آبا جان را دیدم. معتمدآریا خوب بازی می‌کرد اما از آن بهتر بازی زنی بود که نقش مادری را ایفا می‌کرد. اسم زن را یادم نیست یا دختر اما در فیلم نفس هم نقش زنی اصفهانی را بازی می‌کرد که شوهرش سرش هوو آورده بود. باید می‎گشتم می‌دیدم کیست که حوصله نداشتم. می‌شود راحت پیدایش کرد.

خوب بازی‌ها خوب بود اما فیلم را دوست ندارم. چرا؟ چون حوصله‌ی فیلم‌های این‌طوری ندارم. فیلم‌هایی در مورد جنگ و بدبختی‌های جنگ و فقر و تعصب و آن دوره و..فیلم دلم می‌خواهد بخنداندم. این یکی. اگر نخنداندم بدون این‌که بخواهد هی ناله داشته باشد و کشته شدن پسر و نیامدن جنازه و...کمی فکر و این‌ها به من عرضه کند.

یک چیزی در من تکان دهد که تا حالا نداده.

وقتی آباجان تمام شد گفتم: بازم؟! دوباره؟

خوب حوصله ندارم برای این چیزها.

دوستش نداشتم.

پ.ن:

الان سرچ کردم آن هنرپیشه اسمش شبنم مقدمی بود.

فیلم رگ خواب را دیدم.

دو صحنه من را تحت‌تاثیر قرار داد: کباب، سنگک روی کباب. با قورت دادن آب دهان دارم این را می‌نویسم.