تیرهای تلگراف… سیم‌های تلفن… سیم‌های برق… (اگر برف ببارد سنگین خواهند شد). اما در این بعد از ظهر سرد که آفتاب زرد رنگ است آن‌ها لرزان و مضطربند. مثل همیشه، شل و افتاده… گوئی الان پاره می‌شوند!
گوشت را به تیرهای تلفن بگذار، لابد صدائی خواهی شنید – به راستی چه پیامی از درونشان می‌گذرد و یا چه خبری؟ و در این لحظه چه کسانی در دو سوی سیم‌ها دلشان می‌تپد یا بی‌اعتنا خمیازه می‌کشند؟


آواز غمناک برای یک شب بی‌مهتاب- بهرام صادقی

چطور




به من بگو یک آدم لال احساساتش را چگونه برای  آدمی نابینا شرح می‌دهد که  به تو بگویم چگونه عاشقت شدم.

last words




"Hello, Brother" were the last words of the first victim. As he faced a rifle, his last words were peaceful words of unconditional love. DO NOT tell me that nonviolence is weak or pacifism is cowardice. I have seen the face of God.

خومزه



لپات از دستپخت مامانم هم خوشمزه‌تره.





این رو دیدم:

همه‌اتون اوهامی الکترونیک هستید.


:)

مادرم میگوید:« دیگه  با پدرت شوخی نمی‌کنم. بهم میگه چرا منو جلوی دخترات مسخره می‌کنی» چاییش را سر می‌کشد و می‌گوید « ایششش، ول کن بابا، چرا با کسی که ژنبه نداره شوخی کنم»

دارد عربی حرف می‌زند و فقط جنبه را فارسی می‌گوید؛ و برای اینکه خیلی شیک حرف زده باشد، مثل لبنانی‌ها و سوری‌ها «ج» را «ژ»  می‌گوید.

با وجود شصت سالگیش هنوز هم یک خانم کوچولوست.


گلنار

سه روز است بابات غذا میپزد تنهایی(برای دسترسی به اصل مطلب کلیک)

امروز نهار پدرم خورشت بامیه پخته  بود. برادرم براش بامیه و  گوجه خرد کرده بود و ظرفها را شسته بود.
برادرم می‌گفت؛ بابام اخلاق همه‌ی آشپزها را دارد. غذا می‌پزد و بدون توجه به  حال ظرف شور ظرف کثیف می کند. وقتی هم بهش می‌گویی جواب میدهد که من آشپزم نه ظرف شور،  چه کار دارم چقدر ظرف کثیف کردم

ظهر مادرم با شهرزاد حرف میزد و گفت بابات و برادرت نهار پختن.
بابام بعد ش به مادرم غر زد که چرا میگی برادرت نهار پخت؟
مادرم بهش میگفت من که  به شهرزاد گفتم  بابات  و برادرت.
بابام اصرار میکرد که نه، تو سر لج همیشگیت با من جوری میگی که زحمت من به باد بره./ 

سرشام الهام زنگ زد و مادرم بهش گفت بابات امروز نهار پخت.
بعدش بابام بهش میگفت تو عمدا میگی امروز نهار پخت، انگار نه انگار که دیروز نهار و شام با من بود.
مادرم داد زد الله اکبر. حالا میرم تو همه گروها مینویسم سه روز حجی آقا عبد آشپزی کرده. برادرم گفت زیر پیامشم مینویسیم  لطفا انتشار دهید تا هرکس نشنیده بشنود.
مادرم به الهام زنگ زد و گفت سه روزه بابات آشپزی کرده، هیچکسم کمکش نکرده.  بعد خیلی خندید و برای الهام گفت که پدرم از چی و چی ناراضی بود. آخرش الهام  باخنده گفت بیچاره برادرم که زحمتش به چشم نمیاد.
بابام که شنید الهام این را گفته خندید.
بعد گفت آخرش بعد از این زحمت که کشیدم، برای یکی دیگه دل میسوزونن.


از وبلاگِ برای نوشتن


شدن یا بودن

 نسل موجودی به نام نویسنده تقریباً ور افتاده است. اشتباه نکنید! این حرف تنها اشاره به خاک پهناور! خودمان ندارد. دوره، دورۀ قلمفرسایی ست. یعنی پرنویسی و چاق و چله نویسی. بسیاری از قلمفرسایان و پرنویسان، نویسنده به آن معناها که سابقه داشته است و می شناسیم، نیستند. اینها لفّاظ اند بر وزن خرّاط. نامدار بودن را برهان نویسنده بودن نگیرید. خیلی چیزها دست به دست هم می دهند تا قلمزنی نامدار می شود. از همه بیشتر زد و بندها، و خود نخود هر آش کردن ها. برای قلمزن، قلم به دست گرفتن کار آسانی ست. از انگشت در بینی گرداندن هم آسان تر است. و به همان اندازه مفرّح!

خلاصه هر کس قلم به دست گرفت، و هر چه دلش خواست، و هر جور که به خیالش رسید، و به عقل نداری اش راست آمد، نشست و صفحاتی را سیاه کرد، آن سیاهکاری اسمش نمی شود نوشته و نویسندگی. حتی اگر سندیکا یا انجمن یا کانون نویسندگان هم، به مجازی بودن یا حقیقی بودنش کاری نداریم، آمد و کس یا کسانی را مصلحتاً، یا به حکم ضرورت سندیکایی، به عضویت پذیرفت، آن کس یا کسان نویسنده نمی شوند. آشنای قدیم من "جمال" در تذکرۀ نویسندگان معاصر آب و خاک شما، همۀ آنهایی را که بیش از سه کتاب دارند، خلعت و لقب نویسندگی بخشیده است. از قدیم گفته اند بشر جایزالخطاست. شما این حکم عددی آمریکایی مآب را جدّی نگیرید. سعی هم نکنید از سه تا بزنید بالا تا اسمتان در چاپ بعدی تذکرۀ فوق الاشعار! در زمرۀ نویسندگان بی چانه!! درج بشود.

بدیش این است که برای نویسنده شدن هیچ کاری نمی شود کرد. بخصوص با زور اصلاً نمی توان نویسنده شد. اگر خودت را بکشی هم، وقتی جوهرش نباشد، نویسنده نمی شوی. دوستی داشتم که در عنفوان شباب تریاک خورد و مرد. اما روی سنگ قبرش نکندند "آرامگاه صادق هدایت". بچه محلی داشتیم که خودش را از پشت بام پرت کرد و غزل خداحافظی را خواند. روی سنگر قبر او هم حکاکی نکردند "مرحوم مغفور فرانتس کافکا که می خواست سوسک بشود اما نویسنده از کار درآمد." خلاصه نویسنده بودن چیزی ست که نمی توان شد!

اما برای نوشتن بردباری لازم است. نوشتن و کنار گذاشتن لازم است. بعداً به سراغ نوشته رفتن و پاره کردن آن لازم است. پیزی و پشتکار لازم است. جوهر، و خایه، بر وزن مایه؟! لازم است. چشم لازم است. چشمی که زندگی را با حواس جمع، و در عمق ببیند. نه در سطح و به صورت عکسی انباشته از اشیاء و موجودات خُرد و خالی ِ دور و بر. نویسنده باید خود ِ زندگی را ببیند. زندگی ساده و باز و گشاد و مسخره و جدی و .... را!

برای نوشتن پا لازم است. پایی که برود و برود و برود. هوا کردن ماهی یک شعر در مجلۀ زرتمغوط شاعری نمی شود. در! کردن فصلی یک داستان در فصلنامۀ عرنعوط نویسنده نمی آفریند. آروغ پراندن بطور یومیه در نشریۀ هپروت و عملیاتی همانند اینها، اسمش می تواند باشد: همچشمی. می تواند باشد: شرکت در مسابقۀ تنفس روزانه. حضور در دباغخانۀ هستی.

نگاهی بین خودمانی به دور و بر بیندازید، خودتان می بینید صحبت از کدام مسابقه است. صحبت از کدام خشتمال ها و بافنده هاست. اینها، به قول داش های بددهان، فقط یاد گرفته ایند به شیوۀ تخماتی کلمه قطار کنند. وقتی هم قطار می کنند، بی خیال ِ هدف و پیام و مخاطب. بین اینها فقط صحبت از مقایسه است. مقایسه چند جلدی بودن و درازی و کوتاهی و کلفتی. و اینکه کی کدام ادبیات را زنده کرده یا اصلاً بنیاد گذاشته است.

اصلاً بگذارید خیال تان را راحت کنم. من خیال می کنم تقّ کلمه درآمده است. بنای ِ کلمه بر آن بود که منظور آدمیزاد را منتقل کند. که روشن کند و بفهماند. اما قلمزن ها، کسبۀ کلام به کلمه خیانت کردند. با آن بیشتر دروغ و فرمالیته چاپ زدند. فرمان برای شاهان، نطق برای رهبران، تفسیر و توجیه برای دغل بازی های سیاسی و اخلاقی و اجتماعی نوشتند. نقد و بررسی قلابی برای قالب کردن خودشان و هم آخورهاشان نوشتند. و همه اینها معنی و اعتبار و آبروی کلمه را کشت. دیگر کلمه پلی از آدمیزاد تا آدمیزاد نیست. امروز کلمه پرتگاه است. معذالک، با این همه، پس، عیناً، هرآینه، نه، بله، یعنی...


از کتاب "با شما نبودم"، بهمن فرسی


تصویر نادرست ما از وضعیت زنان #عربستان
سویل سلیمانی
اصلاحات اخیر در عربستان و خصوصا اجازه ورود زنان به باشگاه باعث تعجب بسیاری از ایرانیان شده است. عدم آگاهی ایرانیان از جامعه عربستان از یک طرف و داشتن تصویری نادرست از این جامعه باعث عجیب دیده شدن این اصلاحات شده، اما چرا ایرانیان اینقدر تعجب زده اند؟
آشنایی من با #جنبش_زنان عربستان به زمانی بر می گردد که منال الشریف بخاطر رانندگی دستگیر شده بود و رسانه های غربی شروع به پوشش خبری زنان عربستان کرده بودند. از طرف دیگر بعد از ورودم به دانشگاه سن دیگو هم کلاسی و دوستان عربستانی باعث شناخت بیشترم از این کشور شد. در کلاسی که گاهی از ۳۰ دانشجو نزدیک ۱۰ دانشجو از کشورهای خلیج بودند.
تصویری که جامعه ایران از عربستان به من داده بود هنوز مربوط به عصر اولیه اسلام بود، تصویری که باعث می شد عربستان را جامعه عقب افتاده ای تصور کنم تا حدی که فکر میکردم هنوز با شتر سفر می‌کند.
دیدن عکس های همکلاسی هایم از شهرهایشان با ماشین های آخرین مدل، خانه های مدل اروپایی و امکاناتی که حتی ما در آمریکا هم آنرا نداشتیم تازه مرا به نادرست بودن این تصویر ارائه شده از عربستان وا می‌داشت.
این تصویرهای تولید شده غیرواقعی دلایل زیادی هم دارد، دولت های ما سالهاست رابطه حسنه ای ندارند و رسانه های دولتی مان عملا در مورد این کشور ها سخنی نمی گویند، یا تصویری که هر دو طرف می‌سازند با واقعیت ها همخوانی ندارد. رسانه های خارج نشین ایران هم عملا در دست ملی گرایانی است که دل خوشی از سعودی ها ندارند. مدام تصویر سنت گرایی سعودی را بزرگ میکنند.
این مسئله فقط محدود به عربستان هم نیست. ما عملا با کشورهای همسایه بیگانه ایم‌. از سیستم پاکستان چیزی نمی دانم مثلا باعث تعجب ما میشود وقتی میشنویم پاکستان در قانون تقریبا سیستمی فدرالی دارد و دولت مرکزی نمی تواند در قانون مناطق دیگر دخالتی کند. یا وقتی چند زبانگی هند را میشنویم و جنبش های اجتماعی این کشورها که در تولید ادبیات اجتماعی از ما خیلی قوی ترند باز دچار تعجب می شویم.
رسانه های ایرانی عملا غربگرا هستند تا همسایه گرا. مدینه فاضله ما لندن یا شهرهای آمریکا است، آنتن های تلویزیون ما زمانی روی پاکستان زوم میکند که گروههای افراطی بمبی را منفجر کرده باشند. لزومی نمی بینند از جامعه مدنی پاکستان یا حتی افغانستان برای ما بگویند. همین تصویرها باعث شده مردم عادی هم علاقه ای به خواندن از این کشورها نداشته باشند.
همین بی خبری ما از همسایه ها باعث شوکه شدنمان در مقابل اخبار اصلاحات عربستان میشود. چون هنوز خبر نداریم که در چند سال اخیر عربستان بیشترین دانشجویان را در دانشگاههای اروپا و آمریکا نسبت به جمعیت خود دارد. دانشجویانی که با بورس کامل دولتی در خارج درس می‌خوانند و حتی برای این درس خواندن از دولت حقوق می‌گیرند. وقتی موج تحصیل کرده های خارج از عربستان به داخل برمیگردند، با خود افکار و ایده های نوینی را نیز می آورند. آیا در چنین وضعی نباید انتظار اصلاحات را داشت؟ یا مثلا برای ما تعجب آور است که بدانیم زنان عربستان بین کشورهای عربی بیشترین درصد تحصیلات را دارند، حتما باز هم خواهیم خندید که چطور زیر نقاب درس میخوانند. جواب ساده است همانطور که زنان ایران زیر چادر میخوانند.
همین بی خبری ما از همسایه ها باعث نگاه غیرواقعی ما از بالا به همسایگان می شود که جرات میکنیم بنویسیم «حتی زنان عربستان اجازه ورود به استادیوم را گرفتند و ما مانده ایم». بله! این جمله، همان نگاه نژادپرستانه و توهم ایرانی را هنوز با خود حمل میکند؛ بجای #یادگیری از همسایه، انرژی مان را صرف تحقیر و توجیه بدبختی خود میکنیم.
feminismeveryday
#آگاهی
@WomenDemands

خواب‌ها در تعقیب او

دو شب پیش خواب دیدم من و تو با هم راه می رفتیم و سر از جاهایی در می اوردیم که تو راحت واردش می شدی و من با ترس و احساس نگرانی شدید... جاهایی خلوت و عجیب و غریب... زمینهایی که خاکی و خیس بود و من اطمینان نداشتم زیر این آب چقدر عمق داره اما همه آبهاش سطحی بود
پر از دار و درخت و خلوت و سایه روشن مرموز
من فقط با تو همراهی می کردم اما هیچ لذتی نمی بردم
تو شاد بودی و از این قدم زدنها لذت می بردی
هر چه بود جاهایی خیلی عجیب و غریب بود و من مطمئن بودم اگر کمی بیشتر می ماندیم حتما یک اتفاق بدی برامون می افتاد
به هر ما فقط کمی واردشون می شدیم و بعد در می امدیم و به راهمون ادامه می دادیم تا به جای دیگری می رسیدیم که با جای قبل متفاوت بود اما همچنان عجیب و ساکت و مرموز
جاهایی مثل غارهای نمناک :

خواب‌هایی که تعقیبش می‌کنند
می‌خواهم خوب به‌اش فکر کنم و تحلیلش کنم و ببینم چرا این‌چنین خوابی در مورد من دیده. مطمئنم جواب را خواهم یافت..ولی آیا باید به او گفت که مثلا شاید از مصاحبت با من لذت نمی‌برد؟!

زیباترین زن زندگى ام را امروز دیدم. با او قرارى در خیابانى داشتم و وقتى که نشست، وقتى که انحناهاى طبیعى تنش نیمکت سنگى را مثل رودى آرام لمس کردند، با چشم هاى کنجکاوش نگاهم کرد. بى مضایقه زن بود. پیکرى رنسانسى و فربه داشت و این ناهمخوانى اش با جریان روز، جذابش مى کرد. کتاب خوانده و دانا، قشنگ حرف مى زد و صلحى با جهان داشت.او هیج شبیه عکس هاى روى مجله هاى مد نبود. چیزى بود که دوست داشت باشد. دوست داشت در قهوه اش شکر زیاد بریزد و سالادش را با نمک بخورد. زیر چانه اش چروک هایى ریز داشت و در تمام آن مدت، شکم بعد از زایمان بزرگ شده اش را مخفى نکرد. خوب دیده بود و خوب خوانده بود و تبلیغات گسترده ى چگونه لاغر شویم و چگونه چروک زیر چشم ها را مخفى کنیم، گولش نزده بودند. او در انتهایى ترین روزهاى سى سالگى، پذیرفته بود که هزار بار شکست خورده و نمرده: خودم کردم، خودم . تنش ،مجموعه ى زیبایی هاى طبیعى انسان. بعد، راه رفتیم. شاد بود و از خندیدن نمى ترسید. بلند مى خندید و صداى زنانه ى محکمش ، مى پیچید همه جا. گرتا گاربو نبود، مارلنه دیتریش نبود، جین فوندا نبود، الیزابت تیلور و جین سیبرگ نبود؛ خودش بود. خودش را پیدا کرده بود و همچنان که قدم مى زد، سنگ هایى را برمى داشت که مجسمه بسازد.
او، همان زن کمیابى ست که از یاد رفته ست. او همان زنى ست که قرن هاست کم پیدا شده و جایش را روبوت هاى کم هوش گرفته اند. او از جایى در همان رنسانس، دیگر تکثیر نشده. این است که دور از اجتماع ظاهربینى هاى مفرط، در جنگل هاى خلوت قدم مى زند و مى داند که کیست و چه مى خواهد.اوست که وزن مى دهد به جهان.


@GhazallSadrr

در کمال صحت و سلامت عقل، از فمینیست ‌های وطنی تندرو که با فعالیت‌های غیرمنطقی،ملت را از این مکتب فکری گریزان کرده‌اند، تبری می‌جویم. حاصل فعالیت‌های آن‌ها چیزی نیست جز دور شدن آدم‌ها از اصل لذت، و دیگر دشمن پنداری. ضمن این‌که آدم با خواندن یک قطار کتاب هم ممکن است فمینیست نشود بلکه فقط ادا درآورد در حالی‌که در زیست خصوصی‌اش، مطیع سیستم مردسالار باشد. عمده‌ی این چیزی که الان می‌بینیم، فمینیسم نیست، خشکه باوری‌ست و تولید یک‌سری چهره‌های دماغ‌سربالای « دنبالم نیا بو می‌دی» که دقیقن در بزنگاه حق‌طلبی، هاج و واج تماشا می‌کند و هنوز ارتباطی با جامعه‌ی واقعی پیدا نکرده‌ست. من که سمت «کاترین دنوو» می‌ایستم که می‌گوید دارید شورش را در می‌آورید. ایمان دارم که حق من دست خودم است و لذات من دست خودم. می‌توانم در آن واحد مردی متلک‌گو را آنقدر در خیابان بدوانم که به غلط کردن بیفتد، و در همان زمان صدها دوست مرد درجه یک داشته باشم. از زیبایی آن‌ها تعریف کنم و زیبایی خودم را از آن‌ها بشنوم. می‌توانم انتخاب کنم.
اعتقاد رادیکال به هر مکتب فکری، آزادی را از آدم سلب می‌کند. ضمن این‌که شما اگر تمایلات فمینیستی داری،ضرور نیست که مدام با بلندگو اعلام کنی. کافی‌ست که فمینیستی زندگی کنی. نگذاری به دلیل زن بودنت حقی از تو سلب شود. این دیگر چه مدلی‌ست که مردها را نرینه صدا می‌کند؟  یعنی از این‌به بعد هر مردی با ما دست داد یک چک بخوابانیم توی گوشش چون او یک متجاوز بالقوه‌ست؟  اسم دیگر این از آن ور بام افتادن می‌تواند این باشد : فاشیسم جنسی. قربانی ساختن از زن. بدعنقی را رواج دادن. بازتولید تابو از بدن زن. بی‌شعور دانستنش. و دیدنش در نقش یک مفعول تاریخی.


@GhazallSadrr

مشته حسن(برای دست‌یابی به اصل مطلب کلیک کنید)

خاله ام در کودکی حصبه گرفت، که نابیناش کرد. الان حدود ۷۰سال دارد و با یکی از فامیلهایش زندگی میکند، که خودش او را بزرگ کرد، یعنی خاله ام آن فامیل را. رابطه فامیلیشان پیچیده است و ارزش توضیح ندارد. رابطه ی خیلی ضعیف و دورادوری با مادرم دارد. جدیدا بیشتر با هم در تماسند.


خاله پیش مادرم مدام نفرین میکند من هیچوقت نمیگذرم از کسایی که ذریه منو بریدن.


 یعنی منظورش این است که نگذاشتند بچه دار بشود.


 حتما احساس تنهایی میکند، و حسرتش را دارد که جای بغل کردن بچه های دیگران بچه خودش را بزرگ کند. لابد برای بچه های آن فامیل زحمت کشیده و بزرگشان کرده و بعد دیده هیچ حقی بر آن بچه ها ندارد، و آخر بچه ی مردمند.


اینها فکرهای خودم است درباره اش، خودم ندیدم یا نشنیدم که مستقیم اینها را بگوید. الان همیشه توی زندگی آن بچه ها حتی بیشتر از یک مادر دخالت میکند و حرص میخورد، و با صدای گرفته اش بلند بلند داد میزند و حرص میخورد و فحش میدهد. عصبی مزاج است، و نسبتا زودرنج. لحباز است و هیچ عقیده ای را جز عقیده خودش قبول ندارد.


عکس جوانیش را دیده ام، تقریبا خوش بر و رو بود. قد بلند و موهای صاف مشکی ، اما چشمهایش بسته و فرو رفته بودند، با این حال شکل ترسناکی نداشت. مادرم میگوید خوش صدا بوده. توی عروسیها ازش میخواستند بخواند قبلا.


خاله ام یک خواستگار داشته و داییهام که ازش کوچکتر بودند بهش ندادندش، و خاله نفرینشان میکند.


مطمئنا اگر خودش احتیاج به اذن برادر نداشت، میتوانست برود زنش بشود. خاله ام قبول کرده بود، اما برادرش نه، گفته بعدا ولش میکند یا ممکن است بهش ظلم و ستم کند. البته به نظر من داییم از دلسوزی این کار را نکرده؛ بیشتر از روی قُد بودن، برای اینکه دوست داشت حرف حرفِ خودش باشد. بعدها دایی کوچیکه هروقت با خاله دعوا میکرد برای دست انداختنش، بهش میگفته مشته حسن؛ که اسم همان خواستگارش بوده.


مادرم میگفت بهش میگفتند مَشته حسن؛ همان مشدی حسن که توی روستای مادرم اینها اسمش را اینجور تلفظ میکردند.


مشته حسن یک پیرمرد بوده که زن و بچه هایش را توی یک شهر شمالیتر گذاشته و آمده توی نخلستان یک قطعه زمین خریده و تنهایی آنجا مشغول کار شده.


وقتی پرسیدم. پدر و مادرم گفتند نمیدانند چرا خانواده را ول کرده و آمده جنوب.


مادرم میگفت خیلی آدم خوبی بود، زمینش همسایه زمین ما بود و برایمان سَعَف -شاخه های نخل- می آورد که ما ازش زنبیل و حصیر و سفره ی حصیری ببافیم.


بابام طبق معیار خودش، میگفت واقعا آدم خوبی بود. همیشه توی روستا خودش اذان میگفت. برای پدرم این خیلی ملا ک است؛ کسی که داوطلبانه توی روستا اذان بگوید، در دوره ای که حکومت متدین بودن را تشویق نمیکرد.


قول داده بود که زمین نخلستانش را به اسم خاله ام کند، و خودش تنها تر و خشکش کند. برای همین است که میگویم داییم از روی دلسوزی نبود که ردش کرد.


بعدها، سالهای بعد از جنگ، بعد از فوت مشته حسن، پسرهایش آمدند زمینش را فروختند و رفتند؛ که میتوانست  یک ارث کوچک ولی قابل توجه برای خاله ام باشد. بیاید با فرزندش، دختر یا پسر اینجا زندگی کند.


با خودم داستان را مجسم کردم. مشته حسن برای بی بی . سعف می آورده . چشمش افتاده به خاله ام با صدای بلند و داد زدنش. پر از نیروی جوانی, ولی همراه باضعف کوری؛ که او را مناسب زندگی با یک پیرمرد میکرد.

نمیدانم نیت مشته حسن چند درصد دلسوزی بوده، و چند درصد خودخواهی خودش، که به هرحال یک زن جوان را در آغوش خواهد گرفت؛ اما به هرحال فکر ازدواج با این دختر جوان توی ذهنش می افتد. اگر بخواهیم رمانتیکترش کنیم، میتوانیم فکر کنیم که مشته حسن وقتی سعف نخل می آورده خاله را در حال زمزمه ی یک آهنگ دیده و مهرش را به دل گرفته.

یا اینکه وقتی خاله ام میرفته غازها و اردکها را بچراند، مشته حسن اندام بلندبالای خاله را دیده و با خودش فکر کرده چرا این دختر توی خانه خودم نباشد. دختر زرنگیست. کارهای زمین را با هم میکنیم؛ عصرها انیس و مونس هم میشویم و زندگی را با هم میسازیم. حتما بارها توی خیالش خاله را در آغوش گرفته.

نمیدانم خاله وقتی فهمیده خواستگار دارد چه حسی داشته.

خوشحال شده؟ احساس کرده آینده ای پیش رو دارد که تا حالا برای خودش مجسم نمیکرده؟ شاید بارها یک زندگی مشترک را تصور کرده و احساس خوشی کرده. 

ناامیدی بعد از رد کردن برادرش میتوانست خیلی دردناک بوده باشد. برگشتن دوباره به همان وضع سابق، زندگی به عنوان یک دختر کور که بخاطر کوری همیشه مسخره میشده. تنهایی. فقر شدید خانواده اش.

با خودم فکر میکنم، کدام درست تر است؟ اینکه مبدا فکری مخالفتم با چند زنه بودن مردها را بگذارم زیرپا، و بگویم خاله ام بخاطر کور بودن بهتر بود ازدواج میکرد با پیرمردی که زن داشت؟ یا اینکه اینقدر سست نباشم در اعتقاداتم، و بگویم بهتر شد که زن دوم نشد؟

در یک زندگی آرمانی، آدم خیری پیدا میشد و خاله ام را تحت کفالت میگرفت تا مجبور نباشد برای رفاه حالش زن دوم بشود، آن هم یک پیرمرد.

اما دنیای ما هیچ ارتباطی با چنین زندگی آرمانی ای ندارد.

بهرحال به نظرم مشته حسن آدم خوبی بوده، میخواسته برای خاله ام یک زندگی تامین کند. و خاله ام با این ازدواج خوشبختتر میبود.