کانالی که گاه می‌بینم ، از بعضی از کشورهای عربی زن‌های معمولی آشپز، آورده‌اند که غذای کشورشان را بپزند.مثلا توی این قسمت از عراق و سودان و مصر و سوریه بودند..

بعد زنها همینطوری با هم از این می‌گویند که به نظرشان بچه ها روزه بگیرند یا نگیرند یا برای بچه ها معلم خصوصی بگیرند یا نگیرند یا مثلا شوید استفاده کنند یا گشنیز یا جعفری.. و توی سوریه اصلا شوید استفاده نمی‌کنند اما توی عراق و لهجه‌ها متفاوت است و ...زن‌ها قشنگ و آرام با هم حرف می‌زنند و می‌پزند... فکر می‌کنم اگر بین‌شان بودم چی می پختم؟ 

ایرانی‌عربی.. قرمه سبزی؟ قلیه ماهی؟ لهجه‌ی عربی‌ام بین لهجه‌ی جنوب عراق و عرب‌های خلیج بود... بعد چی می‌پوشیدم؟ 

ماکسی با حاشیه‌ای از الفبای عربی و شال؟ نمی دانم اما از لباس و إکسسوارات زنِ عراقی خوشم آمد و ماکسی شماره‌دوزی شده‌ی فلسطینیة و یاد گرفتم چند غذای جدید بپزم.

عکس‌ها را در کانال می‌توانید ببینید. 

یه روز وقت می کنم و خیلی چیزا می‌نویسم..

میگه از شوهرش جدا شده و شوهر گفته بیا صیغه ام شو.

من بودم؟ نمیدونم.. کلا فکر نمی‌کنم به لطف خدا به من زن همچین جوانمردی میشدم اما اگه بگیم توی یه رابطه ی مشابه قرار میگرفتم....؟ نمیدونم ...نمیتونم اصلا فکر کنم که ایمن هستم از این درد.. چون .. فقط سخته.

و دعائی که از بچگی رو زبونم بود و من درآوردی بود رو تکرار میکنم.

الهی لاتترکنی لنفسی و خذ بیدی و إذا کنت غبیة ارجعنی الی صوابی یا الله  

*خرمشهر اردیبهشت۹۷ در اشغال عراقی ها*





*سکانس اول:بازار ماهی فروشان خرمشهر*




باشور و اشتیاق مانند اکثر جمعه ها که به بچه ها قول ماهی خوردن داده بودم وارد بازار ماهی فروشها شدم.ازدحام نامتعارف جمعیت و چهره های ناشناخته انها تعجب برانگیز بود.


*اقا ببخشید صبور کیلوچند؟*


*قابل نداره خانم۸۵۰۰۰تومان*


غرفه کناری

*اقا حلوا سیاه کیلوچند؟*


مرد ماهی فروش سرگرم شمردن دلارها و دینارهای مرد عراقی بود که ماهیهایش را خریده بود و مرد عراقی هم با چهره ای بشاش در حال آماده کردن صندوق کائوچوبی برای بردن ماهی هایش بود.

صدایم را کمی بلند تر کردم و از ماهی فروش پرسیدم: *اقا پرسیدم حلواسیاه کیلوچنده؟*


*ماهی فروش که تازه متوجه حضور من شده بودگفت: ۴۵۰۰۰ تومان*


*گفتم:عامو هفته پیش ۱۸۰۰۰ تومان بود چی شده اینقدر گرون شده؟*


*گفت:نمیبینید امروز مشتری عراقی زیاده؟*



داخل بازار هرچه گشتم ماهی ارزان کمتر از ۳۰۰۰۰ تومان پیدانکردم .حتی قزل الای پرورشی هم در بازار نبود.

اما تا دلتان بخواهد صفا و شادی در دل ماهی فروش ها بود که ماهی هایشان را با قیمت بالا با دلارو دینارهای عراقیها عوض کرده بودند.


*اما به چه قیمتی*


*به قیمت دست خالی برگشتن خانواده های خرمشهری از بازار ماهی فروش ها*



*خرمشهری های همیشه مظلوم*



بالاخره هم مرغی خریدم برای بچه ها مرغ سرخ شده به جای ماهی سرخ شده دادم و به بچه هایم گفتم بخورید به سلامتی عراقی ها و چشمتان را ببندید و تجسم کنید که ماهی میخورید که همین مرغ هم دست کمی از ماهی ندارد و یک مرغ ۲۷۰۰۰ تومان شده ...



*ادامه دارد...*



 

*رقیه جعفری فعال اجتماعی خرمشهر*

اگر لپتاپم شارژ داشت بیشتر و بهتر می‌نوشتم اما خوب ندارد. خاموش است.

پس هدفون در گوش موسیقی های بی کلام می‌شنوم و قصر میخوانم.. قصر کافکا. 

_تو هم مثل من شب بیداری؟

آها. 

برو عامو

دیشب یک دعا خواندم.

کتاب بغل تخت را باز کردم که خواندمش. تازه وسط خواندنش بود که دیدم بالای صفحه نوشته شده کمیل. اما این‌ها مهم نیست. یک چیزی داشت که این‌طوری بود.

می‌گفت من بر عذابت صبر می‌ورزم اما بر ندیدنت و فراقت چطور؟!

خوب دقت کردم دیدم آدم بر عذاب ممکن است صبر کند اما ندیدن و فراق بدتر از عذاب کشیدن از اذیت و آزارهای کسی است که آدم دوست دارد. یا این‌که تو از مهربانی‌ها و نظر مهر آن کس که دوست داری محروم شوی.

انگار تحمل شکنجه و این‌ها از این راحت‌تر است. گویا راحت‌تر است. آن‌طور که نوشته شده بود راحت‌تر است.
سال ِ سال‌های قدیم را یادم آمد که وقتی اذیتم می‌کرد از او به او پناه می‌بردم اما وقتی که نمی‌دیدمش یا می‌رفت و برنمی‌گشت...

آه!

چه کوچک و ضعیف بودم و چه گناه داشتم.

اما به جایی می‌رسد که مشاور ازش تعجب کند و گله کند که چرا شش ماهی که رفتی آن‌جا از دردهایت بگویی...دردهای عجیبت و این‌ها یک‌بار حتی گریه نکردی..این عجیب نیست؟

عجیب نیست که داری از دردهای عجیب و غریبت طوری حرف می‌زنی که انگار داری دستور غذا می‌دهی..؟ که وقتی تو را در موقعیت درد پرت می‌کند برای زدن کسی هیچ خشمی، هیجانی، حسی در تو نیست.
آیا تمساح شده‌ای؟

نه.

اما خوب باید برای مشاور بگویم که این‌هایی که دارم می‌گویم به تو قبلا نوشته‌ام. زهرش را گرفته‌ام...و این‌که اگر من هم مثل بقیه‌ی مراجعه‌کننده‌ها نباشم شاید و شاید و نه حتما، شاید برای این باشد که آن شب و شب بعدش روی تخت بیمارستان دیگر دردهای قبلش درد نشد و دردهای بعدش هم درد نشد.

زخمم از ابتدای زندگی‌ام روی این خاک و زیر این آسمان تا این لحظه یک خط ممتد بوده که آن شب و شب بعدش به عمیق‌ترین نقطه‌ی خودش که رسید وقتی خوب آن زخم باز درونش کاویده شد و بلورهای نمک رویش ذوب شد..

بعدش.

بعدش درد شد آن زنی که روی نیمکت روبرویی نشسته بود و منتظر بود بمیرم...زنی که رد فاصله‌ی بستن چشم‌هایم روبرویم نشسته بود ..زنی با دیگرانی که قوطی بر زانو منتظر بودند بمیرم.

خواب.

بله دیگر بقیه‌ی خواب‌ها فقط سایه‌ی خواب بودند. آن خواب بود که فصل الختام تمام خواب‌هایی بود که طی سال‌های قبل تعقیبم می‌کردند. راستش گذشته و نتیجه‌اش برای من بهتر از این نمی‌شد.

گذشته و آدم‌هایش سرم را روی سنگی گذاشتند و دیگران با سنگ دیگری روی سرم کوبیدند. من جای سنگ‌خور را نشان دادم

این‌جا ..این‌جا بزنید..

چون نمی‌توانستم سرم را از دست گذشته و دست‌هایش رها کنم.

سرمی که بالای سرم از شدت تزریق مسکن‌ها پاره شد...پرستارهایی که با بوی ادکلن و رژ و لاک قرمز می‌دویدند.

خوب؟

شهرزاد؟

یکی بود یکی نبود..زنی بود که روبروی مشاور نشسته بود و مشاور به او می‌گفت  این‌ها را که می‌گویی  نباید  این‌قدر بی‌حس باشی..باید گریه کنی.

زن گفت برای چیزی که گذشته و دردش کشیده شده و زهرش گرفته شده چطور گریه کنم و غصه بخورم؟ مگر زندگی با من قرارداد بسته که اگر برای گذشته گریه کنم حال و آینده بی‌درد خواهد بود؟! بگذار دردهای حال و آینده از راه برسد گریه هم خواهد آمد.

مشاور گفت باید گذشته‌ات را درمان کنیم...آخر.

زن گفت : امروز که را باید بزنیم؟! بیاوریم بنشانیم روبرویمان و ازش بپرسم چرا و چطور و بعد خونین و مالین‌ش کنیم؟

مشاور گفت پس درمان را جدی گرفتی.

زن گفت بله، برای اولین بار در زندگی چیزی را خیلی جدی گرفته‌‎ام.

مشاور گفت خودت انتخاب کن.

زن گفت: امممممم....خودم.

مشاور گفت شروع کن

زن گفت:

یکی بود یکی نبود زنی بود که جای سنگ‌خورش را به آدم‌ها نشان می‌داد.

مشاور گفت چه کارش می‌کنی؟

زن گفت با سنگ می‌زنم توی سرش.

مشاور گفت کجا..نشان بده.

زن دستش را مشت کرد و گوشه‌ی سرش را نشان داد..

مشاور گفت خوب بزن.

زن دردش آمد. درد بالاخره آمد..برق اشکی گوشه‌ی چشم  زن درخشید.

مشاور گفت آه صبر کن...اشک. دارم می‌بینمش.

باید زمانش را بنویسم.

نوشت.

زن که می‌خواست باز شروع کند اشکش خشکیده بود.
مشتی که گره خورده بود را باز کرد. .ساکت و صامت به مشاور زل زد و گفت:

من فکر می‌کنم خوب شده‌ام.

- شاید قرار نیست دیگر هی گریه کنم؟!..

 و خندید.

مشاور لبخند زد.

- تو مثل بچه‌ای هستی که تا می‌بردنش دکتر از ترس آمپول می‌گوید خوب شده‌ام

زن بلند خندید و مشاور جلویش یک لیوان چای و دو تکه شکلات گذاشت. زن یکی را خورد و دیگری را در کیف گذاشت.

مشاور گفت خوب پس نمی‌خواهی کسی را بزنی یا گریه کنی؟

- خوب واقعا نمی‌تونم

- درمورد چی می‌خوای حرف بزنی پس؟

یک قلپ چای.

- می‌خواهم از شما بپرسم این‌که زیر عبا ماهی می‌شوم طبیعی است؟ یعنی با لذت سرم را تکان می‌دهم زیر عبا و واقعا بازی می‌کنم با خودم..یعنی واقعا خوشم می‌آید از این حرکات و این‌که تند تند تند بستنی را لیس می‌زنم که بشود نوک تیز و بعد روی لب‌هایم باهاش چاپ می‌زنم طبیعی است؟ یعنی فکر نمی‌کنید این‌ها نوعی انحراف باشد یا بیماری است یا عدم بلوغ است یا هر چه و اگر باشد وقتی من ازشان لذت می‌برم مشکلی دارد و آیا شما آن داستان را از اروین یالوم خوانده‌اید؟ وقتی که زنی با کسی دوست بود که دچار شیدایی و جنون بود و تازه بعد از مرگش فهمید که تمام لذت‌هایش باهاش بیمارگونه بوده؟ خوب این دانستن به چه کار می‌آید جز حرام کردن لذت؟

اگر آدم بداند که فلان حالت و رفتار و روحیه‌اش فلان بیماری است و از بهمان نقص سرچشمه می‌گیرد کمکی می‌تواند به خودش بکند؟ اگر ازش لذت ببرد چه؟ یعنی چه می‎شود کرد اگر این حالت و روحیه در انسان تعطیل شود؟ جایگزینش می‌شود چه؟ مثلا دست روی دست گذاشتن و به دغدغه‌های جدی زندگی فکر کردن؟! یا حالتی که آدم در برابر کسانی که از خودش درشت‌ترند می‌گیرد؟! ها؟!

مشاور گفت خندید.

- به اندازه‌ی تمام جلسات گذشته حرف زدی.

- خوب بله...به این ها فکر کردم

- آن پستت در مورد جلسات را خواندم..دریای نور و کوه نور

و بلند خندید. از قبل بلندتر.

زن گفت خوب این‌ها بیماری است؟

مشاور گفت باید از جاهای دیگر شروع کرد. از گذشته. من تا اشکت در نیاورم نمی‌توانم به سئوال دیگری در تو جواب بدهم.

زن گفت باشه کسی را بزنیم.

مشاور گفت کی را؟

زن گفت شما.


توی حیاطمان بوسی داریم که بچه دار شده. چهارتا بودند یکی سیاه کامل بود که مرد. از همان اولش مریض بود و کوچک بود. یک روز دیدم خشک گوشه‌ی انبار مرده. سعی کردم نانا نفهمد اما وقتی سال با بیل برد چالش کرد به من گفت دارم سعی می‌کنم که نگذارم بفهمد مرده؟! او فهمیده و با واقعیت کنار آمده.

خوب باز هم خوب است.

فکر کردم شلوغش می‌کند. اما نکرد و ازش تشکر کردم.


بعد سه‌تا ماندند که سرگرمی‌ام شده نگاه کردن به‌اشان. دم مادرشان را گاز می‌گیرند و از توی بلوکی که توی حیاط هست از سر و کول هم بالا می‌روند و از این حرف‌ها. یکی‌اشان خیلی مامانی است. یعنی چسبیده به بوسی. همیشه آن‌قدر شیر می‌خورد که خوابش ببرد و بوسی را هلاک کند.

خوب؟

هیچی.

برای بوسی صبح‌ها شیر می‌گذارم.

آره به من بگو احمق . من. منی که از دست بوسی خسته شده بودم برایش شیر می‌گذارم و نانا می‌گوید بهترین مادر دنیایم.

و از قول من به خاله‌اش گفته که ماما گفته بوسی هر چی  هم نباشد مادر است.

بعد خواهرم خنده‌کنان آمد سراغم و گفت تو این حرف را زدی؟ گفتم ها بِله. گفت درد. چقدر هم جدی سخنان حکمت آمیز تولید کردی در این زمینه. گفت نانا به‌اش گفته فکر می‌کند من بوسی‌ام.

خوب چه بگویم سخنی نیست می‌وزد از سر امید و از این حرف‌ها.


فهمیده شدن

فهمیده شدن

فهمیده شدن

شبیه داشتن

و نقطه اشتراک داشتن

این‌ها...این‌ها ..می‌دانی این چیزها است که من را سمت کسی جذب می‌کند. این چیزها که برای من جذاب است. و باعث می‎شود که حس کنم ئه! این هم مثل من است. در فضایی شبیه فضای من بزرگ شده. شبیه من فکر می‌کند. نگاهش به نگاه من به زندگی شبیه است. من تنها نیستم. من فرق نمی‌کنم.او هم همین احساس را دارد در مورد آن مسئله.

مثل وقتی کتابی می‌خوانی که تمام افکار نامرتب و مبهم تو را سلیس و مرتب و شماره‌دار برایت زیر هم نوشته و همه را توضیح داده.

مثلا ذهب از این ور آن ور برایم چیزهایی می‌فرستد که تازه می‌فهمم که مثلا چرا فلان کمبود را در فلان ویتامین حس می‌کردم یا چرا همیشه فلان کمبود را داشته‌ام.

بله همه‌‌ی این‌ها به روح ربط دارد.

روح.

خوب ذهب به مناسبت خانه برایم کادو فرستاد. از کجا؟! قطب.

تا حالا همچین هدیه‌ای نگرفته بودم. واقعا شگفت‌زده شدم. خدای من.

از حقوقش بود. از قطب.
برای من عجیب بود. دنیا کوچک است و دیگر هیچ چیز دور نیست.

اما چرا. دور هم هست. مگر گاهی وقتی توی بغل سالم فکر نمی‌کنم چرا این‌همه تنهام؟ و وقتی با خواهرهایم می‌خندم دستی قلبم را نمی‌فشارد که این‌ها مایه‌ی خنده‌ی من نیست. مایع خنده‌ی من هم نیست.

کف خنده‌ی من هم نیست.

پس چی است؟

خوب می‌خندم و دلم جای دگر است. جای دگری در ذهن من است. هیچ جای دگری وجود ندارد. همه‌اش حرف است.
خوب چند روز پیش ذهب در برف گیر کرد و یک یهودی به‌اش کمک کرد که مدت زیادی در آلاسکا زندگی کرده بود. یهودی مهربانی بوده که عید فطر برایش شکلات می‌آورد.

ذهب در قطب حجاب دارد. همیشه به او می‌گویم لطفا برای من دعا کن.

او می‌گوید باشه.

امروز به‌اش گفتم خیلی دلم می‌خواهد بخور و عود و قهوه به‌اش بدهم.

گفت باشه..شاید هم یک وقتی آمد ایران.

ئه؟! واقعا؟!

شاید بیاید.

اما ذهب شبیه من است در خیلی چیزها. او هم زیاد می‌خندد بی‌که زیادخنده‌اش بگیرد.

سال گفت چشات رو دوست دارم.

داشت تعریف می‌کرد که بروم باقلاپلو هم درست کنم!

- سال لوبیا پلو درست کردم بیدا رشو بخور حتما...سالاد خواستم درست کنم ترسیدم تشنه شی.

- باقلا هم خریدم.

این یعنی باقلا هم خواستی درست کن.

- بولو گووم‌شوو
که گفت عزیزم..قشنگ‌ترین برو گمشویی که تا حالا شنیدم و بعدش گفتم بامیه بخر.

گفت باشه.

بعد دیدم چقدر خوب بود اگر کسی را داشتم که در مورد مثلا هستی و اسرارش یا مفاهیمی که دوست دارم باهاش حرف بزنم ..

بامیه و باقلا هم خوب است و لوبیا.

اما گاهی دلم می‌خواهد به کسی بگویم چرا  فکر می‌کنم گذشته در کاهش اسید معده و کم شدنش و دور باطلی که ایجاد می‌شود موثر است.

خوب احتمالا آدم‌های زیادی مثل منند و کاستی‌ها اگر عمومیت یابد قابل‌تحمل‌تر می‌شود و این‌طوری است که

المصیبة إذا عمت هانت و إذا خصت هالت.
همین حس این‌که تنها نیستی در تحمل چیزی..بله. خاصیت انسان این است که دلش نمی‌خواهد در تحمل سختی‌ها یا حرمان‌ یا کاستی‌ها احساس کند تنها است..یعنی اگر مصیبت عمومیت یافت تحملش آسان‌تر می‌شود و اگر حس کنی خاص خودت است هول و ترس برت می‌دارد و ناراحت می‌شوی.

این خودخواهی است که دلت بخواهد بدانی و آگاه باشی که کسی جز تو هم در همین دردی که تو داری شریک است. شاید دلت نخواهد معذب ببینی‌اش اما دلت بخواهد که فهمیده شوی. دردت و رنجت و کاستی و حرمان و نداشتن یا فقدانت را حس کنی که کس دیگری درش شریک است.

برای همین دیده‌ام که چقدر آدم‌هایی که در " نداشتن‌ها" شریکند به هم نزدیک‌تر می‌شوند و صمیمی‌تر می‌شوند با هم تا کسانی که در " داشتن‌ها" اشتراک دارند.

احساس رقابت، تنگ کردن جای هم و از اینکه درخشش افتخار ِ داشتن مختص خودشان باشد کم می‌شود.

این‌طوری است که شریک داشتن انگار همیشه چیز بدی است. خدا شریک نمی‌خواهد و شرک را از کفر بدتر می‌داند. عاشق شریک نمی‌خواهد از داشتن شریک ناراضی و خشمگین و غمگین می‌شود و معشوق هم شریک نمی‌خواهد..مادر شریک نمی‌خواهد در مادری کردن برای فرزندش..و چیزهای این‌طوری.

بله.

اما مثلا دو زنی که دلشان می‌خواهد اما نمی‌شود که مادر شوند و  باردار نمی‌شوند را دیده‌ام که به هم نزدیک‌تر می‌شوند  تا دو زنی که با هم باردار شده‌اند. یعنی نه این‌که دو زن دوم با هم دشمنی کنند اما میزان صمیمت در مورد اول بیشتر است. این را دیده‌ام که غم‌هایشان یکی است انگار. نداشتن‌شان.
آنی که بچه ندارد و از این زجر می‌کشد از شنیدن این‌که دیگری همین مشکلش را دارد انگار احساس رضایت می‌کند ولی اگر کسی در موقعیتی است که باردار شدن و بچه دارشدنش مورد تشویق واقع شود و همان موقع خبر برسد که فلان جاری یا هم عروس یا زن برادر هم باردار شده زود به فکرش می‌رسد که ای وای آن‌چه مایه‌ی افتخار من بود ..

خوب می‌دانم مثال‌های خاله‌زنکی و عامیانه‌ای است ...اما فعلا دوروبر من این چیزها است و ذهنم حوصله نداد به سمت مثال‌های دیگری دست درازی کند.

شاید برای همین است که انسان‌هیا تلخ و شکست خورده هی دنبال اخبار تلخ و سیاه و شکست‌های دیگرانند. که حس کنند تنها نیستند. شریک دارند در بدبختی.

ها غلام؟

بله این چنین بود شهرزاد.

مشاور بعضی وقت‌ها من را بابت ندادن پول می‌بخشد. یعنی دیر بدهم هم درش حرفی نیست. آخر به همه نیم ساعت وقت می‌دهد ما من می‌شود یک ساعت و نیم و من هی چه بکنم که پولش را بدهم؟ برای همین کم کم می‌دهم. اما امروز منشی‌اش زنگ زد. گوشی را برداشتم و گفتم همین روزها می‌آیم تصفیه حساب می‌کنم..تسویه حساب می‌کنم و بعد وسط حرف زدن ماتم برد.

یعنی نتوانستم ادامه بدهم چون ذهنم پاک شد و به خودم گفتم تسویه است یا تصفیه است. تسویه یعنی مساوی کردن. یعنی تمام کردن هم می‌شود. تصیفه یعنی صاف کردن.

بعد فکر کردم دهانش را صاف کرد.

دهانش را مساوی کرد

حسابش را پاک کرد

حسابش را صاف کرد..

و بعد دیدم می‌گوید الو؟ خانم ِ فلانی؟ که گفتم جانم. آه خدای من. گفتم جانم.

خیلی خوب بود.

به کسی گفتم جانم.

به کسی که زنگ زده بود می‌گفت پولت را بیاور خانه‌ی خاله که نیست. گفتم بله بله بله..می‌آورم و او گفت قابل ندارد که دروغ می‌گفت که فقط قطع کردم.

به قول سیب خنده از زبان رضا عطاران: قَطَع.

طوبی للعبد إذا اغتنما

بله، بله.

گاهی شده که احساس پیغمبر بودن کرده باشم. یا حتی قدیس بودن.  خیلی چیزها هست اما در موردشان یاد گرفته‌ام نگویم. اما گفته‌اند انتهای زهد کتمان زهد است. پس بیاید کاتم باشیم. شاید زاهد باشیم. یا شدیم.

فکر نمی‌کنم البته. خوب سعی کنیم. چیز بدی نیست.

خواب دیدم.

خواب دیدم.

خواب دیدم.

خواب دیدم.

عصر. غروب . پس از نماز. توی اتاق آخری.  گاهی نماز هم می‌خوانم. وقتی دلم برای حرف زدن با خدا تنگ شود. یا هر چیزی که آرامم کند. گاه حتی یادم می‌رود که رکعت چندمم. یا اص رکوع رفتم یانه. نمی‌خواهم لج کنم. یا دین جدید ابداع کنم اما یادم می‌روم ولی می‌خوانمش. بعدش یک‌جور خوابم می‌گیرد. مثل این‌که مادرم وقتی هوا سرد است مرا بده حمام و سرم را تند تند خشک می‌کند. کمی دلم می‌خواهد بیشتر سرم را خشک کند که سرم و صورتم بچسبد به شکمش که جلو آمده و حامله شده..حاملِ بچه شده..اما مادرم کارش را تند تند تند می‌کند و من خوابم می‌گیرد اما کسی نیست که دلم را گرم کند.

پس فکر می‌کنم که خدا مادرم است و چون خدا شکمش جلو نمی‌آید و حامله نمی‌شود می‌تواند تا ابد سرم را خشک کند و خوابم ببرد و زود تمامش نکند.

بله.

وقت‌هایی که دلم می‌خواهد سرم را خشک کنند و کسی نیست می‌روم که بچه‌ی خدا شوم و معمولا بعدش خوابم می‌برد و ...خواب دیدم.

چه خوابی؟

یادم نیست. اما جایی با بازوهای عریان می‌رقصیدم و مردی روی بازویم دست کشید.

بعد که بیدار شدم هر چه دقت کردم و گشتم کسی نبود. شبیه کسی نبود اما انگار حرف‌های مشاور به هیات مرد درآمده بود. انگار تمام تحلیل‌ها و جستجوی تمام نشدنی‌اش در روحم آدمی شده بود که دست کشیده بود روی بازویم و من دیده بودم که توی خواب دلم می‌خواهد لمس شوم اما در واقعیت نه.

توی خواب دلم می‌خواهد قلب کسی را به تپش بیندازم اما در واقعیت همیشه شانه بالا می‌اندازم که یعنی جمع کن بابا.

بعد سال را دیدم که گفته بود دیگر لگدش نکنم توی باسنش چون واقعا استخوان باسنش شکسته احتمالا بس که محکم زده بودمش...بعد من را مسخره خواهند کرد که زنِ آن مرده هستم که کونش کج است.

من می‌خندیدم و به سال گفتم خواب دیدم توی خواب بازویم را لمس کردی و از خواب پریدم که سال گفت چرا توی خواب همین الان خوابم را تعبیر خواهد کرد که لگد دوم را خورد و بعدش رفتم از دلش بیاورم اما واقعا چرا وحشی شدم و انگار بوی خون به دماغم خورده بود که بعد از بوسه‌ی اول که بر سینه‌اش نشاندم گاز محکمی گرفتم که واقعا خوشمزه بود چون صدای قرچ قرچ موها را زیر دندانم حس کردم و سال از درد به هم پیچید و گفت همیشه فکر می‌کرده یک روز اهلی می‌شوم...اما اشتباه کرده.

بعدش گفت برای سحری چیزی بپزم چون فردا می‌رود به استقبال معشوقش: رمضون.
گفتم باشه و بعدش فکر کردم شروع شد دیگر. اما باز خوابم برد و بعدش دیگر حتی خواب بزونه هم ندیدم چه برسد به بازو و این‌ها.

همین شب‌ها دلم می‌خواهد با لباس قرمز براقی برای حاج آقا برقصم و حاج آقا چون دچار عبادت است و به تحلیل رفته آهی بکشد و بگوید اللهم
اللهم أمنحنی السکینه لأتقبّل الأشیاء التی لا أستطیع تغییرها
و به اشیائی فکر کند که دیگر لایستطیع تغییرها.

ها  پ چی.


یک انگشتر فیروزه در انگشت سبابه‌ی دست راست دارم. یک‌بار که رفته بودم جایی که نمی‌دانم چرا مرض دارم ازش نام نبرم خریدمش. فکر کن چه دنیایی. من رفته بودم آن‌جا و کی را دیدم؟! اوه باورت نمی‌شود.

دوست ِ برادرِ سال را!

بله.

خیلی اتفاقی در آن‌جایی که ازش نام نبردم شروع کردم صحبت کردن با فروشنده و فروشنده گفت شما از کجایید و به کجا می‌روید که بنده گفتم و ایشان حرف در حرف و سخن در سخن آورد و بالاخره معلوم شد دوست برادر ِ سال بوده.

اما چه دوستی؟!

دوستی که بعدش به دشمن تبدیل شده بود. چون؟ می‌گفت برادر سال او را متهم کرده که دزد است و حرام‌خوار که مطمئنا بود اما برادر سال مرگش بوده مگر؟ اصلا همه‌ی خانواده‌ی سال...اَه. چه می‌گفتم؟ بله. خیلی عجیب این آدم آشنا از آب درآمد و من قشنگ انگشتر فیروزه به دست می‌گریستم و می‌گفتم الهی العفو العفو.

از ایمان و حس وجود خداوند سنگین شده بودم و ایمان از پاچه‌هایم می‌چکید.

زودتر می‌خواستم بنویسم. دچار وسواس در انتخاب کلمه شده‌ام. مثلا همین جمله‌ یا نیم‌جمله‌ی اول پست را جور مختلف نوشتم.

- باید زودتر می‌نوشتم

- بهتر بود زودتر می‌نوشتم

- کاش زودتر می‌نوشتم

- باید می‌نوشتم اما...

- چقدر خوب بود اگر زودتر می‌نوشتم

اما مُصی می‌گوید بیشتر حرف‌های ما یاوه است. این حرف‌های بالا هم به قول بعضی‌ها جزوِ و به قول من که ادیبم و نکته‌دان و کلا "بلدم" جزءِ همین یاوه‌هایی است که مصی‌ تشریح کرده که چقدر زیاد می‌گوییم‌شان.

کتابش را هم خریده و خوانده‌ام.
خوب بهتر است این را همین‌جا تمام کنم و بروم سراغ پست دیگری که با حال و هوای بهتری شروعش کنم.

با احترام :aivchnadk

پیاز گذاشتم و گوشت چرخ شده که لوبیاپلو بپزم برای سحری سال.
امروز مدرسه ی نانا تمام شد و خانم حمیدی به من بابت نانا و تربیتش و همه چیزش تبریک گفت. 
نانا گفت
در خانه چیزی هستم که تو و بابا میخواهید در درون چیزی هستم که بن تشویق میکند
نمی دانستم چه می گوید دقیقا اما احساس کردم چیز خطرناکی است. 

با نانا نشسته ام روی لبه ی حوض آبی بغل بید مجنون که اولش فکر ک دند مرده . می‌گوید یک روز کابوس را می‌بیند 

میپرسم چه 

می‌گوید یک زنی که دندان‌هایش رنگ پوست موز بوده و برای تولد امام حسن عسکری آمده مدرسه حرف میزده و میخندیده و نانا را بوسیده 

خنده ام را خوردم و گفتم از قیافه ی مردم ایراد نگیر 

گفت کابوسش رو چی؟ ببینم؟

شانه بالا انداختم.. 

گفت می بینم .. حتما .. 

بعد توضیح داد میدونم فکر میکنی دارم قیافه ی مردم رو مسخره میکنم اما این قیافه ی مردم نیست نی تونست با مسواک زدن مراقب باشه

حوصله نداشتم. حرف بیشتری بزنم گفتم کابوسش رو ببین و حرف نزن.

گفت دارم بات درددل میکنم یه جواب مناسب قشنگ مشکل گشا به من بده

خمیازه کشیدم و گفتم  مدرسه ات کی تموم میشه؟

گفت فردا . این جواب منه الان؟ گفتم خوبه.. خوش بگذره بت..

گفت پیانو برم؟ گفتم پول داشته باشم باشه

گفت جوابم؟ گفت مسافرت خارج بریم

گفتم پول داشته باشم باشه

گفت جوابم؟

گفتم ببین رنگ دندون مهم نیست..  پول مهمه 

گفت یعنی پول خمیردندان نداره؟ گفتم چوب تو کونش... ولم کن.. با دندونای سنجابی اش گازم گرفت. 

ریحانم سبز شده. مرزه و تربچه هم. با پرپین یا خرفه.

بالاخره درست شد و دیدمش. کی و چی؟ مهم نیست 

اما گفت ناگهان پرده انداخته ای یعنی چه؟ (؛

امروز نان و پنیر و ریحان به همسایه ها دادم. نان و پنیرش محلی بود و ریحانش از باغچه. 

چای دم کردم و با سال و برادرم و نگهبان آپارتمان بغلی حرف زدیم. 

بعدش به من گوجه ی باغی داد .. 

توی مسابقات قرآن شرکت سال اینها هم قرائت و صوت _ترتیل _را اول شدم.. فقط دردش این است که باید چادری باشی و من گرمم می‌شود و کش چادر خفه ام می‌کند... عبا سرم کردم و ازشدت ایمان درخشید..

جایزه پول است و سفر برای رقابت با استان‌های دیگر که نمی روم . 

همینا تا بعد حس نوشتن دیگر و بیشتر بیاید

رقص پروانه را با عود استاد نریمان میشنوم و تمرین رقص میکنم با دستها. 

اولش عین دوبال کبوتر پشت داده به هم. بعد روبه روی هم.. بعد ضربه دری در هم... بعد لرزش‌های ریز در بال‌ها... بعد چرخش با دامن پرواز کننده ی حریر نازک بعد فرود دستها از بالا به پایین با خم شدنی یک طرفه.. بعد خوردن یک قلپ چای گل.. بعد دویدن سمت کوبه های شکم پر در حال سرخ شدن.. انگار مو داشته باشم و موهایم دورم بچرخد... ‌


سال با سفید مخالف است. گفتم پس چه؟ هر چه تو گفتی.

هی فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد . بعد گفت حداقل رنگ پاکیه، نه...؟ 

گفتم ها مث قلبوم مهندز. 

به یارو گفت بنویس سفید. 

و ژست کسی را گرفت که انتخاب اول و آخر زندگی با خودش است

ولک مهندز ما تونَم خودمون انتخاب کردیم رئیس.


بن توی کوه یک کله پیدا کرد. یک جمجمه که شاخ داشت. برش داشت آوردش. امروز می‌گفت بیا با این کاردستی درست کن برای اتاقم. مثلا رویش خالکوبی کن .. یا سفید رنگش کن و یک کارهایی باش بکن..یا مشکی رنگش کن

خودم را کشته بودم که اجازه داده بودم بیاوردش..دیگر باهاش کاردستی درست کنم که بگذاردش توی قفسه؟ پس صبر کن تا درست کنم بن.

اما دیدمش دست می‌کشد رویش و می‌گوید: درستت می‌کنم.

چرا این پسر همیشه چیزهای زشت را دوست داشت؟

نمی‌دانم.

اما سال چه مرد خوبی است. چه موجود نازنینی.

و حالا دارم احساس می‌کنم نثرم شبیه آناکارنینا شده...پس ادامه نمی‌دهم. دیگر.

سال می‌گفت:

به آدم احساس بی‌عرضگی می‌دی.

چرا این حرف را می‌زد؟ فقط چون شرکت در رنگ کردن خانه فس فس می‌کرد و من گفتم شماره‌ی یارو را بده ببینم چرا رنگ نمی‌کند . چون هی گفتم و گفتم و گفتم و آمدند رنگ کنند.

چرا باید احساس بی‌عرضگی به آدم بدهم؟

نمی‌دانم و مهم نیست اما سال قهر بود جای این‌که خوشحال باشد که خانه دارد رنگ می‌شود. از این‌که گفته بودم خانه بشود سفید ناراضی بود. می‌گفتم پس چی؟

می‌گفت همه چیز زندگی را گرفتی دستت. رنگ خانه ....و کمی فکر کرد. چیز دیگری نداشت اضافه کند. اما دید که برعکس است. در واقع همه چیز خانه دست او است و حالا که من  از غارم بیرون آمدم و مثل بقیه‌ی آدم‌ها به‌طور عام و بقیه‌ی زن‌ها به‌طور خاص مشغول انتخاب رنگ و ترتیب ظاهرِ خانه شدم این عزیز دل‌تمیز، سالِ بزرگوار احساس کرده الان دارم نابودش می‌کنم و زمام امور و نظارتش بر همه چیز رفته زیرسئوال. این‌طوری شد که گفت حس بی‌عرضگی به آدم می‌دهی.

فقط چون به نقاش گفتم مولتی‌کالر نمی‌خواهم یا هر کار زشت دیگری در این مایه. فقط یک رنگ سفید ساده می‌خواهم. و نه فیلی یا استخوانی یا مدادی رنگ یا نمی‌دانم چه.

سفید

ابیض

وایت

و هر اسم دیگری که دارد. درست است که ما میلیون‌ها سفید داریم در دنیا اما من می‌خواهم فقط یکی از این میلیون‌ها بیاید روی در و دیوار خانه. همین.
بعد مرد نقاش گفت عصر برویم خانه‌اش کارش را ببینیم.

سال گفت زود دوست پیدا کردی برای خودت.

گفتم چه زود در موردش گفتی دوست. این فقط آدمی است که می‌خواهد برویم کارش را ببینیم که خوشمان بیاید و به نظرش ما پولداریم پس ازمان کمی پول‌دار شود..
سال گفت باشه بابا. با این حرف زدنت..به آدم حس بی‌عرضگی می‌دی.

متاسفم که این حس را داری دوست من.

یک زمانی می‌گفتی وقتی پیشتم حس می‌کنم شیر ژیانم و تو( یعنی من: شهرزاد: نگارنده) نمی‌دانم چه‌ی کجا گنده‌ی گریزپا..خوب بیا و باز شیر باش مثل شمشیر باش و من را بِدَر و سرم را ببر و ته‌اش خودت به نقاش بگو تا چهار روز فرصت داری رنگ کنی..خو تو نمی‌گویی و رفتی استعفا نوشتی از شیر بودنت من برای که بدوم؟! جلوی که بدوم وقتی تو تاج و تختت را دور انداختی و مملکت من ول شده؟ هی بدوم و پشت سرم را نگاه کنم ببینم کی می‌خواهد شکارم کند و آخرش ببینم شیر من شمشیر من ..(و یک قافیه‌ی زشت دیگر) نشسته توی گروه دوران دانشجویی عکس از نانا می‌دهد در حال خوردن ذرت مکزیکی؟..که پریسا جان بگوید:

منم عاشقشم.
عاشق ذرت مکزیکی لابد...و تو هی ملاحت بورزی و در این رابطه شوخی‌های فنی بکنی که مخصوص نخبه‌گان است...من هم بشوم زنِ تو که شیری پس لابد ماده شیر می‌شوم دیگر یعنی انتظار می‌رود از من این باشم...ها، غلام؟ تو چی می‌گی در این‌باره؟..یا منظورت چی بود دقیقا سال؟!..نکند شیرهای پاکتی می‌گفتی؟..ای بابا.

-پاکتتیم غلام.
-مخلصیم

-تو بیشتر.


صبح سال آمد دنبالم و گفت بیا برویم رنگ آمیز آمده خانه را رنگ کند. سال من را از دنیای خواب کند و به دنیای واقعیت گرم  و بسیار روشن و زشت برگرداند.هوا روشن بود و روشنی آن ساعت روز من را یاد دوران محصل بودنم می‌اندازد و نفرتم از مدرسه و همین حالم را بد می‌کند.
کلا ساعت شش تا دوازده و یک ظهر برای من مسموم‌ترین ساعات روز است. نمی‌فهمم چطور می‌شود طی‌اشان کرد و نمرد. تمام اتفاقات گند زندگی در آن ساعات رخ می‌دهد.
زایمان‌ها.
سقط‌ها.
قرارهای تخمی عرق‌درآر بیخودکی.
مچ دیگران را با اهل و عیال گرفتن‌ها.
کلاس قرآن رفتن در حالی‌که عشق این است که کلاس نقاشی بروی.
صبح‌ها رفتن به بازار و ناهار خربرزه و خیار با نان خوردن و سبزی‌های درشت و ریحان‌های سبز سر سفره که نویدبخش عشق‌های نافرجام یا پر از انتظار دوران گند جوانی است.
تمام این‌ها در ساعات عذاب‌آور صبح می‌افتد.
اما چقدر خوب است وقتی دنیا از ساعت دو به بعد شروع می‌شود.
ها؟
بلی.
بعد سال من را برد و مرد نقاش من را کاتالوگ به دست که دید توپ پری که آماده کرده بود که درش خودش تصمیم بگیرد چه کند و چه نکند را بست به کونش و عقب نشست و گفت ماشاءالله واردین ها.
گفتم تو خارجی.
الکی.
در حدی که گفتم این را می‌خواهم که سفید بود. ساده..و نقاش خوشش نیامد.

گفت که پیشرفت کرده‌ام. که تحلیل خوبی دارم و دقیقم..چند تکه عربی آمد که بابتشان خنده‌ام گرفت اما مثل زن‌بابای پدرِ فیلمِ نفس فقط لبخند زدم. که دختر باید به گوشه‌ی لب بخندد و فلان که پدره می‌گوید: جووون و او غمه‌اش می‌کند  و می‌گوید مرده‌شورت ببرن...یا خاک تو سرت.
به این‌ها فکر کردم و مشاور گفت خودم چه فکری دارم؟! در مورد آمدنم..آیا اعتماد دارم؟
که داشتم.
گفت اجازه می‌دهم مدیریت کند جلسات را؟
خوب چه بهتر. از پراکنده‌گویی  بهتر بود.
سرم را آوردم پایین.
گفت زبان بدنم حتی بهتر شده. دست‌هایم قفل نیست. کیفم را زانوهایم نمی‌گذارم.و متمرکز می‌شوم روی حرفی که می‌زند و می‌زنم.
خوبی‌اش این است که علت فیزیکی و جسمی بعضی رفتارها را هم برایم روشن می‌کند. این‌که چرا بعضی وقت‌ها پرگو هستیم.
جالب بود برایم.
حتی حالت کودک در برابر والد هم درونم کم‌تر شده.
اما هنوز بعضی جاها کم می‌آورم. نمی‌توانم و رویم نمی‌شود با آن‌چه که ازم می‌خواهد مواجه شوم.
اما می‌گوید درست می‌شود و من امید دارم.

امروز مشاور پیراهن سرمه‌ای تنش کرده بود. همیشه وقتی نخودی می‌پوشد انعکاس زردرنگ رنگ نخودی روی صورتش او را رنگ پریده می‌کند. امروز سرمه‌ای تنش بود...تیپش خیلی رسمی و سن‌بالا است...امروز چشمم افتاد به پازلفی‌های سفید و سرم را انداختم پایین...بعد به دیوار و در نگاه کردم و توی دلم گفتم خوب الان چرا باید مرده باشی از خجالت بابت چیزی که توی بین خودت و خودت می‌دانی به چشمت قشنگ است. او که نمی‌داند.

حتی وقتی به من گفت چرا نگاه می‌دزدم؟  وقتی ارتباط چشمی ایجاد نمی‌کنم یعنی این‌که چیزی را پنهان می‌کنم خواستم بگویم شما پازلفی‌های سفید را پنهان کن که نگاه ندزدم..اما گفتم کلا ارتباط چشمی بلد نیستم. که گفت دروغ می‌گویم.

خواهر کوچکه عکس النگوهایش را برایم می‌فرستد. سلیقه‌ی من نبودند اما برای او که اول زندگی‌اش است و همین پس‌انداز می‌شود برایش یا هر چیزی خوب است. با احتیاط نزدیک می‌شود. با ترس.

می‌داند از صدتا پیامی که می‌دهد زورکی یکی را جواب می‌دهم.
اما این‌بار می‌گویم خوبند..قشنگند. مبارک.

بعد می‌گوید دخترش شیطان شده. دوست دارد ببینمش. می‌گوید چقدر شبیه من و مادرم است دخترش و هیچ شبیه خودش نیست. این‌که پوست خودش و شوهرش روشن است اما این بچه به من و مادرم رفته. ران‌هایش پر است و بازو تپل.

می‌خندد که وااای ندیدم بچه‌ای این‌همه به مادربزرگ و خاله...
بعد فیلم می‌دهد. باز عکس.

بچه بانمک است. خنده‌دار است.

دلم می‌خواهد ببینمش.

- شهرزاد نمیای؟ دوست دارم بچه رو ببینی.

- نه فعلا..می‌بینمش...بعدا...

یک‌هو می‌رود.
می‌دانم احساس خجالت و ترس و احتیاط دارد.

و دلش می‌خواست حالا پیشم بود.

بعد اس ام اس می‌دهد که اگه بیای با هم بریم پاستیل بخریم.

خنده‌ام می‌گیرد. انگار دخترش را دارد گول می‌زند. چیزی نداشتم بگویم. گرچه رفتن و خرید و خوردن پاستیل وسوسه کننده بود برایم خیلی و اغواکننده.


مادرم هی می‌خندید و هی ادای "خانم" صدا زدن ممد را درمی‌آورد:

- شهرزاد این‌طوری صداش می‌زد: خانم این‌جا صدایش را تودماغی می‌کرد.

- بعد زنه می‌گه: جانم! ولک درد عمه‌ام تو جانت اُ جان جد و آبادت..شهرزاد دندوناشه هم سفید کرده..یادت افتادم..گفتم دخترم دندوناش..

نگذاشتم ادامه بدهد.

- خو حالا..این‌همه عیب نذار روشون بابا..والله خوب نیس...

- وللللم کککککن...خوب نیس..خوب هم خوبه. جات خالی باید می‌اومدی...تیپ می‌زدی ..زنه می‌زد به سرش....یعنی مادر ممد می‌دیدت زیر عبا حریرت...با سرمه..با طلاهات که چقد بت میاد...

- دس بردار ..مگه هوومه زنه؟! دعوا دارم باش سر شوهرش؟!..خدا سال رو برام نگه داره هیچ کم و کسری ندارم...یه ور کون کوچیکش صدتا مثل ممد رو می‌ارزه.

- ها پسر خوبیه..بابات می‌گه سال نبی. نبیه..پیغمبره...می‌گه خیلی دوسش داره..منم دوسش دارم

- یالا باشه..نمیرید براش حالا.

خندید.
قطع کردم.

گوشم پر بود از صدای خندیدنش.

خنده آمد روی لبم.

مادرم زنگ زده بود صبح که بگوید با ممد و مادرش رفته‌اند عیادت عمو و زن ممد.

وقتی گفت دخترهایم شانُس ندارند و من حسابم را از دخترهای بدشانس جدا کردم گفت آخه نمی‌دونی زنش چطور بود. تو بگو غربتی. صورتِ سیاه و روی همون صورت سیاه سفیدکننده زده. بعد شده بنفش. اُ چی؟! شیار شیار و نهر نهر رو صورتش ماسیده بود. ابروها ذغالی اُ سیاه و تَتون( تاتو) و ..بعد ممد ولش کرد عین چی رفت تو بازار مردا..هر چی بامیه و خیاچمبر  و خربزه بود خرید اورد...ای بسوزه مرده‌هات این کی بود قاتی‌امون کردی ممد؟!
گفتم حالا چه افتخاری که زن ممد شده بودیم..یعنی حالا که نشدیم بدشانسیم؟! اگرم اینا مهم و راست باشه..همین ریخت و قیافه‌ی زنه..زن ممد خلایق هر چی لایق..به درک که گرفتش...فدای شاش سال.

گفت آخه شهرزاد نمی‌دونی یه قابلمه دلمه اورده بودن از اول سفر تا آخرش ممد نالید ما دلمه اوردیم..تا همین مادرش گفت چته ممد ندیده‌ای؟..مردم دلمه نخوردن..برای مریض دلمه می‌برن؟ بعد نگام کرد و گفت والا آبرومونو برد.

گفتم خو دیگه...فکر کن این می‌شد مادرشوهرمون..
گفت نمی‌دونی چه دقی بود زنه..یعنی آویزون به شوهرش

گفتم خو خودت داری می‌گی شوهرش...دوسش داره لابد

- ولمون کن شهرزاد..یا دوسش داره تو هم...می‌گم آویزونشه...
- چوب تو کون هر دوشون به من چه..
بلند خندید.

- نمیای؟

- نه والا..نمی‌تونم

- چرا؟

-خسته‌ام..بی‌حوصله هم هستم..مسیر هم دوره..اون‌جا می‌رم هم همه می‌ریزن ببیننم و خیلی شلوغ می‌شه..از شلوغی مریض می‌شم...دکتر گفته تو جای شلوغ نباید باشم

- دکتر چی؟

مانده‌ام بگویم دکتر چی؟

- دکتری که ..

- بهانه‌اس شهرزاد..نمی‌خوای بیای..

- نه راسش نمی‌خوام..

- بیا بت بگم مینا چه کرده با من...دوست دارم ببینمت..بابات می‌گه شهرزاد نمیاد؟ عبد بگو چی گفتی..

پدرم چیزی می‌گوید و نمی‌شنوم درست..

- ها شنیدی؟ می‌گه بیا.

بعد صدایش را پایین می‌آورد:

- بیا آقات خونه‌اس نمی‌تونم بگم زن ممد چه جوری بود...می‌گه غیبت نکن..تازه به ممد هم حساسه..دوسش داره...اما شهرزاد امروز چه عجب که بابات یه حرف درستی زد..

- چی؟

ممد زنش رو فرستاده بود خرید..هی لاف می‌زد زنم خودکفاس..بعدش به آقات گفتم این چشه زنش رو تنهایی وسط اون همه مرد عرب فرستاد...

- لابد آقام گفت بش اعتماد داره..این طور مواقع که قضیه به ممد برمی‌گرده خوب روشنفکر می‌شه

- نه بابا شهرزاد...گفت ولمون کن زکیه  کی اینه نگاه می‌کنه؟
بعد خودش غش کرد برای این حرف بابام از خنده.

گفتم خوب در و تخته.

بعد مادرم گزارشی داد از خانه‌ی خواهرم که دزد زده و شوهرش گفته تقصیر خودش است که در را نبسته بوده درست. و حالا منعش کرده از رفتن به بیرون. بچه‌هایش که مریضند و خودش که گریه می‌کرده و جیغ می‌زده.

شنیده بودم این‌ها را و با خواهردزدزده حرف زده بودم. دل‌داری داده بودم و او گفته بود بلند شو بیا پیشم و من عذر خواسته بودم. چون واقعا خسته بودم و بی‌حوصله برای دید و بازدید.
اما قلبم ناراحت بود برایش و فکر کنم دعا هم کردم برایش. بیشتر از همه برای پسرش ناراحت بودم که از کلاس اول تا الان که چهارم است پول جمع کرد که ایکس باکس یا چیزی در این مایه بخرد و حالا دزد زده خانه و صورت بچه به گفته‌ی مادر غمگین و..

عادت داریم همه چیز را شبیه بینوایان و کوزت‌وار تعریف کنیم. یا دخترک کبریت‌فروش. گفتم شلوغش نکن.ناراحتی دارد. من هم خانه‌ام را دزد زد و سال سرباز بود و خانواده‌اش گفتند تقصیر من است...نمی‌خواهم بگویم من از تو درد بیشتری کشیدم و ...فلان. اما دیگر بچه نیستی. قوی باش که بچه‌هات ببینند قوی هستی. گریه کن..خواستی خودت را هم بزن اما جمع کن خودت را بعدش و نمی‌خواهد قصه‌بافی کنی برای نگاه غمگین پسرم و از این فیلم‌ها.
ته‌اش می‌روی قسطی برایش می‌گیری.

می‌گفت خوب شد تو را دارم.

می‌گفت نمی‌آیی؟ گفتم نه.

بعد مفصل برایم از شوهر گفته بود که وقتی زن‌های همسایه آمده بودند دلداری دهندش یا همچین چیزی از روبروی زن‌ها تکان نخورده بود و حتی وقتی خواهرم گفته بود برو روی بچه پتو بکش بچه را با پتو بار زده آورده نشسته روبروی زن‌ها.

بعد حرف دلش را زد: چی‌کار کردی که سال دوستت داره؟
گفتم در کونش رو با پشکل کفتار بستم.

با همان حال خندید که چی می‌گی؟

گفتم همیشه توی سحرها و جادوها رد پای کفتار هست. آن‌جای کفتار و نمی‌دانم چه. من هم با بستن در کون همسری از همه سری با پشکل کفتار..

گفت درد شهرزاد...کفتار پشکل نداره

گفتم آها. مشکل داره پس ..مشکل‌دار شد...به قول مادرم وقتی پدرم از مردی تعریف می‌کند که چه جوان مانده و چه تپل و چاق است( و پدرم نیست) می‌گوید:

ها لابد منظورت اینه که زنش دسشه گذاش تو کونش اُ چرخوند این‌طوری جوون مونده یارو...حتی انگار فرمانی را بچرخاند حرکت چرخاندن دست زن یارو را در ماتحتش نشانمان داد؛ بعد  جناب سال یک‌بار پای صحبت‌های والده‌ام بودند و گفته بود عمه( به مادرم که مادر زن است می‌گوید عمه) لابد شهرزاد چرخوندنش معکوس بوده که من هیچ وقت چاق نشدم.
مادرم هم خندیده بود و ..
حالا به خواهر گفتم فکر کنم تو کونش پشکل کفتار گذاشتم..یا سم جن.
خواهرم می‌خندید و می‌نالید: شهرزاد چرا نمیای خو؟ دلم گرفته..دوستت دارم.

گفتم خدا دوستت بداره خواهر..ولی واقعا دوست نداشتم بروم.


صبح مادرم زنگ زد.
گزارشی از رفتن‌شان به دیدن عموی در حال مرگ. با ممد و زنش و مادرش.
مادرم حرف‌هایش را با این جمله شروع کرد که دخترام شانس ندارن.

همان اولش خیالش را راحت کردم که خدا را شکر من که خوش‌شانسم. مرد خوب و بچه‌های خوب‌تری دارم که واقعا باید به‌خاطر وجودشان دستم را پشت و رو ببوسم و بگویم الهی شکرت. اگر این خوش‌شانسی نیست پس چیست؟

بعد مادر کمی مکث کرد و گفت حالا خو تو هیچی..منظورم به تو نیست.

خندیدم.

- ها گفتم حواست به منظورات باشه.

مظلومانه خندید.

دلم سوخت اما به دلم گفتم بگی بیشین سرجات.

I don't understand humour

فیلم دیدم دیشب.
The Other Side of Hope
 خواهرم عصبانی شده بود و فحش می‌داد به فیلم. می‌خندیدم از دستش. خواهرم هی غر زد از بازی مُرده‌ی فنلاندی‌ها و من اتفاقا یکی از هنرپیشه‌ی اصلی(Sakari (Kuosmanenمی‌خنداندم در فیلم‌هایی که دیدمش( در مرد بدون گذشته) حالت ربات‌وار بازی‌اش را دوست دارم به همراه کاتی اوتین که در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی دیده بودمش. گرچه در این فیلم نقش بسیار کوتاهی داشت اما همان را هم دوست داشتم.

خوب واقعا فیلمی نیست که بخواهم پیشنهاد بدهم کسی ببیند. اما این سبک فیلم‌ها من را می‌خنداند. با تمام سردی‌ و بی‌مزگی و شل و ول بودن‌شان چیزی دارند که انگار آن چیز شبیه یک جاهایی از روحم است. نمی‌دانم یکه یک جور شاید مردگی اجتناب‌ناپذیر که در بعضی مواقع کمدی‌آفرین است.
دوستش داشتم.

یک صحنه دارد که رستوران‌دار درجه هزارم و مبتدی به مشتری که همان لحظه رسیده بود و هنوز ساردین را لب نزده بود می‌گوید از غذاتون لذت بردید؟ انگار که چه زحمتی برای پخت غذا کشیده شده بوده..

خوب این چیزها را دوست دارم.

قصر کافکا را می‌خوانم. به عربی و فارسی در آن واحد. چیز خوبی است. ازش فقط مسخ را خوانده بودم. خوب است که دارم می‌خوانمش.

راستش حوصله‌ی خانواده‌ام را مثل همیشه ندارم. پدر مادر و خواهربرادرها را می‌گویم. جز یکی از خواهرها. یکی و نصفه. و یکی از برادرها. وگرنه دیگران به جایی‌ام نیستند.

چرا؟

چون اگر آن‌ها مریضند و اگر من مریض نباشم یا مریض نما نباشم یعنی علیه‌اشان هستم. انگار اگر داد نزنم من بدم من پستم من بی‌ارزشم..من خوب نیستم من فلانم من بهمانم خوب بودن آن‌ها می‌رود زیر سئوال یا احساس‌شان در مورد بد بودن خودشان بدون همدلی می‌ماند.

خوب توی عروسی مدیر نانا رقصیدم. توی فیلم هم بودم. به گوش مینا رسید و اولین حرفش این بود. حالا خیلی رقصت خوب هم نیست.

چکارت کنم که احساس حقارت و خوب نبودن و به اندازه‌ی کافی مورد قبول واقع نشدنت دارد می‌کشدت. خوب می‌دانم که رقصم خوب نیست زیاد و آقا اصلا اگر حالت خوب می‌شود کلا خوب نیست... مگر ترس یا شرمی دارم از این بابت؟ یا مثلا موظفم که خوش رقص باشم که مورد قبول و تایید واقع شوم؟
اما من را ببخش که از رقص خودم خوشم می‌آید و اگر هم کسی دیده و خوشش آمده ذوق کرده‎ام و یا  اگر خوشش نیامده..خو به من چه. او هم چیزهایی دارد که من ازشان خوشم نمی‌آید لابد.

اگر خوشش آمده چه بهتر. نیامده هم من جای او از رقصم و اطوارم خوشم می‌آید. چکارت کنم که به نظرت باید نجوی فواد باشی یا تحیه کاریکوکا یا دینا یا صافیناز یا هر کدام دیگر. این‌ها که گفتم رقصنده‌های معروفی‌اند و من هیچ کدام‌شان نیستم.
من می‌دانم کی‌ام. یک زن معمولی که رقصیدن را دوست دارد اما نمی‌گوید رقاص است. رقاصه است. حرفه‌ای است. صرفا آدمی که  حالش خوب می‌شود وقتی می‌رقصد.
من می‌دانم کی‌ام. یک زن معمولی که رقصیدن را دوست دارد اما نمی‌گوید رقاص است. رقاصه است. حالش خوب می‌شود وقتی می‌رقصد یا رقصیدن دیگران را تماشا می‌کند.
منتظر نیست همه خم شوند و تعظیم کنند و بگویند به به و خداوند مویدت دارد ای خوش حرکات و زیبا وجنات.

خوب من دختر مادرمم که برایش رقص مساوی جندگی بود و اجازه نداشتم حتی لوندانه و یا زنانه راه بروم وقتی او بود...و دختر  پدری که به طور پیش فرض دخترها برایش تمام فاحشه‌ بودند و بدکاره  تا خلافشان ثابت شود که هیچ وقت هم خوشبختانه ثابت نشد. پس؟!  دقیقا  از هر چه شدم و هر طوری شدم  و با تمام معایب و محاسنی که تا حالا داشته‌ام خیلی هم خوب و عالی‌ هستم. از خودم راضی‌ام. جای کسی نبوده‌ام و کسی هم جای من نبوده. حتی نمی‌تواند تصور کند جای من باشد. در زندگی‌ام دردها و زخم‌هایی داشته‌ام که کسی مسئول‌شان نبوده درست و من هیچ وقت تا دم مرگ حتی به‌اشان اشاره نخواهم کرد اما  پیش خودم سربلند و خوبم چون؟ هنوز هستم. ردشان کرده‌ام و می‌توانم برقصم و دست زدن آدم‌ها دورم را پر کند.
چه کار کنم اگر دل‌تان می‌خواهد جایم باشید و نیستند. خودپسند نیستم و اگر باشم هم درش عیبی نیست. اما از تواضع بیخود و زدن توی سر خودم هم برای جلب نظر و محبت و توجه دیگران خسته شده‌ام. به درک که نباشید حالا که قرار است فقط زمانی باشید که حس کنید ازتان کم‌ترم یا حداقل باهاتان در یک حد و اندازه‌ام.

من هیچ‌وقت نگفتم شما فاقد خوبی هستید. همیشه به‌اتان گوشزد کرده‌ام به تک تک تان که چقدر خوب و موفق و کاربلدید....که قدر خودتان را بدانید..که چقدر کارتان درست است..چقدر هنرمندید..زیبایید...چقدر و چقدر...چه کار کنم که نمی‌توانید خودتان را قبول داشته باشید....همیشه در حال مقایسه با فاطی و زهره و زن نمی‌دانم که...که گذشته‌ای حتی شبیه گذشته‌اتان نداشته...چه کار کنم که هنرمند و چیره دستید اما دانایی نمی‌رود توی وجودتان...نمی‌گویم دانایم...اما می‌گویم دوست دارم باشم و برایش تلاش می‌کنم...در شهری کوچک و در دهاتی دورافتاده...مشاور خوب پیدا می‌کنم و ازش مهارت کسب می‌کنم..می‌خوانم و تجربه می‌کنم و حتی دردها و غصه‌ها و حقارت‌ها و زخم‌ها و رنج‌ها و خباثت‌ها و بدی‌های خودم را یاد می‌گیرم جایشان کجاست و اگر نتوانم درستشان کنم سعی می‌کنم حداقل بدانم فلان رفتارم و حرفم و حرکتم ریشه در چه و کجا دارد و خودم را بابت خطاهایم ببخشم و بابت خوبی‌هایم دوست بدارم...چرا باید هی خودم را تحقیر کنم که ازم راضی باشید؟

می‌خواهم نباشید.

صد سال می‌خواهم نباشید و بمیرید.

اگر بگویم ترجمه کردم می‌میرید. قهر می‌کنید اصلا. اگرمی‌بینید حالا که خانه‌دارم مرغ و تو سری خور نیستم و مهارت اجتماعی دارم یا جایگاه اجتماعی بدی ندارم بغ می‌کنید...اگر شوهرم به من در چیزی افتخار کند انگار من مسئول انتخاب اشتباه شمایم برای ازدواج..یا من مسئول اینم که شوهرتان نمی‌دانم فلان مشکل را با شما دارد... بگویم فلان آدم معروف به من زنگ زد و تشویقم کرد سکوت می‌کنید. اگر بگویم یا دیگران بگویند ..من که حتی دیگر نمی‌گویم و صدای کارهایم را درنمی‌آورم که حال‌تان بد نشود و حال بدتان را به من منتقل نکنید...اگر بگویم رفتم جایی و فقط رقصیدم..مثل هر زن دیگر...و خوشحال بوده باشم از این بابت و شنیده باشید که بله مدیر نانا و معلمش و فلان و این‌ها گفتند به به..و این‌ها می‌گویید:

تو که رقص خوبی هم نداری.
چرا؟ چون توی این تعطیلات بلند نشدم بیایم خانه‌اتان. چون به بودن پیش شما و با شما نیازی ندارم. چون خوشی‌های بی‌خرج و کم‌خرجی دارم که شما اسمش را می‌گذارید:

شیرین عقلی...بچه‌بازی...حماقت...و ته ته اش: بیکاری...و ته ته ته‌اش: دلت به چه چیزایی خوشه ها شهرزاد.

به من چه دل شما به چیزهایی خوش نیست. من که نرفتم عملِ دلم به چه چیزایی خوشه ها شهرزاد را انجام بدهم و شما پولش را نداشتید انجام بدهید .

خوب معلوم است که رقصم برای دل خودم خیلی هم خوب است. چه توقعی دارم از خودم مگر؟ رفتم کلاس رقص؟ رفتم عروسی؟ مادر و خواهر رقاص داشته‌ام؟ دوستان رقصنده؟ پول داشته‌ام؟ دوست داشته‌ام؟ شوهر تشویق کننده داشته‌ام؟ نه. خودم بودم و خودم و آینه یا سایه‌ام روی یخچال.

خودم و عشق خودم بودم..تمام.

پس این‌طوری است که اصلا حوصله ندارم دیگر.

شستم و گذاشتم کنار...و همانطور خیس و پهن نشده پرتتان کردم پشت سرم. خوب هم کردم.

معلوم است که به درک.

عمویم دارد می‌میرد. این را مادرم به من گفت. مادرم بر خلاف اتابک این‌ها را با آب و تاب می‌گوید. مثلا آن روز که برایم تعریف کرد پسر یکی از فامیل‌های پدرم که روستایی است کِرمی از زمین برداشته و خورده و کرم رفته توی ششش و مرده. فقط یک سال و نیمه بوده و مادرم با جزئیات حالات صورت مادرش را برایم می‌گفت و تا گفتم...یعنی تا خودم را دیدم که عصبانی شده‌ام و گفتم به من چه..به درک.

می‌دانستم این واکنش و این خشم از مرگ بچه نبوده. از دست مادرم بوده که هزاران بار برایش گفته‌ام حوصله‌ای برای شنیدن آمار مرگ و میر و شکنجه شدن و این طور حرف‌ها را ندارم.
خوب هستند. چرا باید بدانم؟
یا آن روز که و آن روز که...خوب تو و شوهرت هم بلاهایی سر من و دیگران آوردید که اگر از زبان دیگران بشنویدش دلتان خواهد سوخت برای آن کسی که آن بلاها سرش آمده.

به شرطی که من نباشم. ما نباشیم.
خیلی لجن را هم نزن. بویش برت می‌دارد. ننه.

چرا اتابک امروز آن تی‌شرت صورتی سفید را پوشیده بود نمی‌دانم. خواهرم سقلمه زد:

- به خاطرت کت چرم رو این تی‌شرت پوشیده قشنگم. اصلا قبلش با خواهرم سر سرامیک سفید حمام می‌خندیدیم. می‌گفت عمدا بزرگ خریده. چون تصورت کرده داری حمام می‌کنی و خودت را به سرامیک می‌مالی. ادایش را هم درمی‌آورد برایم و من از گوشه‌ی چشم می‌دیدمش که کتی چرم تنش کرده و شلوار گرم‌کن. حتی عطر زده بود. نمی‌دانم چه. اسپری بود. یک جور اسپری با بوی گرم و شیرین. شاید از روی میز آرایش زنش برداشته باشد.

خنده‌ام را دور کردم.
خواهرم گفت چرا این تی‌شرت را پوشیده؟ گفتم نمی‌دونم..احساس خوش‌تیپی داره.

اما ما را به این‌ها چه‌کار. به اتابک گفتم کی تمام می‌شه؟

گفت: می‌شه..تمام می‌شه

گفتم خو معلومه که تمام می‌شه...اما کی؟ چه موقع؟ اول ماه آینده؟ گفت شاید. گفتم شاید نه حتما. خندید گفت حتما..بعد گفت برویم خانه‌اشان چای بخوریم. خسته بودم و باید برمی‌گشتیم. دلم نیامد نه بگویم.

بعدش رفتم و از بالش‌های زنش خوشم آمد. گل گلی. گفت این‌ها مدشان رفته. حالا دیگر همه پارچه‌های گرون ای‌خرن که دوتا بالش بشود: یک و پانصد. با خنده گفتم چهههه بید؟!..برای چه..مگر می‌خوان روشون چه کنن؟ جز تکیه دادن؟

گفت نه دیگه اینا نه خوبه. نه قشنگه مِدِلش رفته و حالا ...توی دلم گفتم همین‌ها را ازت می‌خرم. اما نمی‌خواستم خودم را خیلی مشتاق نشان بدهم چون زود جو می‌گرفتش و خدا می‌داند چه فکری می‌کرد و سعی می‌کرد هر کدام را به من چقدر بفروشد.

خوب بالش‌ها گل منگلی. می‌گفت گل‌دوزیشان چهارماه طول کشیده. ازش خواستم یادم بدهد. گفت نه سخته ..زی یاد ای‌گیری.

بعد گفت یک زن افغانی این‌ها را برایش روی بالش می‌کشیده و او گل‌دوزی می‌کرده.  خیلی خیلی دهاتی بودند. یعنی قشنگ تو را یاد یک اتاق روستایی می‌انداختند و برای همین عاشقشان شدم.

کار دست هم بود و عَیال هم بافتَه بود به قول پاشای کارتون کوسکو.
بعد هیچی دیگر. اتابک می‌خندید که چرا نمی‌زنیم به کوه می‌ترسیم؟ گفتم بله می‌ترسم.

بله را مثل خودشان گفتم بِلِه.

گفت که یک کُری داشته که از کوه بالا می‌رفته. گفتم داشته؟ مگر پسرش را نمی‌گوید؟ و دیدم پسرش فقط یک سالش است و بغل مادرش است. گفت مرد.

خندید.
دیدم اتابک تمام خبرهای بد را این‌طور می‌دهد. یک طورهایی خوب است. شلوغش نمی‌کند و من به همین نیاز دارم. دامن نزدن به خبرهای بد. غلیظ‌تر نکردنشان.

دنبال خبر را نگرفتم چون علاقه‌ای نداشتم بدانم چرا و چطور و چند سال.

مثلا روزی که به‌ام گفت سرامیک‌ها ریخته خرد شده هم این‌طوری بود صورتش.
- همه‌اشون خرد شدن
دهان من باز مانده بود و خشم از گوش‌ها و چشم‌هایم بیرون زده بود و او خندید و گفت: هیچ مشکلی نی که حل نی‌بو.
بله.
راست می‌گفت.
به زنش گفتم اگر خانه درست شد قالی ندارم برایش و فعلا نمی‌توانم قالی بخرم.
گفت خو موکتش کن.
من گفتم ها و روش رو فرشی.
گفت ها.
خندید.
خط لب دایمی دور لبش که جگری رنگ خالکوبی شده بود و خط چشم و تتویی به همان رنگ از خنده‌اش چروک برداشت.
بله.
این هم حل ای‌بو.


ای فدای من همه بزهای تو ای به یادم هی هی و هیهای تو. زین نمط بیهوده می گفت آن شبان گفت شهرزاد با کی استت؟ ای فلان؟

هشت ساعت توی راه بودم. شاید کمی بیشتر. حالا خسته‌ام اما شاخه‌های سبز آویشن پیشمند و غنچه‌های صورتی گل محمدی. و خود گل محمدی که یک غنچه و یک گلش کافی است که فضای خانه را معطر کند.
خوب نشستم روی لوله‌ی آهنی خیلی بزرگ پشت خانه‌ام. هوا آن‌جا خنک بود اما خود لوله گرم بود چرا؟ نمی‌دانم.
بعد به خانه نگاه کردم و بالاخره توانستم کمی احساساتی شوم. یعنی حس و روحی در من تکان خورد. طوری که حتی نم اشکی به چشمم آمد. خوشحال بودم برای این‌که خانه شکل گرفته.
و خوشحال‌تر برای این‌که زنده‌ام و حس دارم و روح دارم و اشکم می‌آید گاهی. از خوشحالی. گاهی از غم.
به تپه‌ و کوه پشت خانه‌ام نگاه کردم. می‌توانم بروم آن بالا. پشت صخره‌ها کتاب بخوانم، ها غلام؟
بلی شهرزاد.
خوب حالا ادیب هم نباش. غلام باش.
در خدمتم.
خانه دل همه را برده. آن‌ها که از همین منطقه‌ی ما خانه قبل از ما ساخته‌اند می‌خواهند بفروشند و باز مثل من ..مدل خانه‌ی من خانه بسازند. بله من. خود من و نه هیچ کس دیگر.
با چوپان جدیدی دوست شده‌ام که یک کلمه از حرف‌هایش را نمی‌فهمم اما فکر کردم بعد ازش بزغاله بگیرم.
خوب برای چه باید بدانم چه می‌گوید فقط خوب است که وقتی حرف می‌زند می‌ایستم نگاهش می‌کنم که صداهای عجیب درمی‌آورد از خودش موقع صدا زدن بزها و بره‌هایی که پشمشان را چیده‌اند. دوتا بزغاله شیطنت می‌کردند.
یک بز خصمانه به من نگاه می‌کرد.
بعد؟
ما هیچ ما نگاه.
نگاهِ پیر چوپان.

پ.ن:

گفت با خُوم بیدوم..پ چیکاره تو داروم؟
- ها به نفعته با خوت باشی.

به موهای نانا روغن سیاه‌دانه زده‌ام. براق و سیاه شده. آها راستش من نزدم. یادم رفت. به خواهرم گفتم. پیشنهاد دادم که بزند. قبل از رفتن به جشن. سیاه‌تر از همیشه است و براق‌تر.

صبح رفتم به گیاهان باغچه‌ی آن خانه آب دادم. چند روز بود آب نخورده بودند. وقتی رفتم دیدم همه چیز پژمرده است. کلی طول کشید که همه سیراب شدند. حتی دیدم رازقی‌ها بر خلاف توقعم گل دادند.

دوتا گل ریز انار هم دیدم.

کارگرها نیامده بودند رنگ کنند. حوصله نداشتم با کسی بحث کنم. بالاخره می‌آیند و رنگ می‌شود. فکر کردم به برادرم بگویم تاج خروس‌هایی که برایم کاشت سبز شده‌اند. حتما خوشحال می‌شود.

امروز نانا به من گفت تو می‌توانستی یک آشپز خیلی معروف بشی ماما...اگه مجبور نبودی...

گفتم حالا هم هستم. برای دل خودم.

دوست داشت بگویم آره..واقعا خوب بود اگه بودم و فلان..خوب چرا نق بزنم...که بله رستوران و اگر شرایط بهتر بود و اگر و کافه و دم‌نوش‌خانه و..

چرت.

برای دل خودم همه‌ی این‌ها را دارم.

مشورت در این مورد


اختراعات دیگری هم که کردم این بود که رفتم به معاون نانا گفتم دوستم می‌شود؟
وقتی دوم دبستان بودم  رفتم سراغ فروغ مطلبی. نه اول دبستان بودم. با فارسی‌ایی که خوب بلد نبودم و فاعل و افعالی که پس و پیش می‌کردم از فروغ مطلبی خواستم دوستم شود:
- با تو دوست می‌شه؟
احتمالا این بود جمله. در این مایه‌ها. اما فقط برای این نبود که فروغ مطلبی هیچ وقت در عرض پنج سالی که هم‌کلاسی‌اش بودم دوستم نشد.
چیزهای دیگری هم بود که نمی‌دانستم و شاید بدانم و حتی الان هم مرا یارای مواجه شدن باهاشان نباشد.
اما حالا رفتم به معاون نانا که بیماری من را داشت نه به شدت من البته و عمل من را انجام داده بود و نه به سختی و غلظت من البته و لاغر است  علیرغم این‌ها، گفتم:
-من در این‌جا هیچ دوستی ندارم..توی شهر خودمون دارم..نه راسش توی شهر خودمون هم ندارم..تو دنیای مجازی چنتا آدم رو می‌شناسم..گمونم بشه به چنتاشون گف دوست..آره می‌شه..بعضیاشون ثابت کردن که واقعا دوستن..حتی ندیدم بعضیاشون رو..باور می‌کنی؟ آره جز اونا دوستی ندارم..فکر کنم بخوام با هم دوس باشیم..می‌شه دوس باشیم..بعد دیدم دارم می‌بافم و بهتر است عین آدم و مثل زنی در سن و شرایط خودم حرف بزنم پس گفتم
- ازتون خوشم میاد.
معاون نانا خندید و چون او زن عربی است که با شوهری به غیر از قومیت خودش دوست شده بود و علیرغم مخالفت هر دو طرف ازدواج کرده  و حالا دوازده سالی است که دارد خودش را برای هر دو طرف مخالف ثابت می‌کند که چه قوی و شاد و موفق است و در هر دو فرهنگ سعی می‌کند خوش بدرخشد با صدای آدمی که به نزدیک شدنت به‌اش خوشامد گفته به من با زبان عربی خوبی گفت:
-حبیبتی..انا ابخدمتچ
اما توی نگاهش این جمله نبود. فکر کنم توی نگاهش این بود:
این دیگه کیه و چرا داره این‌طوری حرف می‌زنه با من؟ یعنی چی دوس شیم؟ مگه بچه‌اییم...چی می‌خواد ازم.
ممکن است این فکر را کرده باشد که مهم نبود. اما فروغ مطلبی از گوشه‌ی سالن مقنعه‌اش را کشید جلو و مدادهایش را گذاشت توی جامدادی‌اش و گفت:
- من باید با بقیه‌ی دوستام هم در این مورد حرف بزنم. این یکی هم دیگر مهم نبود اما خودش را نشان داده بود که دردم بیاید و دیگر درددانم خیلی دیرتر از قبل تکان می‌خورد که دردی درون من تکان بخورد. آمد که آمد. آمد، چند ثانیه می‌ماند و می‌رود پی کارش بعدش.
پشت کردم به فروغ مطلبی گوشه‌ی سالن و گفتم کجا ورزش می‌ری؟ خوب لاغر شدی.
گفت می‌رود باشگاه نفت و می‌رود ایروبیک و دوچرخه سواری.  گفت اصلا رژیم نمی‌گیرد. خوب من باشگاه نفت نخواهم رفت چون حوصله ندارم. ایروبیک را روبروی تلویزیون انجام می‌دهم. دوچرخه‌سواری بلد نیستم و می‌تواتم دوچرخه ثابت بگیرم یا...یا شاید امید داشته باشم توی حیاط خانه‌ی جدید تمرین کنم...این‌ها را مرور کردم.نه من رژیم نمی‌گیرم. اما ورزش خوب است. بعد کسی صدایش زد یا چی که فاصله گرفتم.
 دور شدم و نگاه کردم.
می‌رقصید. پرانرژی و شلوغ. رقابت‌جو.

نه. حوصله نداشتم. حوصله‌ی  آدم‌های رقابت‌جو ندارم. کسی آن‌قدر مهم نیست که بخواهم خودم را برایش اثبات کنم. کسی آن‌قدر مهم نیست که بخواهم ازش ببرم. برنده شوم در برابرش.  که بخواهم چیزی را برای کسی ثابت کنم.
اگر بخواهم از کسی ببرم و برنده شوم خودم هستم. هر وقت حوصله کردم خودم را رد کنم می‌روم سراغ این زن شلوغ و پرانرژی.
به این‌ها فکر کردم و فروغ مطلبی گوشه‌ی سالن سمت دوست‌هایی که می‌خواست با آن‌ها در"این‌مورد" مشورت کند، دوید.
من دست خودم را گرفتم و رفتم سمت خواهرم و دخترم.
خواهرم گفت چه خبر؟
گفتم دنبال یک دوست بودم.
گفت خوب؟
گفتم به نظر می‌رسه که نیاز به مشورت داره.

گزارش یک رقص.

از جشن عقد مدیر نانا برگشتم.
بله.
خودم بودم؟
آدمی که دست داد به خانم مدیر که حالا عروس بود و گفت انشاءالله به میمنت میلاد امام زندگی‌اتون زیر سایه‌‌ی ایشون، پررونق و صفا باشه؟
ها؟ نه منه...چی؟ ها؛ غلام؟! شنیدی غلام؟ تو بودی؟ من بودم؟ عباس بود؟ کی بود؟
بله.
بله.
انکار فایده ندارد. این جمله‌ی عجیب از دهان زیبا و مبارک من خارج شد. از بین مادرها من دعوت شده بودم. به‌خاطر سال که هم‌کار پدر خانم مدیر است.
و این‌طوری بود که من و خانم حمیدی معلم نانا آشتی کردیم.
چرا؟
آیا مگر قهر بودیم؟ بله که بودیم. قهر نه. اما من فحشش می‌دادم و تهدید می‌کردم یک روز می‌روم می‌زنمش. چون دخترها را زده بود. البته نانا را که نه. ولی خار توی گلویش شدم تا آخرش اعتراف کرد نباید می‌زد.
اما امشب وقتی هر دو عربی رقصیدیم و او روبروی من ایستاد و دست زد برایم و حرکاتش را با من هماهنگ کرد یخ بین‌مان آب شد و فکر کردم خوب دنیا دو روز است شهرزاد جان و این همزاد مونث جان سینا  افتاده به گه خوردم پس بی‌خیال.
معلم‌ها هم گاهی آدمند...و غیره.
اما؟ رقصیدیم با هم.
بگذارید به شیوه‌ی مرحوم بی‌بی برایتان قصه بگویم.
کسی رفته بود عروسی و خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد می‌رقصید. به‌اش گفتند عمو تو چه کاره‌اشونی پدر جان؟گفت پسرخاله‌ی کسی که کت شلوار داماد را دوخته.
خوب زیاد خنده‌دار نیست اما مفهوم دارد. من دختر خاله‌ی همان پسرخاله بودم و خیلی می‌رقصیدم. دقیقا وقتی ول ول ولک شروع شد تا وقتی که بندری زدند. بعد معلم دوم دبستان نانا آمد و گفت ماشالا به مامان نانا و نانا چسبید به‌ام و در ملاء عام شروع به بوسیدنم کرد. تشکرکنان دورش کردم و گفتم بگذارد به کارم برسم.بعد معلم کلاس اولش هم یعنی مادر آنا دوست نانا هم گفت خانم؟ وقتی داشتم خودم را باد می‌زدم.
- جان دلم؟
جان دلمش الکی بود و راستکی‌اش این بود: بله؟
- من عاشق رقصتون شدم.
- اوه! لطف دارید.
اوه‌َش الکی بود اما بقیه‎‌اش راستکی.
بعد باز رقصیدیم. بعد از شام. اما حیف. کمی اذیت بودم. نه که موهایم کوتاه است. در حد چند سانت در حد موهای غلام این‌طوری شد که یک چیزی به اسم چتری کلاه‌گیسی با گیره چسباندم جلوی موهایم و با شال می‌رقصیدم.
بله. یک همچین اختراعاتی هم می‌کنم. برای اولین‌بار به وجود مرد در محیط اهمیت ندادم و رقصیدم. اما محجبه. بله پس چی؟

بعدش که نانا چغلی کرد و گفت از ماما فبلم گرفتند و دورش جمع شدند دست و جیغ و فلان به سال گفتم خو بابا نیمه شعبانه ..وقت شادی..وقت حرکات موزون
سال گفت نیمه‌ی شعبانه نه روز بی‌محلی به وجود مرد در محیط. نانا همچنان چغلی می‌کرد البته به عنوان تعریف از من و ساکت نمی‌شد. حتی نیشگونم نتیجه‌ی معکوس داد و نانا جیغ زد وای و سال پرسید بچه رو چه کار داری؟
خواهرم به نانا گفت نگو.
نانا گفت چرا؟
پدرش گفت بگو بابا...بگو که رو سفید شدم.
گفتم دشمنت روسیاه شه مهندس و کمی قر غمزه آمدم پس سال خندید و احتمالا من را بخشید.

 

امروز یاسمین دختر عالیه و مسعو د ست گوشواره گردبندی که درست کرده بودم را دید. گفت زن‌دایی می‌دونستی اینا مده؟

گفتم :ئه؟

گفت آره..چند سرچ نشانم داد

گفتم نمی‌دونستم..فقط دوس داشتم..حتی مدل هم سرچ نکردم که ایده بگیرم..همین‌طوری برای دل خودم درست کردم

نوشت حس ششمت حرف نداره...امروز بابا مامان می‌گفتن کی دایی اینا بیان..مامان منتظره بیای نظر بدی..
ای بابا. یاسمین کاش تو بدون پدر و مادرت فامیل شوهرم بودی ..خوب بود.

چه به شما بگویم؟
رفتم توی اتاق آخری ببینم خواهرم بیدار است یا نه. لباسم یک گردبند و یک کوسن مبل بود. که خواهرم اگر خواب بود و از خواب پرید فکر نکند چرا عزرائیل عریان آمده جانش را سلب کند.

پس یک ملافه‌ی احرام هم دور خودم پیچاندم..دیدم بخور گذاشته..کتاب‌هایش روی میز میز بغل تخت بود..عینکش توی طاقچه..گیر موهایش توی طاقچه..موبایل ساده‌اش توی طاقچه..موهایش باز روی بالش..چشم‌هایش بسته..آخی..

خواهر مهربان زیبایم.

این چند روز مراقب نانا بود.

با من کلی خندید. به هوای بودنش کمی کارِ دستی از همان‌ها که دوست دارم انجام دادم.

دیدم مسئله‌ی اسپینوزا را روی میز دارد و گاری کوپر. دیروز یا قبلش توی حیاط خانه‌ی جدید نشسته بودیم و در مورد گاری کوپر می‌گفتیم. مردهای توی گاری کوپر که سال گفت شما در مورد شخصیت کتاب‌ها و فیلم‌ها طوری حرف می‌زنید که انگار جزء خانواده‌اند. گاهی می‌ایستم ببینم در مورد کی می‌گویید:

خدا ازش نگذره..بعد می‌بینم یکی از شخصیت‌های کندرا یا..

شاید برای همین سال شروع کرده تند تند کتاب خواندن.
خلاصه


دم‌نوشم رو بردم رو گاز گذاشتم دم بیاد.

هر چی داشتم همین‌طوری مشت مشت می‌ریختم تو قوری کوچیکی که از جلفا خریدم..و زیر لب می‌گفتم خوب یه کم کون..یه ذره گوز...مقدار معتنابهی گه سگ..چس گربه..عن میمون..

عصبانی بودم که خوابم نمی‌اومد..داشتم تو یه برنامه‌ی آشپزی خیالی دم‌نوش دم می‌کردم برای خودم..اونم با چه محتویاتی..قوری پر پر شده بود و عصبانیت تو جونم قل قل می‌کرد...آخرش یه چی دونه ریز کرم رنگ دیدم توی شیشه که خود شیشه‌اش رو روش کار کرده بودم و یادم نمی‌اومد چی بود و برا چی خوب بود...مرگ موش که نبود..چون موشا رو ما با شمشیر می‌کشیم. اگه نخوایم بخوریم.

پس چی بود؟

این‌طوری بود که از اونم ریختم و گذاشتم دم بیاد.

که به عمید خدا دم نوش بخورم و کپه‌ام رو بذارم بمیرم.

عمید الله: این حرف ننه فرشاده. تمام الفا رو عین می‌کنه...خو مگه چون عربیه باید تمام الفا عین شه؟ اونم چه عینی. ته گلو زخم می‌شه ازش.

ولش کن ..اینم یه چونی از جمله چونیای زندگیم.

یکی از این دیوث‌هایی که همین اواخر اومده بود سراغم "تمرین دوست داشتن بدون وصال کنه اروانی تخم آقاش" گفته بود:

شهرزاد تو پر از زندگی و  خوشیای کودکانه هستی...قول بده همین‌طوری بمونی

خوب بعد از سه چهار روز چوب دو سر تراشه‌دار رفت توی جونش و رفت پی کارش اما همون موقع که مونده بودم جواب بدم یا بلاک کنم کسی تو سرم داد می‌زد:

اگه تو بذاری این چیزایی که گفتی بمونه پفیوز...والا

خوشتون میاد؟ دوسشون دارین این چیزایی که به وسیله‌اش جذب آدم می‌شین...خو بذارین بمونن...نگیریننشون از آدم ،برادرپدرا.


مادرم قزل کباب کرد. کی قزل دوست دارد؟ منظورم این است که طرفدارش نیستم اما مادرم طوری کبابش کرد با حشوی داخلش که همان سرد شده خوردمش. بقیه‌اش را برای نانا سرخ کرد.

آن‌قدر خوشمزه بود که برنج سرد و کم را با نارنج و حشوی توی ماهی قاتی می‌کردم و فکر می‌کردم...مادرم...فقط مادرم می‌تواند یک قزل چاق و چله‌ی گوژپشت‌نتردام‌دار را این‌طور شریف و با اصل و نسب کباب کند.

با خودم فکر کردم چطور تا حالا فکر می‌کردم قزل ماهیِ بلدنیست‌هاست؟ ماهی آسان است؟ ماهی راحت است؟

مادرم وقتی آوردش سر سفره و چشیدمش تندی و ترشی و ادویه و سبزی‌اش که به جانم نشست مادرم گفت دوست نداری تو قزل ها؟

مثلا انگار شرمنده باشد که ماهی خوب دریا یا شط نیاورده و پرورشی گذاشته باشد جلویم.

گفتم من؟! غلط کرده‌ام با هفت و جد و آبائم.

خندید سرخوشانه و رفت که چای دم کند. چای روی منقل بعدش.


بسه بابا. بسته داری خودت رو میکشی ...حرف جدید بزن فمیدیم به خدا..فمیدیم.


یک کفش زرد خریدم.

کُن لنفسک کل شیء

هرچه آدمی به علت شرایط ذهنی یا عینی کمتر مجبور به تماس با دیگران باشد، در وضع بهتری است. مضرات تنهایی و عزلت را اگر نمی‌شود یکجا احساس کرد، لااقل می‌توان حدود آن را تشخیص داد.

اما جمع موذی است؛ زیرا در پس ظاهر تفریح، مراورده و لذت معاشرت و جز اینها، زیان های جبران ناپذیری را پنهان می‌کند. از چیزهای اساسی که جوانان باید بیاموزند یکی این است که تنهایی را تحمل کنند، زیرا سرچشمه ی سعادت و آرامش روح است.

از همه‌ی این ها نتیجه می‌شود که هرکس که به خود متکی و در همه‌ی امور خودبسا باشد، در وضعیت بسیار خوبی بسر می‌برد. حتی سیسرون می‌گوید :
«هرکس که فقط به خود وابسته است و می‌تواند به خود قناعت کند، باید انسان خوشبختی باشد».

به علاوه هرچه آدمی کیفیت های بیشتری در خود داشته باشد، از دیگران بی نیاز تر است.
احساس خودبسایی کامل، در انسان‌های صاحب ارزش و غنای درونی مانع از آن می‌شود که در هم نشینی بادیگران، آنطور که جمع از آنان انتظار دارد، ارزش و غنای خود را فدا کنند‌، چه رسد به اینکه با انکار کردن خود در پی معاشرت با دیگران باشند.

عکس این خصوصیات مردم عادی را بسیار معاشرتی و قابل انطباق می کند، زیرا دیگران را بهتر از خود می‌توانند تحمل کنند. علاوه بر این، در جهان به ارزشهای واقعی اعتنایی نمی‌کنند و به آنچه اعتنا می‌کنند، ارزشی ندارد.
انزوای انسانهای شایسته و ممتاز، هم علت این امر است و هم نتیجه ی آن.

بنابر آنچه گفته شد، روش خردمندانه ی زندگی برای هرکسی که ارزشی در درون خود دارد این است که در صورت لزوم نیازهای خویش را محدود کند تا بتواند آزادیش را نگاه دارد یا گسترش دهد و از آنجا که آدمی ناگزیر با همنوعان خود سر و کار دارد بهتر است تا آنجا که ممکن است آنان را به زندگی خصوصی خود راه ندهد.

#آرتور_شوپنهاور
#در_باب_حکمت_زندگی
@Fakherins

چطور انسانهایی که به اخلاق، باور دارند دست به شرارت می‌زنند؟
 محسن حسن‌زاده

 هیتلر مشروبات الکلی مصرف نمیکرد و سیگار نمی‌کشید و عاشق موسیقی و نقاشی بود. از آزار دیدن حیوانات ناراحت می‌شد و برای اولین بار در تاریخ اروپا، قوانین حمایت از حیوانات را وضع کرد. وی حامی محیط زیست و خانواده بود و به زنان احترام میگذاشت. این ویژگی‌ها در کنار کشتارهای وسیع سردرگم کننده است با این حال این تضادها در هیتلر خلاصه نمیشود، بی‌رحم‌ترین شکنجه‌ گران هم چه بسا پدرانی دلسوز باشند و از دیدن زخمی در انگشت فرزندشان ناراحت شوند.

پرسش اصلی این است که چطور انسانهایی که باور قوی به ارزشهای اخلاقی دارند و در سایر بخشهای زندگی دل‌رحم هستند می‌توانند دست به اعمال غیراخلاقی بزنند؟

پاسخ "بندورا" استاد دانشگاه استنفورد چنین است "افراد معمولا دست به اعمال ناپسند نمی‌زنند مگر آنکه جنبه‌های غیراخلاقی آن اعمال را برای خودشان توجیه کرده باشند."  او این حالت را "غیرفعال کردن کنترل درونی" نامید.

این اتفاق چگونه روی میدهد؟ "بندورا" چند مکانیسم شناختی- روانی را که میتوانند باعث غیرفعال شدن کنترل درونی افراد شوند توضیح داد:

1-  توجیه اخلاقی: با تاکید بر اهداف متعالی رفتار غیراخلاقی طوری توجیه میشود که قابل دفاع یا حتی ستایش‌آمیز به نظر برسد. شستشوی مغزی هم مثالی از این روش است. ترویستهای انتحاری با همین روش اقناع میشوند، پاک کردن زمین از گناه، رفتن به بهشت موعود و...

2-  تلطیف لغوی یا حسن تعبیر: نامگذاری یک فعل غیراخلاقی با کلمات متفاوت که چهره‌ آن را می‌پوشاند. فرماندهان در ابوغریب از لفظ "نرم کردن" به جای شکنجه کردن استفاده میکردند و رهبران نازی کشتار یهودیان را "پاکسازی اروپا"  مینامیدند.  نمونه های دم دستی تر این روش استفاده از "اختلاس" به جای دزدی و "شیطنت" به جای خیانتهای جنسی در ازدواج است.

3-  مقایسه با دیگران: در این روش فرد با مقایسه رفتار خود با نمونه هایی بدتر از سوی دیگران از عذاب وجدان خود کم میکند. "آنقدر تو این کشور دزدی میشه که از زیر کار در رفتن ما جلوش هیچی نیست".

4-  جابجایی یا تقسیم مسئولیت: فرد در این حالت مسئولیت را به گردن یک منبع خارجی می‌اندازد یا آن را میان جماعت بزرگی تقسیم می‌کند. در قتل عام "می لای" یک گروه از سربازان امریکایی پانصد غیر نظامی ویتنامی را شکنجه کردند، مورد تجاوز قرار داند، کشتند و بدن بعضی‌ها را مثله کردند. وقتی 14 نفر از افسران بابت این ماجرا محاکمه شدند مسئولیت را به گردن مافوق  انداختند و البته رفع اتهام هم شدند!

5-  انسانیت‌زدایی از قربانی: منطق کلی این روش مادون انسان در نظر گرفتن سایرین است. هرچه کیفیت انسانی قربانی بیشتر خدشه دار شود، آسیب رساندن به او سهل‌تر میشود. کاکاسیا خواندن برده ها، کم عقل دانستن زنان و... در واقع پیش درآمدی برای همین رفتارهاست.

6-  مقصر دانستن قربانی: در این روش خود قربانی مسبب اصلی شرارت قلمداد میشود. کارگرانی که بدرفتاری کارفرما را دلیل دزدی خود میدانند، متجاوزی که میگوید سر و وضع قربانی تحریک آمیز بوده نمونه‌هایی ازاین مکانیسم هستند.

#جامعه‌شناسی
@Fakherins