بعد انس میگیرم به حالم. همانطور که آدمها انس میگیرند به غمهایشان یا نداشتههایشان یا شکستهایشان. انس میگیرم من با حالم. با حالی که درش با خودم دونفرم فقط.
در موردش با کسی حرف نمیزنم. می پذیرمش و میگذارم بگذرد. چیزی را مرور نمیکنم.
تکیه میدهم به حالم. خودم را از دنیا میپوشانم و اجازه میدهم که ترس از آدمها درم رسوب کند. جا بگیرد.
همه چیز محترمانه و باوقار شده و نوع کسلکننده بودنش عوض شده.یادم آمد من به کسالت خود خو گرفتهام.. حتی دیگر این حس بد که روی شادی را میپوشاند.
میشناسمش.
نوع دوستهایم با عوض شدن پستهایم عوض میشوند. آدمهایی که زمانی برای به دست آوردن چیزی که دیگر نیست سراغم آمده بودند مثل همان چیز دیگر نیستند.
خانوادههای خوشبخت همه مثل همهاند و خانوادههای بدبخت هر کدام بدبختی خاص خودش را دارد.
اولین جملهی آناکارنینا.
بریاصخ!
اسمی عجیب برای تولک پیاز. وقتی بذر پیاز کاشته میشود و رشد میکند برمیدارندش و میکارندش جایی دیگر و بعد پیاز میدهد. اسمش بریاصخ است! ابوعلی اولش خجالتی بود. با من حرف نمیزد. وقتی با من حرف میزد به ماه و ستاره و آسمان و مارمولک و پیپی گاو و صدای بز نگاه میکرد اما به من نه.
آنقدر باهاش حرف زدم و ازش چیز پرسیدم و ازش این را پرسیدم که چرا گلها را بالای تپههای دراز میکارد که زیرشان جوی آب کشیده و مستقیم مثل من نمیزند توی زمین و ترههایش را چطور کود میدهد که نسوزند و ..
که حالا وسط آن روستای متعصبی که زنها وقتی مردی میآید تا دم در نمیآیند بیرون و ازخط حدفاصل در خنه و بیرون که زمینی خاکی است پا نمیگذارند بیرون...در آنجا ایستاده بودیم، من و او و سال و برادرم و پسرهایش و تعریف میکرد که چطور کود حیوانی را حل کنیم توی آب و بگذاریم دو سه روز بماند بعد بریزیم زیر سبزی...یکهو جان میگیرد...و علف هرز هم نمیزند و...بعد چوپان و گلهاش آمد و خاک بلند شد...سرفه کردم و به پسرش گفت آب بیاورد که آورد و دقت کردم لیوان را تمیز شسته بودند طفلیها.
صدای بزغاله مثل بچهای جیغ جیغو بود..ابوعلی گفت مامانِ بن مهندس میگوید من اقتصادی کار میکنم ..فقط سبزی میکارم....علاقه به گل ندارم...به سال نگاه میکند و میخندد..دندانهایش قهوهای است. از آهک آب اینجا یا از قلیان؟
سال میگوید خوب راست میگم..دوتا دونه گل نداری تو بِستانِت.. ا..همهاش سبزی اُ پیاز ...سیب زمینی..سیر...
گفتم گل برای چیشه مهندس..میخواد زندگی کنه...قرتیبازی وقت نداره بکنه...این چیزا مال مائیه که دلمون خوشه..گل فقط طبیعی تو بهار..نه، ابوعلی؟
بلند خندید که احسنت و زنی نزدیک شد که لابد کنجکاو شده بود بداند خندهی بلند مردش از سر چیست یا از دست کیست یا برای کیست ..
کم کم جرات کرد و آمد سلام کرد به من..روبوسی و فلان....لابد بهاش گفته بودند زن همراهشان هست..سال گفته بود عبا سرم کنم و نکرده بودم...کلی دعوا و قهر..و نیمبوت را مجبورم کرده بود عوض کنم..از هلال ماه و نخل و غروب و تره و همه چی عکس گرفتم و از بریاصخ..خودش هم فقط ماکسی بلند داشت و شله..عبا نداشت..سرمه داشت به چشمهای درشت که نمیدانم از قبل بود یا برای خاطر من..پودر سرمه تا زیر مژههای پایین نشت کرده بود و انگار گریه کرده باشد
چقدر این خط نشت کرده را زیر مژههای زنهای عرب دیده بودم..از بیبیام تا خودم..تا ..همهی زنها راستش..شاید فقط چون سرمه و سرمهدان را بیشتر میان خودمان دیدم نوشتم عرب.. و اینها..
به ابوعلی گفتم اسمش عجیب است نه؟! بریاصخ؟!
انگار متوجه معنا و مفهوم حرفم نشده باشند و به نظرشان شوخی رسیده باشد و شاید چون نمیدانستند چه بگویند با پسرهایش بلند خندیدند. برای خودشان عجیب نیست چون یک عمر است شنیدهاند..مثل اینکه آنها از ما بشنوند زنی شام شوهر و بچه نداده تا دوازده شب با دوستهایش که شامل زنها و مردها هستند نشسته باشند به حرف و خنده و بعد از شنیدن این ماجرا به ما بگویند عجیب است ها؟!
ما میخندیم. از شدت تعجب آنها.
چون حس میکنیم عجیب است بله...اما دردهای مهمتری داریم که تعجبمان را تحریک کند ما..دردهای حاصل انزوای شهری مثلا..به ما چه که کی با کی میخندد یا از این حرفها....برای آنها هم چیزهای دیگری عجیبتر بود..خوب که چی اسمش بریاصخ باشد یا تار و مار...چه ربطی دارد..برای آنها مثلا اینکه چرا برای من ترهها اینهمه جالبند یا دارم از ابوعلی میپرسم اسم این نخل چیست..و او میگوید غیبانی..که یعنی خود به خود رشد کرده..و یا برحیها کجایند پس...یا برای آبیاری از کجا آب میآورند چون اینجا شط ندارند ..اینها عجیبتر است...
زن با تردید نزدیک شد و گفت "اون باری گفتی به ما که ابروت برنمیداری تو آراشگا...آراشگای ما اومد..دختر عمه بچهها..خواستی بیا با ما"
باش عربی حرف زدم که راحت حرفش را بزند و یکهو گل از گلش شکفت و گفت شام بمانم که گفتم بن خانه منتظرم است و الکی بود چون بن هیچ وقت منتظر من نبود و نیست و میدانستم سومین بشقاب عدس پلو را در غیاب من زده..بعد که سوار ماشین شدیم و سال ماشین را روشن کرد برای ابوعلی و پسرها دست بلند کردم و گفتم فیمالا که سال به طعنه گفت میخوای برو باشون شخم بزن..
محل ندادم و به زن گفتم سلام دخترها را برساند که خوشحال شد که میدانم اسم کدامشان شوق است و کدام سحر..و کدام لیلا..از خندهایی که تمام صورت و چشمهای درشتش را پر کرد متوجه شدم..
قشنگ بودند اسمها..عشق داشتند که به من ربط نداشت..چیزهای دیگر ربط داشت به من یکیاش پرسیدن تاریخ این روستا که ابوعلی گفته اولین بار کپر اول روستا را کسی به اسم بحر(دریا) علم کرده بعدها اسم روستا شده همین...این کافی بود برای اینکه ذهنم را موقع برگشتن مشغول کند..
سال گفت ابوعلی بهاش گفته برایم کود گاو کنار گذاشته
چه بهتر.
زنِ ف امروز برایم توی یک نایلکس که تهاش پوست پیاز و کمی خاک سیبزمینی بود کادوی تولدم را آورد. چادری خانگی که خواهرشوهرش از مشهد برایش آورده بود و یک روز که نوهاش را آورده بود پیشم که با نانا بازی کند سرش بود. آن روز من ایستاده بودم ظرف میشستم و او دم در آشپزخانه نشسته بود و در مورد این میگفت که اولینبار قلیه را از زنی آبادانی یاد گرفته...قبلش هیچ ماهی بلد نبوده بپزد و قرمهسبزی را هم از زنی که خودش اهل شهری از خوزستان بود و شوهرش همشهری ما. میگفت قبلش زیاد توی خط قرمهسبزی نبودهاند. بیشتر کباب میکردند.
من میشنیدم و میخواستم بحث را عوض کنم که دردسر درست کردن قلیه بعدا، برایشان، نیفتد گردنم و از سال بابتش غر بشنوم.. گفتم که چادرش قشنگ است. گفت خواهر شوهرش آورده. اسم این خواهرشوهر را در غیبتها و بدگوییها شنیده بود. به حق یا ناحق دوستش نداشت. بههرحال گفته بود قابلم را ندارد و من گفته بودم اگر دوستش ندارد میتواند با چادر سرمهای من عوضش کند.
گفته بود نه ..میگذاردش برای من.
امروز آوردش.
بوی اسپری داشت. زده بودش که بوی تن ازش برود بوی دهان هم داشت. جای گاز گرفتن چادر با دهان. سوای از این قشنگ بود. طرحش را دوست دارم. بن گفته بود دهاتی.
سال گفته بود خوب است برادرم هم.
بعدش صدایم زده بود و گفته بود ده تومان دارم بدهمش میخواهد یک صندوق گوجهی روستا بفرستد برای دخترش و فقط پنج تومان دارد..میخواست از ترمینال بفرستد.
گفتم ببینم.
بعد آمدم و دیدم پول خرد ندارم و خودم هم اصراری نداشتم بدهم چون از بس وقتی چیزی میآورد بلافاصله و بدون تامل جایش یک چیز میبرد حتی اگر آن چیز به زعم خودش هدیه باشد خسته شده بودم.
بعد آیات گفت که ستونها را کی رنگ کرده؟
حتما صبح زل زده بود بهاشان..گفتم خودم..گفت که دیگه چی؟! و قوطیها را هم دید و گفت وای شهرزاد این جفتی ما( زنی که بعدا میگویم باهاشان چرا قهر است) کلی کوکب کاشته..بیا ببین..به زور من را کشید و نشانم داد که دوتا کرت پر از کوکب دارند.
گفت ای خدا میشه بسوزه کوکباشون؟! کاش با این زنه قهر نمیکردیم اگه میدونستیم اینهمه کوکب داره..
فکر کردم لابد در مورد من و خانهام هم همچین آرزوهایی میکنند گاهی. بههرحال برگشتم و سال گفت بیا یک چیزی نشانت بدهم و آن چیز اسمش بریاصخ بود.
بعد به سال گفتم بایستد. با کمی غر ایستاد. نگهبان بود. یکی بیرون و دیگری در اتاقک نگهبانی. عکس گرفتم از گلها. زمینش را چک کردم ..نوع خاکش..ماسه زیاد داشت..ماسه و خاک..کود حیوانی گوسفندی داشت. خاک اسیدی شده بود و علف هرز هم از همین کلی زده بود بین آهارها..اما قد کشیده بود کلی..ساقهها کلفت..زیاد آب داده بودند و احتمالا از کود گلدهی بود که گلها آنهمه درشت و جاندار بودند.
عکس گرفتم و نگهبان چیزی گفت. فکر کردم میگوید نگیر. یا چرا میگیری. اما دیدم صورتش مهربان و دوستانه است انگار. دقت کردم دیدم میگوید ا ز پرپرها بگیر. جلوتر رفتم و چندتا عکس گرفتم.
خودش نشان داد کدام پر است. بعد گفت برایت بذرش را جمع میکنم. ذوق کردم. باورم نشد.
- واقعا؟
- بله
- خیلی ممنون.خیلی خیلی ممنون
- رو چِشم
سال را نشان دادم.
- آدرس خونه رو از اون آقا بگیرید..
سال نزدیک شد . نزدیک گوش برادرم به عربی میگفت باز این کسی را پیدا کرد باهاش حرف بزند یا شاید میگفت آبرومون رو برد. مطمئن نبودم اما یک آبرو شنیدم و هر دو خندیدند.
نگهبان دست داد و آدرس گرفت.
- حتما براتون میارم بذرش رو
احساس کردم خیلی خوشحالم. انگار همان موقع فرشتهی مخصوص سیندرلا حاضر شد و با چوب جادوییاش باغچهام را پر از آهارهای این آدم کرد.
وقتی توی ماشین نشستیم به سال گفتم باورت میشه بدون اینکه من رو بشناسه گفت برام بذر میاره؟
کمی مسخره کرد: واااای نگو...چه اتفاق مهمی..چه عجیب..اصلا باورم نمیشه...ساکت ماندم که تمامش کند. چرا قهرمان درون من دلقک است؟ و این آقا فرزانه؟ اصلا هم. بعد گفت:
- اونطوری که تو ذوق کردی برای گلها ...
- قشنگ بودن خوب
چیزی نگفت. برادرم گفت قدر بدون سال...
سال چیزی نگفت. انگار نشنیده. برادرم به من تخمهی آفتابگردان داد. سال گفت نخور جوش میزنی. برش گرداندم توی دست برادرم. بعد برادرم گفت الان تو فکر بذرهایی صورتت محوه اینطوری شهرزاد؟ نه؟
سال خندید و گفت داره تو ابرها آهار میبینه.
خوب واقعا هم ابرها شبیه آهار شده بودند.
سرد بود امشب. رفتم از چمدان پلیوری را درآوردم که آذرماه شانزده هفده سال پیش خریدمش..از دستفروش..سرد بود..من وزنم ربع حالا بودم..میرفتم دانشگاه..که ادامه ندادم فقط بهخاطر اینکه؟ حوصله نداشتم و دانشگاه چیزی یادم نمیداد که بلد نباشم..از آدمهای توی کلاس و اساتید هم بدم میآمد و خسته میشدم از اینکه مجبور باشم بنشینم و چرت و پرت بشنوم در حالیکه آدمها در بیرون از آن فضا به نظرم عشق و لذت داشتند..
حوصله نداشتم..پشیمان نیستم..سال را که عقد بودیم و دانشگاه تهران بود او، دیوانه میکردم و میآمد من را با شوقها و دلتنگیهایش میبوسید و میخواست..
پولیور هنوز اندازهام است. دوستش داشتم و دارم... چندتا لباس گرم دیگر هم پوشیدم. بعد دیدم اطلسیها گل داده.خوشحال شدم.
و خیلی هوسی ستونها را هم رنگ کردم. برایش برنامه نداشتم مثل همه چیز زندگیام..مثل وقتی یکهو پدرم یک خودنویس و جوهر آورده بود خانه..الکی الکی روی کاغذی نوشتم سلام حالتان چطور است و ادامه دادم: با من ازدواج میکنی؟
بعد فردایش برگه را از دفتر کندم و برگه را دادم سال.
همینطوری.
زنش شدم.
تمام شد رفت پیکارش زندگی..
یا برای داشتن نانا..بن...برای آمدن به اینجا...وبلاگنویسی..و ..
دیدم دارم رنگ میکنم و بعد دیدم خیلی سردم شده دیگر..بهتر است بروم تو..
آمدم پریدم توی روغن زیتون..میخوابم احتمالا حالا..کمی خوانش و خوابش.
مدت ها فکر می کردم آدم هایی که اعتراف می کنن وجدان اخلاقی والایی دارن و حالا متوجه می شوم که بعضی ها همون طور که استفراغ می کنن اعتراف می کنن ، بالا میارن تا دوباره شروع کن.
مهمانسرای دو دنیا
اریک امانوئل اشمیت
چیزهای احساسی را که میخوانم از آنها که میگویند نمیبخشمت چون روزهایم بدون تو گذشت و نمیدانی چه غمی توی کونم هست وقتی نیستی و ..نمیبخشمت چون میتوانستیم با هم خوشبخت باشیم ..حتی از خواندن اینها هم حوصلهام سر میرود چون عمیقا باور دارم با هم ماندن و خوشحالی یا احساس خوشبختی مادام وجود ندارد..اگر داشته باشد بیماری و مرض است زندگی نیست
پس ناچار میگویم عزی و میروم میشاشم.
عزی به عربی خوزستان یک حواله دادن به کون خود است. ترجمهاش میشود کونم که در واقع به همان است نه تبلیغش.
مثلا وقتی کسی احساس میکند خوشتیپ یا هر عن خاص دیگری است دوروبرها با لبخندی ملیح به هم یا در گوش هم میگویند عزی یا خطاب به طرف عزک
خوب کلاس عربی تمام
بروم طشوری.
فردا یا حالا براش خواهم نوشت خیلی گیج و خر شده بودم ببخشید. اصلا منظورم این نبوده که اون بگه بم عزیزم.
لوییز عزیزم،
پیوند ما ماندگار نشد،
چون طولانی شده بود.
زمان رفیق خوبی برای عشق نیست.
او فقط با دوستی سازگار است.
وقتی زوج های سالخورده ای را می بینم که
بدن هایشان عطش کمتری به لذت جویی دارد،
گمان می کنیم عادت کردن، ریشه تمایل را خشک می کند،
اما می ترسم پای خشکیدنی شدید از نوعی دیگر در میان باشد.
وابستگی اشتیاق را از میان می برد.
هر قدر پیوند بیشتر ریشه می دواند
از سطح بیرونی پوست فراتر می رود.
اکسیر عشق
اریک امانوئل اشمیت
سرم را با اذان صبح زمین گذاشتم و سرم را با اذان ظهر بلند کردم.
خوب برای دیشب اشکال نداشت اما نبینم دیگر این کار را بکنی شهرزاد. میکشمت. با این صورتت.
اتاقم را مرتب کردم.
سال جوشم را فشار داد و گفت از تخمهاس. رفتم توی بغلش انگار که چه کشفی کرده باشد. بیشتر خجالت کشیده بودم که حالم را وقتی که بد است میشود گفت تحمل میکند.
کارهای کوچکی کردم. چندتا صندوق میوه زدم به دیوار با قوطیهای رنگی تویش که چیز میز کاشتم و تایرهای را هم رنگ زدم باز تویشان چیزهایی کاشتم.
امروز آیات از پشت فنس به عادت همیشگی چک کردن ریز و درشت حیاط و باغچهام و بزرگ و کوچک گیاهان و گلدانها و کل وجودم گفت:
- صبح که خواب بودی من و مامانم ایستاده بودیم از پشت فنس نگاه میکردیم تو باغچهات رو ..مامانم نشون داد گفت بین شهرزاد تو چی گلاشه زِده..وااااااااااای که غش کردیم از خنده..مامان گفت یعنی خدا بگم چیکار نکنه ای زنیه که مث بچه دو سالههایه.
خوب معمولا و عموما زنها موقع تعریف از هم یک طعنه کنایهای هم نثار طرف مقابل که اتفاقا دوستش هم دارند و علاقمندند بهاش و اینها هم میکنند. چرا گفتم زنها...؟!..مردها هم گاهی همینند. شاید چون بیشتر با زنها در ارتباطم این را درشان بیشتر دیدم.
بههرحال نمیدانم مدح بود یا ذم. داشت میگفت خوب است این یا بد است؟چون شده وقتهایی که به خیال خودم مورد تعریف بودم آن موقع و طرف داشته شخمم میزده حسابی. یا مثلا فکر میکردهام دارد طعنه میزند اما تعریف بوده. کلا این چیزها را خیلی بلد نیستم. یعنی چیزهای پنهان از پس حرفها و فلان.
نمیدانم خندهاشان از روی بدجنسی بود یا دوستی.
بههرحال بعد صندوقها را دید و واقعا بدون اغراق روی چشمهایش را پردهای اشک از ذوق گرفت. گفت تو خو جونووری، هشتپایی...همهچی بِلدی...حالا هی اینجایه قِشنگش کن..تا چشمایه طِرفمون بیاری...بعد چشممون کنن..ما خو تا گوزیه نِکنیم چازانو نمیشینیم.
خندیدم.
منظورش این بود که تا خرابکاری نکنیم دست برنمیداریم. با تمام بدی و خوبیهایش گاهی اوقات میخنداندم. در واقع بیشتر اوقات.
بعد گربهها هم را کشتند سر یک گربهی دیگر و آیات ترسید و سر نانا داد زد نانا بیا ایور گربهها نخورنت...!
نانا خیلی شل و ول به من نگاه کرد که چرا باید گربهها بخورندش؟ و من با چشم اشاره کردم که مثلا دور شود..اشکال ندارد..نشان بدهد که کمی ترسیده..جای نشان دادن ترسِ مصنوعی دندانهای موشیخرگوشیاش را در پهلویم فرو برده و من در درد و سکوت به آیات لبخند زدم که خداحافظی کند برود و سر این اخلاق نانا که احتمالا آیات میخواست بگوید" خیلی از إی اخلاقاش بدوم میاد" بحث را کش ندهد و ادامه هم ندهد.
بعد کهر فت به نانا گفتم گازم چرا میگیری؟
گفت از دروغ گفتن بهتر است.
سِنان آنتون
شاعر و کارگردان و رماننویسی عراقی است.
شعری دارد:
و از آن روز من شروع به ریختن کردم...
هر بار در اتاقم را باز میکنم و این صحنه هلم میدهد بیرون. چه میشود اگر در را باز کنم و اینها مرتب و منظم سرجای خود نشسته هلم ندهند بیرون بلکه بگویند خوش اومدی...بیا تو بغلمون..
هربار به خودم میگویم فردا و میروم توی باغچه خودم را میکارم...
هیچوقت فکر نمیکردم زمانی برسد در زندگیام که هدیهی تولد بگیرم از کسی که ندیدم..نمیشناسم..صدایش را نشنیدم...پستچی آورده بودش و وقتی برادرم رفته بود امضا کرده بود و...به برادرم گفته بود که حتما طوری تنظیم شده پستش که روز تولد خانمِ شهرزادِ فلانی برسد دستش...یک روز قبلش یعنی..که یعنی من میدانم تولدش کی است...برادرم فحشبارانش میکرد و من میخندیدم...
قبلا هم دوستان مجازی به من محبت داشتند...و روی پاکتها مثلا مینوشتند: تولدت مبارک فلانی و ..این هم دقت کرده بود...اینبار شمارهی سال روی پاکت بود و...برادرم خوب چزانده بودش...حسابی خندیدم از برخورد برادرم باهاش و روزم را با این کتاب که خیلی سرتیتری فکرهایی که به ذهنم میرسد را برداشته توی خودش جمع کرده شروع کردم..
ممنونم فرستنده.
چندتا قوطی رنگ کردهام و حالا با دستهای رنگی تایپ میکنم. نمیدانم باهاشان چه بکنم. آویزانشان کنم زیر پلیت و تق تق کنند یا تویشان گل یا چیزی در این مایه بکارم...؟
زیر همینها روی زمین سرد خوابیده بودم نگاشون میکردم:
بعد غلت زدم دیدم مورچهها با باری از همینا یه مملکت طلایی درست کردن..چقدر قشنگ.
تربچههای دو رنگی که کاشتم:
فکر نمیکردم سبز بشن چون دیر بذرشون رو ریختم. الانم که میکشیدمشون از دل زمین هیچ فکر نمیکردم اینطوری گردلی و دورنگ و تودلبرو باشن..
میخوام بنویسما اما؟
آما
اما برنج رو گاز قل قل میکنه...تو یه لحظهی غفلت میزنه اُ شُله شفته میشه.
بعد میام اُ مینویسم تا بگید بس...یالا بدو خوندون. به قول بچگیای نانا.
میدانید؟ اولش ما دوست بودیم. او مرتب از خوبی من میگفت چنانچه من فکر میکردم یعنی دچار این شک شده بودم که آدم دوستداشتنیای هستم.
بعد من یک پست طعنهدار کنایهآمیز نوشتم و نمیدانم چرا او به خودش گرفت و قهر کرد. چه کار باید بکنم که انگار آفریده نشدهام که زیادو طولانی دوست داشته شوم؟
هیچ.
خدانگهدار بگویم: پس؟ خدانگهدار.
آمدم به شما بگویم:
معجزه و ال و بل....خمیازهام گرفت.
جایش رفتم دستشویی. دست و رو شستم و توی آینه نگاه کردم..
-زنی که میداند چه شده.
حالا آمده ام خاک بردارم از کوههای اطراف در این ساعت تاریک که ساعتها از شروع شبش گذشته و صداهای شبش شروع شده
خاک را میان دستم می فشارم ..ماسه هم دارد دیروز باران بود و خاک هنوز نم دارد و تر است.. سرد است اما گرمای زنده بودن را درش حس میکنم
تاریک است ترسناک است خلوت است
من دیوانه ام
از بعدازظهر رفتهام توی فضایی که میدانم چند وقت طول خواهد کشید. حسش میکنم که دور و برم اولش بال بال میزند و بعد روی دیواری از دیوارها فقط مینشیند و کمکم هم چیز شبیه خودش میشود.
..
چقدر پیرمرد داستانی که دارم ترجمه میکنم شبیه من است. باغچه دارد و درخت و گربهای که اسمش بوسی است! یک روز اگر داستان مرد پیری را خواندید که سگی را به اسم صدای اربابش صدا میزند:
" سگ از اینکه اجازه نداشت تو بیاید معترضانه پارس کرد. توی صدایش رگهی گرفتهی صدای جمعه بود. با وجود این گرفتگی صدا که همان هم توی صدای جمعه بود آیا عجیب بود که اسمِ" صدای اربابش" را رویش بگذارم؟"
...بدانید که ترجمهی من است. حتی اگر اسم روی کتاب شهرزاد نبود و هر اسم دیگری بود که آدمهای دنیای حقیقی را یاد من نیندازد.
میدانم که داستانی خواهد بود که خوانندههایش را، خوانندههای که وبلاگ من را میخوانند را یاد من خواهد انداخت.
میروم دیگر.
به دیده نشدن نیاز دارم. به قایم شدن. فاصله گرفتن. دور شدن...کار کردن.
حرف نزدن.
نگاه کردن. گوش کردن. یک چیزی در وجودم صامت شده. به حرف که درآمد میآیم..