یک ذهن شگفت‌انگیز

اگر فیلم را ندیده‌اید، شاید بهتر است این پست را نخوانید
از چند هفته قبل از اسکار یا حتی یک ماه یا کمی بیشتر خیلی از فیلم‌ها را دیدم اما حس نوشتن نداشتم و ندارم در این مورد. اما در مورد Una mujer fantástica

دوست داشتم بنویسم.تا لحظه‌ای که متوجه نشده بودم قهرمان فیلم چه در خود قصه و چه در واقعیت به نوعی مرد بوده/هست حس بدی به‌اش نداشتم. یعنی حس می‌کردم صرفا زنی است که اندام زنانه‌ی نه چندان قابل توجهی دارد. صورتش را حتی وقتی خواهرزاده‌ام و خود خواهرم گفتند چقدر کشیده و مردانه است و خواهرم گفت زن‌های صورت اسبی را دوست ندارد، با خودم فکر می‌کردم معمولی است، خیلی هم زمخت نیست.
بعد درست در آن سکانس که از بالا گرفته شده و شخصیت مردزن یا زن‌مرد فیلم با اجزای صورتی که به عمد طوری به نمایش گذاشته شده که نمای مردانه درش برجسته‌تر و واضح‌تر به چشم بیاید، دیگر نشد حس قبل از این‌که بدانم این آدم زن نیست بلکه مردی است که دوست دارد زن باشد یا حتی مردی است که نتوانسته مرد بماند، حسم عوض شد و حس انزجار را می‌دیدم که کم‌کم در حال شکل گرفتن و متولد شدن درونم است.
آن موقع متوجه شدم که چقدر پیش‌فرض‌هایم، چقدر دانش گذشته، تلقین و شرطی شدن ذهنم در برابر بعضی مسائل محتوای  احساساتم را نسبت به چیزها تشکیل داده.
بهتر بود که این‌طور نبود. چه بهتر بود که اگر به آدم توی فیلم دقت می‌کردم وذهنم مشغول چیز دیگری نمی‌شد یا حداقل علیه‌اش جبهه نمی‌گرفت. حالا سعی‌ام را می‌کنم دیگر.

بله، اگه تو بذاری.

گلوریا را دیدم. 

زنی مسن از سر تنهایی دچار مسائلی می‌شود که هیچ انتظار نمی‌رود در آن سن گرفتاری‌اشان برایش پیش بیاید. دیدن فیلم از آن جهت مفید است که به زن‌جماعت این تلنگر را می‌زند که وقتی تنهایی خوشید و هی موسیقی می‎شنوید و ترانه زمزمه می‌کنید و کسی پیدا شد که مخاطب آن زمزمه‌ها و آوازها واقع شد احساس نکنید حتما و قطعا مخاطب ترانه‌ها و آوازهای تنهایی‌اتان را پیدا کرده‌اید...احتمال بدهید یک خودخواه ِ نگران منافع خویش باشد که جذب شادی  خوشی‌اتان شده باشد که ازش تغذیه کند.

اگر جدی‌اش بگیرید در شصت سالگی مثل یک زن بیست ساله درد خواهید کشید و نکته‌اش این است که در آن سن درد کشیدن برای آن مسائل مضحک و آزاردهنده می‌شود که دیگر از نظر ظاهری چون بیست ساله نیستید همدلی اطرافیان را برای دلداری نخواهید یافت.

و اصلا احساس توهینش طوری است که حتما  از باب لج و حرص و خشم باید بروید طوری رنگی‌اش کنید دیگر. به خدا می‌سپارمش و نتیجه‌اش را خواهد دید و فلان در این‌جا خیلی جواب نمی‌دهد چون آدم حس می‌کند خیلی وقتش را ندارم.

کجایش خوب بود؟

توجه به نکات بالا.

کجایش بد بود؟

لخت شدن مدام این خانم نه‌چندان جوان نه به‌خاطر عدم جوانی به خاطر مسائل در پی‌اش که برای چشم من خوشایند نبود تمایشان و هی جلو می‌بردمش. یعنی می‌شد حدس بزنیم چه اتفاقی افتاده لزومی نداشت ببینیم  خاله‌ها و عمه‌ها و مادرها و پدرهامان چطور با هم ممکن است بخوابند. یا خودمان قرار است بعدها چگونه و چطور ...خیلی شرح فراق ندهم حالا.

به سادگی دوستش نداشتم این‌جاهایش را و ترجیح می‌دادم نباشد.

اولین جمله‌ای که مرد تنها به زن می‌گوید این است:

همیشه این‌قدر شادی؟

مرد شاد نبود. یا دلش می‌خواست به وسیله‌ی بودن با زن شادتر باشد. از شادی زن تغذیه می‌کرد و در عین‌حال نمی‌خواست و نمی‌توانست معرفی‌اش کند به دخترهایش و زن سابقش و ...هم زن را می‌خواست و هم می‌خواست مدیریت رابطه دست خودش باشد. بهانه‌اش این بود که آن‌ها نباید وارد این رابطه‌ی قشنگ و خصوصی شوند.این ظاهر قضیه بود و باطنش ترس و ضعف مرد بود.  آن‌ها هم خوب هی زنگ می‌زدند به مرد و ازش توقع مطالبات داشتند. نمی‌شد *دو کون را با یک دست نگه داشت.

خوب می‌فهمیم چرا اما دوستش نداریم.




*قدما گفته‌اند دو انار.