دیشب یک دعا خواندم.
کتاب بغل تخت را باز کردم که خواندمش. تازه وسط خواندنش بود که دیدم بالای صفحه نوشته شده کمیل. اما اینها مهم نیست. یک چیزی داشت که اینطوری بود.
میگفت من بر عذابت صبر میورزم اما بر ندیدنت و فراقت چطور؟!
خوب دقت کردم دیدم آدم بر عذاب ممکن است صبر کند اما ندیدن و فراق بدتر از عذاب کشیدن از اذیت و آزارهای کسی است که آدم دوست دارد. یا اینکه تو از مهربانیها و نظر مهر آن کس که دوست داری محروم شوی.
انگار تحمل شکنجه و اینها از این راحتتر است. گویا راحتتر است. آنطور که نوشته شده بود راحتتر است.
سال ِ سالهای قدیم را یادم آمد که وقتی اذیتم میکرد از او به او پناه میبردم اما وقتی که نمیدیدمش یا میرفت و برنمیگشت...
آه!
چه کوچک و ضعیف بودم و چه گناه داشتم.
اما به جایی میرسد که مشاور ازش تعجب کند و گله کند که چرا شش ماهی که رفتی آنجا از دردهایت بگویی...دردهای عجیبت و اینها یکبار حتی گریه نکردی..این عجیب نیست؟
عجیب نیست که داری از دردهای عجیب و غریبت طوری حرف میزنی که انگار داری دستور غذا میدهی..؟ که وقتی تو را در موقعیت درد پرت میکند برای زدن کسی هیچ خشمی، هیجانی، حسی در تو نیست.
آیا تمساح شدهای؟
نه.
اما خوب باید برای مشاور بگویم که اینهایی که دارم میگویم به تو قبلا نوشتهام. زهرش را گرفتهام...و اینکه اگر من هم مثل بقیهی مراجعهکنندهها نباشم شاید و شاید و نه حتما، شاید برای این باشد که آن شب و شب بعدش روی تخت بیمارستان دیگر دردهای قبلش درد نشد و دردهای بعدش هم درد نشد.
زخمم از ابتدای زندگیام روی این خاک و زیر این آسمان تا این لحظه یک خط ممتد بوده که آن شب و شب بعدش به عمیقترین نقطهی خودش که رسید وقتی خوب آن زخم باز درونش کاویده شد و بلورهای نمک رویش ذوب شد..
بعدش.
بعدش درد شد آن زنی که روی نیمکت روبرویی نشسته بود و منتظر بود بمیرم...زنی که رد فاصلهی بستن چشمهایم روبرویم نشسته بود ..زنی با دیگرانی که قوطی بر زانو منتظر بودند بمیرم.
خواب.
بله دیگر بقیهی خوابها فقط سایهی خواب بودند. آن خواب بود که فصل الختام تمام خوابهایی بود که طی سالهای قبل تعقیبم میکردند. راستش گذشته و نتیجهاش برای من بهتر از این نمیشد.
گذشته و آدمهایش سرم را روی سنگی گذاشتند و دیگران با سنگ دیگری روی سرم کوبیدند. من جای سنگخور را نشان دادم
اینجا ..اینجا بزنید..
چون نمیتوانستم سرم را از دست گذشته و دستهایش رها کنم.
سرمی که بالای سرم از شدت تزریق مسکنها پاره شد...پرستارهایی که با بوی ادکلن و رژ و لاک قرمز میدویدند.
خوب؟
شهرزاد؟
یکی بود یکی نبود..زنی بود که روبروی مشاور نشسته بود و مشاور به او میگفت اینها را که میگویی نباید اینقدر بیحس باشی..باید گریه کنی.
زن گفت برای چیزی که گذشته و دردش کشیده شده و زهرش گرفته شده چطور گریه کنم و غصه بخورم؟ مگر زندگی با من قرارداد بسته که اگر برای گذشته گریه کنم حال و آینده بیدرد خواهد بود؟! بگذار دردهای حال و آینده از راه برسد گریه هم خواهد آمد.
مشاور گفت باید گذشتهات را درمان کنیم...آخر.
زن گفت : امروز که را باید بزنیم؟! بیاوریم بنشانیم روبرویمان و ازش بپرسم چرا و چطور و بعد خونین و مالینش کنیم؟
مشاور گفت پس درمان را جدی گرفتی.
زن گفت بله، برای اولین بار در زندگی چیزی را خیلی جدی گرفتهام.
مشاور گفت خودت انتخاب کن.
زن گفت: امممممم....خودم.
مشاور گفت شروع کن
زن گفت:
یکی بود یکی نبود زنی بود که جای سنگخورش را به آدمها نشان میداد.
مشاور گفت چه کارش میکنی؟
زن گفت با سنگ میزنم توی سرش.
مشاور گفت کجا..نشان بده.
زن دستش را مشت کرد و گوشهی سرش را نشان داد..
مشاور گفت خوب بزن.
زن دردش آمد. درد بالاخره آمد..برق اشکی گوشهی چشم زن درخشید.
مشاور گفت آه صبر کن...اشک. دارم میبینمش.
باید زمانش را بنویسم.
نوشت.
زن که میخواست باز شروع کند اشکش خشکیده بود.
مشتی که گره خورده بود را باز کرد. .ساکت و صامت به مشاور زل زد و گفت:
من فکر میکنم خوب شدهام.
- شاید قرار نیست دیگر هی گریه کنم؟!..
و خندید.
مشاور لبخند زد.
- تو مثل بچهای هستی که تا میبردنش دکتر از ترس آمپول میگوید خوب شدهام
زن بلند خندید و مشاور جلویش یک لیوان چای و دو تکه شکلات گذاشت. زن یکی را خورد و دیگری را در کیف گذاشت.
مشاور گفت خوب پس نمیخواهی کسی را بزنی یا گریه کنی؟
- خوب واقعا نمیتونم
- درمورد چی میخوای حرف بزنی پس؟
یک قلپ چای.
- میخواهم از شما بپرسم اینکه زیر عبا ماهی میشوم طبیعی است؟ یعنی با لذت سرم را تکان میدهم زیر عبا و واقعا بازی میکنم با خودم..یعنی واقعا خوشم میآید از این حرکات و اینکه تند تند تند بستنی را لیس میزنم که بشود نوک تیز و بعد روی لبهایم باهاش چاپ میزنم طبیعی است؟ یعنی فکر نمیکنید اینها نوعی انحراف باشد یا بیماری است یا عدم بلوغ است یا هر چه و اگر باشد وقتی من ازشان لذت میبرم مشکلی دارد و آیا شما آن داستان را از اروین یالوم خواندهاید؟ وقتی که زنی با کسی دوست بود که دچار شیدایی و جنون بود و تازه بعد از مرگش فهمید که تمام لذتهایش باهاش بیمارگونه بوده؟ خوب این دانستن به چه کار میآید جز حرام کردن لذت؟
اگر آدم بداند که فلان حالت و رفتار و روحیهاش فلان بیماری است و از بهمان نقص سرچشمه میگیرد کمکی میتواند به خودش بکند؟ اگر ازش لذت ببرد چه؟ یعنی چه میشود کرد اگر این حالت و روحیه در انسان تعطیل شود؟ جایگزینش میشود چه؟ مثلا دست روی دست گذاشتن و به دغدغههای جدی زندگی فکر کردن؟! یا حالتی که آدم در برابر کسانی که از خودش درشتترند میگیرد؟! ها؟!
مشاور گفت خندید.
- به اندازهی تمام جلسات گذشته حرف زدی.
- خوب بله...به این ها فکر کردم
- آن پستت در مورد جلسات را خواندم..دریای نور و کوه نور
و بلند خندید. از قبل بلندتر.
زن گفت خوب اینها بیماری است؟
مشاور گفت باید از جاهای دیگر شروع کرد. از گذشته. من تا اشکت در نیاورم نمیتوانم به سئوال دیگری در تو جواب بدهم.
زن گفت باشه کسی را بزنیم.
مشاور گفت کی را؟
زن گفت شما.
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1397 ساعت 03:12 ق.ظ