مثل من رقص کلاسیک دوست دارید؟ هلیا بنده رو ببینید. از حرکاتش تقلید کنید.
موهاتون کوتاهه؟ شال مشکی ببندید.
شبیه اش نیستید؟ خیالتون رو به کار بندازید.
چه اتفاقی می افته؟
اگه از من بپرسید، خوشم میاد و کیف میکنم از خوشی.
نانا استعداد نوشتن خیلی خوبی دارد. خودش اسم نوشتههایش را گذاشته انشاء. واقعا هم انشاء است. انشاء از نشات گرفته شده است. به معنی خلق. ایجاد. آفرینش. نانا هم نوشتههای خوبی آفریده. این استعداد درش بدون زحمت و تلاش زیادی است.
میدانم که دستش را میگیرم. تشویقش میکنم. راهنماییاش میکنم. کمکش میکنم انشاءهایش را که حتم دارم به داستانهای قشنگی عین خودش و چشمهایش بدل میشود را چاپ کند.
قلبم از خوشی تند تند میزند. بن هم مستعد بود و هست اما حوصله نداشت. دغدغهاش نوشتن نبود. خوب مینوشت اما حوصله نداشت. مثل خودم شاید. نانا دوست دارد. با عشق مینویسد روی تختش و چیزهایی خلق میکند و توضیح میدهد که ناراحت نشوم ها...ممکن است اینها فقط خیال باشد.
من هم که میدانم دقیقا از چه حرف می زند لپ نرم کوچک گندمی رنگش را میبوسم و موهایش را بو میکنم و قلبم سبز میشود.
سرگذشت ندیمه میبینم بیزیرنویس. پیدا نکردم. در واقع حوصله نداشتم . یک چیزهایی متوجه شدم. سال اصرار داشت با هم ببینیم اما سال همه چیز را طی مراسمی خاص و با مقدمه و برنامه ریزی میخواهد و اجرا میکند. یعنی از شدت صبر و حوصله دیوانهات میکند. خونسرد است....و چیزهای دیگر.. مثلا از سال نود و دو تا الان نه خودش برایم مسئلهی اسپینوزا را تمام کرده و نه میگذارد خودم بخوانم. قرار گذاشه بود برایم بخواندش. روخوانی کند یعنی.
حالا هم فقط میخواستم قسمتها را تند تند پشت سر هم ببینم. حوصله و صبر و حال کش دادن هیجان ندارم.
بعدش هم مردهشور آن کمندور با آن ریش کثیفش و چرک و کثیفش که به نظر پر از ساس است را ببرند. از جزئیات چهرهاش کهیر میزنم.
نانا از صبح مشغول سرچ قیمت وسایل گربه است. مثلا دنبال ارزانهایش هم هست. حیوانات را دوست دارم و دلم برایشان میسوزد اما نمیتوانم پیپی و مو و بیماریاشان و چیزهای دیگرشان را توی خانه تصور کنم.
نانا میگوید تربیت شده هم هست.
خوب مگر گربههای خیابانی چهاشان است که بهاشان غذا میدهم؟ حتما باید خارجی بشویم و سگ و گربه بیاوریم توی خانه. بابا من امل و قدیمی و سنتی هستم. گربه را دوست دارم. سگ را هم. خیلی هم باهاشان کیف میکنم. اما نه توی تخت و هال و روی میز غذاخوری و ..بعد نانا گفت مسواک و خمیردندان برایشان سرچ نکردم راستی که گفتم برو بابا نانا...کی حوصله دارد برای گربه مسواک بزند...اصلا خود تو با نذر و نیاز و التماس من و تشر بن مسواک میزنی
بعد گفت چته ماما؟ تو که راضی بودی...تو که با من خوب بودی.
خوب خسته کننده است واقعا شب تا صبح صبح تا شب هی سرچ کنیم ظرف غذای گربهی نمیدانم چه رنگی.
بیچاره بوسی که چقدر قانع و خرکی بود. شبیه خودم.
نانا برایم یک خاطره تعریف کرد.
- وقتی کوچولو بودم ژیلت بنفش رنگت رو از روی میز آرایشت برداشتم و کشیدمش پشت دستم... یه کم زخم شد. ترسیدم..بعد تو اومدی و زخم رو دستم رو دیدی و بوسیدیاش و گفتی کجا اووخ شدی؟ کی اینطوریات کرد؟ من گفتم تو مهدکودک اینجوری شدم. تو گفتی من هنوز تو رو مهدکودک نبردَهم نانا.
به شما گفته بودم ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم؟ نگفته بودم؟ خوب حق داشتم نگویم. چون خیلی ازش چیزی نخوانده بودم. فضیلتهای کوچک آنقدر برای من دوستداشتنی نبود که باعث شود زمانی به کسی از جمله به شما بگویم: ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم.
نمیخواهم بیخود زبان بریزم و حرف مفت بزنم و مستیقم و سرراست میگویم ناتالیا گینزبورگ را دوست دارم. چیاش را ؟ هرگز از من مپرس. نه شما از من بپرس غلام، میگویم. اختلافی که نداریم با هم که نگویم. اسمش کتابش است.
کتاب نمیشود گفت. اسم مجموعه مقالات ادبی و هنریاش.
یکیاش را خواندم در مورد پیری:
اینک داریم آنی میشویم که هرگز آرزو نکردهاییم.
یا این یکی:
در داستان شنل قرمزی شخصیتی که کمترین کنجکاوی را در ما برمیانگیخت مادربزرگ بود. اصلا هم برایمان مهم نبود که صحیح و سالم از شکم گرگ بیرون بیاید.
پرانتز:
برای من خیلی مهم بود ناتالیا جان. چون فکر میکردم بیبیام است و حتی گریهام میگرفت وقتی فکر میکردم گرگ رفته سراغش و جای آن دختر خل و چل آن چاقالوی مهربان که قصه بلد بود و به آدم میگفت جوری و شَهرَزاد و جِنان و هزار و یک اسم قشنگ دیگر روی آدم گذاشته بود برود توی شکم گرگی درنده...
بعدها هم وقتی رفت توی شکم روزگار حتی.
برویم یک جملهی قشنگ دیگر انتخاب کنیم:
پیری در وجودمان به معنای پایان شگفتی است. نه تنها شگفتزده نمیشویم که شگفتی هم نمیآفرینیم.
آدم پیر ملول میشود و ملالآور است. ملال ملال میآورد و پخش میشود.
چیزهای بهتری هم هست که خواندنش حال خوب کن است.
یک مقاله دارد:
در جلسات روان کاوی
اصلا این کتاب پستهای وبلاگ ِ آن آدم بوده.
وقتی حرف میزد من حواسم میرفت به طرهی نقرهای روی گوشها، انگشتر برنجی و عرق روی پیشانیاش و حواسم پرت میشد و رشتهی کلام از دستم میرفت...مثل وقتی سر کلاس مدرسه اشکال میپرسیدم و ذهنم در هم میشد.
احساس بیمار بودن نمیکردم اما احساس میکردم غرق در تقصیرهای درون و آشفتگی هستم..
و تکرار میکنم باز هم چیزهای دیگری هست که میشود ازشان لذت برد.
چقدر کتاب خو بی است و چقدر نویسندهاش محبوبم است.
جملههایی که نقل کردم نقل به مضمون است تقریبا. یعنی از روی متن خود کتاب تایپ نکردم. پس کلمات پس و پیش و اینهاست و واژهها مشابهِ به معنا هستند و اگر تایپ میکردم بهتر بود برایم تا این توضیح طولانی را بدهم. اما یک قسمت در این کتاب هست که اسمش تنبلی است. به خودم یادآور میشوم خواندنش را.
باغچهام اول شد.
امروز صبح با مانتوی قرمز و شال مشکی و شلوار مشکی و کیف مشکی با منگولهی طلایی مات و کفش طلاییخاکستری مات رفتم جشنوارهی محیط زیست. سال از رنگ مانتویم راضی نبود.
میگفت من را گول زدی و گفتی فقط برای سفر تنت میکنی اما حالا ما در حضر هستیم. من در دورهی "چرا تا حالا"ی زندگی هستم. چرا تا حالا مانتوی قرمز نپوشیدم؟ چرا تا حالا فرندز دیدن را جدی نگرفتم؟ چرا تا حالا موهایم را نقرهای نکردم؟ چرا تا حالا ناخن نکاشتم؟ چرا تا حالا دعوت به سمینار و نمیدانم چهی محیط زیست را رد کردم؟
خوب نکردم.
بعد رفتم و سال به جلو نگاه میکرد و من میخندیدم. با خودم خوش بودم. راحت بودم. جلوی موهایم را سشوار کردم که بس که کوتاه بود سشوار نمیگرفتش. اما بهتر بود مثل زنی محترم موهایم کمتر توی هم باشد.
همهی آدم مهمهای گوزو بودند. من آدم غیرمهم غیرگوزوی جمع بودم. زنی که این چیزها را راست و ریست میکرد جایم را به من نشان داد. پذیرایی بدمزهای کردند که با وجود بدی مزه تا قطرهی آخر و تا آخرین ذره نوشیدم و بلعیدمش.
چندبار رژم را چک کردم. که چون روز بود کمرنگ زده بودم. بعد دچار چرا تا حالا شدم و رفتم قرمز زدم.
خواننده آوردند که یکی از خوانندههای دارای حسِ حرام شدنِ همین منطقه بود. با فرقی وسط و موهایی صاف. کاش صافی موهایش را داشتم و خوشحال که فرق وسط موهایش را نداشتم. وقتی میخواند روی شانهی سال کمی چرت زدم که شال حس میکرد الان دچار رعشهی بیغیرتی شده پس به من گفت روی شانهاش نخوابم که شانهی مرد بغلی را پیشنهاد دادم پس هر دو شانهاش را تقدیمم کرد با یک خاک توی سرت.
سو وات؟ به قول بن.
جایش نبود اما خواستم کمی روشنفکر و زبانبلد به نظر برسم. احساس میکنم لازم است گاهی یک چیز خارجکی بپرانم بس که دیگر اگر نپرانم دیگران به من میپرانند که بهتر نیست بری زبان؟
خوب سو وات بابا جان؟!...چرا باید برم انگلیش اِستادی کنم وقتی هنوز فارسی را به طور کامل یاد نگرفتم و هنوز گاهی وسط فارسی حرف زدنم به نانا میگویم
روحی برام مای بیار.
و نانا نگاهم میکند و میگوید خوب چرا نگفتی برو آب بیار یا روحی جیبی مای.
چرا ..من هم میگویم هوووسسسس...حچی زاید مارید.
القصه که باغچهام را نشان دادند. عکس هم. وقتی من و سال و نانا را نشان دادند توی باغچه ایستاده از ته دل دست زدم و به اط راف با لبخند نگاه کردم. مهربان شده بودم و از اطرافیان همراهی میخواستم.
اما چه کسی بود که دست نزد شهرزاد؟ ها چه کسی بود؟
اطرافیان.
زورکی یکی دو نفر که لبخند به به لب سرشان را آوردند پایین و سال گفت گفتم رژ قرمز نزن و مانتوی قرمز نپوش.
بعد گفتند بیا جایزه بگیر. اسم سال را خواندند و من جلوترش پریدم و توی راه تمرین میکردم چه بگویم. حتی خودم را تصور میکردم که مثل اصی جانِ فرهادی برگهی کوچکی از سوتینم بیرون میآورم و از حمایت همسرم تشکر میکنم و اینکه چه شبها که در سرما بیدار نماندم و چه شخمها که نزدم و چه ..و چه..و حتی تصور کردم که از خواهر و برادرم تشکر کنم که پا به پای من کمکم کردند و سرانجام رسیدم به سن و برگشتم دیدم سال پشت سرم است و جایزه را خودش گرفت و چریک ازمان عکس گرفتند.
خواستم شوخی لوس و بچهگانه و آبکیایی کنم که مثلا چشم چپ کنم یا شاخ بگذارم روی کلهی سال که سال گفت آرام بگیر و خیلی بزرگ نخند. زیاد نخند.
به زدن لبخندی بانووارانه اکتفا نموندم ..یارو مهمه که مسئول این چیزها بود با سال دست داد و گفت چه خوب که محیط را سبز میکنیم. خواستم بگویم اینها را به من بگو عمو..مو بودوم..مو بودوم..اما نگفتم و جای سال جواب دادم از شما هم بابت قدردانی ممنون.
که بعدش سال گفت کاش نمیگفتم و من بهاش گفتم کاش حرف نزند.
پ.ن:
شمام برا من خوشحالید نه؟!...ها خو. حسش میکنم.
بعد از اتفاق دیشب انگار من...من ِ آدمِ قبلی.. لباسی کهنه باشد که کنده باشمش از روی خودم...وقتی برخورد جدیدم را دیدم تازه فهمیدم که آنچه در مورد عوض شدنم می گویند توهم و خیال نیست ..
پنهانی باورم شد.
آدمهای جدید با تفکرات جدید شناختم.
خوب فکر میکنم و خوب است این، چون به همین نیاز دارم. خوب فکر کردن.
وقتی خوب و درست فکر میکنم د ر صلح و آرامش بیشتری هستم با خودم.
آدمهای خوب و جدید..که سطح فکر و نگاهشان از تمام افقهای سالق زندگیام وسیعتر و پهنتر است...روشنتر است. درخشانتر است.
بی نیاز شدهام حتی به اینجا نوشتن. آن وابستگی بیمارگونه را منظورم هست. که انگار تنها ملجاء و پناهم باشد اینجا.
احساس میکنم سرانجام چیزهایی را پیدا کردهام. خوب در اینـمورد ..در مورد چیزهایی که برایم ارزشمندند حرف نمیزنم.
و راضیام که بالاخره آدم دست و پا زن سابق به جایی رسید.
یکـجای خوب
با ارزش.
ارزش.
عنوان:
آرامش بر من باد وقتی که مردم و وقتی که باز به دنیا آمدم که زنده شوم و باز مردم و باز زنده شدم و بر زمانی که باز برگردم که زندهی زندهی زنده شوم بعد از آن مردنی که بعدش انگار زنده شدنی نبود.
*عنوان آیه یا حدیث یا چیزی در این مایهها نیست.به تقلید از متنی که یادم نمانده کجا خواندمش نوشتم. هرگونه شباهت با یکی از آنها به صرف عربی بودن اتفاقی است.
ج.میل دادی که چرا جواب ندادم پیامات رو. خوانندهی عزیز، من فقط جی میلها رو میخونم و اگر سالم و آدم بودن جواب میدم. و اگر نبودن اسپم میکنم که بعد، ترش بشن و سرانجام دیلیت.
اگر از این طریق پیام داده باشی و پیامت جوابخواه بوده حتما جواب دادهَم...جیمیلت رو چک کن..
در مورد قسمت تماس با من پیامای اون قسمت رو خیلی باز نمیکنم..یا یادم نمیمونه..یا نمیبینم کلا..یکی دو سال پیش چک میکردم ..حالا حوصله و وقت ندارم..بیشتر وقتا باز نکرده یه جا حذف میکنم چون از شلوغی و اینجور چیزا و آلودگی بصری خسته میشم.
همینا دیگه..
برای اون خانم، دوست شما هم این پیام رو نوشتم رسول خان.
از وقت و پیام و صبوری و گله ی دوستانهات هم ممنون.
برادرم شورت پسرم رو پرت میکنه تو صورت پسرم و میگه بیا.. پهنش کن.
پسرم برش میداره میکشدش رو سر برادرم و خونسرد میگه محترمانه باش برخورد کن.
برادرم شورت به سر میرود بقیهی لباسها را پهن کند.
سالها پیش به همراه دختر عمویم به بازار رفتم. از آن روز و زمانش و محلش چیز زیادی یادم نمانده چون آن زمان من آدم به زمان و مکان و محتویات این دو مورد دقتکنی نبودم.
کمی فاصله داشتم از زمین و توی آسمان هم نبودم .. بودم ولی واقعا نبودم.
.. بگذریم . . چیزی که یادم مانده این است که دختر عمویم روبروی یک جایی ایستاد که مردی درش چیزی میفروخت.. شاید آب هویج بستنی و ماشابه... توی جعبه ای شیشه ای بامیه و اینها داشت
دخترعمویم با لحنی و لهجه و صدایی که برایم تلزگی داشت و به نظرم شیک بود به مرد گفت آقا زلیبی هاتون چنده؟
زلیبی چه بود؟ آنجه که ما می نامیدیم زلابیة
به هرحال از زبان دخترعمویم که به نظرم زبان مرجع و معیار بود زیبا ب نطر میرسید . مرد جواب داد.. کمی البته توی کف حرف زدن دخترعمو رفته بود چون منطقه منطقه ی پایینی یه حساب می آمد یا حداقل بالا هم نبود .
من به هر دو نگاه می کردم و از اینکه همراه دخترعمو . دختری که خوب و قشنگ حرف می زد بودم راضی بودم
مرد خندید .
یادم نیست چرا اما دخترعمو گوشزد کرد
رو زلیبی هاتون مگس نشسته . مشتریاتونو از دس می دیدا.
خوب این جمله کارم را ساخت دری از دنیایی دیگر به رویم بلز شد دنیایی که آدمها درش به هم میگفتند که مگس روی چیزشان نشسته و بدین سبب مشتری هاشان را از دست می دهند ها.
در دنیای من آدمها خوشحال میشدند اگر مشتری طرف مقابلشان می پرید و اگر میشد خودشان می پراندنش. با انداختن مگس، طلسم ، و تهمت یا هر چیزی که به َطر ف ضرر می زد بی که لزوما به اشان نفعی برساند
دنیای من دنیای صرفا ضرر رساندن بود . مهم نبود که اگر طرف متضرر شود نفعی هم به ضرر سان می رسید یا نه.
مهم این بود که آسیب بزنی چون.. چون باید همین طور باشد و جز این مخصوص جاهلی دیگر بود
مثلا پولدارها
سوسولها
فیلمها
کتابها
کس خلها
مؤمنها و احمقها و..
به هرحال در دنیای من دختری به مردی نمیگفت روی کجاش مگس نشسته پس مشتری نخواهد آمد برایش و مرد هم با لبخند دورش کند مگس را
در دنیای من مرد مگس را دور می کرد و با دست دیگر دختر را به خود نزدیک.
چون دختر به خودش اجازه داده بود که خود را عرضه کند و دلش خواسته.
کرم داشته. جایی اش خاریده و از این حرفها.
بعد مرد مگس را دور کرد. ما دور شدیم
دختر عمو با لهجه ی نازک و ظریف و لطیف و مال یک دنیای دیگرش به من گفت چرا اینهمه ساکتم؟ انگار اصلا وجود ندارم
من راه می رفتم توی مرز دنیایی که ازش آمده بودم و دنیایی که مالش نبودم... متعلق نبودم به اش.. بین دو خط موازی که هیچ وقت به هم نرسیدند
من در دنیای خودم ماندم و به مردها نگفتم مگس روی زلابیة هاشان نشسته ... فقط تمرین کردم روی زلابیة هاشان خودم مگی پرت نکنم
بالاخره من در دنیای دیگر هم گاهی قدم زده ام .. گرچه حالا هم درش جایی ندارم... و قدم زدنم تا ابد در همان مرز خنثایی که هیچ وقت این دو دنیا را به هم ربط نخواهد داد را ادامه میدهم...
دنیای واقعی آدمها خیلی با دنیای شبکه های اجتماعیشان تفاوت دارد
همۀ ما کموبیش آگاهیم که امکان ندارد دیگران آنقدر موفق، ثروتمند، جذاب،
خونسرد، روشنفکر و سرخوش باشند که در فیسبوک و اینستاگرام نشان میدهند.
اما بااینحال انگار دست خودمان نیست و زندگی درونیمان را با زندگی تزیینشدۀ
دوستانمان مقایسه میکنیم.
دنیای واقعی چقدر با دنیای رسانههای اجتماعی تفاوت دارد؟
در دنیای واقعی،هفتهنامۀ نشنال انکوایرر در سال حدود سه برابر بیشتر از ماهنامۀ
آتلانتیک به فروش میرسد
اما، در فیسبوک، آتلانتیک ۴۵ برابر محبوبتر است!
زمانیکه آمریکاییها صرف ظرف شستن میکنند شش برابر بیشتر از زمانی است
که گلف بازی میکنند
اما توییتهای مربوط به گلفبازی دو برابر بیشتر از توییتهای ظرف شستن است.
صاحبان ماشینهای لوکسی مانند بِ.ام.دابلیو و مرسدس حدود
دوونیم برابر بیشتر از دارندگان ماشینهای معمولی مدل ماشینشان را در فیسبوک و
اینستا اعلام میکنند.
جملات قصاری را که اعضای «الکلیهای گمنام» میگویند در نظر بگیرید:
«درون خود را با ظاهر دیگران مقایسه نکنید».
البته انجام این نصیحت دشوار است، چون هرگز درون دیگران را نمیبینیم.
من خودم طی پنج سال اخیر در لایههای درونی مردم سرک کشیدهام. در این سالها
مشغول مطالعۀ دادههای جستوجوهای گوگل بودهام.
مردم وقتی بینام و تنها کنار یک صفحۀ نمایش هستند
چیزهایی را به گوگل میگویند که در رسانههای اجتماعی فاش نمیکنند
حتی چیزهایی را به گوگل میگویند که به افراد دیگر هم نمیگویند.
گوگل نوعی سِرُم حقیقتیاب دیجیتال است.
کلماتی که در گوگل تایپ میکنیم بسیار صادقانهتر از عکسهایی هستند که در
فیسبوک یا اینستاگرام به اشتراک میگذاریم.
در رسانههای اجتماعی مثل اینستا ، در تکمیل کپشن ِجملۀ «شوهرم...»
بیشترین پاسخهای ارسالشده چنین مواردی بودند:
«بهترین است»، «بهترین دوستم است»، «فوقالعاده است»، «عالیترین است» و
«خیلی خوشتیپ است».
در گوگل اما وقتی میزنی شوهرم... اولین عبارتها اینها هستند:
شوهرم...
«کثافت است»، «آزاردهنده است»، «آشغال است» و «بدذات است».
چیزی را که دادههای گوگل به من آموخته است
میتوانم به این صورت خلاصه کنم:
همۀ ما یک افتضاح حسابی هستیم.
هربار که پس از کاوش فیسبوک در مورد زندگیتان حس بدی دارید
سری به گوگل بزنید و چیزهایی را در جعبۀ جستوجو تایپ نمایید.
تایپ کنید «من همیشه...»
و پیشنهاداتی را بر اساس جستوجوهای دیگر افراد میبینید :
«من همیشه احساس خستگی میکنم» _ «من همیشه اسهال دارم» «من همیشه افسرده م».
این تفاوتی آشکار با رسانههای اجتماعی است
که در آنها ظاهرا همه «همیشه» در حال گذران تعطیلات در کارائیب هستند.
پس: پستهای فیسبوکی دیگران را با جستوجوهای گوگلتان مقایسه نکنید.
این مطلب را استیفنز داویدُویتس نوشته است
و با عنوان «Don’t Let Facebook Make You Miserable» در وبسایت
نیویورک تایمز منتشر شده
علیرضا شفیعی نصب
وقتی مینا زایمان کرد من پیشش نماندم. شاید دو سه ساعت فقط. بعد برگشتم. البته گفتم حالم خوب نیست اما واقعا نمیتوانستم شلوغی و گریهی بچه تحمل کنم و در تاریخ زندگیام(زایمانها و فلان و مخصوصا خود همین فرد) یادم نمیآید هم که کسی خیلی دستی از من گرفته باشد. البته واقعا این به آن در نبود و مثلا تلافی یا غیره و ذلک. فقط جدی حوصله نداشتم.
خوب برای بن و نانا تنهایی زایمان کردم و مراقبت و فلان. آن وقتها همه تازه نفس بودند و جوان و خانههای خلوت برای نگهداری از من.
خوب یا بد، و اختیاری یا بالاجبار این اتفاق برای من نیفتاد. مراقبت از من منظورم هست.
حالا هم من آنقدر خوب نیستم و انسان..اصلا گور بابای این حرفها. واقعا خسته بودم و بیحوصله و مینا هم که نیازی به تعریف و توضیح ندارد عجایب رفتارهایش که سر فرصت میگویم
این شد که برگشتم و خوشیام از این است که عذاب وجدانی ندارم از این بابت برخلاف گذشته و قبلترها.
اینطوری است که نانای قشنگم که قشنگترین نانای دنیاست را خواباندهام روی پایم و مویش را نوازش میکنم و به خوابیدنش نگاه میکنم که جزء ظرایف روزگار است.
پدیده سواد مصنوعی و الگوی جدید نادانی
روزانه فقط در تلگرام بیش از 3 میلیون مطلب منتشر می شود. جالب است بدانید در ساعت 4 صبح که میزان مطالب منتشر شده به کمترین مقدار خود می رسد نیز 25 هزار مطلب نشر می یابد. این میزان تولید محتوا در شبکه های مختلف اجتماعی در طول تاریخ بی نظیر و فوق العاده است و منجر به پدیده جالبی شده: «همه ما» راجع به «همه چیز» می دانیم اما با ویژگی هایی خاص.
کارل تارو ژورنالیست معروف ژاپنی می گوید: هر وقت هر کسی از هر چیزی سخن میگوید ما وانمود می کنیم که دربارۀ آن میدانیم. همکارانمان دربارۀ فیلم، کتاب، قیمت ارز، حمله نظامی آمریکا صحبت میکنند سرمان را بالا و پایین می بریم یعنی من هم دربارۀ آن می دانم. این درصورتی است که آن ها دربارۀ آن موضوع فقط نظرات کس دیگری را در یک شبکه اجتماعی خوانده اند و آن را بازگو می کنند همان گونه که ما نیز چنین می کنیم. ما به شکلی خطرناک به نوعی کپی برداری از دانایی نزدیک میشویم، که در واقع الگوی جدید نادانی است. ما با سواد مصنوعی روبرو هستیم.
تحلیل و تجویز راهبردی:
رسانه ها باعث شده اند به سرعت برق در معرض اخبار و به سرعت باد در معرض تحلیل اخبار قرار بگیریم. محیط اطراف ما پر است از اخبار مغشوش، اعداد و ارقام گول زننده و حرف های جهتدار. سه مساله این موضوع را تشدید می کند:
1- حجم بالای اخبار و تحلیل ها. اطلاعات بیشتر یعنی فرصت کمتر برای بررسی دقیق تر آن ها.
2- سبک زندگی شتابان: زندگی امروزی نسبت به 200 سال پیش بسیار چگال تر شده است. یعنی میزان رخدادهای کاری و ارتباطاتی در واحد زمان بیشتر شده است.
3- سواد مصنوعی: نظرات ما از پرسهزدن در شبکههای اجتماعی سرچشمه میگیرند، نه مطالعۀ کتابها! این کپی برداری از دانایی، در واقع الگوی جدید نادانی است.
به همین خاطر است که اخبار درست و غلط و شایعه و حقیقت در فضای مجازی تقریبا هم ارزشاند. چرا؟ چون ما فرصت نمی کنیم که درستی آن چه را که دریافت می کنیم، بررسی کنیم. بلافاصله آن را می خوانیم و احتمالا آن را برای دیگران فوروارد (ارسال) می کنیم و در گفتگوهای خانوادگی یا دوستانه یا کاری مان از آن اطلاعات استفاده می کنیم که نشان دهیم از زمانه عقب نیستیم. مثلا گزارشی در فضای مجازی منتشر شد در مورد وضعیت اقتصاد ایران در سال 97، ملت هم بدون اینکه از صحت و سقم آن و همچنین اعتبار منبع آن اطمینان حاصل کنند، آن را برای دیگران ارسال می کردند. وقتی هم که با این انتقاد روبرو می شدند که این گزارش مکنزی نیست. جواب می دادند که گزاره های آن درست است. خوب! اولا اینکه از کجا معلوم که این گزاره درست است. مرجع صحت سنجی این گزاره ها کجاست؟ شخص شما؟ حتی اگر مکنزی گفته باشد اگر چیزی به شهود ما نزدیک است حتما درست است؟ اگر حتی چند گزاره در این گزارش درست باشد آیا به آن معناست که همه آن گزاره ها درست اند و متعلق به مکنزی؟
چه می توان کرد؟
1- تعلیق قضاوت. نه باور کنید و نه رد کنید. زمانی که استدلال به نفع یا علیه آن گفته یا نوشته ندارید نه ردش کنید، قضاوت خود را معلق کنید تا زمان دریافت اطلاعات کافی برای قضاوت.
2- در حالت مستی قضاوت نکنید. دو روانشناس آمریکایی در مطالعات خود نشان دادند زمانی که افراد از آرامش فکری بیشتری برخورداند، کیفیت قضاوتهای حرفه ای شان افزایش پیدا می کند. مطالعات نشان داده زمانی که شتابزده، هیجانی، خسته و پریشان هستیم، کیفیت قضاوت های ما افت می کند و قضاوتی که در زمان شتابزدگی می کنیم به اندازه قضاوت یک فرد مست، غیرقابل اتکاست.
3- به ساختارهای مشکوک، حساس باشید. جملاتی که با فعل مجهول و بدون فاعل ساخته شدهاند مانند «گفته میشود» یا «شنیدهها حاکی از آن است که» و «یا بر اساس اخبار منتشر شده» روشی برای پیچاندن شما هستند. در این ساختارها خبر وجود دارد. اما منبع خبر وجود ندارد.
4- برای هر چه می خوانید یا می شنوید از خودتان بپرسید: الف) آیا از منبع خبر/گزارش مطمئن هستم؟ ب) آیا شواهد تاییدکننده یا استدلال های قانع کننده آورده شده یا اینکه یک حرف به زبان های مختلف تکرار شده؟ ج) آیا بین مقدمه و اطلاعات ارایه شده و نتایج رابطه منطقی وجود دارد؟ د) آیا تمام واقعیت بیان شده یا بخشی از واقعیت؟
5- از چرا و کلمات هم خانواده استفاده کنید. آدم های دقیق دائم می پرسند چرا؟ چرا کاندیدای ریاست جمهوری شما بهتر است؟ چه چیز باعث می شود که فکر کنید قیمت ارز بالا می رود؟ چطور به این نتیجه رسیدید؟
6- در منطق، فصلی وجود دارد به نام مغالطات. برای تقویت تفکر سنجشگرانه (انتقادی) بخش مغالطات را بخوانید با بیش از 70 نوع مغالطه (=دامگاه اشتباه ذهنی) آشنا شوید.
7- حضور در شبکه های اجتماعی مفید است. جریان آزاد اطلاعات در آن بسیار جذاب، مفید و غنیمت است. اما فراموش نکنیم که آن ها نمی توانند جایگزین کتاب و تفکر عمیق شوند.
مجتبی لشکربلوکی
@Dr_Lashkarbolouki
دیروز چیزی نپختم. هر چه بود خوردند. نمیدانم امروز بپزم یا نه. بهاش فکر میکنم. شاید قلیه پختم. یاد قلیهی مادرم افتادم. وقتی رفتم پیش مینا که زایمان کرده بود روی تختش بودیم که گفت دیشب برایم قلیه اوردن از خونهامون( خونه بابا مامانم)..هیچ به درد نمیخورد..سبزیا بلند..پوست سیر..فلس ماهی..مامانم آشپزیش خوب نیس..ریختمش..نخوردم..
دلم برای مامانم سوخت...چون از مینا میترسه..حتما برای مینا خوب هم پخته..تازه شب بعدش وقتی پیش مامانم نشسته بودیم روی مبل..مامانم گفته بود
برای مینا قلیهپختم شهرزاد..چه قلیهای...حتی ماهیاش رو جدا سرخ کردم که بدش نیاد..بت گف دوسش داشته؟ خوشش اومده بود؟ چیکار کنم دیگه..هر کاری میکنم ازم راضی نیس...خیلی آدم سختیه مینا شهرزاد...همیشه ازش گریهام میگیره...
چه باید می@گفتم جز اینکه آره دوس داشت...
همین یک جکله شادش کرد و بلند شد دست روی زانو گذاشت و بلند شد به خاطر من چیزی که دوس دارم را بپزد.
دلم برایش تنگشده. زنگ بزنم بهش.
سحری گذاشتم. سال دماغش رو بالا میکشه... فکر کنم دعا اینا کرده .
سحری گذاشتم . لگیمات رو گذاشتم جلو چشش بخوره .. می رم دسشویی و بعد کتاب میخونم و بعد خواب میبینم
حلوا درست کردم
لگیمات
رنگینک
تشریبه
شعریه
فرنی .
سال به نانا گیر داد کهذناحوناش رو بلند کرده و س. هان کشیده
دعوامون شد و قهر کرده
به درک
واقعا دیگه خسته شدم... الان سر نمازم ... بین دونما ز مینویسم این رو... رو به قبله و با چادر .. خیلی روحانی .... روزا خواب... شبا بیدار... عصرا پای سریال دوزاری .. نفس همیشه حبس از بوی لجن مقدس نفسهای روزه دار... اصلا بد پرتم میکنه عقب لامصب ..
افطار . یه سریال درپیت یوه.. دور تو ماشین تا صبح پای یوتیوب . و دیدن چیزای به درد نخور از جمله رسوایی های اخلاقی ال سعود و سک. سای مدل ساندویچی اشون.
مامانم گف دیگه هش روز مونده.. بیچاره بن رنگش عین زردچوبه شده و سال کوتاه نمیاد امتحانای سخت هم داره
به زودی بن به کمپین نفرت از هر آنچه به مذهب ربط داره خواهد پیوست عین خودم و این از برکت وجود پدربزرگی احمق دایی آخوند ابله و پدری عورت خل میباشد .. همیشه بغلش میکنم و می خندونمش .. بیشتر وقتا میاد پیشم میخندیم به زاریهای پدرش .
دیروزم اینستاگرامش رو حذف کرد سال...
بابام هم دماغش رو ول داده تا تخمش و چون برادرم که آخونده اومده خونه ی بابام که تو مسجدشون برنامه ی نمی دونم چی بذاره و زنشم آورده . مادرم زنگ زده که بابات چه خودش رو لوس میکنه برای زن شیخ... حال به هم زن
چیکار کنم.. من کار به این ندارم.. هوای غیر گند میخوام ..فاصل له ی پنج متر رو راحت مراعات میکنم برای نشستن
از همه ی ماهایی که زندگی عادی رو مختل میکنه بدم میاد
خسته شدم .
هوا امروز رو پنجاه و چنده امروز بعد بچه ام باید روزه بگیر ه چون .... یه جمله ی خیلی فحشی اینجا بود برش داشتم
نمیدونم چی گفتم اما گوربابای خاورمیانه.. و اینجا هم بود.
نانا امروز خورش بامیه پخت برامون.. وقتی دسش سوخت میخواستم بپرم مثل هر بار ببوسم دسش رو. اما دیدم یه وقتایی دس آدم میسوزه.. دلش و کونش حتی.. و کسی نیست ببوسد یا آب بریزه اونجایی که سوخته به قول ریس جمهور قبلی.. ابگیت شد که فکر کردم اشکال نداره ...سخت نگیر .. خوب میشه
خودش دس خودش رو بوسید.
کچل مو فرری از نوشتههای من خوشش میآید و تنها کسی است که در میان متنهایی که مینویسم و دیگران میگویند داستان به حساب نمیآید نکتههای مثبتی پیدا میکند.
امروز هم گفت اون چشمکه خوب بودآ..و دیگران ساکتش کردند.
خانمی که پیش مینشیند گفت داستان خطی و رک و راست یکنواخت است و آن دیگری گفت اتفق خخاصی در نوشتههایت نمیافتد. کودتایی، انقلابی، شورشی..گفتند مثل نوشتههای فهیمه رحیمی است و عمق ندارد و سطحی است و به درد سریالهای ایرانی میخورد که حتما بینندههای خودش را دارد و میشود این جور نوشتهها را برای فروش نوشت.
همه را شنیدم و کچل مو فرفری گفت خوب بود.
با ترس گفت این را.
حتی یک نکتهی مثبت در نوشتهی من نیافتند و گفتند برای زنان خانهدار مینویسم و ادبیاتم آشپزخانهای است.
تشکر کردم و گفتم با تشکر از شما بروم افطاری بگذارم.
کچل مو فرفری فقط گفت بازم بیاید.
چه کردم؟
از توی بالکن یک درختچه ی رز دیدم.. خیلی خوشرنگ و پر گل.
صدای گاو شنیدم.
دهنم برای چند گنجشک تپل آب افتاد..
بعد آب نیفتاد و برایشان آرزوی روزی خوش کردم چون پرواز کردند
تخم مرغ درست کردم با بن که با من خوب نبود خوردیم
کمی کون سال را دید زدم و به این نتیجه رسیدم به علت روزه حتی از قبل هم کوچک تر و نحیف تر شده
توی کابینتهای خانه ی همسایه که کلید دادند دست ما گشتم و یک چیز قهوه ای پیدا کردم فکر کردم شاید قره قوروت باشد اما اگر نبود چه؟ ممکن بود . حوصله ندارم ادامه دهم. فقط نچشیدمش.
به تاریخچه ی گنجشک و تفاوتش با بلبل اندیشیدم.
سال را بیدار کرده و سعی در دلبری داشتم برایش و برای او دلبری نموده که بابا ولمون کن شهرزاد روبرو گشتم پس دع الخلق للخالق
به راستی چه کسی گفتتدش؟
دلم برای نانا تنگ نشد.
اما دوستش دارم.
چای ناشیدم.
آدامس نعناع جوییدم و به سال گفتم برود برایم قرص خواب پیدا کند
گفت اگر بیدارش کنم باز هر چه دیدم از کون او دیدم
پیش پایش خوابیدم و این را نوشتم.
شب نخوابیدم و میخواهم بروم صبحانه درست کنم. پایم خیلی درد میکند. باید ویتامین د. س ها را میخوردم اما تمام شده بود.
اینجا صبح حال به هم زن نیست. کوه هست و درختچه روی کوه.
و صدای گنجشک.
حالا میفهمم که من از زندگی قبلی و رفتن بچهها به مدرسه و پختن و فلان چه خسته بودم و هستم.
گفتم زندگی قبلی و خنده ام گرفت انگار زندگی الان من زندگی بعدی باشد.
حالا میفهمم که چقدر بهتر است گاهی مادر نباشم.
گرچه هیچ وقت هم نگفتهام زیاد هستم.
انشاءالله یک اینستاگرام خارجکی با اسمی خارجکیتر درست میکنم با کپشنهای خیلی خارجی و عکسهایم را میگذارم همانجا.
خارجیها باحالند.
حتی میشود باهاشان دوست شد و ..مثلا یک کشاورز عربستانی هست که خیلی محتاط است. توی پیج عربیام به من گفته بود لطفا پیجت را باز کن که بتوانم لایک و ...فکر کنم زنش چکش میکند و میترسد.
بههرحال وقتی پیج را باز کردم خیلی چیزها ازش یاد گرفتم.
خلاصه بهتر است فقط یک الیزایی ملکه الیزابتی کسی باشم برای خودم یا مثلا نادین و لینا و ازهار و اسمار و فلان. اینطوری در امانی و خوشیات را هم میکنی.
نور ماه پاشیده بود روی برگها. فردا میتوانم مرضیه را کمی گول گولان کنم و ازشان بچینم و ببرم برای دلمه؟
بیایید امیدوار باشیم.
شب با سال رفتیم بیرون کمی راه برویم. من گفتم کمی من و من کرد و بعد رفتیم. گفتم بعد تنها بیایم اینجا؟ گفت نه. گفتم پس میآیم.
گفت ممنون.
با سال آمدیم اینجا. خانم نانا که ماند پیش خاله. بن زورکی آمد. برادرم را هم برداشتم آوردم. خوب گرم بود. آمدم دسته گل طلایی اتابک را زیارت کنم.
از در شروع کنیم.
در را گفته بودم بگذارد بغل دیوار نه وسطش. چون اگر وسطش باشد به زمین مردم باز میشود. خوب حرفم را خوب گوش کرد و کاشتش وسط وسط. گفتهاند خیر الامور اوسطها اتابک جان اما به قول پدر سال منظور این است که هر چیزی وسطش خوب است بابا..نه درش..یعنی اینکه نه درش وسط باشد...ضمنا هر چیزی جز دیوار خانهی فلکزدهی من. حالا باید بکوبد بگذارد بغل. بعد؟ گفته بودم دیوار را سنگی درست کند. دو ردیف سنگ کار کرده و بقیه بلوک.
چرا؟
سنگ گیروم نِیومه.
اما من گیروم اومِه که بزنمش وسط ملاجت به زودی. گفتم چرا باید مجبور شود که این را بکوبد و صبر کند تا سنگ گیرش بیاید و آدم شود؟ چرا باید هر کار را هزار بار بکند؟
خندید.
به همین راحتی.
زیر یکی از هلوها گچ و سیمان ریخته و به یک چوب خشک تبدیلش کرده.
بقیهی چیزهایش خوب است جز رنگ در و پنجره که گفته پسرخالهاش را آورده که رنگ آمیز است اما در واقع فقط یک طیز است. انگار نانا رنگ کرده باشد. اشکهای رنگ آویزان و ..
خوب چه بگویم وقتی نشود بالای سرکارگر نباشی اینطور میشود
با این حال همسایه کلیدش را داد. رفتم بالای پشت بام ماه را دیدم. ستارهها را و هوا نه سرد بود و نه گرم. کمی خنک بود.
از آنجا خیلی بهتر بود.
امروز ساعت یازده و نیم صبح وقتی رنگ آمیز آنجا به سال زنگ زد که بیایید ببینید قرنیز را خوب درآوردم رفتم و چه بلایی سرم آمد؟ واقعا حالم بد شد. گرما خیلی برایم بد است.
خیلی.
بیقرار و کلافه میشوم و دیوانه چون نمیشود حتی شب رفت بیرون
بعدش؟
تمام چیزهایم از جمله بیدمجبنونم مردند.
که فدای سرم. به من چه هوا گرم است.
کسی هست در زندگی مجازی من که میخنداندم. قبلا جیمیل میداد و بعدش تلگرام شد و حالا واتساپ..میخنداندم واقعا. مثلا پست قبل را نوشتم. خوب؟
میآید پیام میگذارد:
سلام شهرزاد کی پست میکنی؟
سلام شهرزاد زود پست کن شهرزاد
سلام شهرزاد به زودی ازت نمیگذرم اگه پست نکنی شهرزاد.
سلام شهرزاد میدونی که ترامپ کیم کارداشیان ملاقاتی مثمر ثمر داشتند تو هم زودتر بنویس.
مِی مسخرهاتیم شهرزاد؟
خوب اولش میخندم. بعدش خوشم میآید.
کی پشت مینویشی شهرزاد؟!
این را میبینم و خندهام میگیرد بیشتر.
جدای از اینکه چه رابطهای هست یا چه رابطهای نیست و جدای از اینکه زن است یا مرد است یا انس است یا جن است یا غول است یا جادوگر است یا ..این منش و روش میخنداندم چون شبیه خودم است.
بعد داد میزنم باشه بابا..خفهام نکن ..ئه! بردار برو یه چی دیگه بخون جای این وبلاگ مفلوک..
مینویسه:
دآعوا چرا میکنه خودیش؟!..از وحشت اومدی؟ انسون باش..نون میخوری بخور اما تربیت داشته باش.
خوب تمام آن تا کارم تمام نشده دیگه سراغ اینجا نمییام را نادیده میگیرم و منتظر پیام خندهدارش میمانم بعد از پستم وقتی معمولا پس از اولین پست برایم مینویسد:
ناموسا خیلی مردی.
مینویسم که این یک شوخی حاوی تبعیض جنسیتی است میگوید باشه بابا فمنیست.
میمیرم از خنده.
گاهی هم فکر میکنم مهم نیست چطور به صواب برگشته باشی یا سر عقل آمده باشی. ..یعنی ننشین بررسی کن که بله من در مسئلهای استمرار و تداوم داشتم و اجبار وسیلهای خارج از ارادهی من مرا از آن مسئله نجات داد... و علیرغم میل خودم ازش خلاصی یافتم پس خلاصیام و عدولم از آن حالت برای من ارزشی ندارد..برای من قیمتی ندارد چون من نه به خواست و انتخاب خودم که بالاجبار به این مرتبه و موقعیت کشیده شدم.
مهم این است که حال الانت چطور است..آن قدر خوب هستی که نخواهی وقتی برای بررسی این چیزها بگذاری؟
بله.
- آها... و حرف اضافه نزن.
امروز دعوت شدم به جلسهی داستان.
امروز نه یکشنبه. که دیر گرفتم پیام را و نرفتم.
یادم آمد که پارسال این موقع نظر پهپه در مورد من کمی چالش برانگیز بود برایم و حالا مثل هر چیز دیگری جز خانوادهام در زندگی به ته دستشویی فرنگی نازنینم سقوط کرده و رویش تازه سیفون کشیده شده..میبینم خیلی چیزها و کسها را که شامل احساسات و چیزهای مشابه و مرتبط را که دستهاشان را رو به من گرفتهاند و انگار کمک میخواهند برای بازگشت یا متعجبند از شسته شدنی اینطور اساسی.. اما متاسفم ..بهتر است زودتر شسته شوید.... جایی برای بازگشت که ندارم برای کسی و همینطوری روی کپهی همجنسانتان بمانید روی سطح هم که بویتان درمیآید.
من هم به همان اندازه که عاشق عطرم از بوهایی که درمیآید فراریام.
پس بروید که وقت ضیق است.
اینا دیگه.
من روزی که منزل روستایی را بنا نهادم به خانوادهام گفتم. یعنی سال گفت فکر میکند بد نباشد بگویم. اما به خانوادهی سال نگفتم
و صد در صد اشتباه کردم.
بله. نباید تحت تاثیر خوبی سال قرار میگرفتم و هیجانش.
حالا نتیجه؟
مادرم که فقط نامهی رسمی به خامنهای ننوشته و بهاش خبر نداده که دخترم خانهای روستایی بنا نهاده. و پدرم ز او بدتر. اما اینها مهم نیست.
دیشب یا قبلش بود که یکی از این زیبارویان شیرین کلام به من گفت که میخواهد مثل من و در نزدیک من خانه بخرد
خوب پس آن که از شما فرار کرد و به کوه و کمر پناه برد عمهام بی؟!
نه که نبی.
خوم بودوم.
پس؟
صد سال.
موقع برگشت سال بدون اینکه من حرفی پیش بکشم به من گفت که وقتی کسی از او جلوی روی من طرفداری میکند احساس توهین میکند چون میداند که این کار را نه برای بالا بردن اون که خودش خوب میداند احساس واقعی فلانی و بهمانی نسبت بهاش چی است..که برای کم کردن شان و ارزش من انجام میدهند گاهی.
میداند این را میگویند که من را مقصر جلوه بدهند و اینطوری است که طرف او را میگیرند فقط برای اینکه مرد است و پیشش عزیز شوند و ارزش و قرب بیایند و این شرمآور و لو رفته است و من را پیش او عزیزتر میکند چون حس میکند چیزی در من هست که آنها را به این واکنش وا میدارد.
گفت که این را در من خیلی کم دیده و برای همین هم برای محترمم. هیچ وقت ندیده طرف مردی را در مقابل زنش بگیرم. یا دخالت نکردهام یا اگر ازم نظری خواسته شده ..
خوب خوب بود که هر دو دیگر بزرگ شدهایم و تقریبا رو به عقل رفتهایم.
ازش تشکر کردم و گفتم چقدر خوب که اینها را میداند و مهمتر اینکه میگوید.
خیالم راحت میشود که وقتی زبانم را با ور ور بیخود در این زمینه نمیآلایم از طرف کسی که سرش به تنش میارزد و آن خودش است، سال یعنی، تایید میشوم.
والسلام.
گوشی سال را برداشته بودم و چتش را با گروه دوران دانشجوییاش میخواندم و میگفتم که چقدر بیمزه است شوخیهایش:
بلند گفتم:
- دمت جیز!! این رو سال نوشته و میخوام بدونم که ما توی چه دورهای داریم زندگی میکنیم که دمت جیز هنوز یک جور بامزگی به شمار مییاد؟
ما سه نفر بودیم، و رابعهم کلبهم.
نه شوخی کردم.
پنج نفر بودیم و سادسنا کلبنا.
نه هیچ کدام از اینها در واقع چهار نفر بودیم.
یکیامان خواب بود و بقیه بیدارِ بیدار. و کلب هم اصلا نداشتیم. حتی بزونه نداشتیم.
یکی از همان همیشه بیدارهای زیباکلام گفت:
گوشی مَرده رو برداشتی و مشغول خوندن چتاش هستی و تازه ایراد هم میگیری؟! به تو چه که بامزهاس یا بیمزه.
این یک روشنفکری است.
بله. سخنرانی موجز بالا و سابق الذکر یکطور نعمت سریع النزول در باب روشنفکری است.
و در واقع ناشی از همان دردهای همیشگی است. چون؟ من میتوانم هر وقت بخواهم گوشی سال را زیر و رو کنم و باکیام هم نباشد و البته او هم همین کار را میکند..تقریبا یک سال یا بیشتر از یک سال است که پاک پاکم.
اَه. چقدر وقتی دیگران این را میگفتند نفرتم میگرفت اما خودم گفتمش: پاک پاک.
گوزِ گوز.
بله.
خوب میدانستم اگر به چهار قسمت مساوی خودشان را قسمت کنند شوهرهای سکرتشان گوشیشان را نمیدهند بهاشان که چک کنند و من اصلا حرفم و مسئلهام در اینجا این نیست که کار من درست یا اشتباه یا کار آنها درست یا اشتباه است.
حرفم این است که این همه توپ پر و هجوم سر یک حرف آن هم به شوهر و بَعل خودم ز چیست.
دیگر تعارفی ندارم.
بله. حقیقت این است که من قبلا بررسی و وبیان واقعیت را طوری خودنمایی یا عدم تواضع میدیدم و حالا نیازی به این دیدن ندارم.
بعدش؟
نشنیده گرفتم و ادامه دادم: ها؟ چقدر سال بیمزه است. نه فلانی؟
طرفم و مخاطبم شد یکی از اطراف و اصلا آ ن یکی، گوینده، دیده و شنیده نشد.
تا خودش گفت:
نه که من نمیتونم گوشی فلانی رو چک کنم...یکی نیست به من بگه اگه میتونستی چک کنی این حرف رو نمیزدی و منتظر بود تایید کنم یا بخندم.
که من آن" یکی نیست به من بگه" نبودم.
و نگفتم.
عنوان و عربیهای توی پست در مورد اصحاب کهف است و آیه است و نمیدانم کدام سوره.
قُویبونت.
عنوان: بگو خدا از تعدادشان آگاه است