که قومیت شان را از روی مدل لباس نمی شود تشخیص داد.. مثل من.. 

صحبت فارسی می شنوم.. 

احساس میکنم دلم برای شنیدن فارسی بدون لهجه ی خاصی تنگ شده.. این اواخر لهجه های غلیظ نامفهوم زیاد شنیده ام...

تلویزیون کاراته نشان می دهد . زنان را

به سال می گویم چی شده نشون می ده.. میگوید مصاحبه اس ....

مس گویم اووووووووی یما..  عمت عینی علی الیمشن وحدهن

می خندد . عرب‌های اطرافم شنیده اند و خندیده اند... باورم نمی‌شود چقدر بلند گفته ام

سال می خندد . می گوید آخ من السانچ...ملسونه . 

فکر میکنم لباسم  همین چیزی است که سال در موردش می گوید ام السان..


عنوان  زبون دراز

قصیدة ی مطر مطر را از بدر شاکر السیاب می خواندم .. آنجا که می گفت

عیناک... 

که چشمانت.. و هی تغزل و هی مطر مطر . .. یک روز اینجا با ترجمه می گذارم.. یادم آمد.. یعنی دلم خواست کسی برایم بخوانیدش... و حس تنهایی ای سراغم آمد که مدتها حسش نکرده بودم   

و یک هو یادم آمد بیرون بودیم و سال برایم نان جو خریده بود با نان شویدی که دوست دارم..  آورده بود و گفت 

اتفضلی حبیبتی 

من بازش کرده بودم و ازش ریز ریز می خوردم و خوب و خوشمزه بود . 

تغزل یعنی این... 

که توی چشمهای بی آرایشم نگاه کند و چشمهایش از شادی چشمهای من برق بزند.. 


ما بزرگ شدیم یا نان جو خوردن حکم شعر عاشقانه پیدا کرده؟ زیبا و رویایی و گران حتی.



شعر سرود باران:


چشمانت جنگلی از درختان نخلند در آغاز صبح
عیناکِ غابتا نخیلٍ ساعةَ السحر
Your eyes are two palm tree forests in early light,

یا دو ایوان بلند که ماه در دوردستشان می درخشد
أو شرفتانِ راحَ ینأى عنهُما القمر
Or two balconies from which the moonlight recedes

چشمانت وقت تبسم
چون تاکستانی است پر از برگ
عیناکِ حین تبسمانِ تُورقُ الکروم
When they smile, your eyes, the vines put forth their leaves,

و رقص نور هاست در چشمت چون رقص هزار ماه در برکه
وترقصُ الأضواءُ .. کالأقمارِ فی نهر
And lights dance .. like moons in a river

انگار پارو یی موج انداخته است بر آن ها در آغاز صبح
یرجُّهُ المجدافُ وَهْناً ساعةَ السحر...
Rippled by the blade of an oar at break of day
و انگار ستارگان در ژرفای چشمانت می تپند
کأنّما تنبضُ فی غوریهما النجوم
As if stars were throbbing in the depths of them . . .

و در مه مبهم اندوه شناورند
وتغرقان فی ضبابٍ من أسىً شفیف
And they drown in a mist of sorrow translucent

چون دریایی که دست غروب لمسش کند
کالبحرِ سرَّحَ الیدینِ فوقَهُ المساء
Like the sea stroked by the hand of nightfall;

پر از لرزش پاییز و هرم زمستانند
دفءُ الشتاءِ فیه و ارتعاشةُ الخریف
The warmth of winter is in it, and the shudder of autumn,

پر از نور و مرگ و تولد و تاریکی
و الموتُ و المیلادُ و الظلامُ و الضیاء
And death and birth, darkness and light;

ولرزش گریه ها
روی پری روحم فرو می ریزد
فتستفیقُ ملء روحی، رعشةُ البکاء
A sobbing flares up to tremble in my soul

اوجی مهار ناشدنی که آسمان را در بر می کشد
ونشوةٌ وحشیةٌ تعانق السماء
And a savage elation embracing the sky,

چون شیدایی طفلی که از ماه می هراسد
کنشوةِ الطفلِ إذا خاف من القمر
Frenzy of a child frightened by the moon.

گویی رنگین کمان ها ابر می نوشند و قطره قطره در باران آب می شوند ....
کأنَّ أقواسَ السحابِ تشربُ الغیوم..
وقطرةً فقطرةً تذوبُ فی المطر ...
It is as if archways of mist drank the clouds
And drop by drop dissolved in the rain …

انگار کودکان در باغ های انگور قهقهه سر می دهند
وکرکرَ الأطفالُ فی عرائش الکروم
As if children snickered in the vineyard bowers,

و سکوت گنجشکان را بر درخت می شکنند
ودغدغت صمتُ العصافیرِ على الشجر
The song of the rain rippled the silence of birds in the trees

سرود باران
چیک...
چیک....
چیک ....
أنشودةُ المطر
مطر
مطر
مطر
Rain song
Drop,
Drop,
Drop,

غروب خمیازه می کشد و ابر ها اشک های سنگینشان را فرو می بارند:
تثاءبَ المساءُ و الغیومُ ما تزال
تسحّ ما تسحّ من دموعها الثقال :
Evening yawned, from low clouds
Heavy tears are streaming still.

توگویی طفلی است که قبل از خواب راجع مادرش که در جستجویش است هذیان می گوید
کأنّ طفلاً باتَ یهذی قبلَ أنْ ینام
بأنّ أمّه - التی أفاقَ منذ عام
It is as if a child before sleep were rambling on
About his mother (a year ago he went to wake her, did not find her; Then
when he kept on asking,

و به او می گویند مادرش پس فردا بر خواهد گشت
فلم یجدْها، ثم حین لجَّ فی السؤال
قالوا له : " بعد غدٍ تعود" –
he was told:
"After tomorrow, she'll come back again"

بی شک او برخواهد گشت
لابدّ أنْ تعود
That she must come back again,

دوستانش به نجوا می گویند او آنجاست کنارآن تپه , برای همیشه به خواب مرگ
فرو شده است
و إنْ تهامسَ الرفاقُ أنّها هناک
فی جانبِ التلِ تنامُ نومةَ اللحود،
Yet his playmates whisper that she is there
In the hillside, sleeping her death for ever,

از خاک اطرافش می خورد و باران می نوشد
تسفُّ من ترابها و تشربُ المطر
Eating the earth around her, drinking the rain;

تو گویی ماهیگیری غمگین تورهایش را بر می چیند
و بر سرنوشت و آب ها لعنت می فرستد
کأنّ صیاداً حزیناً یجمعُ الشباک
ویلعنُ المیاهَ و القدر
As if a forlorn fisherman gathering nets
Cursed the waters and fate

و وقتی ماه فرو شد آوازی در افق می پیچد
چیی
چیی
باران ...
چیک
چیک
باران...
و ینثرُ الغناء حیث یأفلُ القمر
مطر، مطر، المطر
مطر، مطر، المطر
And scattered a song at moonset,
Drip, drop, the rain
Drip, drop, the rain

بانوی من!
می دانی باران می تواند چه اندوهانی به همراه داشته باشد ؟
أتعلمین أیَّ حزنٍ یبعثُ المطر ؟
Do you know what sorrow the rain can inspire?

و ناودان ها وقتی فرو می ریزند چگونه هق هق می کنند؟
وکیف تنشجُ المزاریبُ إذا انهمر ؟
And how gutters weep when it pours down?

و چه حس عجیبی به آدم تنها در باران دست می دهد؟
و کیف یشعرُ الوحیدُ فیه بالضیاع؟
Do you know how lost a solitary person feels in the rain?

باران بی انتهاست
به اندازه ی خون های ریزان
به اندازه گرسنگان
به اندازه عشق
به اندازه ی کودکان
به اندازه ی مرگ.
بلا انتهاء_ کالدمِ المُراق، کالجیاع کالحبّ کالأطفالِ کالموتى –
Endless,- like spilt blood, like hungry people, like love, like
children, like the dead,-

چشمان تو و باران ها
سرگردانم می کنند
هو المطر
ومقلتاک بی تطیفان مع المطر
Endless the rain.
Your two eyes take me wandering with the rain,

در سراسر خلیج تندر هایی بر سواحل عراق دست می سایند
وعبرَ أمواجِ الخلیجِ تمسحُ البروق
سواحلَ العراقِ
Lightning's from across the Gulf sweep
The shores of Iraq

مروارید ها و ستارگانشان
گویی می خواهند درخشش آغازند
بالنجومِ و المحار،
کأنها تهمُّ بالبروق
With stars and shells,
As if a dawn were about to break from them

اما شب رویشان روکشی از خون می کشد
فیسحبُ اللیلُ علیها من دمٍ دثار
But night pulls over them a coverlet of blood.

رو به خلیج فریاد می زنم:
ای خلیج !
أصیحُ بالخیلج : " یا خلیج
I cry out to the Gulf: "O Gulf,

ای بخشنده ی لولو و صدف و مرگ!
یا واهبَ اللؤلؤ و المحارِ و الردى
Giver of pearls, shells and death!"

و صدا چون ضجه ای انعکاس می یابد:
فیرجع الصدى کأنّهُ النشیج :
And the echo replies, as if lamenting:

ای خلیج! ای بخشنده ی لولو و صدف و...
"یا خلیج: یا واهب المحار و الردى "

می شنوم که عراق از تندر ها در خود گنجینه می سازد
أکادُ أسمعُ العراقَ یذخرُ الرعود
I can almost hear Iraq husbanding the thunder,

و در بیابان ها و کوهستان ها آذرخش می اندوزد
و یخزنُ البروقَ فی السهولِ و الجبال
Storing lightning in the mountains and plains,

تا زمانی که مردان از آن مهر و موم برگیرند
حتى إذا ما فضّ عنها ختمَها الرجال
So that if the seal were broken by men

طوفان ها در این وادی از ثمودیان هیچ اثری باقی نخواهند گذاشت
لم تترک الریاحُ من ثمود
فی الوادِ من أثر
The winds would leave in the valley not a trace of Thamud.

می شنوم که نخل ها باران می نوشند
أکادُ أسمعُ النخیلَ یشربُ المطر
I can almost hear the palmtrees drinking the rain,

و می شنوم که روستا ها مویه سر می دهند
و مهاجران با پارو ها و بادبان ها می جنگند
و أسمعُ القرى تئنّ ،
و المهاجرین
یصارعون بالمجاذیفِ و بالقلوع
Hear the villages moaning and emigrants
With oar and sail fighting

طوفان ها و تندر های خلیج آواز می خوانند :
باران باران باران ....
عواصفَ الخلیجِ و الرعود ، منشدین
مطر .. مطر .. مطر
The Gulf winds of storm and thunder, singing
Rain.. rain..rain (Drip, drop, the rain)

و در عراق گرسنگی است
وفی العراقِ جوعٌ
And there is hunger in Iraq,

و وقت درو
غله ها و خرمن هاشان
به هر طرف پراکنده می شود
وینثرُ الغلال فیه موسم الحصاد
The harvest time scatters the grain in-it,

تا غرابان و ملخ ها شکمی از عزا درآورند
لتشبعَ الغربانُ و الجراد
That crows and locusts may gobble their fill,

دانه ها و سنگ آسیاب ها بر هم ساییده می شوند
و تطحن الشوان و الحجر
Granaries and stones grind on and on,

آسیاب حول محورش می چرخد و انسان ها حول محور آن
باران باران باران
و تطحن الشوان و الحجر
رحىً تدورُ فی الحقولِ … حولها بشر
مطر
مطر
مطر
Mills turn in the fields, with humans turning
Drip, drop, the rain
Drip, Drop, Drop

و چه اشک ها که نریختیم شب کوچ!
وکم ذرفنا لیلةَ الرحیل من دموع
How many tears we shed when came the night for leaving

و از ترس ملامت- باران را بهانه آوردیم
چیک, چیک
چیک, چیک
ثم اعتللنا - خوفَ أن نُلامَ - بالمطر
مطر
مطر
We made the rain an excuse, not wishing to be blamed
Drip, drop, the rain
Drip, drop, the rain

گاه کودکیمان
آسمان در زمستان ابری می شد
و منذ أن کنّا صغاراً، کانت السماء
تغیمُ فی الشتاء
Since we had been children, the sky
Would be clouded in wintertime,

و باران می آمد
و یهطلُ المطر
And down would pour the rain,

و هر سال گاه سرسبزی زمین
گرسنه می شدیم
وکلّ عامٍ - حین یُعشبُ الثرى- نجوع
And every year when earth turned green the hunger struck us.

عراق سالی را بی گرسنگی سر نکرد
چیک, چیک
چیک, چیک
ما مرَّ عامٌ و العراقُ لیسَ فیه جوع
مطر
مطر
مطر
Not a year has passed without hunger in Iraq.
Rain
Drip, drop, the rain
Drip, drop

در هر قطره ی باران
فی کلّ قطرةٍ من المطر
In every drop of rain

در جوانه های سرخ و زرد دانه ها و لاله ها
حمراءَ أو صفراءَ من أجنّة الزهر
A red or yellow color buds from the seeds of flowers.

و در تمام اشک های گرسنگان و برهنگان
و کلّ دمعةٍ من الجیاعِ و العراة
Every tear wept by the hungry and naked people

و در تمام قطره های خون بردگان
And every spilt drop of slaves' blood

خنده ای است در انتظار آغاز تازه ای
فهی ابتسامٌ فی انتظارِ مبسمٍ جدید
Is a smile aimed at a dawn

یا نوک پستانی که بر لبان کودک گرسنه ای بشکوفد
أو حلمةٌ تورّدتْ على فمِ الولید
A nipple turning rosy in an infant's lips

در جهان فردای جوان و زندگی بخش
In the young world of tomorrow, bringer of life.
چیک, چیک
چیک, چیک
مطر
مطر
مطر
Drip.....
Drop.....
(the rain . . .In the rain)

عراق روزی در باران شکوفه خواهد داد
سیعشبُ العراقُ بالمطر
Iraq will blossom one day

رو به خلیج فریاد می زنم:
ای خلیج !
أصیحُ بالخلیج : " یا خلیج:
I cry out to the Gulf: "O Gulf:

ای بخشنده ی لولو و صدف و مرگ
یا واهبَ اللؤلؤ و المحار و الردى"
Giver of pearls, shells and death!"

و صدا چون ضجه ای انعکاس می یابد:
فیرجع الصدى کأنه النشیج :
The echo replies as if lamenting

ای خلیج ای بخشنده ی لولو و صدف و...
"یا خلیج: یا واهب المحار و الردى"
'O Gulf: Giver of shells and death."

خلیج به خاطر بخشش زیادش
کف آب های شور و صدف
روی ماسه ها
می پراکند
وینثرُ الخلیجُ من هباته الکثار
على الرمال ، رغوه الأجاج ، و المحار
And across the sands from
among its lavish gifts
The Gulf scatters fuming froth and shells

و استخوان بینوا مهاجران غرق شده را که از ژرفای خلیج و سکون آن برای همیشه
مرگ می نوشند
و ما تبقى من عظام بائس غریق
من المهاجرین ظل یشرب الردى
من لجة الخلیج و القرار
And the skeletons of miserable drowned emigrants
Who drank death forever
From the depths of the Gulf, from the ground of its silence,

و در عراق هزاران افعی
می صافی در می کشند
وفی العراق ألف أفعى تشرب الرحیق
And in Iraq a thousand serpents drink the nectar

از شکوفه ای که فرات آن را با شبنم پرورانده است
من زهرة یربها الرفات بالندى
From a flower the Euphrates has nourished with dew.

و پژواک صدا را می شنوم
که در خلیج می پیچد :
و أسمعُ الصدى
یرنّ فی الخلیج:
مطر
مطر
مطر
I hear the echo
Ringing in the Gulf:
Rain . . .
Drip, drop, the rain . . .
Drip, drop.

در هر قطره ی باران
فی کل قطرةٍ من المطر
In every drop of rain

در جوانه های سرخ و زرد دانه ها و لاله ها
حمراءَ أو صفراءَ من أجنةِ الزهر
A red or yellow color buds from the seeds of flowers.

و در تمام اشک های گرسنگان و برهنگان
وکلّ دمعةٍ من الجیاعِ و العراة
Every tear wept by the hungry and naked people

و در تمام قطره های خون بردگان
وکل قطرةٍ تُراق من دمِ العبید
And every spilt drop of slaves' blood

خنده ای است در انتظار آغاز تازه ای
فهی ابتسامٌ فی انتظارِ مبسمٍ جدید
Is a smile aimed at a dawn

یا نوک پستانی که بر لبان کودک گرسنه ای بشکوفد
أو حلمةٌ تورّدت على فمِ الولید
A nipple turning rosy in an infant's lips

در جهان فردای جوان و زندگی بخش
فی عالمِ الغدِ الفتی ، واهبِ الحیاة
In the young world of tomorrow, bringer of life.

و باران همچنان می بارد ....
ویهطلُ المطرُ
And still the rain pours down
منقول:http://araabi.persianblog.ir

 

http://aladab.mihanblog.com

منم که تپپپپپل

پوستم امروز خوب است. کرم‌هایم را دیشب  و قبلش زده‌ام. آب خورده‌ام. قرص‌های تقویتی را هم. خوابیده‌ام و مهمان هم ندارم. شاید برای همین وقتی عصری، کمی قبل‌تر آرایش خوبی کردم و بعد از قرن‌ها کفشی پاشنه‌بلند و تق تقی پایم کردم و مانتوهای گل و گشاد و کمی رنگ جیغ جیغویم را پوشیدم از دیده شدنم حسابی راضی بودم.

صدای تق و توق پاشنه بلند روی پله‌ی روبروی خانه. با عینکی که باهاش به جنگ آفتاب رفته بودم.

کمی راه رفتم..چه حسی است؟

نمی‌دانم..اما با تا سال برود دلستر بخرد..کمی برای خودم راه رفتم..مردی با سبیلی شبیه یه هنرپیشه‌ی ترک که نمی‌دانم اسمش چیست اما از روی شکل می‌شناسمش ماشینش را پارک کرد.

خوش‌تیپ و خوش‌هیکل.
خوب خوب...دوست قشنگ ما..رو کن ببینم چه در چنته داری.

اما چیزی نگفت. نگاهش متلک بود. از مردهایی که سواد هیزی دارند خوشم می‌آید. سواد قشنگ و مردانه نگاه کردن و دید زدن..سواد متلک گفتن..دانش انسانی و مردانه به یک زن نزدیک شدن..حالا بماند که آن زن که در این‌جا منم از اصل بخواهد به‌اشان رو بدهد یا ندهد..چراغ سبزی روشن کند یا کلا خاموش باشد. نفس عمل تر تمیز و عین آدم و انسانی..سوار ماشینش شد ..باز برگشت نگاه کرد..ماشینش از این جلو مربعی‌ها:) چه بود اسم‌شان؟
تویوتا لندکروزر..کفش مشکی به شلوار سفید می‌آید و یک زنجیر باریک دور مچ پا..
اگر آن موهای مرلین مونرویی که سه چهار روز روی سرم دوام آورده بودند فقط را نمی‌تراشیدم..حالا زلفکی هم داشتم. دلبرانه تاب می‌خورد در آ،تاب حال به هم زن بعدازظهرهای گرم و مزخرف این‌جا که آدم خیس عرق می‌شود و بوی عطر تابستانی خنکش کمی جبران می‌کند...
خوب نماندند دیگر...کله کچل شد و گوش‌ها به جبران این کچلی از پشت شال بیرون آمد..

به ساعت نگاه کردم. مثلا منتظرم سال بیاید.
خوب نیاید...اما هنرپیشه‌ی ترک چیزی نگفت. فقط ماشینش را پارک کرد و گفت سلام. توی گوشی مثلا.

دست بردم سمت گوش که گوشواره‌ای به اندازه‌ی یک نقطه تویشان بود. کوچولو و براق.

به سمت سال نگاه کردم که چرا دیر کرده بود؟

خنده را خورده بودم. اگر می‌خندیدم و جواب می‌دادم: سلام بر صدای شما که این‌همه بم و خوب است.

هاهاها.

- گرمه..
این را به کسی می‌گوید.

 نگاهش را روی خودم حس می‌کنم. هنوز.

- آدم ذوب می‌شه از گرما...منم که تپپپپل..

احمق چطور توانسته این جمله را سر هم کند؟ الان است که  بلند بخندم..

سال با دلستر برای من و آب سیب برای خودش نزدیک می‌شود.

همان طور جدی و زیگزاگی راه می‌رود..اصلا مرد را نمی‌بیند که بهتر. دلستر را می‌دهد به من..و می‌گوید از دور انگار خودت نبودی..یادم رفت چطوری لباس پوشیدی امروز..

می‌گویم آره گرمه..آدم ذوب می‌شه از گرما..گفتم یه چیز خنک بپوشم..مرد هنوز نگاه می‌کند.

رویم نمی‌شود و دلم نمی‌آید حالا که سال هست ادامه بدهم: منم که تپپپپپل!

حالا نوبت مرد بود که می‌توانست بخندد.

دلستر را خوردم و به سال گفتم برویم؟ گفت آره اما با ماشین..

می‌دانستم دوست ندارد -این مدلی که می‌شوم -کنارم راه برود.

معرفی و نقدِ فیلم کون شاه من.

فیلم دیدم.

شاه من.

راسش اگه من و سال وسطش دعوامون نمی‌شد و من بلند نمی‌شدم سه تا بشقاب بشکونم خوب بود..یعنی راه می‌رفتم  در مسیری مستقیم و بدون نگاه کردن به سال خیلی طبق وظیفه و جدی، بشقابا رو از تو دستم ول می‌کردم و طرق و طوروق شکستنشون..بعد اونم اومد گفت دیونه شدی؟ من می‌گفتم خودت چی؟ فکر می‌کنی عاقلی؟ بعد اون می‌گفت تو عوضی هستی..من می‌گفتم اما تو اصیلی..و بعد هلش دادم..من را با کوسن مبل زد..من روی او پریدم  و آمدم سرشانه‌اش را گاز بگیرم فقط کونش کمی گوشت داشت. به همان اکتفا کرده و بعد از یک زد و خورد مختصر دیگری،  او رفت خوابید.

من فیلم را دیدم.

خوب از فیلم چه یادم مانده؟

کون آقامون.

تحرگ حرگ

وسط  حرکات شبه رقصم سیگار می‌کشم..بعد سیگار را از طرف آتشش به لبم نزدیک می‌کنم..اشتباهی..زو متوجه می‌شوم و هرم حرارتش می‌ماند بر لبم...به سال می‌گویم چه کردم..

می‌گوید:

من که بلد نیستم برقصم..سیگار هم بلد نیستم بکشم...فقط می‌تونم نزدیکت کنم به لبم..بعد هر چه هم گرم‌تر باشی بهتر...تا می‌تونی من رو بسوزون

لبم را گاز می‌گیرم..خیلی کرم‌ریز است و باهوش توی جواب دادن.

در را از تو قفل می‌کنم و او خودش را عین کرم و با دست‌هایی سمت بالا گرفته شده مارپیچ می‌مالد به پشت شیشه‌های اتاق..می‌خواند:* نار العشگ نار...تحرگ حرگ.

بلند می‌خندم..
خو بیا! می‌گن ازش طلاق بگیر اُ فمنیست و روشنفکر و چیز میز شو...خو نمی‌شه نه..نمی‌شه..کی بخندونتم؟ها؟


*آتش عشق بد می‌سوزاند از همان ترانه‌ی پایین

راستی

من کانال تلگرام ندارم...کانال رو حذف کردم نه شما رو.

حذفش کردم..کسی رو نکردم بیرون یا حذف نکردم.


ببی

شالی قرمز دارم. بستم دور کمرم با سکه‌های کوچولو. گوشی را گذاشتم روی دسته‌ی مبل و رقصیدم..خوب می‌رقصیدم؟ بد نبود. راضی بودم. بیشتر از رقص ادا اصول بود..و حرکات چشم و ابرو و لب و دهان..به خودم نگاه می‌کنم..ته‌اش انگشتم را می‌بوسم و طرف خودم فوت می‌کنم...

بعد خنده‌ام می‌گیرد..آیا مادرم حق نداشت به من می‌گفت: کولی؟ غربتی؟

از سرشانه تا گودی آرنجم را با بوسه‌های آرام می‌بوسم.
به خودم می‌گویم بروم یک نمازی بزنم به رگ و بعدش یک فیلم با سال ببینم اندر سینه‌اش. روی سینه‌اش یعنی..حالا.

یک ترانه از کاظم الساهر می‌شنوم که در کیدآکادمی یا ذ ویس کید یا کید ذ ویس اجرایش کرده. می‌خوانند که:

مالی خلگ احب و انترک..

حوصله ندارم عاشق بشوم و ترک شوم..

ترانه‌ی بامزه‌ای است که سال برایم فرستاده. ترجمه هم شده.اگر کانال تلگرام می‌ماند یا اینستاگرام را حوصله داشتم آدرسش را بدهم می‌گذاشتم ببیندش. خوشتان می‌آمد

تا حالا در مورد سال چه نوشته بودم این‌جا؟

خوب هر چه نوشتم امروز واجب شد این را هم بنویسم و اضافه کنم که مرد باپشتکار و نترسی است. اتفاقی افتاد که باعث شد پیشانی‌اش را ببوسم و به‌اش بگویم به‌اش افتخار می‌کنم.

می‌دانم این‌طور گنگ و مبهم نوشتن حوصله‌سربر است اما واقعا حس توضیح ندارم.

می‌نویسم که ادای دینی شود برای سال و زحماتش و تلاشش و پشتکارش و گرفتن حقش و روسیاه کردن آنان که باید.

سال من به تو ایمان دارم. اعتقاد دارم. افتخار می‌کنم.

دوست و حامی و مَرد منی. برای همین سیوت کرده‌ام  my man خوب.

زنِ تو.

سوری اند گود افترنون

ما حب

دلم می‌خواد این تشک دو نفره رو بندازم دور. یه بار روش شاشیدم. الان که رو تختی نداره و مستقیم رو زمینه چون تخت هم نداره. و فقط یه خوشخواب بی‌نوا بیشتر نیس مرز تیره‌ی شاش روش مونده.

همون ادرار. من باب زنانگی این رو گفتم. ادرار.

چه زیبا.

چه قشنگ.

چه به خود رسیده و خانووم.

آره.

یه شب بود که افسرده بودم و دلم می‌خواس کار جدید بکنم. یعنی نیاز داشتم بشاشم به بعضی چیزا. نمی‌تونم بگم بعدش شاد شدم اما خوب برای خودش کار کوچیکی بود دیگه. سعی‌ایی در خود توجه. اتفاقا در اوج دعا و توجه و نیایش درازکی‌ام این اتفاق افتاد. اولش حسابی گریه کرده بودم. ..بعدش احساس خلاء و برای رفع این احساس خلاء رفته بودم سراغ توجه به روحانیات و معنویات.

یاد گناها و اشتباهاتم افتاده بودم و د بیا هق هق وبعد فکر کرده بودم یه شاشی هم بکنیم..که حس وصف شدنی خوبی بود.

-شاشیدن به آن‌چه باید.

کائنات می‌گن باید این رو بندازم دور. و یه تشک نو برای خونه‌ی نو بسونوم. تشکی که روش کارهای بد بد نکرده باشی. روش گریه نکرده باشی..نگوزیده و نریده و نشاشیده و ...روش جیغ نزده باشی..

مربی انرژیکم می‌گه باید یه تشک نو بخری. ابتیاع فرمایی. چون؟

چون تشک‍‌های قدیم انرژی منفی قدیم رو با خودشون حمل می‌کنن و در چون آن کس که رویشان خوابیده می‌کارند.
دلم می‌خواد یه تشک ماه سفید و پاک و مقدس غیرشاشو داشته باشم..و روش با آگوستین مقدسم به اعترافات روح پاک کن و شاش خشک کنی بپردازیم.

من زیاد کثیف نیستم...بیشتر خشم‌های واگشوده نشده و واگویه نکرده دارم که در اثر گذشت زمان به افسردگی انجامیده و سرانجام هم من را به شاشیدن واداشته.

روی تشک

و چیزها و کَس‌های دیگر هم.

چرا وقتی چهار سالم بود و اتاق پر از مرد و شیخ و شیوخ دور خودم می‌چرخیدم با دو گیس قشنگ یک هو ایستادم و به دایی پدرم گفتم کس امک؟

ها؟



یخلق من الشبه اربعین

از دیروز که بگذریم و دیشب و امروز تا عصر، الان بد نیست. دیگه این‌طوری شدم که اگه یه چیزی باشه که اذیت کنه یا بدم بیاد فقط منتظرم رد شه تموم شه بره پی کارش. بازگو کردنش خیلی خسته‌ترم می‌کنه. اینه که الان حوصله‌ی این‌که بگم دیروز و دیشب و اینا چرا بد بود رو ندارم.

اما چنتا دفتر اوردم. نشستم یه چیزایی رو یادداشت کردم. این‌طور خوب یادم می‌مونه بعضی چیزا رو.
بعد چی؟

سال خوبه. وقتی خوابه یه چیزی کمه. نمی‌دونم اون چیه. اما گاهی هم میاد صدام می‌زنه شوشو..خیلی لوس. چون می‌دونه از این جور اسما بدم میاد. یا صدام می‌زنه شهرو.

جنوبی شهرزاد یعنی.

حداقل شِقی صدام کنه.

امروز عصری مرضیه زن حسنعلی برام چنتا چیز اورد که می‌گفت اینا ملافه‌ان! اما رو بالشی بودن. بعد از بودن باید علامت تعجب می‌ذاشتم. عجله کردی عزیزم.

 زنه داش می‌فروختشون. مال جهیزیه‌اش بودن. خودش روشون رو گلدوزی کرده بود. ازش خریدم. ..گفتم می‌شورم ساس ماساش بره. دور تا دور اتاق دهاتیه قشنگ می‌شه.

ها؟

کسی رو هم دیگه نمی‌برم اون‌جا و راه نمی‌دم کلا. حسرتش رو به دل بی‌لیاقتا می‌ذارم. مدارا و مردم‌داری بسه.

سال فکر کنم از همین خسته شد. از این‌که واقعیت رو بش گفتم.

بش گفتم واقعا کیه و چیه . دعوا نه. ولی با عدم دلسوزی بش گفتم وقتی قبلش من دوساعت براش سخنرانی کردم چرا باید بره به مسعود بگه ...میاید نگم؟

بله. نگو.

بعدش حس کردم براش سنگین بود و یه‌هو افتاد خوابید.

دلم سوخ. ولی حقشه.

یعنی درست نمی‌شه آخه.

چه کنم.

خواهرم گف طلاق بگیر بیا بشو مثل من بعد کلی کلاس برو. داش شوخی می‌کرد. چن روز پیشا کشف کردم که چه قلمی داره لامصب. توی اینستای کسی که نشونم داد:

این چقدر شبیه‌ته!..حتی قلمش. دیدم ای وای این که آجیمه که. دیدم به اسپانیایی یه چیزایی نوشته که خسته نکردم خودم رو برای فهمیدنشون. یارو هم اصرار که واقعا خودت نیستی...این خیلی شبیه‌اته آخه..گفتم نه بابا..من کجا اسپانیایی بلدم..یخلق من الشبه اربعین.

باورم نشد که چه به عربی و فارسی خوب می‌نویسه.

دلم سوخت براش. یکی از پستاش این بود:

یک عالمه گریه کردم و تنهام اما خدایا ممنون که دلم رو با چیزای کوچیک شاد می‌کنی.

بعد ازش پرسیدم تو اینستا داری؟ می‌دونستم داره..سال‌های ساله...اما هیچ وخ نخواستم بدونم چی و کی...الان هم چون یارو نشونم داد..دوست مشترکه رو می‌گم، ..برای این پرسیدم ببینم آیا می‌شه گاهی بخونمش یا نمی‌شه...و اون گف ها داش و گف حراست آموزش پرورش به خاطر قلمش بش گیر دادن...و حالا سه چهارتا پست داره بیشتر نداره...واقعیت رو می‌گف.

چی بگم.

نمی‌دونم.

گف بیا خونه‌امون..تا حالا نرفتم..می‌ترسم برم بخواد بیاد ..حوصله ندارم الان...یعنی کلا حوصله ندارم حتی پیشش برم..

برادرم موقع رفتن خم شد دسم رو بوسید رفت.

بش گفتم گواد..شنو های؟ خوش تلعب فلم.

خندید..

گف لا والله مو فلم..احبچ

گفتم حَبّک الله

با این وجود یه عالمه از رفتنش خوشحال و شاد شدم.

سال بم گف چی یادداشت می‌کنی؟ نکنه رفتار من رو تحلیل می‌کنی..نکن شهرزاد..

چه فکرایی می‌کنه ها!..من فقط داشتم رفتارش رو تحلیل می‌کردم بابا. چیکار داشتم بش.



عنوان از روی یه مدل ممکنه چهل‌تا شبیه هم خلق کنه..کی؟ عمه‌ام؟ خدا...چقدر می‌پرُسن این گلام..کم‌تحملام.

خوابیده بودم توی اتاق ک عالیه اومد و شلوارش رو درآورد و گفت نگاه نکنیا

چرا باید نگاه کنم چرا؟

آیا دو عدد ساق واریسی و یک کون طاقچه ای گندمی رنگ ندیده ام تا حالا 

بلند شدم آمدم بیرون یک پروان ی سیاه روی بلوک نشست .. فحشش دادم

گسمو  

انطور ک بن می گفت. حوصله آرایش ندارم اصلا .. فقط یک شال و یک رویه روی لباسی آستین حلقه ای . عالیه یادم داده پاها را ببرم بالا و تا هفتاد بشمارم همه اش فکر می کردم اگر آدم کون لختی اینکار را بکند و زیر ملافه باشد و ملافه سر بخورد و چه اتفاق باحالی است... خنده دار روبروی کولر آبی ..

بعد عالیة گفت کاش شلوار پات کنی قبلش..  داشتم تمرین می کردم یعنی 

شت. 

البته لباس زیر در کاز بود اما عالیه نگران قلب و فکر و روان مسعود بود که ممکن بود رد شود. 

آها ممنون

آرایش کنم؟ یا فقط ضد آفتاب ؟ خیلی وقت است دیگر ظاهر زنانه ندارم..آنطور که بود... با دستبند و انگشتر و گوشواره و . عطر هنوز میزنم .. موهایم شبیه پوست گربه شده .. خاکستری مشکی سفید.. کاهی.. دودی..

یکی از گربه های نر.. 

چقدر همه خربزه می خورند 

انگار وظیفه دارند خربزه بخورند با خرشت خرشت و اشتها .. 

عروس دار شدن چگونه است؟

انگار از عروس شدن بهتر است ... من مادربزرگ وبلاگ نویسی میشوم که نگو... 

بعد؟

یک وید و دیدم  . در مورد موش‌ها و تله ها... چیز یادم داد

خوابم می آید 

خوابم می آید.. سال و مسعود موکت را با دوده ی آبگرمکن به گند کشیده اند .. 

خوابم می آید 

حالا باید برویم بیرون.. کجا برویم؟ سمت روستای انار؟ یا جایی که پیرمرد باحالی داشت؟ چه فرق می‌کند وقتی اینهمه خوابم می آید