همینطوری که نشسته بودم روی لبه ی کوتاه حوض ماهی سرخ می کردم یه گربه ی یه چشم اومد. سیاه سفید.. نمی دونم نر بود یا ماده 

بچه ها این چیزا رو بهتر از من بلدن 

و هر بار میگن ماده اس یا نره ترجیح می دم فکر نکنم که از کجا می دونن جنسیت این جوونرا چیه. 

اما این یکی ابروهای سفید داش و نانا میگه دلش براش میسوزه چون یه چشم داره

من اسمش رو گذاشتم جبر الأعور  

توی کارتون بچگیام یه ببره بودش که اسمش جبر الأعور بود. کحا نشون می داد؟ کویت؟ قطر؟ بحرین؟ عراق؟ سعودیة؟ 

یادم نیومده..  

اما هیچ دلم نمیخواد فکر کنم گربه هه کوره. دوس دارم فکر کنم فقط اون چشمش از اون یکی تر چشمش کوچیک تره. تو دعوا اینطوری شده .. من فکر میکنم خیلی هم شجاعانه و جوونمردانه .. 

ولی راسش بش میاد دله دزدی کرده باشه یکی با دمپایی یا سنگی چش و چالش رو درآورده باشه... اونقدر مظلوم نشست روبروم که یه تیکه ماهی که مردد بودم سرخ کنم یا نکنم رو پرت کردم براش 

هنوز دوس نشده با ما

برش داش بردش پشت درخت

بعد تا به خودم بیام خواس که بره تو... جیغ زدم بززززززز با کسره زیر ب. 

شبیه پیشته هست... من فکر میکنم گربه های هر خونه ای شروع کنن زبون آدمای اون خونه رو یاد گرفتن 


بعد کیسه ی آشغال ماهی رو کشید برد.. چه رودار ..

آخی دلم سگ خونگی خواست.. مهربونه خیلی 

اما تصور شستن پی پی هاش.... وای وای . می میرم. 

دستام آردیه، ناخونانم کوتاه. 

ماهیا رو بغل فنس بیرون تمیز کردم. دیروز برادرم برای تولدم یه فلس کن خرید برام. 

چه مهربونه. 

هنوز هم ماهی پاک کردن و سرخ کردن و قلیه پختن و ماهی کباب کردن جز سرگرمیهای خوبمه

الان بیرون نشستم سرخ کنم. توله های همسایه رو می بینم.. چرا نمی چینن بپزن؟

من که تا حالا ده بار برای نانا توله درست کردم. سرخ شدنی و حمیسه و با برنج و انار ونه حتی... هیچ بیرون نمیان. . خوب بهتر ک مثل ف اینا نیستن اما یه کم دیگه عجیبه نه؟ آره... آخه آدم برا همسایه خوبه یه سر تکون بده...

حتی گاهی خوبه برا هم غذا ببرین... مثل من و ف اینا .. انا خوب کنترل کردنش سخته  .

نمی دونم والا کدوم بهتره . اینطوری ام خوب نیست آخه... آدم ندونه فامیل همسایه اش چیه.. وقتی غذا درست میکنه بمونه برای کی ببرم حالا. 

با دستهای آردی می نویسم. قبلش ماهی پاک کرده بودم. دو کیلویی دیروز خریدم  از ماشین بغل ترمینال.. ماهی فروش گفت مخلوط. اولش فکر می‌کنند فارسم. باشون عربی صحبت میکنم و دو کیلو مخلوط می گیرم. قاتی. همه چی داره. از حسون تا ابیاح و سرخو و نیزه . همه کوچیک.

اولش تو خونه ی ما کسی ماهی کوچیک نمی خورد. سال درشت خور بود. 

یکی دوبار اصرار کردم و نگرفت. بعد برای خودم گرفتم اون موقعها کیلو دو تومن بود. بعد شد پنج... حالا هفت و پونصده..  ریزه اس و ریزهاس وتیغدار... بعد که برای خودم سرخش کردم همهدشت‌هایاعیوونی خودشون رورها کردناومدن بامن ناخونک زدنحالا دیگه کسی نمی گه ریزه ... پر از تیغه..موقع سرخ کردن بو میکشن چه بویی می گن و می رن سفره بندازن

جک

مثل وقتی سعی میکنی تأثرت را از حرفهای آدم روبرو در جزئیات صورتت نشان بدهی و همان موقع یاد جک خنده داری افتاده ای. 

آنطور نگاهم می کرد وقتی گفت به من دردهایت را بگو و شروع کردم  به گفتن. 

رنگ نارنجی پاشیده رو چمنا. نگهبان ساختمون بغلی داره چوب میشکنه برا شبش
برادرم یه پشته چوب جمع کرده
امیدوارم ندزددش... حالم نه گرفته اس و نه نگرفته اس. 
در سکونی عمیق فرو رفته ام... هوس میکنم از چمنای نارنجی عکس بگیرم اما بعد بی خیال میشم.. چقدر عکس؟ 

چقدر شهلا جاریم زن خوبیه. مهربونه. عکس مادرم رو گذاشته بودم پروفایل نوشته بود وااای شهرزاد چشمم کف پاش ...چه مادرت قشنگه...

بعدم نوشته بودددلم خیلی برات تنگ شده...خیلی به دلم می شینی

با اینکه با شوهرش خیلی گرم نیستم اما خودش زن باشخصیت و با شعوریه

خدا را شکر.

چیزهای زیادی زیر باران دارم.

کبریت ..

زیرانداز ...لباس...

سردم و است و فاخته ای زیر باران میخواند....می نالد...

درکش میکنم.

سردش است

خوابگرد: 

آن‌چه دوست فرهیخته‌ام مهرداد فرهمند به مناسب روز جهانی زبان عربی نوشته، بیشتر از آن جهت اهمیت دارد که نور انداخته است بر آن‌چه برای ما تاریک است و اغلب به تصورات اشتباه در مورد آن هم دامن می‌زنیم. و دیگر، قیاسی که میان وضع کنونی دنیای نشر و تألیف و ادبیات عربی با فارسی به دست می‌دهد.

روز جهانی زبان عربی و مقایسه با زبان فارسیمهرداد فرهمند: امروز [27 آذر] روز جهانی زبان عربی است. چند سال پیش در لبنان، گزارشی تلویزیونی درباره‌ی وضعیت زبان عربی ساختم و امروز هم دوست داشتم مقاله‌ای به این مناسبت بنویسم، اما متأسفانه فرصتش نیست. هرچند بد ندیدم این‌جا چند خطی در این باره بنویسم.

عربی زبانی است با دامنه‌ی بی‌کرانی از واژگان و دستوری که در عین پیچیدگی و دشواری، پویایی منحصر‌به‌فردی به این زبان می‌بخشد. به عنوان کسی که از کودکی این زبان را می‌دانم، هنوز خود را در حال یادگیری می‌بینم و روزی نیست که مسحور عظمت بی‌مانند زبان عربی نشوم. گویی این زبان ساخته‌ی بشر نیست و مخلوق عقل و اراده‌ای فراتر از ذهن آدمی است.

اما امروزه زبان عربی وضعیتی اسفناک دارد. سال‌ها پیش یونسکو گزارشی مفصل از وضعیت رو به افول فرهنگ در کشورهای عربی منتشر کرد؛ از افت شدید تولید فرهنگی به زبان عربی و اقبال ضعیف و رو به کاهش مردمان عرب به کالاهای فرهنگی خود. زمانی می‌گفتند مصر می‌نویسد، لبنان چاپ می‌کند و عراق می‌خواند. امروز نه کسی می‌نویسد و نه کسی چاپ می‌کند و نه کسی می‌خواند. نسل اهل فکر و قلم منقرض شده، کتابفروشی‌ها خالی از مشتری است و بازار از خودباختگی فرهنگی، پررونق. در لبنان، وقتی همکارانم کتاب عربی در دستم می‌دیدند می‌گفتند بی‌کلاسی است، باید کتابی به دستت بگیری که روی جلدش به انگلیسی نوشته باشد. همین کتاب‌های انگلیسی را هم البته کسی نمی‌خواند. تنها کتابفروشی روبه‌روی دانشگاه آمریکایی بیروت مشتی رمان‌های نازل نوشته‌ی دانیل استیل و امثال او را پشت ویترین گذاشته است.

بارها سر کار می‌بینم بین همکارانم بر سر این‌که جمله‌ای را چگونه بنویسند بحث می‌شود. پا درمیانی می‌کنم و به هر دو طرف بحث یادآور می‌شوم که هر دو اشتباه می‌کنند و از لحاظ نحوی آن جمله باید چنین نوشته شود. بعد هم سرکوفتی می‌زنم که خجالت نمی‌کشید یک غیر عرب‌زبان از عربی شما ایراد می‌گیرد؟

خود ما ایرانی‌ها هم البته سرکوفت داریم. اجداد ما عربی را از خود عرب‌ها بهتر می‌دانستند و خدمات بزرگی به این زبان کردند، اما امروزه، گذشته از این‌که در نابود کردن زبان‌مان از عرب‌ها جلوتریم و زبان رسانه‌هایمان در مؤدبانه‌ترین توصیف، شرم‌آور است، دشمنی احمقانه‌ای هم با زبان عربی داریم. حال آن‌که کسی که عربی را به خوبی نداند و در منابعی که به این زبان نوشته شده مطالعه‌ی گسترده نداشته باشد، در هر رتبه و جایگاه دانشگاهی هم که باشد، از ادب فارسی و تاریخ ایران هیچ نمی‌داند، چه رسد به تاریخ و فرهنگ و سیاست بقیه‌ی خاورمیانه.

در مسابقه‌ای که میان فارسی‌زبانان و عرب‌زبانان برای نابودی زبانِ خود به راه افتاده، هر کدام در زمینه‌هایی از دیگری جلو و در زمینه‌هایی عقب‌اند:

نثر عربی هنوز درست و دقیق است، اما نثر فارسی به شدت شلخته و مغلوط. اما از طرف دیگر، ایرانی‌ها از یک قرن پیش به فکر نجات زبان فارسی افتادند، جنبش درست‌نویسی و سره‌سازی زبان راه انداختند و فرهنگستان بر پا کردند. عرب‌ها هیچ‌گاه فرهنگستان نداشتند. دولت‌های ثروتمند عربی، که از تعصب عربی دم می‌زنند و کف بر لب می‌آورند، کوچک‌ترین قدمی برای زبان عربی برنداشته‌اند. آنچه بوده، اتحادیه‌های فرمایشی نویسندگان مقرب درگاه حاکمان بوده و هست، بی‌آن‌که هیچ نقش و اثری در متولی‌گری زبان عربی داشته باشد.

زبان عربی امروز به‌شدت آلوده به ویروس گرته‌برداری از فرانسه و انگلیسی است. کتاب نوشتن در علوم پایه و پزشکی و مهندسی و اقتصاد به زبان عربی، به دلیل عدم معادل‌سازی، ناممکن شده، در حالی که خوشبختانه به مدد نهادهایی همچون فرهنگستان و مرکز نشر دانشگاهی، می‌توان تا بالاترین سطوح علمی در همه‌ی رشته‌ها به زبان فارسی تألیف کرد. البته همه‌ی رشته‌های این نهادها را نسل امروز دانشجویان ما پنبه می‌کنند و تمام زحمات بزرگان علم و ادب را به باد می‌دهند.

خودویرانگری و کمربستن به نابودی زبان ملی، که بلای مشترک فارسی‌زبانان و عرب‌زبانان شده، حاصلِ خودباختگی و عقده‌ی حقارت است. همه‌ی ما آخوندها و آخوندنماهایی را دیده‌ایم که در به کار بردن کلمات و اصطلاحات عربی، آن هم به شکلی که از مخرج ادا شود، افراط می‌کنند. هیچ یک از این‌ها نه می‌توانند عربی را به‌درستی بخوانند و نه بنویسند و نه حرف بزنند. درست مانند آن‌هایی که کلمات انگلیسی بلغور می‌کنند و از این‌که دو کلمه انگلیسی حرف بزنند عاجزند. در حالی که من هر فارسی‌زبان مسلط به عربی که دیده‌ام، در پالودن فارسی از عربی در گفتار و نوشتارش نهایت دقت را داشته.

از آخوندها و آخوندنماها که بگذریم، سطح آموزش صرف و نحو عربی در حوزه های علمیه‌ی ما تا پیش از اواخر دهه‌ی شصت، که نظام آموزشی حوزه را یکسره ویران کردند، بسیار بالاتر از کشورهای عربی بود. کتاب‌هایی در این حوزه‌ها تدریس می‌شد که برای عرب‌زبانان دشوار بود و استادانی مانند شیخ محمدعلی مدرس افغانی و شیخ محمدرضا آدینه‌وند در این حوزه‌ها تدریس می‌کردند، که هیچ یک از استادان الازهر به گردشان نمی‌رسیدند.

امروز هم اگر عرب‌زبانان به فکر زبان خود نیستند، چرا ما نباشیم.

دلم ظرف میخواد.

قرمز با قلب سفید

سفید با قلب قرمز

هیچ وقت از،طرح قلب خوشم نیومد ه ب نظرم چیپ و غیرجدی و بدون اصالت بود

الان دلم خواس ازش.

چینی جدی دوس دارم. با دور آبی ایتالیایی و گلی در گوشه اما اون قلبیه باشه دم دستی.

برای وقتای لازانیایی ام

یا هر چی که توش قشنگ باشه.

آره قشنگه...من فکر میکنم اگه دوستی آشنایی این ظرفها رو میداد میشد برام عزیز...اما خودم حال فکر کردن ب چیزای قلب قلبی ندارم

با این وجود تو این ساعت تنها در اتاقی پرت..با روباهی کهدصدای پاش،رو تو باغچه میشنوم..به ظرفای ایرانی طرح قلب ک تو کانال چینی زرین دیدم فکر،میکنم..

خوب صدای اذان بلند شد برم نمازی بزنم به بدن و برای  توانایی خریدشون کمی خودم رو برا خدا لوس کنم.

اومدم بیرون سیگار ب خرم الان..جفتای ورزشکار رو می بینم ورزش کنان مردم می خوان سموم رو دفع کنن چربی آب کنن من اومدم دود وارد تنم کنم

...

دیدن خوشبختی دیگران خمیازه ام میندازه

دیدن خوشبختی خودمم.

بی حوصله ام 

احساس گناه دارم که خیلی  خوشحال نیستم...یه کاسه آش بردم برا نگهبان ساختمون بغلی...دادم سال برد....یه کم خله ولی آش بلده بخوره.

صبح خواب دیدم مرد عربی میخواد بکشدم

میدونم معنی اش چیه

تفسیرش

اصرار درونیمـ به نابود کردن خود


از صبح از آشپزخونه نیومدم بیرون. مشغول آش رشته بودم. خودم درد عمه‌ام رو دارم که کشک دو رنگ درست می‌کنم، زعفرونی و سفید و سیر داغ و پیاز داغ و نعناع داغ... سه خروار ظرف شستم و با خاکستر واقعی که از پای حفره‌ی آتش تو باغ برداشته بودم ...لبو و ۺلغم گذاشتم و انار دون کردم با گلپر سیب و پرتقال چیدم.

اسفند دود کردم و عود صندل روشن کردم...

چای زعفران دم کردم و آتش روشن کردم رفتم پاش نشستم و ـ.خوب برای چی این‌همه ؟نمی‌دونم...شاید دلم می‌خواست سال خوشحال باشه که بود...بعد دیدم زن هاشم تبریک تولد من رو گذاشته وضعیتش...آخی.

یادم افتاد..


بزرگ شدما جدی.


دیشب اولین بار بود که می دیدم سال رو تخت بیمارستانه... همیشه من دراز بودم اون بالا سرم

تازه خم شده و بدحال میگفت سینه ات بیرونه

خندیدم  و گریه کردم. 

خوب. 

اومدن. و سال یه هو مریض شد. بستری. می دونستم نفرینای پدرش جای دور نمی ره.

حسادت عیان مادرش.

الهام جاریم دختر بدی نیست. دلم به حالش میسوزه که گیر اینا افتاده. 

اما اینا یه نتیجه ی خوب داشت. سال بالخره سر عقل اومد و دوست و دشمن رو بگی نگی از هم سوا کرد.

یاد گرفت چی رو به کجا حواله کنه. 

وقتی نفرینای پشت گوشی باباهه رو می شنید نسبت به خودش.. 

خدای من. چه دل سیاه  

هیچ دلشون ممی خواد پسرشون برای من زندگی درست کرده باشه. در 

مهم نیست  

عوضش فیلم داریم امروز. سال خونه اس. سوپ خوبی براش پختم.

دلم آروم  و روشنه. 

خوشحالم که مردم رو شناختم به مردم و تایید و نظرشونم نیازی ندارم. 

وسط سر سال رو بوسیدم گفتم بیا زندگی. 

بیدار شدم و دیدم برادرم اومده. دنیا رو بم دادن. 

دیمیتری. 

بطل الکلام یقدر یمحی الآلام. 

سال را به آغوش گرم خانم والده اش سپردیم و من و نانا اومدیم تو اتاق خوابم بخوابیم. 


از صبح هم  خدا میدونه چرا افتاده رو زبونم و هی تکرار میکنم  که 

سلیما منذ حلت بالعراق

 الاقی من هواها ما الاقی

حافظ گفته. 

نشستم روبروی آینه. چی بزنم؟

خودم را مجبور کردم میل سرمه را کشیدم توی چشم. کمی رژ نوک انگشتی به لب. موها را دادم زیر شال. 

خوب بسشان است.

تو راهن. بدون پدرشون. چه بهتر. 

پدره قهره با سال. برای پول. میخواد سال بش پول بده. بم پول بده که دوستت داشته باشم. 

الا لعنت الله علی القوم الظالمین و الطماعین. 

در این ساعت ترون مخ من را کار گرفته و دارد عکس رنگ سال را برایم می‌فرستد. 

که "مرجانی زنده "است. 

ابراز نگرانی اش هم از این است که خوب به همه نمی آید و البته او جز این همه نیست چون به پوست درخشان او طبعا همه چیز می آید... اما آنقدر دلنگران و دلواپس کسانی است که ممکن است رنگ سال که مرجانی زنده است به اشان نیاید که اشک به چشمم آمد. 

متاثر شدم جدی. 


حالا در این هیرها و ویرها جاروبرقی خراب شده. 

شاید اگه خواهرم تو اینستا معروف میشد میشد و. م... یکی از زنهایی که در مورد گلاشون میگن دخترم. 

دخترم رو ببینید امروز یه کوچولو بی حالة. 

آره ممکن بود بشه یعنی حتما میشد از اونا که پستها شون با

با زن که باشی... 

شروع می‌شد. 

یا بازوی عضله ای و نیرومند فمنیستی  با پیرن تا شده بالاش نشونگر روحیه ی مبارز و نمی دونم چی چی انشونه.

یعنی وقتی اینستاش رو می بینم که با خودت رو دوست بدار بانو مملوءة فکر میکنم خوب به من چه

اما

اما تنهاییه هو قلبم رو می چلونه.

حالا باز میشه در مورد فال و طالع بینی باهاش حرف زد و الکی هیجاندار شد

راسش؟ نه خیلی چیزی خوشحالم میکنه نه خیلی غمگین. نه خیلی هیجان‌زده  میشم نه خنثی هستم .. نمی دونم چطوریااما شبیه خواب ظهرای زمستونی کش دار و خوابالو .. اینجوریام. 

من نشستم بیرون الان. دم در خونه امون. در پشتیه. یه در مخفی که دیده نمیشد که پیداش کردم بالاخره.

به دشت و کوه و تپه باز میشه. کاش گلنار بود جای می خوردیم یا کی؟؟ 

نمی دونم. مامانم؟ مطمئن نیستم شاید مامانم از کوه و تپه خوشش نمی اومد. روبروی خونه پر از چوب خشکه. ببرم برای آتش شب.

زیر درختا سبز سبزه. پر از توله. بچینم برای نانا بپزم. 

وای

الان ب ذهنم رسید اگه تو بچگی از پنج شش سالگی تا دوازده سبزده سالگی تو این محیط بودم عقل برام نمی موند 

کلا همیشه یه کم بالاتر از زمین بودم 

فکر کن این محیط دور و برم بود. صدای فاخته ها که به هم جواب می دن

اون بالا بالاها صدای گیتار میاد و صدای خفه ای که می خونه زوده برای دور همی که. 

لابد زمانی اینجا خیلی بارون می زده که شیارها روی کوها دیده میشه ..

باید بلند شم برم.

سایه ی گند آدما دیده شد. 

سال اومد.

 برم آروم شم. 


اگه بخوام از نچسب ترین آدم زندگیم نام ببرم می تونم از باباش نام ببرم. از مادرش سنگینی و نچسبی اش برام بیشتره. 

یک داد ممتد رو تصور کنید که قطع نشه. بعد توش فحش هم باشه و بی فرهنگی و بی تربیتی اون میشه تعریف وجود اون آدم

منکر نمیشم که حالیشه یه چیزایی خوب اما اون چیزا حالم رو خوب نمیکنن اما اون یکی تر چیزا حالم رو بد می‌کنن 

اینه که یکی دو هفته قبل از اومدنشون استرس می گیرتم

داد زدن و بلند حرف زدن خیلی مضطربم میکنه .. یه هو به بچه حمله کردن و تهدید کردن.... خیلی یه هویی ته دلم رو خالی میکنه 

الان می تونم تصور کنم چطور بشینه و از ته حلقش داد بزنه و به نوه هاش حمله کنه و... 

بدبختی اینه که بچه هام نمی تونن دوسش داشته باشن نه اون رو نه زنش رو و هر کدومشون می رن تو اتاق در رو می بندن رو خودشون و هی این خودش رو جرنمایی میکنه که بچه های شهرزاد و سال آدم نیستن و منزوی ان.. خوب چقدر بپرم بت مرد؟ نامرد؟ من خودم دیگه از موی سفید و سند و سالت خجالت میکشم آخه... بعد برادره و هوچی گیری اش

زنش مثلا جوونه اینم به بچه هاش یاد داده صدام کنن بی بی شهرزاد 

زنه از گوشه خیلی شاد لبخند می زنه

باشه برادر من. شما جوان ما پیر. 

نیاید به خونه ی سالمندان برید تو سرزمین سکس و جوانان زی کنید. 

دور از ما فقط. 

ما به سگ و گربه و علف و کدو و کلم و هویج و خاک و خاشاک خودمون انس داریم. 

حالا دعا کنیم زودی برن. 

که استرسه رفع شه ایشالا. 

دنبال کسی بودم که بیاد برای کار خونه. نبود کسی. دوجا زنگ زدم خاموش بود. یکی دیگه رو اعتماد نکردم. 

خوب شاید وقتش نیست. زمانش نرسیده هنوز. میاد میاد. اگه قرار باشه کسی پیدا شه پیداش میشه خود به خود.. سر رام قرار میگیره میدونم

حالا فردا مهمون بیاد یا نیاد خدا عالمه. خونواده ی سال یا ترون اینا؟ نمی دونم. میدونم که کلی کار هست. تا اونجا که بتونم کارا رو میکنم . خوب یه نفرم و یه عالمه کار . از پسش ب نمیام تنهایی .. خودم رو نمی کشم من هم. جواب هم دارم برای نق و نوق احتمالی.

مادره رو میشه تحمل کرد. پدره عین کوهه رو دل.  بدتر از اونا بچه های عجیب برادر شوهره هستن.

اونا بی چاره کنن. 

یه تکنیک یاد گرفتم که بدون خون و خونریزی دمشون چیده بشه. 

صبر کنم فردا ببینم چی میشه. 


مشکلم این بود که از بالا به خیلی چیزها نگاه میکردم. آدم‌های دور و بر .. 

خوب کسی که از بالا نگاه می‌کند نباید در پایین ترین سطح ها گیر کرده باشد و هنوز درگیر حرف این و آن بشود یا چیزی در این مایه. 

درست زمانی که پایین آمدم و از پایین به جایی که فکر می کردم هستم نگاه کردم گره ها باز شد و دیگر وقتی انرژی ایی بابت اثبات اینکه من با اطرافیان فرق دارم و جای من بالاتر است و پایین ترها تعدی کردند هدر نرفت. 

منظور از قاتی شدن مثل شدن نیست. منظور یاد گرفتن قواعد بازی و از همه مهمتر خود را به بهانه ی نه من بهتر و برترم دور نگه نداشتن و در خفا حرص نخوردن است. 

بعد دیدم نه بابا. 

دوتا کتاب هم بیشتر خوانده ای عوضش دیگران زندگی کردن بلدند. 

تو زنی؟ یاد بگیر و زندگی کن و کتابت را هم بخوان.

حصاری که دور زن روشنفکر ناراضی برتر و بهتر از همه دور خودت می کشیدی به درد تور مرغی هم نمی خورد وقتی حرف و طعنه و کینه و کنایه بدتر از خودشان می رنجاندن.

خودشان هم را می کشتند و فردا با هم قیمة می خوردند. خوب باید یاد می گرفتم بالاخره  

به خودم آمدم و دیدم هنوز جنازه ی یارو را دفن نکرده ام و مشغول پخت قیمة هستم برای دور همی فردا باهاش. 

خوب کمی زمان و عقل و بلوغ لازم است

ای قشنگ تر از پریا... تنها تو جلسه نریا

دوش و انتظار خواب.

سال گفت نرم‌تن من. فکر کردم نرمی‌ایی به‌دردنخور. گفت نرم‌موی من. فکر کردم مو‌نرمی به‌دردنخور.

خوابش برد و قبلش گفت از این وادی بیا بیرون.

کدام وادی؟

همان وادی که ... فکر کردم که آیا من به‌اش گفته بودم این‌ها را یا فکر کردم که به‌اش گفته بودم؟

مهم نیست.

به جلسه‌ی عصر فکر می‌کنم. به آدم‌های جدیدی که شناخته‌ام. زن‌های جدید. که هربار که می‌بینم‌شان برایشان سر تکان می‌دهم و برایم دست بلند می‌کنند یا دست تکان می‌دهند و با لبخندی به هم خوشامد می‌گوییم.

بالاخره رگ خواب زن‌ها دستم آمد و دوست‌شان شدم و دوستم شدند.

تعریف ازشان(صورت یا سیرت)

کمی بی‌محلی

تعریف ازشان

تحویل گرفتن‌شان

تعریف ازشان

کمی فاصله

تعریف ازشان 

نزدیک شدن به‌اشان

تعریف ازشان

جواب لبخندشان را بالتی هی احسن پاسخ دادن...

تعریف ازشان.

که داوطلب می‌شوند برسانندت. رنگ مانتویم می‌شود دل‌باز‌کن. رنگ و جنس پوستم خوب و باز. خودم شیرین و بانمک.

ازم دفاع می‌کنند.

ازم ...

بعد شب کنار سال به سال می‌گویم چه فیلم‌هایی یاد گرفتم. او می‌گوید کل زندگی همین است.

حرفی ندارم.

به جلسه‌ی بعدازظهر فکر می‌کنم و تکنیک حمله و دفاع. به ناخن یکی‌اشان و سبیل دیگری‌شان.

به دکتر که پیراهن بنفش آن‌قدر به‌اش می‌آمد که اعصابم خرد شد بس که حواسم پرت شد. هر چقدر خود را در حمایت خواهرهای هم‌جنسم گم و گور کردم باز پیراهن بنفش خیلی به دکتر می‌آمد و وقتی دکتر گفت جمله‌های حمله‌دار بنویسید. جفتی‌ام، مُنا گفت با این پیرن و رنگی که پوشیدی به خودت حمله نکنیم صلوات.

نگاهش کردم و منا چشمک زد که لبخند ازم گرفت. بوی عطر خوب و تندی می‌داد و جای خودکار آیا کارد بود توی دست زن‌ها یا چی که یکی زیرلب گفت چه با این قدش قدم می‌زنه دورمون...دستمون رو نبریم حالا. 


متاسفانه سردم است و حوصله ندارم.

تمام.

داشتم دیوان اشعار امام علی علیه‌السلام را می‌خواندم. بیتی دیدم در مورد دنیا و سختی‌هایش و انسان و فراز و نشیب زندگی که یک مصرعش می‌شود این:

 تَطْلُبُ الرَّاحَة َ فی دارِ العناء؟

در سرای سختی و محنت دنبال آسایشی؟!

 زندگی همینه.

:)

پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 10:36 ق.ظ

برای بیرون آرایش نمی‌کنم..یعنی خودم را مجبور نمی‌کنم آرایش کنم..حالی ندارم که دیوث‌ها را و پفیوزها را از خودم راضی نگه دارم..گاهی می‌کنم اما مثلا حالا...توی آسنه نگاه کردم..نوک انگشت تفی و ابروها را صاف کردم...لب‌ها را مکیدم و روزگارم گذشت

سال گفت بپر تو ماشین پریدم
-خوشم میاد زود آماده می‌شی فقط دمپایی‌ات رو عوض کن

- چشم

تا این حد حرف گوش‌کنی هم خوب نیست البته..اما چه کنم چاره کنم که دست خر تو دستمه

پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1396 ساعت 10:31 ق.ظ

صدای جوشکاری می‌آید. مسواک زده‌ام. دست‌هایم خیلی قشنگ نیست.  خوب سال می‌گوید دست‌های با محبت تو..نگاه با محبت تو. بعد می‌بینم مشکل من آن نیست که فکر می‌کردم. یعنی مثلا آنی که روابط غیرعاطفی پررنگ نیست در زندگی‌ام.

می‌دانم..می‌دانم..می‌دانم چه‌ام است و هیچ وقت در زندگی این‌همه شفاف نمی‌اندیشیدم و شفاف نمی‌دیدم و واقف نبودم بر روحم و بدنم و احاطه نداشتم..می‌دانی؟ مثلا چند وقتی بود رنگ قرمز دوست داشتم...دوست داشتم..همه چیز قرمز قرمز ..حالا می‌دانم چرا قرمز می‌خواستم و  چرا خواب سال دیدم..

آره می‌دانم اما حس خیلی بزرگ و شدیدی در من به وجود نمی‌آید...بیشتر عاقلم.

دخترم و پسرم را دوست دارم چقدر.

شوهرم را.

برادرم و خواهرها را و بعضی از کسان مجازی را.

همین خوب است

حالا برگردیم به یک چیزهایی.

نمی‌دانید شما که چقدر حال خوب خوب است. من که حال بد داشته‌ام عمیق، می‌دانم حال خوب یعنی چه.  حتی وقتی با قاشق پای رازقی‌ها را پا بیل می‌کنم می‌دانم دارم به حال خوبم کود می‌دهم که گل بدهد...

و یک رازی هست که از این مادر پیرتان بپذیرید فرزندانم: حالِ خوب اصلا شدید و هیجان‌دار و پر تب و تاب نیست...آن‌قدر آرام و باوقار است که گاه کسل‌کننده می‌شود..فقط باید بدانی که این‌که شدت و هیجان می‌خواهی نشان باحالی تو نیست: کمبودهای شدید این‌طور جبران‌بخواه داری ..من باشم به خاطر این حال و نیازم نمی‌روم با حال مردم بازی کنم و سعی کنم باهاشان و به وسیله‌اشان یعنی، خوب شوم و سرگرم شوم و خوش بگذارنم..

هیچ وقت کسی را مجبور نمی‌کنم حرفم را باور کند یا تایید..از جمله شما.



پارسال.
آفرین بم:))

خو لعد چطوری؟ها بلا گلی‌لی چطوری؟

موقع چیدن بسکوئیت‌ها توی بشقاب سعی کردم گل و فلان دربیاورم. بعد چه شد؟ هیچ.

سه ردیف مرتب چیدم‌شان و تمام.

همه‌اش زنی خانه‌دار و ترتیب بسکوئیت‌بلد با صدای ناز کش‌دارش ازم می‌پرسید:شهرزاد این‌طوری؟


اولش من و سال نشسته بودیم دور آتش و چای زمان بچگی‌هایم را -که با غنچه‌ی گل محمدی و چندتا هل و یک ذره زعفران _ برای رنگ- می‌خوردیم که رضایی آمد. می‌خواستم بروم که سال گفت بمان آدم بدی نیست. او هم چای خورد و با سال از  اوضاع گله کردند و همان حرف‌های این اواخر در مورد چهاربرابر شدن قیمت همه چیز بعد رفت و سال داشت می‌گفت ممنون که محلش ندادی.

نژاد و فلان را می‌گفت.

بعد محسن و غلام  آمدند.  محسن که خوب است. کارگر سال است و مرد نجیبی است.حداقل ظاهرا و در ارتباط با من. برایم ظرف‌شویی را تعمیر کرد ..کللللی برایم کار راه انداخت. می‌گفت این آقا(سال‌) خیلی حق به گردنش دارد بس که طرف کارگرجماعت است نه رؤسا و خیلی به دادش رسیده..غلام هم مهندس ارشد است که حالا بازنشسته شده.

تا حالا جز یک‌بار باهاش ارتباط نداشته‌ام که به نظر خجالتی و مأخوذبه‌حیا بود.

هنوز خانه را تحویل شرکت نداده. البته زن و بچه را فرستاده اصفهان و جالبی‌اش به این است که ساکن قبل‌تر ازقبلیه  بوده در این خانه.

سال می‌گوید پدر غلام در حال باغبانی فوت شده در این خانه. همیشه توی حیاط ذغال درست می‌کرده‌اند..صیفی‌جات داشته‌اند و انواع سبزی و چیزهای دیگر. کل سبزی خورشتی فامیل را خودشان می‌کاشته‌اند و...

اوایل دهه‌ی شصت آمده‌اند در این خانه و چند وقت پیش که زمین را می‌کندم یک سینی مسی پیدا کردم و یک سکه‌ی چندریالی  که دادم سال برد برایش او هم شناخت که بله مال مادرم بوده.

متولد سی و شش است.

دیروز برایم سه‌تا کارتن کتاب فرستاد. دست سال. 

امروز تاریخ فلسفه‌ی ویل دورانتش را که باز کردم دیدم بوی کتاب‌های قدیم پدرم را می‌دهد.

بوی کتاب امام علی جرجی زیدان را. کتاب الف لیله و لیله و قصة الصعالیک و کتاب‌های ورق کاهی دیگر.

بقیه کتاب‌های چپ بودند و اکثرا کتاب‌های شریعتی. کتاب‌های ایدئولوژیک اوایل انقلاب هم بودند.

گفته بود به سال دلش نمی‌آید بدهد به کسی.  

می‌گفت که اوایل انقلاب کلی احمدمحمود داشته که خاک کرده. کلی هم الان سوزانده. هنوز از کتاب‌های چپ می‌ترسد که دلم سوخت. می‌گوید جلسات‌شان را می‌رفته توی خانه‌های کارگری قبل از انقلاب و غلام خیلی خجالتی است. همسن دخترشم من یا حداقل کوچک‌ترین خواهرش اما سلامش سرپایین است. قهوه برده بودم و گفت دست شما درد نکنه و فنجان را آمد بگذارد توی زیرفنجانی که گذاشت روی زانویش که خودم را زدم به ندیدن.

به شوخی گفتم که این اتاق قهر مهندس است.

اتاق توی حیاط را می‌گفتم که کتاب‌هایم را تویش چیده‌ام و ظاهرش کلا نسبت به قبل عوض شده..با رنگی که زدیم و چند تابلوی قدیم -پوستر را قاب کرده بودم _ که داشتم و قالی سبز_صد در صد ماشینی_ و از این حرف‌ها.

خندید بی‌که نگاهم کند.

سال گفت دقیقا برعکس.

دیدم غلام دارد تمام می‌کند از خجالت رفتم. بسکوئیت دادم و میوه به سال. چای و..

رفتم توی آشپزخانه.

بعد مردها دور آتش نشستند توی حیاط.

چای خوردند. میوه نخوردند. در مورد سیاست حرف زدند و در مورد مهندس علیرضا که آدم خوبی نیست و مزاحم خواهر یکی از کارگرها شده.

محسن قاتی بود که گفتم از مهندس سال یاد بگیرد بابا و غلام گفت  که به آن‌ها چه دنیا جواب هر خطایی را خواهد داد. صدا را می‌شنیدم.

سال گفت  دردسر نشود توی شرکت تا بالاخره غلام گفت بیاید اصفهان...با خانم بچه‌ها بیاید.خوشحال می‌شیم.

زکیه‌ی وجودم کل زد و دست‌های النگودار به هم کوبید که صلوات صلوات تخم کفتر اثر کرد و زبون بسته باز شد. 

گرچه  توی قهوه فقط هل و کمی میخک  ریخته بودم و گرچه زکیه‌بانو مادرم نمی‌گفت تخم کفتر. .حتما چیز مودبانه و زیباتری اضافه می‌کرد.

خندیدم و به‌اش زنگ زدم.

با صدای خواب‌آلود گفت سرد شده آدم عین خرس می‌خوابه...و دلش نیامد اضافه نکند البته همه روزا خو برا آقات زمستونه..اما گناه داره خرس نیست..به إی لاغرویی..بگو بز کوهی‌ایی چیزی

بعد بی‌حال خندید.

غلام این‌ها هم بلند شدندـ

دلم خواست بروم خانه‌اشان.


نات مای بیزنس

نشسته‌ام روبروی آتش. ام‌کلثوم آرام با صدای طرب‌ناکش در مورد طولانی بودن شب‌های زمستانی و عشقی که با روشن کردن آتش در جان شعله‌ور می‌شود می‌خواند.

دوست سال گفت:

عربی خوبه...اما قبول دارین شعر به فارسی عاشقانه‌تره؟

جوابش می‌شد شاید چون شما فارسید و طبیعتا برای شما این‌طوره. می‌شد هم لیست بلندبالایی از شعرای عرب و اشعار عاشقانه‌اشان بدهم که حتی به شهادت ترجمه‌های الکن محتوای تغزلی والایی دارند...اما دیدم چرا توجیه کنم یا توضیح دهم که نتیجه‌ی هر دوی این می‌شود دفاع؟ دفاع از خود و به نظر موافق آن آدم محتاج بودن وابسته به نظر رسیدن.. بعدش معمولا از خودم راضی نخواهم بود. چون تلاش کردم موافقت و تایید کسی را جلب کنم. آن هم وقتی‌که دیگر از دنیای قصه‌های اصل و نسب و نژاد و قومیت استعفا داده‌ام و به هر کس _از هر تیر و طایفه‌ایی مخالف یا موافق و حتی بی‌طرف_  که بگوید من برترم و تو کهتر می‌گویم خیلی خوبه آفرین..واقعا همین‌طوره.

بعد شعری یادم آمد که ابن‌الوردی قرن‌ها پیش گفته:

لا تَقُل أصلی و فَصلی أبَداً —  إنَّما أصلُ الفَتی ما قَد حَصَل

قیمةُ الإنسانِ ما یُحسِنُه —   أکثَرَ الإنسانُ منه أم أَقلّ

هرگز نگو اصل و نسب من این بوده و هست، ارزش انسان به کاری است که می‌کند.

چه داری می‌کنی؟ همان تویی.

ارزش انسان به کاری است که به درستی از پسش برآمده..حالا کم و زیاد دارد اما مهم است که انجامش بدهی و چه بهتر که درست.

به دوست سال با ریش بلند و عینک مدل  کتاب‌خوانش نگاه کردم.

با خودم فکر کردم رضایی ما قد حصلت چیست؟

اما دیدم چرا بپرسم؟ هذا لیس من شأنی.

برم پیاده‌روی؟

ها، باشه.

آره، واقعیت یه چیز دیگه‌اس.

 سعید سالاد درست می‌کرد. مجبورش کرده بودم دست‌هایش را جلوی چشمم توی حوض بشورد. ناخن‌هایش را هم چک کرده بودم.

خیارها را با پوست‌گیر می‌گرفت.

- وقتی زن داشتم سالاد درست کردن همیشه با من بود.

این را که گفت به سال نگاه کردم که مثل همیشه جدی نگرفته بود فضا و جوّ را و چیزی یا کسی را مسخره می‌کرد، مسخره هم نه، ایراد می‌گرفت.

اما تن صدای سعید جدی بود. لودگی و ناز نداشت. لوس نبود.  خیلی کم این تن صدا را ازش شنیده‌ام. یک‌بار فقط وقتی سرور خواهرش گفته بود دوستش گفته که داداشت چه صدایی داره..

تن صدای سعید مردانه شده بود و جدی و حتی یک نمه جذاب پرسیده بود: شوهر داره؟!

حالا روی خیار توی دستش یکی در میان شیار می‌انداخت. شیار که ازش چیزی دربیاورد که من بلد نیستم. چیزی شبیه نخل یا درخت یا هر چیزی که علاقه دارد به درست کردنش و گذاشتنش وسط سالاد و من نمی‌دانم دقیقا نفعش چیست.

به ما نگاه نمی‌کرد.

از سال صدا درنیامد. خیلی ضایع. یعنی حرف قبلش را که در عیب‌جویی از کسی بود را نیمه‌کاره رها کرد و به بریدن میله‌ی چوب‌پرده مشغول شدـ

من گفتم:

آخی.

و هر چه خودکشی کردم ندانستم چه اضافه کنم. سعید بلند شد رفت. خیار را گذاشت وسط کاسه...و رفت

شبیه چیزی نبود. .

وقتی رفت طرف باغچه به سال گفتم تو زنش رو دیدی؟

سال گفت آره

پرسیدم حتی روزی که اومد با شوهر جدیدش از سعید حلالیت بطلبه؟

—آره یه یاروی سبیل کلفتی بود سعید تا زانوش می‌رسید..اومد با سعید دست داد..زنه اورده بودش شرکت جلوی بقیه ..

-سعید خیلی خرد شد نه؟

این را پرسیدم و غصه‌ام شد.

سال خندید.

_خیلی دوست داری پایان غم‌انگیزی داشته باشه؟ مثلا سعید خرد شده باشه و سبک و....نه از این خبرا نبود...فقط سعید زد و از شوهر زنش خوشش اومد ...تا مدت‌ها می‌گفت چه شوهری ...عین عروس!


و خندید.

نخندیدم.

باورم نشد و چیزی نگفتم. یک بار سعید برای تعریف از تیپ و لباسش گفته بود چه خوب شدی سال..عروس شدی و سال گفته بود خفه شو بابا...بعد شش ماه قهر بودند آخرش با وساطت من و خواهر سعید آشتی کرده بودند. در واقع راضی شده بود سال که باز با سعید حرف بزند و از بلاک درش بیاورد.

سعید برگشت. با صدای همیشگی‌اش گفت:

نعناع چیدم...و انگار خیلی باهوش و شیطون است برای خودش خندید و لوس شد.

چشم‌هایش قرمز بود. 

دید نگاهش می‌کنم. گفت

سرما می‌خورم سرخ می‌شم ...چشامم

گفتم آخی.


_شهرزاد بیا دکوری‌ها و خریدای آشپزخونه‌امون رو به هم نشون بدیم...

-باش

-گلدونای ریز گوگولی خریدم هر کدوم یه رنگ...کوچولو و مامانی‌ان..نی‌نی...چیدم بالای آینه‌ی هال...دیدی‌اش؟

-ها..همون که دویستا مجسمه‌ی بودا زیرش چیدی 

می‌خندد.

_وای شهرزاد دویستا نبود دیگه...همه‌اش ده‌تاس...دیروز گفتم شهرزاد بود از هر رنگی دوتا می‌بردـ..

-دیدم تو پلاسکوی خاک‌انداز طلایی

بلند می‌خندد.

عمدا گفته‌ام بخندد. چون خیلی ارادت دارد به پلاسکوی خانم شاهینی.

-خاک‌انداز طلایی چیه دیگه دختر؟ ارکیده‌ی طلایی

-سعید تا حالا ارکیده دیدی؟

اشاره می‌کنم سیب‌زمینی برایم پوست بگیرد.

از خدا خواسته شروع می‌کند. گرد و صاف پوست می‌گیرد و باحوصله.

-نه والا...چی هست اصلا؟

-گمونم گله...یه گل باکولاس

می‌خندد.

-من فکر کردم یه جور وسیله تزیینی باشه شهرزاد...شهرزاد همه چی بلدی

می‌خندم.

جدی دارد می‌گوید.

زیر برنج را کم می‌کنم. 

-سعید سیب‌زمینی سرخ کن

-چشم

می‌شورد و توی ماهی‌تابه که می‌ریزد می‌گوید:بسم‌اله

-شهرزاد همیشه تو روغن داغ چیزی می‌ریزی یا آب برنج و کلا چیز داغ که می‌ریزی بسم‌اله بگو...بریزه رو سر جن و مَلَک دیر از گوشت چیزی‌ت می‌شه

-باشه..

-خلاصه بت می‌گفتم گلدونه مثلا سفید گل توش صورتی ..گلدونه زرد گل توش بنفش...ذوق می‌کنی براشون...

از بحث گلدان‌های لعنتی و گل‌های کوفتی تویشان جان به لب شده‌ام و حوصله‌ام سر رفته.

موضوع را می‌گردانم سمت مورد علاقه‌ی سعید:همسرم سال.

-سعید مگه نه که الان باید سر کار باشی؟مهندس مرخصی گرفته امروز تو چرا سر پستت نیستی؟

می‌خندد بلند.

-مهندس...عزیزم ..خدا حفظش کنه خیلی مرد بامحبتیه...فر رو برام درست کرد..هیتر...کولر دو تیکه...شیر حموم...وای اون سری بت گفت؟ من تو حموم می‌لرزیدم آب گرم نمی‌اومد..زنگ زدم گفتم مهندس دستم به کمربندت یخ کردم بیا یه فکری به حالم بکن..

-کرد؟

-نه بابا...گفت جهنمت...چرا تعمیرکار نمیاری..شب با خودت اومد ..یادته؟که می‌خواستم دستش رو ببوسم هلم داد..تو گفتی چه خبرته خونش رو ریختی آقای خشن..یادته؟

-آره..

-واقعا هم آقای خشنه مهندس...نه؟

-آره یه کم...

-الان بیاد ببینه سر کار نرفتم شوکه می‌شه..عصبانی می‌شه...اُ داد و بیداد سرم می‌کنه...این‌قدر خوشم میاد...می‌خندم...قبول داری عصبانیت بش میاد؟

_آ ! خیلی.

با لهجه می‌گویمش و غش می‌کند از آ گفتنم جای ها یا آره.خیلی عربی است  و خیلی بیشتر فارسی‌نابلدی است. مخصوص مادرها یا مردهای روستایی قدیم یا کلا عرب‌هایی که فارسی بلد نیستند و مخصوصا بچگی خودم..

سال از بیرون می‌آید و من می‌گویم بیا اومدش..

سعید داد می‌زند سال قول دادیم به هم دکوری‌ها را نشون بدیم...گفتم جیب سال رو خالی کنم...

و خودش را جمع می‌کند گوشه‌ی دیوار انگار که سال قصد زدنش را دارد.

به سال نگاه می‌کنم که با چندش نگاهش می‌کند و می‌گوید چرا سرکار نیستی تو ..من نمی‌رم پیش مهدیان التماس برات ها

-شرکت بدونت سوت و کوره مهندس

سال در قابلمه را برمی‌داردـ بو می‌کشد.

-دستت درد نگنه...چه عطری...برو کنار بابا ..اَه..شهرزاد چرا این رو راه دادی باز؟

-چون برام جا اسکاچ اورده...ببین...ببین چه رنگی‌ان

-آره قشنگه...قرمز پررنگ و زرد قشنگی‌ان

خوب در این مورد هر دو مذکرهای دارای کوررنگی مقبولی هستند.

می‌روم ناهار بکشم.




می‌نشیند روی چهارپایه‌ی روبرو. من روی یک تکه گلیم نشسته‌ام. می‌گوید از خانم شاهینی که همه‌اش جنس اصل میاره برام خریده.

جنس جااسکاچی‌ها خوب است. پشتش دکمه دارد و آویزان می‌شود به آب‌چکان یا میله‌ی زیرش.

من به آن آلبالویی توی دست سعید می‌گویم زرشکی و زردش به نظرم نارنجی است. سعید توی عدم تشخیص دقیق رنگ خیلی مرد است.

فقط توی همین یک مورد.

نشسته‌ام که چیزهای خوشمزه درست کنم. توی حیاط رو به باغچه‌ای که فقط چمن دارد فعلا. فلفل‌دلمه‌ای رنگ رنگی و از حبه‌قند کوچک‌تر خرد شده..و چیزهای دیگر. ادویه‌های خودسابیده‌شده...

اما به مرور کم می‌کنم چیزهایی که می‌خواستم قبل از شروع آشپزی اضافه کنم:هویج رنده شده و حبه‌های سیب‌زمینی و ساقه‌ی کرفس.

به همان فلفل‌های رنگارنگ دلمه اکتفا کرده‌ام. وقت و حوصله‌ای برای تفنن و تنوع ندارم فعلا.

به باغچه نگاه می‌کنم باید به چند کرت آن‌طرف‌تر که بذر سبزی خورشتی ریخته‌ام آب بدهم ...هیچ فکر نمی‌کردم شوید و جعفری و گشنیز و اسفناج و برگ چغندر سبز شده باشد.

امسال در هم و قروقاتی بذر ریختم. بس که وقت کم است و کهر زیاد.

به بیرون نگاه می‌کنم و هیکل قدکوتاه و ریزه‌ی سعید را می‌بینم. سرک می‌کشد. مثل بقیه‌ی مردها می‌گوید یاالله و من مثل بقیه‌ی زن‌ها در برابر سعید خیلی احساس نیاز به سفت کردن روسری یا جلو آوردن شال ندارم...

می‌گویم سلام سعید بیا ناهار.

می‌گوید برات جااسکاچی اوردم...زرد و آلبالویی...

می‌خندم.

یادش مانده که نداشتم...

دوست‌های اسکاچی.

سال داره با امکانات تلویزیون جدید لیست موسیقی می‌سازه(اون امکانات چی‌ان؟آی دونت نو)..ایزابل از شارلز آزنور پخش می‌شه. یادم میاد زمانی زیاد می‌شنیدمش. من پشت چرخ دارم برای در ورودی پرده‌ی گیپور می‌دوزم.

یه جایی هست که ایزابل انگار شیطنت می‌کنه...مرد چندبار می‌گه نه نه نکن ایزابل بعد وا می‌ره و با آهی معلوم‌الحال می‌گه آه ای ایزابل تو چی‌کار می‌کنی با ما آخه ایزابل...

سال سر تکون می‌ده..من سیگار رو که بین لبه و دارم از دودش خفه می‌شم بالاخره می‌تکونم تو جاسیگاری روی میز چرخ..بعد می‌ذارم دود کنه و اضافه‌ی گیپور رو با دالبرها و بته‌جقه‌های برجسته‌اش جمع می‌کنم و گره می‌زنم و می‌گیرم رو سرم...سی و دو سه ساله دارم این‌کار رو می‌کنم ..هر جا تور یا گیپوری می‌بینم گره‌اش می‌زنم و رو به آینه می‌گم گل‌بهار.

به تور عروس می‌گیم گلبهار.

به سال گفتم گلبهارم قشنگه؟

سال گفت درد.

نگاش کردم با تعجب. گفت با اینم...انگار داره فشارش می‌ده و دردش اومده که این‌طور..

می‌خنده.

نمی‌خندم و گلبهار رو می‌ندازم رو صورتم..بعد آروم برش می‌دارم و با چشای نیمه‌بسته رو نوک پا می‌ایستم و  به داماد که داره تور رو از صورتم برمی‌داره بوس رو پیشونی می‌دم.

سال نگام می‌کنه.

من رو به آینه‌ام که زمانی بار انگلیسیا بوده تو این خونه.

-چیکار می‌کنی شهرزاد؟

با دسه گل خیالی می‌رم طرفش و گل‌بهار قشنگم ..شمرده شمرده می‌رسم بش و باز برمی‌گردم سمت دامادم که منتظرمه بغل آینه..

-عروس شدی

_ها

می‌خنده.

-چه عروسی هم...بله...عروس می‌گه بله ..ها نمی‌گه..

می‌گم پشت گلبهارم رو بلند کن ..تو ساقدوشمی..قشنگ دوماد منتظرمه

-دوماد گواد کجاس؟که من ساقدوش زنم شدم براش...اشاره می‌کنم سمت آینه و چون ندیدتش به هوا بیلاخ نشون می‌ده و هوا رو لگد می‌کنه.

می‌شینم پشت چرخ و باز سیگار رو برمی‌دارم.

ساق پام رو می‌بوسه

-دوستت دارم

-چرا؟من که با کلاس نیستم و می‌گم ها و پرده گلبهارمه

-تو اگه بخوای همه چی هستی

-خودت همه چی هستی..


سیگار رو می‌ذارم پرده تموم شده.

سال برمی‌گرده به تلویزون جدیدش با امکاناتی که نمی‌دونم چی‌ان و برام مهم نیستن.

دوماد بغل آینه با اجزای صورت محو  و نامعلومش اشاره می‌کنه گلبهار رو دوباره بپوشم.

نه.

بولو گم‌سو به قول بچگیای نانا.

برو تلویزیون پرامکاناتت رو پیدا کن بچسب بش. من برات تلوزیون نمی،شم

-واقعا؟

-ها.


یا لطیف

صدای گنجشک‌ها بلند است. توی اتاق خواب نماز صبح خواندم. دلیلی برایش نداشتم اما حس می‌کردم وقت خوبی برای دعا است. دعا کردم.

با شله‌ی زرشکی مشکی برگشتم توی تخت. مثل زن‌هایی که به روسری و شال و خواب‌شان می‌برد. پشت کردم به سال و لباسم بلند و موقر بود.

سبک و بی‌وزن و تمیز و مطمئن.

صدای تق و توق می‌آمد. بلند شدم از پنجره‌ی اتاق خواب به بیرون نگاه کردم.

روباه بود. با صورت کشیده و چشمانش که می‌گفتند شبیه من است.

دم خاکستری و لطیفش.

سایه‌ام را دید و دوید و برگشت ...برگشتم باز توی تخت.

به‌شدت گرسنه بودم اما تحمل گرسنگی و سختی‌ها نتیجه دارد. 

فقط وزن و زیبایی نیست.

وقت پیدا کردن برای تماشای فرار روباه هم هست.



کاش پول بود و خدمتکار و من می خوندم و می نوشتم و ورزش می کردم که بخورم و خیلی چاق نشم ..

ها؟

بلی

کاش پول بود و خدمتکار و من می خوندم و می نوشتم و ورزش می کردم که بخورم و خیلی چاق نشم ..

ها؟

بلی

ها والا خیلی

 خوب سرده. پدر مادر سال اومدن. برادرش و زن برادرش و دوتا بچه‌هاش و اون یکی برادرش و زن اون یکی برادرش و سه‌تا بچه‌هاشون و ...

کابینتا قدیمی و زنگ زده بودن. از اواخر شهریور تا اوایل آبان سمباده زدم و رنگ زدم.

رنگ درست کردم...در کابینتای به درد نخور رو دراوردم. کابیتای بی در شد قفسه‌ی کافه. دراشون شد طبقه برای دم‌نوش و ماگ...

خونواده‌ی سال رو می‌بینم. .که با چشای گرد عکس می‌گیرن از همه‌چی...مادرش از در دوستی وارد شده.

_شهرزاد خدا بگم چیکارت نکنه...کارایی می‌کنی ها...

از روی پلاستیکای رو کابینتی مثلث و لوزی بریدم..شبیه اشکال اسلیمی شدن..زدم به آشپزخونه.

باباش می‌گه :سال!کارهای زنته؟

-بله پدر

-من گفتم  ..همیشه می‌گم این دختر فعاله خیلی ..بوی غذاشم خوبه..

می‌خنده.

‌‌—چی پختی شهرزاد؟

—قلیه ..

-ها گفتم اومدیم بوش می‌اومد..

هیچ وقت زنگ نمی‌زنن موقع اومدن. اعتقاد دارن باید مچ عروس رو گرفت. باید تو حالت عادی و سرزده دیدش.

مادر سال از،پرده‌ی آشپزخونه عکس می‌گیره؟

-از کجا خریدیش؟

- نخریدم..با خواهرم دوختیمش

-مدلش؟

- همین‌طوری ذهنی 

به پدر سال نگاه می‌کنه..هر دوشون به زن مرتضی نگاه می‌کنن که با دهان بازی که دندونای زرد رنگ پرش کرده به در و دیوار رنگ شده و کابینتای هر کدوم یه رنگ آشپزخونه نگاه می‌کنه 

دور می‌شم ازشون چون حوصله ندارم شریک بدگویی ناجوانمردانه‌زنانه‌اشون بشم علیه اون یکی عروس ...

قلیه کمه. به پسرشون سال می‌گم یه فکر دیگه‌ای کنه برای شام..پدرش می‌گه پسر می‌شنوی؟ با توام

سال برمی‌گرده 

-قدر زنت رو بدون 

سال می‌گه چی بگیرم؟ انگار نشنیده. رو به من می‌گه این رو.

پدرش می‌گه پدرسگ با توام ها...با من حرف بزن..نگام کن

سال بی‌حوصله می‌گه باشه رو چشم...همه،ی دنیا این رو بم گفتن  ..

پدرش می‌گه خو بیا!دیگه بدتر 

دلم ـمی‌خواد بگم بابا چی می‌خورید حالا ..نمی‌خواد قدر بدونه زودتر شام بخورید که زودتر بخوابید که زودتر فرداش یا پس فرداش برید...ان شاء‌الله البته.

سال دوباره می‌پرسه 

پدرش می‌گه من گوشت ...تکه گوشت کبابی 

تو دلم می‌گم ها..دوتا تعریف مفتکی کن جاش راسته‌ی گوسفند راستکی بزن

باز سال می‌پرسه اشاره می‌کنم بش که بیا دم در

میاد.می‌گم خونه آقات چی می‌خوریم همیشه؟

می‌گه شبه املت...یعنی چیزی که شبیه املته نه خودش. از شدت کمی

می‌گم ها باریکلا...شبه کباب بگیر یا شبه گوشت..

می‌گه یعتی چی ..می‌گم تو مهندسی حلش کن

به افق که مه‌آلوده هم خیره می‌شه..

-آش آبادان می‌گیرم

می‌ره طرف ماشین

می‌گم ها برا گوزاشون هم خوبه..مخصوصا برا آقات

صداش میاد

شهرزاد بیا ببینم ...این چیه درست گردی؟

فکر می‌کنم باز چی دیده و چی کشف کرده کریستف کلمب؟

می‌بینمش

همه چی براشون خیلی جالب و خیلی بیشتر عجیبه. بم حس جادوگر بودن می‌دن. حتی یه کم جادوگر بد.


-زیر لیوانیهـ.. با چوب دزست کردم

مادرش می‌گه خو بخر شهرزاد

—ها باشه ...

—فشنگتره مال بازار

-آخه من دنبال زشتی‌ام 

پدر سال می‌خنده

-نه !دلت میاد؟

فکر می‌کنم چرا که نه؟ پس چطور عروستون شدم؟

ها والا خیلی. 


همیشه وقت ندارم.

سرد شده این‌جا. سال می‌گوید بیا به من بگو درخت‌ها را کجا بکارم؟ خوب ناموسا این چه قهری است من با این سالواتوره گونزالس الیخاندرو درپیته کرده‌ام؟ از سه‌شنبه قهریم مثلا اما چه قهری وقتی ظهر برایش آبگوشت پخته‌ام و توی راهرو به‌اش بوس داده‌ام و به‌اش می‌گویم درخت‌ها را کجا بکارد و خرید نو و گل  و گشاد نخی گل گلی‌ام را نشانش داده‌ام و او لبخند پدرانه‌ای زده و گفته مدل قدیمی و بانمکی است و من تحلیلش کرده‌ام که  احتماله این مدل شورت‌ها او را یاد لباس زیرها و تنکه‌های خانم والده‌اش می‌اندازد که این‌همه خوددار است در نظر دادن...او هم هلم داده که بی‌ادب من هم عذر خواستم و گفته‌ام که منظورم  مادرشان نبوده که ...منظورم مادر نوعی‌شان بوده که او گفته حرف نزن و بیا به من بگو چطور باغچه طراحی کنم...

خوب؟

بینی بین الله ...وجدانا..ناموسا...دیوثا..این یک قهر شرافتمندانه است؟

نه خیرم‌، مرده‌شور.

One the lonelist number

آخرین بار کی بود که با بچه‌ها اومدم بیرون. سه‌نفری، تو یه روز بارونی، بعد از بارون‌،وقتی هوا برق می‌زنه از تمیزی.

 زنی تپل با خستگی و سنگینی دور پیست پیاده‌روی با هدفونی در گوش مشغول له کردن چربیاشه....خسته و نفس بریده. بارش فقط چربیا و وزنش نبود انگار..چیزی تو صورتش مچاله می‌شد که فقط‌ خستگی نبود.

عکسای اون روز رو دارم. بن ده سالش بود. همسن الان نانا. نانا سه چهار سال.

اون روزم بارونی بود هوا. دوربین کنون رو برده بودم. بن مثل حالا ناراضی بود از بیرون اومدن با ما. وقتای عکسای اون روز رو نگاه می‌کنم غم شاد نبودن میاد تو دلم.

حالا هم بن هی می‌گفت زیاد راه نریم..اوف و اه و نق و نوق. باهاش در مورد کارتون ژاپنی تایتان‌ها حرف زدم و در مورد خود ژاپنی‌ها  که آلمان براشون نسخه‌ی اروپایی خودشونه و از این حرفا.

خوشش اومد انگار. دیگه نق نزد اما بی‌تاب رفتن و برگشتن بود. نانا مسالمت‌آمیز بود و عین موهاش رها. 

نور نارنجی موهاش رو قرمزتر از همیشه نشون می‌داد.

نشستم رو نیمکت با بچه‌ها، زن چیزی توی گوشی چک کرد. شاید موسیقی توی گوشش رو عوض کرد یا چیزی خوند.

چمن‌ها سبزتر بودن و روشن‌تر از همیشه. از لالیک دودی بن زده بودم.

لالیک. اون روز با بچه‌ها چه عطری زده بودم؟ یه عطر دودی ادویه‌ای.

 فکر کردم بن از من  حتی نسبت به اون روزا دور شده.

- بذار آهنگا رو به ام پی تری تبدیل کنم می‌فرستم برات.

 چیزی توی تن صدا یا صورتش نبود. دوستی‌ایی نبود. دشمنی‌ایی هم.

بعدش موقع عوض کردن ترانه‌ها و موسیقیاش  صدای زنی پخش شد که با آه شروع  شروع کرد خوندن..

بن گفت شات آپ..شات ذ فاک آپ...

خودم را زدم به نشنیدن..نانا زود برگشت به من نگاه کرد. هیچ نگاه نکردم که بابت حرف بن توضیح ندم.

از چمن و نور پاشیده روش عکس گرفتم. 

زن تپل نشست جایی ..هدفون رو کشید از گوش و یه قلپ آب خورد.

بن آهنگی آلمانی پخش کرد.

 زن تپل عینک ته استکانی رو برداشت از روی چشماش..آرنج رو گذاشت روی صورتش .عرق انگار پاک می‌کرد.

بن سرش تو گوشی بود. 

زیر چشمی به زن نگاه کرد گفت:

 شبیه یکی از تایتان‌هاس...با عذاب وجدان این رو می‌گم.

گفتم پس نگو...گفت برای همین نمی‌شه با پدر مادر رفت جلیی...آدم نمی‌تونه نظر واقعی‌اش رو بگه و توبیخ نشه..

فکر کردم چقدر توبیخ هم...نانا گفت ماما چرا من تایتان نبینم؟

بن گفت آخرش که لوفی رو با من دیدی اونم موفق می‌شی ببینی چون لوسی و حرفت رو گوش می‌دن...به نانا اشاره کردم که اهمیت ندهد و بلند شدیم بریم...از پیش زن رد شدیم...هق هق آرومی می‌کرد انگار...بن آروم با همون سر توی گوشی  گفت گریه می‌کنه.

نانا چسبید بم.

نگاهش نکردم. 

چقدر آهنگ‌های بن غمگینند.

نانا گفت ماما گربه‌ سیاهه باز اومد. این یعنی ازش عکس بگیر.

وقتی برگشتم  و عکس رو که گرفتم زن بلند شده بود باز به پیاده‌روی.

بن گفت همه‌ی تایتان‌ها بد نیستن ماما...بعضیاشون به مرور دوست می‌شن با آدما..

گفتم آره خوب.

آهنگ آلمانی غمگینی که ازش چیزی متوجه نمی‌شدم می‌خوند.

مختصر غذایی خورده‌ام.  

سال با غذا جلوی من راه می‌رفت. من احساس یک موجود مریض، غذادوست، و لوس‌شده را داشتم.

پشت سرش راه افتادم. با لبخند آدمی که می‌داند از رسیدن غذا خوشحال است و بر طنز بودن موقعیت واقف است.

مثل کسی که مورد مراقبت واقع شده و دارد از مزایای مریض شدن به نحو احسن سود می‌برد راه می‌رفتم اما شکم‌چرانی نکردم چون کلا غذایم کم شده.

بعد سال داشت می‌رفت شلوار کردی کرم‌رنگ پوشیدم که از کرمانشاه خریدم. بازار سنتی‌اش. پیرمردی می‌دوخت که گفتم برای پسربچه‌ها می‌خواهم. رویم نشد بگویم برای خودم.

اما من همیشه اصرار دارم رگه‌های زنانه‌ی وجودم را حفظ کنم برای همین رنگ کرم‌نخودی شلوار را با گل‌های توی بلوزم ست کرده‌ام. تاپی مشکی گل و گشاد با گل‌های کرم‌نخودی. خیلی بی‌ادعا و مامان‌یانه.

خوب؟

یک شانه زدم هم به کله‌ی بع‌بعی روی سرم.

مشاور گفت نه اصلا. کانال نذار. گفت عکس گذاشتن یعنی چیزی که باید در من مهار شود.

حتی وبلاگ‌نویسی را مخالف بود که کنترل شد.

ترون وقتی عکس موهایش را بفرستد یعنی می‌خواهد بیاید.

کم‌کم همه چیز روی روال خودش می‌افتد.


تب دارم. دلم یک چیز داغ می‌خواهد. مثلا شیرقهوه یا هر چیز دیگری.

اما تهیه‌ی چیزی از من ساخته نیست. فقط روی صندلی نم نم باران نشسته‌ام و به باران لاتین‌مانندی که سه روز طول کشیده نگاه می‌کنم.

سال برایم ناهار آورده. توی باران می‌دود.

خوب شکر.

یک دوست خوب دارم.

پ.ن:

کرت‌های گرد به تشت تبدیل شده‌اند.

دوست دارم گیاه‌خوار شوم اما جذابیت بع‌بعی‌ها و کوکوها لایوصف است.

سنکیو گایز.

س اول ثنکیو خیلی روی اعصاب خواهر خارجیه‌ام می‌رود.