قلبم توی سینه‌ام مرده است. یک تکه سنگ بزرگ شده. روحم توی وجودم سنگین و خفه است. چیزی خاموش شده که روشن شدنی نیست.

دوست ندارم با کسی رابطه داشته باشم.

حتی رشد گیاهان من را یاد دنیای زیر ریشه اشان می اندازد. گویا از تاریکی تغذیه میشوند.

بروم بخوابم امید آنکه هرگز بیدار نشوم.